دسته: عمومی

بازیابی گذشته در زیست معلمانه‌ی حبیب فرشباف

فرشباف- نقش اول

 

هزاران سال هم که از تولد عکاسی بگذرد، همچنان بنیادی‌ترین ویژگی‌ آن یعنی به خاطر سپردن دقیق یک لحظه، آن را ستودنی و منحصر به فرد می‌کند. از همان ابتدای تاریخ، عکاسی را یک آیینه‌ی دارای حافظه می‌نامیدند و به گمان من این ویژگی ذات اصلی این رسانه است.(۱)

حبیب فرشباف در دهه‌ی چهل شمسی با شناخت این وجه از رسانه‌ی عکاسی تصمیم می‌گیرد تا از آن بهره جسته و یکی از بهترین دوره‌های زندگی‌اش یعنی معلمی در یکی از روستاهای آذربایجان را ثبت کند. او این کار را نه تنها برای دل خودش، بلکه برای معرفی و شناساندن یک خطه از کشورش انجام می‌دهد. حالا پس از سال‌ها او تصمیم گرفته که این عکس‌ها را به همت گالری دنا و کیوریتوری پیمان هوشمندزاده در نمایشگاهی با عنوان «از کرانه‌های ارس» در معرض دید عموم قرار دهد.

ادامه مطلب “بازیابی گذشته در زیست معلمانه‌ی حبیب فرشباف”

در پیچ و خم عکس‌های ادوارد وستون

 

ادوارد-وستون-نقش-اول

 

عکاسی شاید از معدود هنرهایی باشد که هر شخص به فراخور سلیقه و دغدغه‌ و نگاهی که به زندگی‌ دارد از آن بهره می‌گیرد. فتوژورنالیست‌هایی که عکس را ابزاری برای به تصویر درآوردن وقایع جهان می‌دانند تا عکاسان مستند که با عکس داستان می‌سرایند و عکاسانی نظیر ادوارد وستون که عکس را به مثابهٔ یک هنر متعالی در نظر دارند.

ادوارد وستون که در سال ۱۸۸۶ در شیکاگو زاده شد، در ۴۵ سالگی‌اش توانست به عنوان یک عکاس سرشناس و برجسته در دنیای عکاسی اسم و رسمی بر هم زند. هنرمندی که با نور و فرم آن‌چه را که در ذهن داشت خلق می‌کرد. او اجسامی که در اطرافمان قرار دارد و  به راحتی از کنارشان رد می‌شویم را به گونه‌ای سحرآمیز به ما نشان می‌دهد. جادو گری که با جادوی نور یک فلفل را همچون یک مجسمهٔ‌ زیبا می نمایاند. کمتر کسی است که عکس فلفل ادوارد وستون را در وهلهٔ اول یک پیکرهٔ ظریف نداند و بعد از اینکه متوجه شود این پیکره تنها یک فلفل است انگشت به دهان نمانده باشد و خالقش را تحسین نکرده باشد.

ادوارد وستون با قاب‌بندی‌های بی‌نظیر، پس‌زمینه‌ٔ سیاه و با دانشی که در نورپردازی دارد و صد البته چشمان تیزبینش مدام در جست‌وجوی اجسام و اشیایی است که بتواند با دوربینش روح را در آن‌ها بدمد. زاویه دیدی که از یک تنهٔ درخت برمی‌گزیند همچون اندام یک زن زیبارو توجه بیننده را به خود جلب می‌کند. عکس صدف او نیز همین‌‌گونه است. در مقابل عکس‌هایی که از پیچ و تاب اندام ظریف یک زن در پس زمینهٔ جنگل و درختان برمی‌گزیند این فکر را در ذهنمان می‌آورد که گویی رابطه‌ای نامرئی بین این دو سوژه وجود دارد. وستون از طبیعت به زن و از زن به طبیعت نقب می‌زند و با این کار در پی نشان دادن نوع نگاهش و اندیشه‌اش نسبت به این دو مقوله است.

