ماه: آبان ۱۳۹۶

چرا اروین یالوم؟

 

از میان متخصصان و فعالان حوزه روانشناسی با تجربه‌ها و سوابق درخشان در کارگاه‌ها و کلاس ها و کتاب‌ها، تنها اروین یالوم بود که توانست با چند سطر از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیالش مرا خواننده‌ی همیشگی کتاب‌هایش کند. خواننده‌ای که با هربار خواندن کتاب‌هایش در هر دوره‌ی زندگی معنا و وجه متفاوتی از حرف‌هایش را درک می‌کند. خواننده‌ای که به مخاطب پروپاقرص او تبدیل شده و هرجا که سخنی از او باشد گوش‌هایش تیز می‌شود.

نمی‌دانم جز چند هزارمین مخاطبانی هستم که به او ایمیل زده و خودش را بابت اینکه در قرنی زندگی می‌کند که او هم می‌زیسته و کتاب‌هایش این‌ چنین فراگیر بوده خوش شانس معرفی کرده است.

به بهانه‌ی کامنت سعید فعله‌گری در پست پیشین، تصمیم گرفتم چند مورد از دلایلی که سبب شده من به مخاطب او تبدیل شوم و او روی من تاثیر بگذارد را اینجا بنویسم:

راه حل او برای پوچی، خیزش به سمت تعهد و عمل 

اولین آشنایی من با یالوم برمی‌گردد به روزی بهاری در سال ۹۵ در شهرکتاب ونک. تقریبا ۲ سال از زمانی که من با دشوارترین بحران زندگی‌ام روبرو شده بودم می‌گذشت و همچنان با وجود کلاس‌ها و کارگاه‌های روانشناسی و درمان‌های رهاشده و کتاب‌های نیمه‌تمام فلسفه و آشنایی با آدم‌های متفاوت، همچنان سردرگرم بودم و بزرگترین سوالم در زندگی جلوی من قد علم کرده بود: چرا باید زندگی کنم؟ بعد‌ها در کتاب عبور از رنج‌ها خواهم گفت که تصمیم به خودکشی هم گرفته بودم که متوجه شدم جرأتش را ندارم. در این حال زندگی کردن با یک سوال بنیادی و نتوانستن و ترسیدن از مرگ، دشواریِ بودن و زیستن در این دنیا را دوچندان می‌کند. به هرحال آن روز مثل همیشه به پیاده‌روی های بی‌پایانم و پرسه در شهرکتاب می‌پرداختم که کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم را دیدم، اسمش را شنیده بودم و چند جمله و پاراگراف در جاهای متفاوت از او خوانده بودم.

کتاب را که باز کردم دیدم چند قسمت دارد که هرکدام مختص یک اضطراب وجودی است. آخرین قسمت مربوط به پوچی بود. البته تعجب کردم چون فکر می‌کردم پوچی باید اولین قسمت باشد، آدم باید اول تکلیفش را در این دنیا مشخص کند و بعد به مفاهیم و مشکلات دیگر بپردازد. به هر حال به سرعت ورق زدم و آن قسمت را مرور کردم، هرچه جلوتر می‌رفتم ولع‌ و هیجان بیشتری برای خواندن داشتم. چند صفحه‌ی آخر را کامل خواندم و مدام در لابلای پاراگراف‌ها متوقف می‌شدم. حرف یالوم چیز دیگری بود. درست در جهت مخالف آن چیزی که در ابتدا فکر می‌کردم.

«پادزهر پوچی و بی‌معنایی حاصل از منظر کیهانی، خیزش و تعهد به سمت عمل است»

در ادامه اشاره کرد که درمانگر لازم نیست تعهد را برای بیمار ایجاد کند یا روحیه تعهد پذیری او را تقویت کند، اشتیاق تعهد به زندگی همواره درون هر بیماری هست، تنها باید موانع را از سر راه برداشت. یک حرف تکان‌دهنده‌ و هوشمندانه‌ی دیگر که مرا به فکر واداشت!

در انتها او آخرین تیر خود را زد و اعتراف می‌کنم که درست به هدف خورد. البته چرایش را نمی‌دانم. او ادامه داده بود که در برخورد با مسأله‌ی آزادی، مرگ، تنهایی باید مستقیما با این اضطراب‌ها دست به گریبان شویم اما درباره مسأله پوچی راه حل متفاوت است. باید از پرسش فاصله گرفت، باید در رودخانه‌ی زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رود.

همین جملات کافی بود تا آن آتشی که دو سال در وجود من زبانه می‌کشید، تا حدی تسکین یابد و مرا برای خواندن کتاب مصمم تر کرد. نمی‌گویم بعد از خواندن کتاب متحول شدم اما ذهنم با آنچه او گفته بود به شدت درگیر شد و تصمیم گرفتم بیشتر از او بدانم.

درمان منحصر به فرد، شیوه درمانی یالوم

در بسیاری از رمان‌هایش، قهرمان داستان یالوم (ارنست لش، در رمان دروغگویی روی مبل و در یکی از داستان‌های کتاب مامان و معنای زندگی)، شیوه درمانی منحصر به فرد را برمی‌گزیند و معتقد است برای هر بیمار باید شیوه درمانی مختص او را برگزید. توجه به شرایط و فرهنگ‌ها و ویژگی‌های منحصر به فرد انسان‌ها از سوی یک درمانگر برای من جالب توجه است.

انتقال متقابل در درمان یالوم

در یک رابطه‌ی درمانی هم بیمار و هم درمانگر هر دو درگیر می‌شوند و به عبارتی هر دو از هم می‌آموزند و یکدیگر را درمان می‌کنند. درون مایه این اصل در بسیاری از رمان‌ها و داستان‌های روان‌درمانی او نهفته است. به عنوان مثالی واضح می‌توان رمان وقتی نیچه گریست را نام برد که در آن هم نیچه و هم درمانگر (دکتر برویر) هر دو از هم می‌اموزند و یکدیگر را درمان می‌کنند.

اصل صداقت

خودافشایی یالوم و قهرمان داستا‌ن‌هایش و بازگو کردن احساسات و افکارشان در لحظه و مکان که عموما در جلسات روان‌درمانی و در اتاق درمانگر بوده است، برایم تعجب برانگیز و البته ستودنی بود. او در نوشتن اولین داستان کتاب مامان و معنای زندگی که بنا به گفته‌ی اش در مقدمه‌ی کتاب یک اتفاق واقعیست، حد بالایی از خودافشایی را در بررسی رویایش لحاظ می‌کند واعتراف می‌کند با وجود سخنرانی‌های بسیار و مطالب زیادی که نوشته و پرداخته و تحلیل کرده ، همچنان پایش در گذشته لنگ می‌زند و گویی همه این‌ موفقیت‌ها را برای رضایت مادرش کسب کرده است. با توجه به گفته ی اطرافیان و نظر خودم فکر می‌کنم در این زمینه بسیار از او تاثیر پذیرفته‌ام.

