دسته: عمومی

بگذار برای بعد…

نوشتن و حرف زدن همیشه برای من سخت بوده. نوشتن و حرف زدن از خود سخت تر. این روزها مدام درگیر هستم که درباره خودم بنویسم یا نه. البته که وبلاگنویسی یعنی از خود نوشتن.

اما حجم زیادی از حرف های نگفته دارم که دلم می خواهد همه شان را بنویسم. از زمانی که یاور مشیرفر کتاب گزارش یک قتل را منتشر کرده، وسوسه شدم که چنین کاری بکنم. بنویسم و همه چیز را رها کنم. شاید نامش را بگذارم عبور از رنج‌ها.

وقتی نوشته ها و دردودل های بچه ها را می خوانم بیشتر دلم می خواهد بنویسم. از خودم. فکر میکنم نوشتن تنها راهیست که آدم را از رنج ها می رهاند.

با همه این دلیل ها و پیام ها اما هنگام نوشتن منصرف می شوم و می‌گویم بگذار برای بعد. اما از این جمله بگذار برای بعد…

از خلال نامه ها…

برای مهتاب…

تو هیچ نگفته ای اما من گمان می کنم هیچ گاه دوست خوبی نبوده ام. نه برای تو و نه برای هیچ کس دیگر. شاید از این جهت که آن زمان که باید می بودم نتوانستم باشم.
همیشه خواسته ام نامه ها و کلمات جور بی معرفتی ام را بکشند و این بار نیز هم. مهتاب سیاه و سفید که باشم، سکوت می شوم. حرفهایم رامی خورم و جمع می شوم در خودم و در تقلا می افتم که خودم را باز یابم. تمام تلاشم اینست که فرو نروم . که ویران نشوم.

برای خودم ستون های محکم و کوچکی میسازم که به آن ها وصل بشوم. و البته که محکم ترین ستونی که مرا از طوفان های زندگی نجات داده “نوشتن” بوده است. گاهی که حوصله نداشته باشم. در ذهنم می نویسم. برای تو یا آدم های دیگر. اما ظاهرم سکوت است. انگار که کلمه ها خودشان را به زحمت بکشانند تا پای گلو اما بعد من بی رحمانه و سرسختانه قورتشان می دهم. بعد هم حرف های نگفته روی گونه هایم می غلتند.
میدانی هیچ اتفاقی نیافتاده اما میزبانی اندوه که نیاز به افتادنِ اتفاقی ندارد. خودش می آید و می نشیند کنارت. دلم می خواهد همه جا جار بزنم حال این روزهایم را، که فراموش شده ام. که خودم را فراموش کرده ام اما نه. نه. نمی توانم. حتا نمی توانم این را با دوستی هم مطرح کنم. قدرت بغض را دست کم گرفته ام انگار.
مانند همیشه کنارت خواهم نشست و دل به دلت خواهم داد و نگاهت خواهم کرد. اما سکوت می کنم. شاید ناراحت کننده باشد اما میدانی مهتاب در عوض خودِ این لحظه ام هستم. حداقل پری سای دروغینی نیستم که رنج را نشناخته باشم. من همان پری هستم که مصرانه لب به کلام نمی گشاید. که می نویسد، عکس می گیرد، سیاه و سفید می شود. حداقل من همان پری سا هستم و تو می توانی به من اعتماد داشته باشی. که من در پیش تو خودم هستم مهتاب. و این خودم است که دوستت دارد.

قطره ای که حال من را بهتر کرد

دوش گرفتن یکی از کارهاییست که من آن را خیلی دوست دارم. وقتی دوش می گیرم دو حالت دارد: تمام افکار مزخزف قبلی آرام آرام از ذهنم بیرون می روند و ایده های جدید نرم نرمک خودشان را نشان می دهند. همین امر باعث شده وقت هایی که عصبانی ام و یا دلگیرم و یا بی حوصله ام دوش می گیرم. معمولا زیر دوش ایده های جدیدی به ذهنم می رسد. از ایده های به دردبخور تا ایده های به درد نخور. مهم نیست. مهم اینست که من از قدرت خیال پردازانه ی خودم خنده ام می گیرد و در عین حال آن را دوست دارم. با اینکه مادرم مرا از زمان کودکی از خیال پرداز بودن منع می کرد، اما من هیچی وقت دلم نیامد از این ویژگی خودم چشم بپوشم. حتی وقتی به ظاهر واقع بین بودم، همچنان خیال پردازی می کردم و به کسی نمی گفتم.