با توجه به مطلبی که دربارهٔ انواع عکس نوشته بودم، عکس‌های ادوارد وستون را می‌توان از لحاظ زیبایی‌شناسی ارزیابی کرد. چراکه ادوارد وستون در عکس‌هایش زیبایی را می‌سنجد و عیار آن را نزد چشمان بیننده بالا می‌برد. البته این نوع نگاه در زمان خود با انتقاد نیز همراه بوده است، چنان‌که هنری کارتیه برسون فتوژورنالیست چیره‌دست اذعان داشته که: «دنیا دارد از هم می‌پاشد آن وقت وستون از صخره عکس می‌گیرد.»(+) چنین نگاه هایی از دیرباز در جامعهٔ عکاسی وجود داشته و هم‌چنان نیز وجود دارد (دربارهٔ عباس کیارستمی هم چنین حرف‌هایی زده می‌شد) و شاید این سؤال را در ذهن ما بیاورد که به واقع رسالت عکاسی چیست. شاید در این مورد بعدها بیشتر بنویسم. مهم آن است که ادوارد وستون چنان با دوربینش تردستی می‌کند که نمی‌توان او را در دنیای عکاسی نادیده انگاشت.

در ادامه چند عکس از عکس‌های او می‌گذارم. اگر علاقه‌مند بودید عکس‌هایی که او از زن گرفته بیشتر ببینید به سایت artnet مراجعه کنید.

 

ادوارد-وستون-۱

 

ادوارد-وستون-۲

 

ادوارد-وستون۳

 

ادوارد-وستون-۵

 

ادوارد-وستون-۶

 

عبور از رنج ها، قسمت سوم: دریچه‌ای رو به کودکی

بعد از مدتی طولانی قسمت سومِ کتاب عبور از رنج‌ها را نوشتم. قطعاً این کتاب را تا جایی که در ذهنم هست ادامه خواهم داد. اما دلیل طولانی شدن فاصلهٔ زمانی قسمت‌های منتشر شدهٔ آن، این بود که نمی‌دانستم این قسمت را چگونه باید بنویسم. در نهایت در قالب «نامه» به آن پرداختم. نامه‌ای که احتمالاً خوانندهٔ اصلیاش خبر از نوشته شدنِ آن ندارد. البته کمی در لابلای نوشته‌ها با کسی که این نامه را هم اکنون می‌خواند به عنوان یک مخاطب حرف زدم. به هر حال فرم بهتری به ذهنم نرسید. و چون در این مدت ذهنم را درگیر کرده بود به همین فرم بسنده کردم.

شاید روزی با جزییات بیشتر و پرداختِ بهتر آن را بازنویسی کنم.

می‌توانید فایل  PDF قسمت سوم را از لینک زیر دانلود کنید.

عبور از رنج ها-دریچه‌ای رو به کودکی

 

دو قسمت قبل را می‌توانید از لینک زیر بخوانید:

قسمت اول: روی مرز باریک انتخاب

قسمت دوم: صبح آزادی

 

نامه‌ای برای عزیزی در کرمانشاه

 

تو آنجا ایستاده‌ای و من کنجی خزیده‌ام.

تو در بحبوحهٔ صداها و آژیرها و لابلای آوارها بهت‌ زده‌ای و من در سکوت رو به‌ روی لپ‌تاپ خشکم زده است.

تو آن‌جا با انگشتان دست یکی یکی تعداد عزیزانی که از دست داده‌ای را می‌شمری و من اینجا سایت خبری را هر چند دقیقه یک‌بار رِفْرش می‌کنم.

تو آنجا غم و درد را با بند بند وجودت حس می‌کنی و من اینجا سعی دارم با دیدن تصاویر آن را درک کنم!

اما عزیزِ جانم

فاصلهٔ جغرافیایی ما چند صد کیلومتر است و فاصلهٔ دردهای ما؟؟ چه قدر؟؟؟

شاید هم آن قدر که فکر می‌کنم دور نباشد. من بسیار غمگینم و نمی‌دانم این غم را چگونه تسکین دهم. راهی به جز نوشتنِ نامه‌ای برای تو که نمیدانم که هستی به ذهنم نمی‌رسد. نامه‌ها همیشه واقعی‌اند. نه از جنسِ شعار اند و نه از جنسِ متون ادبی. نامه‌ها حالِ واقعیِ آدمها در آن لحظه و مکان‌اند.

برایت نامه‌ای می‌نویسم با آن که میدانم شاید هیچ گاه به دستت نرسد.