اهمیت به رویاها

از سال‌ها پیش رویاها در کانون توجه درمانگران و روان پزشکان بوده است. از زمان فروید اهمیت به رویاها و کشف معانی آن‌ها بیشتر مورد توجه قرار گرفت. برخلاف فروید، یالوم با بررسی رویای بیمار راهی به سوی ایجاد ارتباط همدلانه با بیمار برقرار می‌کند. او همواره به بیمارانش توصیه می‌کند که رویاهایشان و احساساتی که در آن لحظه داشتند را به صورت تداعی آزاد بنویسند.

اگرچه که نباید در این میان تعابیر هوشمندانه‌ی یالوم را در تفسیر رویاها دور از نظر داشت، اما با این حال من فکر می‌کنم هیچ کس به اندازه خود فرد نمی‌تواند معنای رویایش را دریابد. به تعبیر یالوم کوتوله‌ی رویاساز جایی در اعماق ذهن ما در میان رشته‌های عصبی پنهان شده و شبانه با خلاقیتی خاص رویاهای عجیب و معماگونه طرح می‌کند.

من خودم بازی با رویاها را خیلی دوست دارم و بارها شده از رویاهایم شگفت زده شدم و کاملا معنایشان را درک می‌کردم. برای مثال یکی از رویاهایی که معنای واضحی برایم داشت مربوط به یک سال و خورده‌ای پیش بود که کارگاه سایه شخصیت دکتر شیری را ثبت نام کرده بودم. چند روز بعد از اتمام کلاس خواب دیدم در فضای کلاس هستیم و قرار است یک بازی انجام دهیم. دو گروه شدیم و من سرگروه یکی از گروه‌ها شدم. به صورت واضحی در خاطرم هست که بازی بدین شکل بود که نیاز به قدرت داشت و یادم است با تلاش زیاد گروه من در بازی باخت. بعد ازاینکه متوجه شدم باختیم یک نگاه به هم‌گروه‌هایم انداختم و دیدم همه زن هستند، انگار که به خودم امده باشم گفتم چرا توی گروه من مرد نیست و همان لحظه از خواب بیدار شدم. برخلاف ظاهری که خواب ترسیم می‌کند من هیچ وقت مرد ستیز نبودم و نیستم. اما در آن زمان «قدرت» به عنوان یک شاکله شخصیتی چیزی بود که در من آ‌چنان شاخص نبود و در پس بعضی از اتفاقات فقدانش را احساس می‌کردم.

قدرت نویسندگی

یالوم روانپزشکی‌ است که در کنار کتاب‌های مفید و کاربردی روانپزشکی همچون رواندرمانی اگزیستانسیال و گروه درمانی، رمان‌های پرفروشی داشته است. کمتر روانپزشکی است که بتواند درون‌مایه درمانی اش‌ را این‌گونه هنرمندانه در رمان‌هایش وارد کند. دقت نظر او به پرداخت شخصیت‌ها و جزییات و ترسیم فضای داستان آدم را ترغیب می‌کند که دست از خواندن کتاب‌هایش نکشد. چه بسیار زمان‌هایی بوده که زمین گذاشتن‌شان برایم بسیار سخت و دشوار بوده است و نزدیک شدن به پایان کتاب باعث شده در خواندن تعلل بورزم تا کتاب را زود تمام نکنم.

 

همیشه دلم می‌خواست می‌توانستم با یالوم یک عصر را بگذرانم و یا چند جلسه، فقط چند جلسه درمانی داشته باشم. افسوس که نه فرصتش هست و نه من توانایی مالی و البته مکالمه سریع با او را دارم. شاید همین امر باعث شد که تصمیم بگیرم کتاب‌هایش را عمیق‌تر و بیشتر مطالعه کنم و مدل ذهنی‌اش را دریابم تا در این کوره راه پر از حوادث گذشته و حال و آینده، چراغی برای این مسیر داشته باشم.

بواسطه کامنت سعید و مصاحبه‌ی او متوجه شدم او هم‌اکنون در بستر بیماریست و در انتظار چاپ آخرین کتابش است. در جریان آخرین کتابش از فیس‌بوک بودم، چرا که او برای عنوان کتاب از مخاطبانش نظرسنجی کرده بود و عنوان‌های متفاوتی را کاندید کرده بود. گویا پس از انتخاب‌های متفاوت در نهایت عنوان آخرین کتابش این شد: من شدن.

 

 

برای مرگ این چیز نافهمیدنی

 

هیچ وقت نتوانستم بفهممت. نتوانستم بفهمم چگونه یک آدم، یک زندگی، یک وجود با تمامِ افکار، عواطف، احساسات، باورها را می‌گیری و بعد گرد فراموشی را روی آن آدم می‌پاشی. پوف. تمام می‌شود آن آدم. نیست می‌شود.

چگونه می‌توان این اندازه بی‌رحم بود؟ چگونه می‌توان شور زندگی را در لحظه‌ای و در کسری از ثانیه نابود کرد؟

چگونه می‌توان عشق را به فراموشی بدل کرد؟

هیچ وقت نتوانستم به عنوان پدیده‌ای طبیعی به تو نگاه کنم. هیچ وقت نتوانستم تو را یک پدیده بیانگارم.

همیشه در ذهنم تو موجودی بودی بی‌رحم که یکی یکی آدم‌هایی که دوستشان داشتم، که حتی ندیدمشان، که حتی خواندمشان، که حتی تنها عکسی از آن‌ها دیدم را برمی‌داری و می‌بری و من خشکم می‌زند.

یک زمانی یک جایی نوشته بودم تنها برای انتقام از تو زندگی می‌کنم، برای انتقام از تو وجودم به حرکت در می‌آید، در تکاپوام، تلاش می‌کنم. برای اینکه ثابت کنم تو هیچ چیز نیستی و این زندگیست که قوی‌تر است و این من هستم که قوی ترم. این من هستم که همچنان آدم‌ها را دوست خواهم داشت و به آن‌ها عشق خواهم ورزید. این من هستم که از عشق ورزیدن ناامید نمی‌شوم.

هنوز با تو سر جنگ دارم وتو مصرانه خودت را در خواب‌هایم وارد می‌کنی. می‌دانم می‌خواهی آرامش را از من بگیری. می‌خواهی مرا تسلیم کنی. من اما از تو متنفرم.

بیش از آنکه از تو بترسم، از تو متنفرم. اما از تو هم می‌ترسم. از اینکه می‌دانم روزی مرا هم انتخاب می‌کنی و تمام می‌شود و از من هیچ باقی نمی‌ماند مگر همین کلماتی که در این وقت صبح با بغضی که گلویم را می‌فشارد وارد دنیای عظیم و بی سر و ته وب می‌کنم.

می‌خندی. می‌خندی از سادگی ام. از اینکه فکر می‌کنم اینها می‌ماند و من دارم خودم را اینجا جاودانه می‌کنم. من اما آگاهم. آگاهم به میرا بودنم در پهنه‌ی هستی. آگاهم که در کل این جهان این کلمات هیچ‌اند.