امروز زیر دوش داشتم به قطره ای نگاه می کردم که در آستانه چکیدن بود. قطره شکل محدبی دارد و به همین دلیل بافت توری مشبکِ زیرینش را خمیده نشان می داد. برایم خیلی جالب بود. شبیه فضا زمان خمیده است. همان که در نسبیت عام اینشتین درباره آن حرف می زند. چندبار سرم را عقب و جلو بردم تا تغییراتی که ظاهر می شود را ببینم. دوست داشتم از آن عکس بگیرم اما برای نشان دادنش نیاز به یک لنز ماکرو دارم. ترجیح دادم چند ثانیه از دیدن آن فقط لذت ببرم.

به این فکر می کردم که چند نفر در دنیا این زیبایی را می بینند؟ چند نفر آن را یک کار بیهوده نمی پندارند؟ چند نفر ترجیح می دهند به جای این دیدن و به قول خودشان وقت تلف کردن، کارهای مهم دیگری را انجام بدهند؟ چرا ما تا این حد به زندگی سخت می گیریم؟ چرا دیدن این لحظه زیبا را جز زندگی نمی دانیم؟ چر ا از آن چشم پوشی می کنیم و یا به تعبیر من فرار می کنیم؟ چرا کسی به این قطره که به طور طبیعی در همه دوش ها وجود دارد و تشکیل می شود توجه نمی کند؟ من این کارهای بیهوده را دوست دارم. همین قطره خودش نمی داند که چه احساس شعف وصف ناپذیری در من بوجود آورد و چه قدر حال من را بهتر کرد. این قطره نمی داند. کاش می دانست.

اگر کسی به من بگوید…

اگر کسی به من بگوید استعداد ندارم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید، غیر ممکن است می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید دلتنگم، می گویم بنویس.

تگر کسی به من بگوید بی حوصله هستم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید، در اسارت تن و جانم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید عاشقم، می گویم بنویس.

اگی کسی به من بگوید، مجنونم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید، در تبعیدم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید تنها هستم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید می ترسم، می گویم بنویس.

اگر کسی به من بگوید، دوستی ندارم، می گویم بنویس.

….

من این لیست را به سنت ۱۰۰ مورد ادامه دادم، و در آخر به این نتیجه رسیدم:

اگر کسی به من بگوید شاه کلید مشکلات؟ می گویم بنویس.

نوشتن آنچه که در درون ما می گذرد را آشکار می کند و جواب همه سوال ها درون ماست.

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

پیش نوشت: این مطلب شامل چندروایت کوتاه است.

سبک زندگی من؟ تجربه

این روزها خودم را پرت کرده ام میان دنیای کتاب ها. از نظریه انتخاب تا همشهری داستان و از آقای ماکارنکو و تئوری پداگوژیکی اش تا جاناتان آقای باخ و کاوه گلستان. درباره همه شان هم نوشته ام. به جز البته نظریه انتخاب.

این روزها مدام در اتاقم راه می روم و در هر لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که چه طوری؟ چه طوری باز هم سفر بروم؟ سفر آدم را با خودش می برد، به قول دوستی جاده برای آدم بی خانه و کاشانه وطن است. به خودم می قبولانم که نه سبک زندگی من سفر نیست. دلم برای این کنجِ دنج تنگ می شود. اما دوست دارم آنی بزنم زیر همه سبک ها و عقیده ها و باورها و نتیجه گیری هایم. یک کوله جمع کنم از چند کتاب و دفترچه و دوربینم و فقط دور بشوم. بدون موبایل. بدون آنکه نشانه ای باشد که کسی بتواند از من سراغی بگیرد. به این فکر می کنم که اصلا سبک زندگی من تجربه است. خود زندگی برای من تجربه است.

روایتِ یک قدم کوچک

چندی نمی گذرد که دوباره سوال ها به ذهن سرکشم هجوم می آورد. چه طوری عکس بگیرم؟ این روزها که ماه رمضان است و شهرما هم که هرم هورش مثال زذنیست در گرما. همین شده که حبس شدنِ اجباری حس خوبی به من نمی دهد و انگار دست و پایم را بسته اند. و حالا این منم دختری در آستانِ تابستانی گرم که با خودم فکر می کنم، یک قدم کوچک باید بردارم و این یک قدم چه قدر سخت و دشوار است!