برایت می‌نویسم از رنجی که می‌برم، رنجی که به خاطر نتوانستن و کاری برنیامدن برای هم‌نوعم گریبانم را می‌گیرد. تو لابلای کوهی از آوار و من اینجا هر دو بهت زده و دلْخسته.

تمام دیشب را کابوس دیدم و تمام روز به این فکر می‌کردم که چه اندازه در برابر طبیعت ضعیف هستیم. در برابر طبیعتی که خودِ ما هم جزئی از آن هستیم. و نمی‌توان چرایی آورد و نمی‌توان گله‌ای کرد و عصبانی بودن امری بیهوده است.

عزیزِ جان

این اتفاق هم مانند هزاران اتفاق طبیعی دیگر که از ابتدای جهان رخ داده، میگذرد. اما برای تو نمی‌گذرد. تکه‌ای از روحت لابلای همین آوار می‌ماند. لابلای همین خاک.

به ظاهر زندگی ادامه دارد. من و تو صبحی دیگر را خواهیم دید و تو به ساختن خانه و سرپناهی محکم‌تر از قبل مشغول خواهی‌شد. باز هم در پیِ آب و نانی خواهی بود. بازهم نگرانِ فرزندان و عزیزانی که برایت بازمانده‌اند خواهی شد.

بله، زندگی ادامه دارد و اعتراف می‌کنم اکنون در شک و تردیدم که بابتِ ادامه داشتنش خوشحال باشم یا متأسف و اندوهگین. گاهی برخی باورها در چنین شرایطی رنگ می‌بازند.

پری.

بیست و دو آبان نودوشش

چرا اروین یالوم؟

 

از میان متخصصان و فعالان حوزه روانشناسی با تجربه‌ها و سوابق درخشان در کارگاه‌ها و کلاس ها و کتاب‌ها، تنها اروین یالوم بود که توانست با چند سطر از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیالش مرا خواننده‌ی همیشگی کتاب‌هایش کند. خواننده‌ای که با هربار خواندن کتاب‌هایش در هر دوره‌ی زندگی معنا و وجه متفاوتی از حرف‌هایش را درک می‌کند. خواننده‌ای که به مخاطب پروپاقرص او تبدیل شده و هرجا که سخنی از او باشد گوش‌هایش تیز می‌شود.

نمی‌دانم جز چند هزارمین مخاطبانی هستم که به او ایمیل زده و خودش را بابت اینکه در قرنی زندگی می‌کند که او هم می‌زیسته و کتاب‌هایش این‌ چنین فراگیر بوده خوش شانس معرفی کرده است.

به بهانه‌ی کامنت سعید فعله‌گری در پست پیشین، تصمیم گرفتم چند مورد از دلایلی که سبب شده من به مخاطب او تبدیل شوم و او روی من تاثیر بگذارد را اینجا بنویسم:

راه حل او برای پوچی، خیزش به سمت تعهد و عمل 

اولین آشنایی من با یالوم برمی‌گردد به روزی بهاری در سال ۹۵ در شهرکتاب ونک. تقریبا ۲ سال از زمانی که من با دشوارترین بحران زندگی‌ام روبرو شده بودم می‌گذشت و همچنان با وجود کلاس‌ها و کارگاه‌های روانشناسی و درمان‌های رهاشده و کتاب‌های نیمه‌تمام فلسفه و آشنایی با آدم‌های متفاوت، همچنان سردرگرم بودم و بزرگترین سوالم در زندگی جلوی من قد علم کرده بود: چرا باید زندگی کنم؟ بعد‌ها در کتاب عبور از رنج‌ها خواهم گفت که تصمیم به خودکشی هم گرفته بودم که متوجه شدم جرأتش را ندارم. در این حال زندگی کردن با یک سوال بنیادی و نتوانستن و ترسیدن از مرگ، دشواریِ بودن و زیستن در این دنیا را دوچندان می‌کند. به هرحال آن روز مثل همیشه به پیاده‌روی های بی‌پایانم و پرسه در شهرکتاب می‌پرداختم که کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم را دیدم، اسمش را شنیده بودم و چند جمله و پاراگراف در جاهای متفاوت از او خوانده بودم.