اما صبر کن. اینجا من هستم که به تو لبخند می‌زنم. می‌دانی چرا؟ چون تا زمانی که هستم عشق می‌ورزم. چون عشقی پایان ناپذیر در وجودم نسبت به آدمها و زندگی وجود دارد که اگر چه روزی با من ناپدید می‌شود اما تا زمانی که هستم همچنان شعله‌ور است و می‌جوشد. چون اگر چه تمام می‌شوم اما عشقم بدون مرز است.

پینوشت: به بهانه مرگ فروه ناموری؛ زنی که با سرطان خندید، جنگید، دردکشید و رفت. مرگ خود نویس روسی را تمام کرد.

پینوشت۲: عکس را روزبه روزبهانی گرفته است.

برای آن‌هایی که هنوز لذتِ وبلاگ‌نویسی را درک نکردند

 

 

من درباره وبلاگ‌نویسی در این وبسایت و وبلاگ قبلی‌ام مطالبی را نوشته بودم. که می‌توانید آن‌ها را اینجا پیدا کنید. (+ +)

با این حال مدت‌هاست دوست دارم درباره تجربه‌ کنونی‌ام در وبلاگ‌نویسی بنویسم. نوشته‌ی جرأت نویسندگی شاهین کلانتری و کامنت‌های آن بهانه‌ای شد تا آن را به وقت دیگری موکول نکنم.

 

مسیری که در وبلاگ‌نویسی باید طی کرد

فکر نمی‌کنم کسی باشد که در وبلاگ‌نویسی به اندازه‌ی من خودش را بابت نوشته‌هایش سرزنش و یا توبیخ کرده باشد و به خودش برچسب‌های متفاوت زده باشد. اوایل، وقتی که وبلاگ‌نویسی را جدی‌تر شروع کرده بودم به شدت خودم را عذاب می‌دادم، مدام سرزنش می‌کردم و ایده‌هایم را به بهانه خوب نبودن با دستانم دفن می‌کردم. حدود دو یا سه چهار ساعت یا حتی‌ یک روز برای پروراندن ایده‌ای وقت می‌گذاشتم و در نهایت آن چیزی که منتشر می‌کردم، آن‌چنان رضایتم را جلب نمی‌کرد. آن‌هایی که از ابتدا خواننده ‌ی این وبلاگ بوده باشند می‌دانند که بارها خواستم وبلاگ‌نویسی را به بهانه‌های متفاوت کنار بگذارم. کلمات آینه‌ی تمام‌نمای من بودند و من از این بابت خجالت می‌کشیدم. هنوز هم که می‌نویسم وقتی در انتها به نوشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم بیش از هر چیز خودم و افکار و عواطفم را به تحریر درآورده‌ام. خودی که کامل نیست، ناقص است و پر از اشتباه.

اما من راه دیگری به جز این راه نمی‌شناسم. به جز نوشتن و نوشتن و نوشتن و کنار گذاشتن همه‌ی ترس‌هایی که درونم وجود دارد. راه دیگری دیگری جز اشتباه کردن برای من متصور نیست. من برای خودم راه دیگری را پیدا نکردم. نمی‌گویم اکنون یک نویسنده‌ی قدَرم و یا مدت زمانی که برای نوشتن صرف می‌کنم کوتاه‌تر شده؛ اگرچه که تغییر کرده ام، اگرچه که نسبت به قبل احساس بهتری دارم، نوشته‌هایی دارم که دوستشان دارم و هربار که می‌خوانمشان، خودم را تحسین می‌کنم، اما هنوز هم نوشته‌هایی دارم که سطح رضایتم را برآورده نمی‌کنند. هنوز هم ممکن است برای یک جمله، یک ساعت دنبال کلمه‌ای مناسب بگردم و حتی پیدا هم نکنم و آن جمله را کنار بگذارم. هنوز هم ایده‌های دارم که گاه با دست خودم و به خاطر ترس‌هایم آن‌ها را در نطفه از بین می‌برم و نمی‌پرورانم و بعد پشیمان می‌شوم و شب‌ها خوابشان را می‌بینم.

اما مسیر وبلاگ‌نویسی به گمانِ من و برای من همین است. مسیری که در آن‌ اشتباه می‌کنی، مسیری که هزاران هزار کلمه و جمله زباله تولید می‌کنی تا یک جمله از نوشته‌ات به دلت بنشیند، تا نوشته ای را بارها و بارها برای خودت بخوانی و خودت را برای آن تحسین کنی. این مسیری است که باید آن را طی کرد.

 

آیا وبلاگ‌نویس مسئول است؟!

یکی از دلایلی که وبلاگ‌نویسی و انتشار نوشته‌ها را در ابتدا برایم سخت می‌کرد این بود: من مسئولم دربرابر چیزی که می‌نویسم، به این معنا که نوشته‌ام باید ارزش وقت دیگران را داشته باشد. و به عبارت صریح‌تر نوشته باید ارزش ایجاد کند.

اما اکنون که سوالی که از خودم می پرسم این است: چه کسی تعیین می‌کند که نوشته‌ی من ارزش وقت دیگران را دارد یا ندارد؟ چه کسی می‌تواند این ارزش را بسنجد؟ آیا من مسئولم که دیگری نوشته‌ی من را خوانده و به نظرش جز جملاتی مبهم و یک مشت احساسات لحظه‌ای چیزی به نظرش نرسیده؟ آیا دیگریست که ارزش نوشته‌ی من را تعیین می‌کند؟ چه کسی تعیین می‌کند که نوشته‌ی من به درد می‌خورد یا نه؟

ممکن است ما نوشته هایمان را چون بار سنگینی بر دوش خودمان احساس کنیم و اگر خوب نبودند خودمان را به خاطرش سرزنش کنیم. مگر ما قرار است همه نوشته‌هایمان کامل و جامع باشند؟ مگر قرار است نوشته‌هایمان همیشه قابل بحث، تردید، تحلیل، ارزیابی و یا… باشد؟ آنچه برای من ایجاد ارزش می‌کند ممکن است برای دیگری نکند. نمی‌شود نوشته‌های ما برای همه آدم‌ها ایجاد ارزش کند.

من فکر می‌کنم تنها کسی که می‌تواند تعیین کند که نوشته‌اش منتشر شود یا نه، خود نویسنده است. راستش را هم بگویم حتی خود نویسنده هم نمی‌تواند چنین چیزی را تعیین کند. چه بسیار مطالبی که نوشتم و از منابع و قسمت‌های متفاوت جمع‌آوری کرده‌ام و ساعت ها برای آن وقت گذاشتم و ممکن است واقعا به کار هیچ کس نیامده باشد و حتی اشتباهاتی هم داشته است و چه شعر و دل‌نوشته‌هایی که جمله‌ای در آن بوده که خواننده را به فکر واداشته و شاید انگیزه‌ای برای نوشتنش شده است. ما نمی‌توانیم بفهمیم که نوشته‌های ما در چند نفر اثر گذاشته‌اند، چند نفر را به فکر واداشته‌اند، چند نفر را تغییر داده اند، چند نفر را خشمگین کرده‌اند، چند نفر خوابشان گرفته و صفحه‌ی وبلاگ ما را بسته‌اند و چند نفر با همان یک نوشته ما را دنبال کرده‌اند. شاید تا حد کمی با ابزارهای تکنولوژیک بتوانیم بفهمیم ولی به واقع نمی‌توانیم بفهمیم.