تصمیم گرفتم که یک لنز ۵۰ پرایم بخرم. از همان لنزها که مثل چشم خود آدم می ماند. از همان ها که زوم نمی کند و سرش را داخل زندگی مردم فرو نمی کند و خیال همه را راحت نگه می دارد. از همان ها که کمکم می کند بیرون بایستم و آدم ها را نگاه کنم و آن لحظه تاریخی را ثبت و روایت کنم.

گفتم روایت یاد کاوه گلستان افتادم. جایی در کتاب گفته شده بود که کاوه یک مجموعه عکس روسپی، کارگر و مجنون جمع آوری کرده و به نمایش گذاشته. بعد هم فرح پهلوی آمده و دیده و عصبانی شده که ای آقا چرا سیاه نمایی می کنید و فلان. به کاوه گفته تو عکاس خوبی هستی. بیا من به تو پول می دهم برو از تهران و بافت شهری و معماری اش عکاسی کن، کاوه هم قبول نکرده. دست آخر کار را دادند به یک عکاس دیگر و او هم رفته از بازار تجریش عکس گرفته. کاوه هم گفته نگاه کن رفته از تربچه عکس گرفته!

نگاه کاوه به انسان را دوست دارم. به این که خواسته آدم ها را نشان دهد. ببیندشان. همان آدم هایی که هیچ کس به سراغشان نمی آید و تا کسی به آن ها نگاه می کند، از خجالت لپشان گل می اندازد.

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

به آقای ست گادین فکر می کنم و شیبش. راستش قرار نبود اینطوری بشود. دلم می خواهد به او بگویم آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها! گفتی شیب است، گفتی ولش نکنید موفق می شوید. گفتی فرق بازنده ها و موفق ها این است که آن ها آن یک قدم را می روند. گفته بودی این یک قدم همان شیب است اما نگفته بودی آن که توی دست نوشته های کتابت با خودکار آبی لابد کشیده بودی، فقط یک منحنی بوده و شیب در صحنه ی واقعی زندگی اصلا شبیه منحنی نیست!

به این فکر می کنم که آقای ست گادین از عمد این طوری در کتابش نوشته و تعریف کرده تا آدم ها را در عمل انجام شده قرار بدهد. لابد چون می دانسته اگر واقعیتش را بگوید هیچ کس طرف کتابش نمی رود. همین شده دختری مثل من که چند خط از کتابش تعریف شنیده و از سر ذوق و هیجانش پلک روی هم نزده و کتاب را یکی دوبار خواندن که چه عرض کنم بلعیده، حالا هی شیب زندگی اش را با این منحنی درون کتاب از زوایای متفاوت مقایسه می کند و هرچه می بیند به این نتیجه می رسد که نخیر! تناقض دارد. این اصلا شبیه همان نیست. تازه بماند که چه نکات مرموز دیگری از شیب و زندگی هم مانده که ایشان از خیر گفتنش گذاشته یا به عنوان تمرین زندگی آن را به خواننده اش سپرده. خدایش خیر بدهد!

خیلی دور، خیلی نزدیک

به قول فیلم سازها شاید الان کلوزآپ کرده ام روی گوشه ای از زندگی. همین است که این شیب و قدم کوچک برایم خیلی هراس آور شده! شاید کمی بهتر باشد بروم آن دورها نمای لانگ شات زندگی را ببینم و کمی دلگرم تر شوم. شاید اصلا برای همه این هاست که می نویسم.

لذت های کوچک شما چیست؟

پیش نوشت: قبلا هم گفته بودم که شاهین کلانتری در کانال مدرسه آنلاین نویسندگی، تمرین سه خط نویسندگی را پیش می برد. و من هم تعدادی از آن تمرین ها را در کلاسِ تمرین حل کرده ام. به تقلید از او و با این هدف که موجز نوشتن را تمرین کنم، علاوه بر تمرین ها گاهی اینجا مثال هایی را به فراخور تجربه هایم می نویسم.

#۰۴ تمرین سه خط نویسندگی

لذت های کوچک شما چیست؟

گاهی غم، ملال و اندوه بی محابا به درونمان نفوذ می کنند. به زعم من احساسات از هر نوعی که باشند مقدس اند و باید آن ها را پذیرفت. اما اگر بر آن ها فایق نشویم جای خودشان را به تنبلی و خمودگی می دهند. با شناخت لذت های کوچک که لحظات کوتاه و خوشی برایمان فراهم می آورند می توان از آنها دوری جست. لذت های کوچک من، خرید یک دفترچه یادداشت برای “ایده هایی که می پرند” ، مجموعه داستان آن گوشه دنج سمت چپ و کتاب نظریه انتخاب ویلیام گلاسر بود.