کتاب را که باز کردم دیدم چند قسمت دارد که هرکدام مختص یک اضطراب وجودی است. آخرین قسمت مربوط به پوچی بود. البته تعجب کردم چون فکر می‌کردم پوچی باید اولین قسمت باشد، آدم باید اول تکلیفش را در این دنیا مشخص کند و بعد به مفاهیم و مشکلات دیگر بپردازد. به هر حال به سرعت ورق زدم و آن قسمت را مرور کردم، هرچه جلوتر می‌رفتم ولع‌ و هیجان بیشتری برای خواندن داشتم. چند صفحه‌ی آخر را کامل خواندم و مدام در لابلای پاراگراف‌ها متوقف می‌شدم. حرف یالوم چیز دیگری بود. درست در جهت مخالف آن چیزی که در ابتدا فکر می‌کردم.

«پادزهر پوچی و بی‌معنایی حاصل از منظر کیهانی، خیزش و تعهد به سمت عمل است»

در ادامه اشاره کرد که درمانگر لازم نیست تعهد را برای بیمار ایجاد کند یا روحیه تعهد پذیری او را تقویت کند، اشتیاق تعهد به زندگی همواره درون هر بیماری هست، تنها باید موانع را از سر راه برداشت. یک حرف تکان‌دهنده‌ و هوشمندانه‌ی دیگر که مرا به فکر واداشت!

در انتها او آخرین تیر خود را زد و اعتراف می‌کنم که درست به هدف خورد. البته چرایش را نمی‌دانم. او ادامه داده بود که در برخورد با مسأله‌ی آزادی، مرگ، تنهایی باید مستقیما با این اضطراب‌ها دست به گریبان شویم اما درباره مسأله پوچی راه حل متفاوت است. باید از پرسش فاصله گرفت، باید در رودخانه‌ی زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رود.

همین جملات کافی بود تا آن آتشی که دو سال در وجود من زبانه می‌کشید، تا حدی تسکین یابد و مرا برای خواندن کتاب مصمم تر کرد. نمی‌گویم بعد از خواندن کتاب متحول شدم اما ذهنم با آنچه او گفته بود به شدت درگیر شد و تصمیم گرفتم بیشتر از او بدانم.

درمان منحصر به فرد، شیوه درمانی یالوم

در بسیاری از رمان‌هایش، قهرمان داستان یالوم (ارنست لش، در رمان دروغگویی روی مبل و در یکی از داستان‌های کتاب مامان و معنای زندگی)، شیوه درمانی منحصر به فرد را برمی‌گزیند و معتقد است برای هر بیمار باید شیوه درمانی مختص او را برگزید. توجه به شرایط و فرهنگ‌ها و ویژگی‌های منحصر به فرد انسان‌ها از سوی یک درمانگر برای من جالب توجه است.

انتقال متقابل در درمان یالوم

در یک رابطه‌ی درمانی هم بیمار و هم درمانگر هر دو درگیر می‌شوند و به عبارتی هر دو از هم می‌آموزند و یکدیگر را درمان می‌کنند. درون مایه این اصل در بسیاری از رمان‌ها و داستان‌های روان‌درمانی او نهفته است. به عنوان مثالی واضح می‌توان رمان وقتی نیچه گریست را نام برد که در آن هم نیچه و هم درمانگر (دکتر برویر) هر دو از هم می‌اموزند و یکدیگر را درمان می‌کنند.

اصل صداقت

خودافشایی یالوم و قهرمان داستا‌ن‌هایش و بازگو کردن احساسات و افکارشان در لحظه و مکان که عموما در جلسات روان‌درمانی و در اتاق درمانگر بوده است، برایم تعجب برانگیز و البته ستودنی بود. او در نوشتن اولین داستان کتاب مامان و معنای زندگی که بنا به گفته‌ی اش در مقدمه‌ی کتاب یک اتفاق واقعیست، حد بالایی از خودافشایی را در بررسی رویایش لحاظ می‌کند واعتراف می‌کند با وجود سخنرانی‌های بسیار و مطالب زیادی که نوشته و پرداخته و تحلیل کرده ، همچنان پایش در گذشته لنگ می‌زند و گویی همه این‌ موفقیت‌ها را برای رضایت مادرش کسب کرده است. با توجه به گفته ی اطرافیان و نظر خودم فکر می‌کنم در این زمینه بسیار از او تاثیر پذیرفته‌ام.