 

لذت وبلاگ‌نویسی شعار نیست، تجربه‌ است

هنوز یادم نمی‌رود که برای برخی نوشته هایم چه قدر زمان گذاشته‌ام، چه قدر کتاب خوانده‌ام، چه قدر وبسایت ها را گشته‌ام، چه قدر موسیقی پلی کردم، چه قدر فکر کردم، چه قدر نخوابیدم و چه قدر در رویاهایم و در صفحات صبحگاهی‌ام قلم زدم و نوشتم تا یک نوشته، نوشته شود. اکنون که به هفت ماه پیش نگاه می‌کنم یا به همین چند روز پیش، می‌توانم معنی دقیق کلمه‌ی عرق ریزی روح را درک کنم. واژه‌ای زیبا اما برای من پر معنی. برای من یک واژه نیست، چیزیست که لمس کردمش. چیزیست که تجربه کردمش، چیزیست که از نبودش خودم را مرده متحرک دانسته‌ام. چیزی است که هر بار که وبلاگ‌نویسی را به خاطر نامساعد بودن شرایطم کنار می‌گذارم مرا دوباره جذب می‌کند. چیزی است که باعث می‌شود حس کنم روحم زنده است. عرق می‌ریزد. این را می‌فهمم. درک می‌کنم. یک رنج شیرین است این واژه. رنجی که به وجودت احساس زنده بودن می‌بخشد، و همین شیرینش می‌کند.

هرکسی که وبلاگ‌نویس باشد، هرکس که نویسنده باشد این واژه را تجربه کرده است.

 

و حرف آخر…

یک زمانی تب استعداد مطرح بود، مردم دنبال استعدادهایشان می‌گشتند و خودشان را از لذت‌ها و تجربه‌های دیگر محروم می‌کردند. حالا جایش آزمون‌های تیپ‌شناسی و شخصیت شناسی آمده است. نه که بخواهم آن‌ها را نفی کنم که خودم اتفاقا یکی از سایت‌های خوب شخصیت شناسی را دنبال می‌کنم. (سایت تیپ‌شناسی نوین) اما قرار نیست چون در تیپ شخصیتی ما نویسنده بودن مطرح نیست یا چون شهودی یا احساسی یا منطقی یا درونگرا نیستیم، پس لذت‌هایی را هم از خودمان دریغ کنیم. به قول خانم جولیا کامرون «اگر کاری را دوست دارید خواهش می‌کنم انجامش دهید» اگر هم که دوست ندارید من عقب می‌ایستم و تمام قد احترام می‌گذارم.

 

یادداشتی بر فیلم ۱۰ ساختهٔ عباس کیارستمی


 

پیش‌نوشت: این یادداشت را به منزله‌ٔ یک نقد نخوانید، صرفا نگاه نویسنده به فیلم ۱۰ است.

فیلم ۱۰ بیش از هر چیز آن واقعیتی که جاریست را نمایش می‌دهد، بی کم و کاست، بی آنکه تیغ سانسور بخواهد داستان را از واقعیت خارج کند و جایگاهش را تقلیل دهد. کیارستمی را از این جهت دوست دارم که فیلمسازی نیست که در قید سینمای ایران باشد و بخواهد به زور کارهایش را در قواعد آن جا بدهد. اگر خواسته برای سینمای ایران فیلم بسازد، به دنبال موضوعاتی رفته که تیغ سانسور آن‌ها را نگیرد، اگر هم دغدغه‌اش موضوعات دیگری بوده که نمی‌توانسته با فضای سینمای ایران جور دربیاید، فیلمش را ساخته و آن را برای جشنواره‌های بین المللی فرستاده است و حداقل در آن زمان در جای دیگری به نمایش درآمده است.

تمام فیلم در یک ماشین اتفاق می‌افتد، ده گفت و گو در یک ماشین. ماشین در فیلم‌های کیارستمی نقش اساسی دارد. خودش می‌گوید چون بیشتر ایده‌ها در ماشین به ذهنش می‌رسد و ماشین را مدیومی مانند سینما می‌داند که دور تا دور آن پرده کشیده شده و در آن اتفاقات به وقوع می‌پیوندند. ماشین در این فیلم دشواری‌های دنیای بیرون را نشان می‌دهد، صدای کرکننده‌ی بوق‌ها و فحش هایی که حوالی می‌شود و شلوغی‌های شهر پر از ترافیک که می‌گوید شاید آدم‌ها حق دارند برای خود جایی را جست و جو کنند، که در آن لحظه‌ای آسوده و خوشبخت باشند.

فیلم ده از جدال درونی یک زن می گوید. زنی که در ابتدا می‌بینیم با پسر نه ساله‌اش بحث می‌کند، که از پدرش جدا شده تا بتواند آزادی اش را بازیابد و در مسیر خودش پیشرفت کند. در گفت و گوی اول چهره‌ی زن را نمی‌بینیم، تنها چهره‌ی پسرک را می‌بینیم و شاید همین است که حق را به پسرک می‌دهیم. پسرکی که از مادرش انتظار پیشرفت ندارد، انتظار مادری دارد و او را به خاطر اینکه مدام سر کار است سرزنش می‌کند و زن برای دفاع از خودش صدایش را بالا می‌برد اما در ذهن بیینده راه به جایی نمی‌برد.

اما در گفت و گوی آتی، این جدال درونی زن برای مان آشکار می‌شود، وقتی متوجه می‌شویم عشق و وابستگی او به پسرش دقیقا در جهتی مخالف اندیشه‌هایش است. او دم از آزادیِ فردیِ ‌نداشته‌اش هنگام زندگی با شوهر سابقش می‌زند، اما پسرش را نمی‌تواند از خودش دور کند. او در ذهن و اندیشه اش و صحبت‌هایش از چیز دیگری سخن می‌گوید و در رفتارش با پسرش می‌خواهد راه دیگری را انتخاب کند.

هرچند در نهایت کفه اندیشه‌اش سنگین‌تر از احساسش شده و تسلیم می‌شود. باورش قوی تر است و خودش را قانع می‌کند که پسرش حق دارد انتخاب کند با چه کسی باشد و پیش چه کسی بماند. اگرچه زن این را پذیرفته اما در قسمت‌های مختلف فیلم می‌بینیم که این کشمکش همچنان پابرجاست. وقتی به پسرش می‌گوید: یک بوس کوچولو به مامان بده و پسرش درباره دنده ماشین از او سوال می‌کند و او ناامیدانه سرش را به شیشه ماشین تکیه می‌دهد. یا جایی که در مسیر بزرگراه، از مسیر دیگری می‌رود تا شاید پسرش راضی شود به جای رفتن به خانه مادربزرگش به خانه‌ی او و شوهرش بیاید، اما پسر نه تنها قبول نمی‌کند بلکه پرخاش می‌کند و زن با حالت یأس می‌گوید این مسیر میانبر است و به خانه مادربزرگ می‌رود.