 

ایده هایی که می پَرند

من همیشه ایده هایی که نوشتن و پروبال دادنشان به نظرم جالب می رسد و می تواند برای خودم هم مفید باشد را در نوت بوک گوشی موبایلم می نویسم. اما  با این حال سعادت نوشتن تعداد کمی از آن ها را پیدا می کنم. بسیاری از ایده هایم لابلای نوشته های دیگر در طول روز محو می شوند. پنداری اگر زمان مناسب سر وقتشان نروی پر زده اند و رفته اند و دیگر دغدغه ات نیستند. هرچه هم کوشش کنی دستت به آن محتوای غنی که در ذهن داشتی نمی رسد یا به نظرت می آید آنچنان که فکر می کردی پر مغز و پر طمطراق نبوده و کاملا توهمی از روی هیجان بوده است. در هر صورت ایده پَر زده و از آن تنها یک حبابِ واژه مانده است.

به این فکر می کنم که نباید به زمان فرصت داد. حتی در اوج مشغله هایمان هم اگر اگر ایده ای نرم نرمک به ذهنمان آمد و چراغی را روشن کرد باید مانند یک کودک دو دستی به آن بچسبیم و رهایش نکنیم. پیش نویس اولیه اش را بنویسیم  تا بعد به سراغ ویرایش و انتشارش برویم. در غیر این صورت زمان آن را می بلعد و ایده می پرد. و ما می مانیم و حوضِ خالیِ ذهنمان!

البته در راستای همین ایده پروری یک راه حل عملی دیگر هم به ذهنم رسیده است. یک صفحه اضافی در وبلاگم درست می کنم و نامش را “ردِ پای واژه ها” می گذارم. و در آن هم تمرین های نویسندگی تسلط کلامی ام را قرار می دهم و هم ایده هایی که خیال پریدن به سرشان زده بود را باز می یابم.

 

 

اشتباه وجود ندارد

هفت هفته شده که کتاب راه هنرمند خانم جولیا کامرون را می خوانم. اوایل همه تمرین ها را کامل انجام میدادم ولی به تدریج به علت مشغله ها یا صادقانه تر تنبلی هایم تمرین های این کتاب را چندتا یکی انجام میدادم. در کل از خودم ناراضی بودم اما همچنان پیش می رفتم. این هفته خانم جولیا کامرون درباره ی کمال گرایی حرف های جالبی زد که تصمیم گرفتم آن ها را اینجا بنویسم تا یادم بماند.

  تیلی آلسن چه نیکو کمال گرایی را در هنر همچون چاقویی تیز خوانده است. شاید شما آن را چیز دیگری بخوانید. مثلا درست به انجام رسانیدن کار، یا تصحیح آن حتی بیش از اینکه به جایی رسیده باشد، شاید هم آن را داشتن معیار بخوانید. به هرحال اصطلاح درست آن کمالگرایی است.

لز دیویس گفته است: «از اشتباه نهراسید .زیرا اشتباه وجود ندارد»

کمال گرایی جویای بهترین نیست، بدترین بخش های وجودمان را می جوید.

زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد، اما این روی قضیه را نیز در نظر بگیرید که زندگی نزیسته هم ارزش آزمودن ندارد.

و خانم جولیا کامرون در نهایت پیشنهاد می دهد یک سوال تامل برانگیز از خودمان بپرسیم:

اگر مجبور نبودم کاری را درست انجام و بی نقص به انجام برسانم، چه پیش می آمد؟

جواب: طبیعتا بسیار بیشتر از اکنون کار می کردم

بله من هم اگر قرار نبود کاری را درست انجام دهم ، بیشتر عکس می گرفتم، بیشتر ادیت می کردم ، بیشتر در وبلاگ می نوشتم. حتا تمرینات همین کتاب را راحت تر حل میکردم.بهتر است در این نوشته را با این نقل قول هوشمندانه از کشاوان ناییر (Keshavan Nair) به پایان برسانم:

شهامت پایه و اساس انطباق گفتار و کردار است.

 

پ.ن: عکس از حوالی خانه هنرمندان است.