اهمیت به رویاها

از سال‌ها پیش رویاها در کانون توجه درمانگران و روان پزشکان بوده است. از زمان فروید اهمیت به رویاها و کشف معانی آن‌ها بیشتر مورد توجه قرار گرفت. برخلاف فروید، یالوم با بررسی رویای بیمار راهی به سوی ایجاد ارتباط همدلانه با بیمار برقرار می‌کند. او همواره به بیمارانش توصیه می‌کند که رویاهایشان و احساساتی که در آن لحظه داشتند را به صورت تداعی آزاد بنویسند.

اگرچه که نباید در این میان تعابیر هوشمندانه‌ی یالوم را در تفسیر رویاها دور از نظر داشت، اما با این حال من فکر می‌کنم هیچ کس به اندازه خود فرد نمی‌تواند معنای رویایش را دریابد. به تعبیر یالوم کوتوله‌ی رویاساز جایی در اعماق ذهن ما در میان رشته‌های عصبی پنهان شده و شبانه با خلاقیتی خاص رویاهای عجیب و معماگونه طرح می‌کند.

من خودم بازی با رویاها را خیلی دوست دارم و بارها شده از رویاهایم شگفت زده شدم و کاملا معنایشان را درک می‌کردم. برای مثال یکی از رویاهایی که معنای واضحی برایم داشت مربوط به یک سال و خورده‌ای پیش بود که کارگاه سایه شخصیت دکتر شیری را ثبت نام کرده بودم. چند روز بعد از اتمام کلاس خواب دیدم در فضای کلاس هستیم و قرار است یک بازی انجام دهیم. دو گروه شدیم و من سرگروه یکی از گروه‌ها شدم. به صورت واضحی در خاطرم هست که بازی بدین شکل بود که نیاز به قدرت داشت و یادم است با تلاش زیاد گروه من در بازی باخت. بعد ازاینکه متوجه شدم باختیم یک نگاه به هم‌گروه‌هایم انداختم و دیدم همه زن هستند، انگار که به خودم امده باشم گفتم چرا توی گروه من مرد نیست و همان لحظه از خواب بیدار شدم. برخلاف ظاهری که خواب ترسیم می‌کند من هیچ وقت مرد ستیز نبودم و نیستم. اما در آن زمان «قدرت» به عنوان یک شاکله شخصیتی چیزی بود که در من آ‌چنان شاخص نبود و در پس بعضی از اتفاقات فقدانش را احساس می‌کردم.

قدرت نویسندگی

یالوم روانپزشکی‌ است که در کنار کتاب‌های مفید و کاربردی روانپزشکی همچون رواندرمانی اگزیستانسیال و گروه درمانی، رمان‌های پرفروشی داشته است. کمتر روانپزشکی است که بتواند درون‌مایه درمانی اش‌ را این‌گونه هنرمندانه در رمان‌هایش وارد کند. دقت نظر او به پرداخت شخصیت‌ها و جزییات و ترسیم فضای داستان آدم را ترغیب می‌کند که دست از خواندن کتاب‌هایش نکشد. چه بسیار زمان‌هایی بوده که زمین گذاشتن‌شان برایم بسیار سخت و دشوار بوده است و نزدیک شدن به پایان کتاب باعث شده در خواندن تعلل بورزم تا کتاب را زود تمام نکنم.

 

همیشه دلم می‌خواست می‌توانستم با یالوم یک عصر را بگذرانم و یا چند جلسه، فقط چند جلسه درمانی داشته باشم. افسوس که نه فرصتش هست و نه من توانایی مالی و البته مکالمه سریع با او را دارم. شاید همین امر باعث شد که تصمیم بگیرم کتاب‌هایش را عمیق‌تر و بیشتر مطالعه کنم و مدل ذهنی‌اش را دریابم تا در این کوره راه پر از حوادث گذشته و حال و آینده، چراغی برای این مسیر داشته باشم.

بواسطه کامنت سعید و مصاحبه‌ی او متوجه شدم او هم‌اکنون در بستر بیماریست و در انتظار چاپ آخرین کتابش است. در جریان آخرین کتابش از فیس‌بوک بودم، چرا که او برای عنوان کتاب از مخاطبانش نظرسنجی کرده بود و عنوان‌های متفاوتی را کاندید کرده بود. گویا پس از انتخاب‌های متفاوت در نهایت عنوان آخرین کتابش این شد: من شدن.