وقتی برخورد این زن را با روسپی جوان می‌بینیم که از او می‌پرسد کنجکاو شده که بداند چرا این کار را می‌کند و از آغوشی به آغوشی دیگر می‌رود، دختر با فلسفه‌بافی‌هایش او را در تنگنای اندیشه‌هایش قرار می‌دهد. روسپی جوان اذعان دارد کارش را دوست دارد، روسپی جوان او را احمق می‌پندارد، روسپی جوان او را به خاطر ازدواجش و تعهدی که از نظرش هیچ پایه و اساسی ندارد مواخذه می‌کند. روسپی جوان او را آویزان می‌داند. و زن پاسخی نمی‌دهد، نمی‌دانیم که این‌ها را باور کرده یا نه، شاید فقط دارد به حرف‌های او فکر می‌کند و تردید می‌کند که چه قدر می تواند حرف‌هایش را بپذیرد.

در گفت و گویی دیگر در مسیر برگشت از امام زاده برخورد این زن را با دختر جوانی می‌بینیم که به گونه‌ای هم‌درد و هم صحبت خوبی برای اوست. دختری که معشوقش او را رها کرده و قول و قرار ازدواج را نادیده گرفته است. دختری که برخلاف زن‌های دیگری که با او ملاقات کرده، جر نمی‌کشد و آرام است. آرامشی که شاید برای زن دلپذیر و خوشایند است و همان چیزی‌است که آرزو دارد. او تعجب می‌کند از آرامش دختر جوان، ازخنده‌های کوتاه‌اش وقتی سعی می‌کند بغض را فرو دهد. از اشک‌های آرام و بی وقفه و بدون صدا‌ی او وقتی داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند. وقتی می‌گوید گمان می‌کند که معشوقش به شخص دیگری فکر می‌کند و به همین دلیل ترکش کرده و حالا احساس حسادت می‌کند. شاید همین است که او را کنجکاو می‌کند بیشتر از دختر جوان بداند تا شاید راز او را دریابد. همین است که از او می پرسد: سخته مگه نه؟ و دختر شایستگی‌ و نجابتش را اثبات می‌کند وقتی می‌گوید: “خجالت می‌کشم بگم سخته. بیشتر… این که بگم سخته… سخته”

و زن آن‌جاست که تحسین‌اش می‌کند. البته نگاه تحسین برانگیز زن را نمی‌بینیم که چگونه منش این دختر جوان را می‌ستاید. دختری که بر خلاف زن های دیگری که با آن‌ها گفت و گو کرده، ناله نمی‌کند، فلسفه بافی نمی‌کند، فقط موهایش را کوتاه می‌کند. وقتی زن موهای کوتاه‌ شده‌ٔ او را می‌بیند، برای بیان تحسین اش می‌گوید چه قدر زیبا شده و به او می‌آید.

ده فیلمی‌ست درباره زنی که در تقابل بین اندیشه و احساسش گیر کرده است. زنی که می‌خواهد رشد کند و خودش را زندگی کند، زندگی که هستی را خوردن و خوابیدن و رابطه نمی‌داند، و البته زنی که هنوز عشق را طلب می‌کند. ناخواسته، ناخودآگاه، در کلمات و  جملاتش.

 

نگاه عکاسان: تجربهٔ زندگی در قاب کیارستمی

 

عباس کیارستمی را عموما به عنوان یک فیلمسازِ چیره‌دست می‌شناسند، اما او علاوه بر فیلمسازی تجربه‌های عکاسی بی‌نظیری را در کارنامه‌ی خودش ثبت کرده‌ است. مجموعه عکس دیوار، سفید برفی، پنجره رو به حیات، کلاغ ‌ها و درخت‌ها از کارهای او هستند که مجموعه عکس دیوار او در پاریس نیز به نمایش درآمده است.(+)

کیارستمی معتقد است یک عکس، یک فیلم کوتاه است که دردسر‌های فیلم ساختن را ندارد. به آن معنی که عکاسی، کاری فردی است و عکاس دغدغه‌ای برای داشتن روایت و یک قصه از سوی مردم و تهیه کننده احساس نمی‌کند و از این رو جرأت و جسارت بیشتری در عکاسی دارد.(+)

کیارستمی در مصاحبه‌ای با محسن آزرم که در مقدمه کتاب «فیلم کوتاهی درباره دیگران» آمده است، می‌گوید فیلم‌هایش تصاویری هستند که او از زندگی می‌سازد، به عبارت دیگر او براساس تجربیات و مشاهداتش از زندگی فیلم می‌سازد. می‌توان نگاه تجربه‌گرای کیارستمی را به وضوح در فیلم‌هایش دید؛ از حسین سبزیان فیلم کلوزآپ تا دخترِ جوانِ فیلم مثل یک عاشق.

همین نگاه در عکاسی نیز به چشم می خورد؛ چنانکه در مصاحبه‌ای با خبرنگار صدای آمریکا(+) در زمان برپایی نمایشگاهش در پاریس گفته بود: اولین بار این سوژه است که عکاس را انتخاب می‌کند، او را وادار می‌کند که بایستد و عکس بگیرد و بعد از آن در جست‌وجوی عکس‌های دیگر با این موضوع باشد.

شاید بتوان نتیجه‌گیری کرد فیلمسازانی که علاوه بر فیلمسازی، عکاسی هم می‌کنند، قاب‌های فیلم‌هایشان را هم با دقت و ظرافت و بر اساس نگاه خود انتخاب می‌کنند. این در مورد کیارستمی کاملا گویاست، و مخاطب می‌تواند به راحتی در قاب کیارستمی، چه فیلم و چه عکس، تجربه و نگاه او به زندگی را درک کند.

در ادامه چند نمونه از عکس‌های عباس کیارستمی را برایتان انتخاب کردم:

 

 

 

 

 

 

 

سری مطالب نگاه عکاسان

عشق ورزیدن؛ موهبتِ عکاسی خیابانی

 

 

عکس‌های خیابانی و مستند معمولا تک رنگ هستند. سیاه و سفید. این تک رنگ بودن است که واقعیت را برجسته می‌کند و در عین حال جلوه‌ی احساسی آن را بیشتر می‌کند. رنگ از عکس که گرفته می‌شود، خود سوژه تمام و کمال خودش را به مخاطب عرضه می‌کند.

این روزها تجربه‌ی تازه‌ای در عکاسی خیابانی دریافتم و آن عشق ورزیدن است. ویژگیِ عکاسی خیابانی این است که به کمک آن می‌توان در متنِ زندگیِ روزمره آدمها وارد شد. دغدغه‌ها را دید و گاه لمس کرد. همان آدمهای معمولی که در کوچه و خیابان دنبال زنده‌گی و گاه زندگی می‌دوند.