 

 

عشق ورزیدن؛ موهبتِ عکاسی خیابانی

 

 

عکس‌های خیابانی و مستند معمولا تک رنگ هستند. سیاه و سفید. این تک رنگ بودن است که واقعیت را برجسته می‌کند و در عین حال جلوه‌ی احساسی آن را بیشتر می‌کند. رنگ از عکس که گرفته می‌شود، خود سوژه تمام و کمال خودش را به مخاطب عرضه می‌کند.

این روزها تجربه‌ی تازه‌ای در عکاسی خیابانی دریافتم و آن عشق ورزیدن است. ویژگیِ عکاسی خیابانی این است که به کمک آن می‌توان در متنِ زندگیِ روزمره آدمها وارد شد. دغدغه‌ها را دید و گاه لمس کرد. همان آدمهای معمولی که در کوچه و خیابان دنبال زنده‌گی و گاه زندگی می‌دوند.

دلیل آنکه من هم این شاخه از عکاسی را انتخاب کردم، همین است. می‌خواهم به آدمها نزدیک تر شوم. می‌خواهم از نگاهشان، عمق دنیایشان را کشف کنم. می‌خواهم آن‌ها را بشناسم. می‌خواهم بفهمم در پسِ چهره این آدمی که اکنون عصبانیست، لب‌هایش می‌لرزد و به من تشر می‌زند که دوربینم را بردارم و از او عکس نگیرم چه چیزی نهفته‌است؟ او می‌ترسد یا احساس می‌کند با این کارِ من مورد سواستفاده قرار می‌گیرد؟ و چرا چنین احساس و اندیشه‌ای دارد؟ یا مثلا در پس چهره‌ی کودکانه‌ی دختری در مترو که بستنی لیس می‌زند و دور لبش چرکی از بستنی و شکلات جمع شده و نگاهش را از من می‌دزدد! چرا؟ شاید به او گفته‌اند غریبه‌ها خوب نیستند و فقط باید دست مادرش را بگیرد که او از همه برایش امن‌تر است.

عکاسی خیابانی به آدم کمک می‌کند همه این‌ها را تجربه ‌کند و از خودش سوال بپرسد. شاید اگر من در دانشگاه استادِ ‌مردم شناسی بودم، عکاسی خیابانی را برای دانشجویانم ضروری می‌دانستم. به آن‌ها می‌گفتم بروید در خیابان و به همه چیز نگاه کنید و خوب نگاه کنید و جلسه‌ی ‌بعد برایم سوال‌هایی که از خودتان پرسیدید را بنویسید.

عکاس‌ِ خیابانی می‌شناسد: خیابان‌ها، اشیا، کوچه‌ها، آدمها، فرهنگ‌ها، عقیده‌ها و به گمان من این شناخت و معرفت مقدمه عشق ورزیدن است. عکاس در خیابان با دقت همه چیز را می‌بیند. او جزییات پیش پاافتاده را ثبت می‌کند و آرام آرام به مشاهده‌گری با حوصله تبدیل می‌شود که می‌تواند بعد از قرار گرفتن در تیررسِ خشمِ مردی که او را به خاطر عکس گرفتن مؤاخذه کرده بود، مهربانی ‌او را هم ببیند، وقتی با دقت و ظرافت بندِ کفش‌های پسرکِ سه، چهارساله‌اش را می‌بندد.

عکاسِ خیابانی خیلی باید صبور باشد، هدف فقط عکس‌ گرفتن و ثبت لحظه‌ها نیست. به ‌نظرم این‌ها بهانه‌ است. عکاسِ خیابانی عکس می‌گیرد تا بیشتر فکر کند، صبوری‌کند، مشاهده‌ کند، بشناسد و عشق بورزد.

سر انالحق…

 

ای که از سر انالحق خبری یافته‌ای

چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت

 

تو که احوال دل‌سوختگان می‌دانی

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

 

صبر بسیار مفرمای من سوخته را

که دل ریشم از این صبر جگرخوار بسوخت

 

این غزل را خواجوی کرمانی ساخته است و می‌توانید کامل آن را از اینجا بخوانید.

 

پینوشت: دوستان خوبم، مدتِ کوتاهی مطلبی منتشر نمی‌کنم. شاید ده روز و شاید بیشتر. هرچند دل‌تنگ‌تان خواهم بود.