دلیل آنکه من هم این شاخه از عکاسی را انتخاب کردم، همین است. می‌خواهم به آدمها نزدیک تر شوم. می‌خواهم از نگاهشان، عمق دنیایشان را کشف کنم. می‌خواهم آن‌ها را بشناسم. می‌خواهم بفهمم در پسِ چهره این آدمی که اکنون عصبانیست، لب‌هایش می‌لرزد و به من تشر می‌زند که دوربینم را بردارم و از او عکس نگیرم چه چیزی نهفته‌است؟ او می‌ترسد یا احساس می‌کند با این کارِ من مورد سواستفاده قرار می‌گیرد؟ و چرا چنین احساس و اندیشه‌ای دارد؟ یا مثلا در پس چهره‌ی کودکانه‌ی دختری در مترو که بستنی لیس می‌زند و دور لبش چرکی از بستنی و شکلات جمع شده و نگاهش را از من می‌دزدد! چرا؟ شاید به او گفته‌اند غریبه‌ها خوب نیستند و فقط باید دست مادرش را بگیرد که او از همه برایش امن‌تر است.

عکاسی خیابانی به آدم کمک می‌کند همه این‌ها را تجربه ‌کند و از خودش سوال بپرسد. شاید اگر من در دانشگاه استادِ ‌مردم شناسی بودم، عکاسی خیابانی را برای دانشجویانم ضروری می‌دانستم. به آن‌ها می‌گفتم بروید در خیابان و به همه چیز نگاه کنید و خوب نگاه کنید و جلسه‌ی ‌بعد برایم سوال‌هایی که از خودتان پرسیدید را بنویسید.

عکاس‌ِ خیابانی می‌شناسد: خیابان‌ها، اشیا، کوچه‌ها، آدمها، فرهنگ‌ها، عقیده‌ها و به گمان من این شناخت و معرفت مقدمه عشق ورزیدن است. عکاس در خیابان با دقت همه چیز را می‌بیند. او جزییات پیش پاافتاده را ثبت می‌کند و آرام آرام به مشاهده‌گری با حوصله تبدیل می‌شود که می‌تواند بعد از قرار گرفتن در تیررسِ خشمِ مردی که او را به خاطر عکس گرفتن مؤاخذه کرده بود، مهربانی ‌او را هم ببیند، وقتی با دقت و ظرافت بندِ کفش‌های پسرکِ سه، چهارساله‌اش را می‌بندد.

عکاسِ خیابانی خیلی باید صبور باشد، هدف فقط عکس‌ گرفتن و ثبت لحظه‌ها نیست. به ‌نظرم این‌ها بهانه‌ است. عکاسِ خیابانی عکس می‌گیرد تا بیشتر فکر کند، صبوری‌کند، مشاهده‌ کند، بشناسد و عشق بورزد.

نامه به عکس‌ها: زندگی در پوسته‌ی رویاها

 

 

چه خوابی می‌بینی؟ خواب یک کیسه پول؟ یا رویای عروسی فرزندت یا شاید هم خریدن سیسمونی برای نوه دختری ات، همان دختری که از همه فرزندانت بیشتر دوستش داری و حالا کمتر از فرزندان دیگر باید برایش خرج کنی. چون پولت نمی‌رسد. چون هرچه قدر کار می‌کنی و هرچه قدر می‌دوی باز هم هشتت گرو نُهت است. لابد همین است دیگر. همین است که ترجیح دادی بخوابی و بعضی چیزها را در رویا ببینی. دغدغه آدمهایی شبیه تو که از صبحِ خروس‌خوان تا بوقِ سگ در خیابان هستند و گاهی یک چرت بعدازظهری هم می‌زنند همین‌هاست لابد. این از همان چین و چروک‌های صورتت هم واضح است. همان چین‌ها که من برجسته‌تر کردم تا مردم آن‌ها را بهتر ببینند. تا دقیق‌تر بشوند در چهره‌ات و فکر کنند که الان چه خوابی می‌بینی!

شاید هم هیچ کدام از این‌ها نباشد. شاید هم خواب می‌بینی که چرخ دستی نداری و اصلا شکل دیگری هستی. جای دیگری. با دغدغه‌های دیگری.

مهم است که چه خوابی می‌بینی؟ بله مهم است. رویاها چیزهایی هستند که ما دست کم می‌گیریمشان و همین است که هر چه می‌دویم به جایی نمی‌رسیم. چون راه را گم کرده‌ایم. چون رویاهایمان را فراموش کرده‌ایم. چون از بس رفتیم و قدمان نرسید ترجیح دادیم همه چیز را در رویا ببینیم. البته به گمانم این برای همه صدق نمی‌کند. می‌دانی فکر می‌کنم دیگرانی هم هستند که رویا دزد هستند. رویاهای آدم‌ها را می‌دزدند. گاهی با زور و گاهی هم با زیرکیِ تمام. می‌آیند به تو می‌گویند می‌گویند بدبخت! ضعیف! ارزش انسانی‌ات را دست کم می‌گیرند. می‌فهمی از چه حرف می‌زنم؟ از همان رویا دزدانی که در ابتدا دایه دلسوزتر از مادر هستند و ادعای کمک و همدردی دارند، همان‌هایی که وقتی برای بار اول می‌بینیشان مهربانی و دلسوزی چهره‌شان را باور می‌کنی و فکر می‌کنی آن‌ها فرشتگانی‌هستند که از آسمان برایت فرستاده شدند.

بعد که خوب این باور در وجودت ریشه دواند، آرام آرام با همان چهره ساختگی، رویاهایت را یکی یکی از تو می‌گیرند. راه ترس را نشانت می‌دهند و می‌گویند باید از این راه بروی. این راه اگرچه تو را به آن رویایی که در ذهن داری نمی‌رساند اما مطمئن‌تر است. و بعد هزاران هزار آدمی که به  همین روش گوسفند وار به این راه هدایت کرده‌اند، همان‌هایی که شبیه امروز تو هستند و از رویا برایشان تنها پوسته‌ای توخالی در ذهن و خواب و خیال باقی مانده‌ است، را نشانت می‌دهند و می‌گویند ببین همه همین شکلی‌اند. اگر رویا ندارند اما سالم‌اند. زن و فرزند و خانواده دارند، خطر نمی‌کنند.

راه‌های دیگری هم هست اما خطرناک است قدرت میطلبد، اگر ضعیف باشی که هستی دوام نمی‌آوری. از بین می‌روی. نگاه کن ببین از همه آدمهایی که آن راه را برگزیده‌اند چند نفرشان زنده‌اند؟ آن راه خطرناک است، ترسناک است. اگر در آن‌راه بروی نمی‌دانی قدم بعدی چیست. نمی‌توانی بدانی. آن‌جا همه چیز مبهم است. تاریک است. آن‌هایی که رفتند احمق‌ها و دیوانه‌هایی بیش نیستند. احتیاط شرط عقل است! حال از کدام سمت می‌خواهی بروی؟ هان! و تو خیال می‌کنی قدرت انتخاب داری؟ تو خیال می‌کنی آزاد هستی غافل از اینکه قلاده‌ای از پیش تعیین شده به گردنت بسته شده. بله تو راه اول را انتخاب می‌کنی. همان که همه انتخاب کرده‌اند. همان که بهایش از دست دادن رویاهایت است. تو بلیط ورود به آن راه را به قیمت گرانی می‌پردازی و در آن قدم می‌گذاری. هر قدمی که برمی‌داری می‌دانی بعدش چه خواهد شد. کار می‌کنی، ازدواج می‌کنی، فرزند می‌آوری، فرزندات بزرگ می‌شوند و تنها راه را می‌روی و نمی‌دانی چرا می‌روی. فقط می‌دانی باید جانب احتیاط را رعایت کرد باید قدم برداشت و برداشت و مسیر را طی کرد. دیگرانی هم که در این مسیر هستند تشویقت می‌کنند. به بیشتر دویدن. به رفتن بدون اینکه بدانی برای چه چیزی.

بعد روزی می‌رسد، البته این روز برای همه می‌رسد، که وسط کار یا خوش و احوال با خانواده‌ات یا خندیدن با رفقایت یا به آغوش کشیدن فرزندت و یا حتی در تنهایی از خودت می‌پرسی همین؟ همه‌اش‌همین بود؟ فکر می‌کنی که رویاهایت را به یاد بیاوری اما دیگر نیستند. نیستند و فقط به وقت خواب می‌توانی آن‌ها را ببینی. حالا تو یک بدبختِ ضعیف هستی که رویاهایت ربوده شده. حالا دیگر چاره‌ای نیست. حتی‌ وقتی می‌فهمی که خیلی دیر شده و توان برگشت هم نداری. جرئت و شجاعت برگشت هم نداری. به تعبیرت چیزی تا خط پایان نمانده و اگر برگردی باز هم به رویاهایت نمی‌رسی. و همین تو را قانع می‌کند که روی چرخ دستی خود بخوابی و خواب و خیالشان را ببینی. به همین راضی می‌شوی.

و من آن لحظه از تو عکس می‌گیرم و بعد به خودم می‌گویم کاش برمی‌گشتی. کاش به خواب و خیال اکتفا نمی‌کردی و بعد با خودم می‌گفتم در مسیرِ رویا مردن، حتی‌اگر به آن نرسی، بهتر از تن دادن به زندگی در پوسته‌ی خواب و خیال رویاهاست.

 

پینوشت: در ابتدا خواستم چیز دیگری بنویسم، اما به گونه‌ای دیگر پیش رفت!

 

شاید زندگی جنگ و دیگر هیچ باشد

 

 

  • “بیا خواهر کوچکم، الیزابتا، تو روزی می‌خواستی بدانی زندگی یعنی چه، آیا باز هم می‌خواهی بدانی؟
  •  آره زندگی یعنی چه؟
  •  چیزیست که باید خوب پرش کرد. بدون آنکه لحظه‌ای از آن را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پرش می‌کنیم بشکند.
  • و اگر بشکند؟
  • دیگر به هیج دردی نمی‌خورد. به هیج دردی. و همین. آمین.”

کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ

اوریانا فالاچی

چرا این کتاب را خواندم؟

وقتی تصویر روی جلد این کتاب را دیدم که عکسی مشهور از اَدی آدامز است و یک پلیس ویتنام جنوبی به نام ژنرال لون را نشان می‌دهد، در حالی که به مردی با دست‌های بسته شلیک می‌کند. عکسی که جنجال مهمی برپا کرد و جایزه پولیتزر و ورلدپرس گرفت و می‌گویند در پایان این جنگ اثر گذاشت. (+)

اما فقط این عکس نبود. کنجکاوی من به داستان جنگ ویتنام از عکسی دیگر شروع شد. عکسی که در آن دخترکی نه ساله که تماما برهنه است، روی جاده‌ای با گروهی از دیگر از همسن‌ و سالانش به سمت عکاس می‌دوند. و در پشت سر آن‌ها یک بمب ناپالم منفجر شده است و بچه‌ها با ترس و وحشت بسیار گریه و شاید بهتر است بنویسم ضجه می‌کنند. (اگر خواستید عکس را می‌توانید از اینجا ببینید)

یادم است آن عکس را که دیدم، بسیار متاثر شدم و صورتم خیس شد. حال خوبی نداشتم اما انگار نمی‌توانستم رهایش هم بکنم. این عکس برای من دری به سوی گذشته‌ی ویتنام و جنگ نابرابر آن بود. و می‌خواستم بیشتر و بیشتر از آن بدانم. همین شد که وقتی تصویر روی جلد کتاب را دیدم و در سخنرانی تداکس لیلی گلستان متوجه شدم که این کتاب مربوط به جنگ ویتنام است، به دنبالش در دستفروش‌های انقلاب گشتم تا نسخه اصلی آن را پیدا کنم.

خواندم. و در زمان خواندنش نتوانستم کتاب دیگری را در دست بگیرم. اوریانا فالاچی که یک خبرنگار است برای یافتن پاسخ پرسشی روانه جنگ ویتنام می‌شود. پرسشی که خواهرش الیزابتا مطرح می‌کند و آن اینست زندگی یعنی چه؟ و او در ابتدا پاسخ می‌دهد که زندگی فاصله‌ایست بین زمانی که به دنیا می‌آییم و زمانی که می‌میریم اما از پاسخ خودش راضی نیست. به جنگ می‌رود تا پاسخ را بیابد.

در جایگاه یک خبرنگار این جز وظایف کاری و ماموریت‌های او احتمالا بوده است که به جنگ برود. هرچند می‌توانسته آن را نپذیرد. اما در مقام یک انسان این کار شجاعانه‌ایست. روبرو شدن با مرگ برای اینکه بفهمی زندگی یعنی چه.

این کتاب چه چیزی را به من یاد داد؟

یک: وقتی در لحظه‌ی مرگ قرار می‌گیری، وقتی با زنده ماندن و نماندن تنها چند ثانیه فاصله داری، دیگر اهمیت ندارد که طرف مقابل تو دشمنت است یا حتی دوستت، گناهکار است یا بی‌گناه، مردی تنومند است یا یک دختر نوجوان کم سن و سال. تو فقط می‌خواهی خودت را نجات دهی. در این کتاب بارها از زبان سربازان در گروه‌های مختلف خواندم که می‌گویند اگر چه که خیلی خجالت آور است اما بعد از اینکه خمپاره یا گلوله به دوستم خورد و به من اصابت نکرد، خوشحال شدم. خوشحال شدم که او مُرد و من زنده ماندم. خود اوریانا فالاچی هم چنین چیزی را تجربه می‌کند وقتی در یک هلیکوپتر به سمت مردمان محلی شلیک می‌کند،‌ و در معرض شلیک‌های آنان قرار می‌گیرد دعا می‌کند، خودش زنده بماند و دیگران بمیرند تا او را نکشند.

فکر می‌کنم این جز غرایز طبیعی بشر است، تلاش برای بقا و انسان دست به هر کاری می‌زند تا زنده بماند. و این به حرف‌ها و سخنان آدمهایی که در بیرون گود نشسته اند و سربازان را تقبیح می‌کنند و در مقابل افراد بی‌دفاع جبهه می‌گیرند ربطی ندارد. وقتی در گود باشی، همه ایدئولوژی‌ها، همه حرف‌ها، سخن‌ها، افکار و همه چیز ناپدید می‌شود و به موجودی تبدیل می‌شوی که می‌خواهد جانش را حفظ کند و برای مدت زمان اندکی، بیشتر زنده بماند. (مطلب خشونت در ذات ماست و مطلب محک نگه داشتن ادرار در مقابل شکلات  را بخوانید)

دو: هیچ گاه قطعیت وجود ندارد. نه در زندگی و نه در نفس بشر. در کتاب قسمت‌هایی به نقل از پاسکال آورده شده است که دوست دارم آن را بنویسم:

“ما حقیقت را آرزو می‌کنیم وغیر از تردید چیزی در خود نمی‌بینیم.”