 

تجربه‌های کاری من: لطفا کُلَپْس نکن!

پیش‌نوشت: تصمیم گرفتم تجربه‌های کاری‌ام را در یک دسته جدا مکتوب کنم، تا در آینده بتوانم از آن‌ها بهره ببرم.

بای دیفالتِ ذهنی من ایده آل گراییست. ذهنم پر از ایده‌ها و آرمان‌هاست. آرمان هایی که وقتی متوجه می‌شوم به هزار و یک دلیل آن چیزی نیست که در واقعیت اتفاق می‌افتد، به قول فرنگی‌ها کُلَپْس می‌کنم.

آرمان و آرزو در نوع خودش مقدس است. چه کسی می‌تواند اهمیت آن را انکار کند؟ از زمان نوجوانی تا کنون ذهنم پر بوده از چنین ایده‌هایی. و هربار که با واقعیت بیرون روبرو شدم و متوجه شدم همه چیز لزوما آن‌طور که من می‌خواهم نیست، به سرعت و ناگهان فرو ریختم وگاهی هم از آن‌ها روبرگرداندم.

آن زمانی که در جست و جوی یک حقیقت ناب بودم و فکر می‌کردم یک مطلق برتر و متعالی وجود دارد، یا زمانی‌که فیزیک را علمی قدرتمند و زیبا و برتر از هر علم دیگری می‌دانستم. آن وقتی که عشق برایم مقدس‌ترین بود یا حتی زمانی که تنها آرزویم خدمت به بشریت بود.

برای تمام آرمان‌هایی که با عناوین کلی برشمردم، مصداق‌ها و جایگاه‌هایی در ذهنم داشتم، که بارها آن‌چه در واقعیت پیش می‌آمد با افکار من جور نمی‌شد. واین تعارضات به شدت مایه رنج بود.

مصداق اخیرش که به تازگی مرا به چالش کشید، انتخاب مسیر شغلی‌ام بود. دوست داشتم در زمینه‌ای کار کنم که به آن علاقه دارم و شاید به همین دلیل تا کنون که بیست و پنج سالم است صبر کردم. اتفاقا شغل مناسبی هم یافتم و به آن علاقه داشتم و برخلاف انتخاب‌های دیگر با کمال میل آن را پذیرفتم. چون جای رشد و یادگیری داشت و به نوشتن هم مربوط بود. چه از این بهتر! اما از آنجا که دنیا همیشه به کام نمی‌چرخد، در همان برخورد روزهای اول متوجه شدم آنچه که برای من در زمینه نوشتن و تولید محتوا اهمیت دارد، آن‌ چیزی نیست که برای دیگران اهمیت دارد. چه اینکه در دنیای واقعی یک کسب و کار، احتمالا کسب درآمد و جذب مخاطب مطرح تر است.

این بارهم مانند دفعات قبل به سرعت دل‌زده شدم و خواستم از آن کار روبرگردانم. خوشبختانه دوستان خوبی داشتم که مشورت با آن‌ها موثر بود و در نهایت به این نتیجه رسیدم که در یک مجموعه و سازمان باید نگاه همه جانبه‌‌تری داشت و به گمانم جدا کردن و خوب دانستنِ تنها یک اولویت آن‌ هم از دیدِ یک کارمندِ تازه وارد! نمی‌تواند در وهله‌ی اول نتیجه مطلوبی در پی داشته باشد.

گاهی فکر می‌کنم این نگاه ایده‌آلیسم و مطلق دانستن و سیاه و سفید مشخص کردن اگر چه که هیجان‌انگیز و زیباست اما در عمل برای سیستمی چون جهان واقعی اطراف ما کاربردی ندارد. البته فکر می‌کنم در مورد خودم بای دیفالتم به این سادگی‌ها قابل تغییر نیست. شاید تنها راهکاری که اکنون به نظرم می‌رسد، تامل، آرامش و صبوری بیشتر در مواجهه با رویدادهای بیرونیست.

باید حواسم باشد از این دست اتفاق‌ها برای من زیاد می‌افتد و صحبت با دیگران حتما در این زمینه می‌تواند دید بهتری به من بدهد و موثرتر باشد.

 

پینوشت: عکس می‌تواند خیلی مربوط نباشد. اما از آن عکس‌های بی‌نام مشهور است!

صبحِ آزادی

 

دومین قسمت از مجموعه نوشته‌های من با عنوان “عبور از رنج‌ها” را منتشر کردم. این بار هم در قالب یک فایل PDF آن را تنظیم کردم.

عبور از رنج‌ها نام کتابیست که من با هدف رها کردن گذشته و رنج‌های آن تصمیم گرفتم آن را بنویسم.

یک توضیح: تمام اتفاقاتی که در این قسمت و قسمت‌های آتی می‌نویسم، ترتیب زمانی مشخص ندارند. درواقع  همه‌ی آنها با هم و در فاصله کمی روی داد. علت آنست که به جز چند خاطره و اتفاق چیزی از آن دوران یادم نمی‌آید و این موضوع برای خودم هم خیلی عجیب بود. تمام نوشته‌های آن دوران را از ایمیل‌ها و گوگل کیپ پاک کردم و درنتیجه باید بگویم خیلی از جزییات فراموشم شده. به این دلیل که در نویسندگی تبحر ندارم نتوانستم آن طور که اتفاق افتاده حق مطلب را ادا کنم. اما تمام سعی‌ام بر این بوده که با احساسات و افکار و اعتقادات آن زمان این مطالب را بنویسم. به عبارت دیگر آنچه که می خوانید و خواهید خواند طرز تفکر و نگرش من در آن زمان بوده و سعی کردم نگاه اکنون را وارد آن ها نکنم.

قسمت دوم:

صبح آزادی

قسمتِ اول: روی مرز باریک انتخاب

 

روی مرزِ باریکِ انتخاب

صبح که بیدار شدم به خودم گفتم همه چیز را می‌گذاریم توی صندوقچه فراموشی. انگار که آب از آب تکان نخورده است. پس خیالت راحت باشد. من نمی‌نویسم. صبحانه را در سکوت خوردم و طبق عادت هر روزه شروع کردم به نوشتن صفحات صبحگاهی. تاریخ را که نوشتم آمدم چند سطر پایین تر و بی آنکه به چیزی فکر کنم همه آن چیزهایی را که خودم را از نوشتنش منع کرده بودم به کاغذ آوردم. بدون آنکه بخواهم ترتیبی و آدابی بجویم، هرآنچه در دل تنگم بود و مدت ها در ذهنم رژه می‌رفت را به روی کاغذ آوردم.

آرامش عجیبی بود در حین نوشتن. می دانید شبیه آنکه دیگر هیچ چیزی مهم نباشد. بدون آنکه بخواهی نگران چیزی باشی فقط قلم می‌زنی. در مطلب قبل در پاسخ کامنت یاور مشیرفر دوست خوبم گفتم: چگونه نوشتن مهم است. فکر کنم باید پارامترهایی را در نظر بگیرم. اکنون به این نتیجه رسیدم. که لازم به در نظر گرفتن هیچ پارامتری نیست. همین تنها چیزی است که لازم است.

اینطور می‌شود که حال آدم بعد از نوشتن خوب می شود.

معتقدم رها کردن هیچ چیز در این دنیا به اندازه رها کردن گذشته خودت سخت نیست. شاید علتِ اصرار و فشاری که بر خودم برای نوشتن می آورم، از همینجا نشئت می‌گیرد. من همیشه آدم رها کردن بودم. آدم حرکت، نه آدم ماندن. همین است که دلم می‌خواهد این گذشته و این مرثیه‌ای که روزها و شب‌ها در پی هر اتفاقی گریبانگیرم می شود را با نوشتن رها کنم.

این شد که قسمت اول کتاب زندگی من نوشته شد. البته هنوز نمی‌دانم در نهایت به کجا می‌رود اما بنایم بر کتاب است. حدود سه صفحه  شد به همین دلیل آن را PDF کردم و در لینک زیر قرار دادم. شاید خواندن این نوشته بتواند نشانگر راهی باشد که به مدل ذهنیِ اکنونِ من منجر شد: مدل ذهنیِ نقشِ اول.

مرز باریک انتخاب

 

پینوشت: عکس مربوط به بهار ۱۳۹۳ است. آن زمان نمی‌دانستم چه پاییزِ‌ پرآشوبی در انتظارم است. این عکس را بسیار دوست دارم.