در جنگ نمی‌توان مشخص کرد که چه کسی خوب است و چه کسی بد. اصلا چنین تشخیصی اشتباه است. نمی‌توان گفت ویت کنگ ها که جز افراد محلی و عضو جبهه آزادی ملی ویتنام هستند، خوبند یا آن افسر پلیس ویتنام جنوبی (ژنرال لون) یا اصلا آن آمریکایی که به بهانه تمدن و آزادی به ویتنام تعرض کرده است. ویت‌کنگ‌ها می‌توانند دزدانه وارد شهر شوند و در یک غافلگیری آن را با خاک یکسان کنند و ژنرال لون می‌تواند به خبرنگاری اعتراف کند که اشخاص بی‌گناهی را دستگیر کرده و فورا آزادشان کند. قدرت می‌تواند دست آمریکایی‌ها باشد چون ابزارها و تجهیزات فراوانی دارند و با این‌حال از ویت‌کنگ‌هایی که هیچ چیز به جز تاکتیک‌های جنگی‌شان ندارند و تجهیزاتشان به گرد پای آمریکایی‌ها نمی‌رسد، شکست بخورند. قطعیت وجود ندارد.

پاسکال می‌گوید:

“بشر نه فرشته است و نه حیوان، و بدبختی برکسانیست که بخواهند فرشته باشند و حیوان از آب درمی آیند. و خطرناک است اگر بکوشیم به بشر نشان دهیم که اعمالی نظیر حیوانات دارد، بدون آنکه عظمتش را یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر بخواهیم عظمتش را بدون انکه پستی او را نشانش دهیم، به او یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر نگذاریم که متوجه این هردو موضوع بشود. و خوب است اگر این هر دو را برایش تشریح کنیم”

 در جایی دیگر:

“و اگر به خود ببالد، من او را پست می‌دانم و اگر خود را پست بدارد، من به او می‌بالم، و پیوسته حرف‌هایش را رد می‌کنم، تا آنکه او بفهمد غولی نافهمیدنیست”

و همچنین دوست صمیمی فالاچی در باره‌ی این ژنرال لون، جایی اشاره می‌کند:

“او تمام خوبی‌ها و تمام بدی‌های یک بشر را دارد: که بوسیله‌ی جنگ عمق بیشتری پیدا کرده‌اند. نه فرشته و نه حیوان، ولی فرشته و حیوان…”

اگر از من بپرسید که یعنی چه؟ پس درباره شرورترین آدمها چه می‌توان گفت! آیا می‌توان گفت که آن‌ها هم در ذاتشان فرشته‌ای هنوز هست و اگر هست پس چگونه آن‌ها شرورترین آدمها شده‌اند و می‌توانند بدترین اعمال را انجام دهند؟ در این کتاب از این افسر پلیس و اعمال او که قطعا خوشایند نیستند سخن زیادی به میان آمده است. فکر نمی‌کنم نویسنده و دوست صمیمی او، فرانسوا، که کتاب تفکرات پاسکال را به او معرفی می‌کند و حتی خود پاسکال هم قصد داشته باشد با این نوشته، بشر را از اعمال بدش تبرئه کند! فکر می‌کنم قصد بر این بوده که مطلق گرایی را از خواننده دور کنند. تردید همیشه و هم‌جا حضور دارد. و شاید اگر سال‌ها بعد بازگردیم و بپرسیم که چه کسی اشتباه می‌کرده نتوانیم پاسخ درستی بدهیم.

سه: و زندگی یعنی چه؟

با این که شاید بیش از یک هفته از خواندن این کتاب گذشته ومن چند بار دست به قلم شدم تا درباره آن بنویسم و نوشتم  و منتشر نکردم، باید بگویم این کتاب بیش از آن که درباره زندگی باشد، درباره بشر است. درباره شناخت آدمهاست. مصاحبه‌ها و نامه‌هایی که در این کتاب به جا گذاشته شده، تصویری از افکار، معلومات، احساسات، انگیزه‌ها و معنای زندگی آدمها و خیلی چیزهای دیگر را برای خواننده مشخص می‌کند.

 در پایان کتاب، فالاچی برای خواهرش می‌گوید زندگی یعنی چه ( آن را در ابتدای این مطلب آورده‌ام). با خواندن آن و به پایان رساندن کتاب باید بگویم که معنای متفاوتی از عنوان کتاب برایم تداعی شد و اگر بپرسید که چگونه؟ نمی‌توانم بگویم چون به نظرم آدم باید تمام این کتاب را بخواند تا بشر را بشناسد و زندگی را.

 

جهانی که در برابر ما قدرت‌نمایی می‌کند

پیش نوشت: این نوشته طولانی‌ست. ابتدا یک خبر رو بررسی می‌کنم و بعد درباره امواج گرانشی صحبت می‌کنم و در ادامه دیدگاه خودم رو می‌نویسم.

خبر: جایزه نوبل فیزیک سال ۲۰۱۷ به طور مشترک به سه دانشمند برای آشکارسازی امواج گرانشی تعلق گرفت که آن‌ها به ترتیب Rainer Weiss و Barry C. Barish وKip S. Thorne  بودند.(+)

پایان نامه کارشناسی ارشد من مروری بر امواج گرانشی و روش آشکارسازی آن بود که توسط این افراد و تیم شان در رصدخانه لایگو (LIGO) انجام گرفت. دیشب رویای ارائه پایان نامه‌ام رو می‌دیدم و میتونید حدس بزنید که خوشحالی این خبر چه اندازه بوده که تونسته به رویای شبانه‌ام هم درز پیدا کنه:)

امواج گرانشی چی هستند و چرامشاهده شون جایزه نوبل به همراه داشته؟

تصمیم گرفتم امروز در موردش توی وبسایت بنویسم و سعی کنم کاری که این آدم‌ها تونستند بعد از صد سال انجام بدهند رو توضیح بدم. صد سال پیش آقای اینشتین معادلات نسبیت عامش رو درآورد و مشهور شد. البته معادلات به تنهایی مشهورش نکردند. معمولا ریاضیات به تنهایی نمی‌تونه باعث شهرت بشه. اما آقای اینشتین انقدر خوش‌شانس بود که فیزیک پیشه‌ها تونستند در طول دوران زندگی‌اش حرفهاش رو با ابزارهای رصدی مشاهده و اثبات کنند.

با این وجود خیلی هم خوش شانس نبود، چون همه حرف‌هاش اون زمان رصد نشد. یکی از اون‌ها امواج گرانشی بود. اینشتین صد سال پیش معادلات امواج گرانشی رو درآورد و گفت همونطور که موج الکترومغناطیس داریم، موج گرانشی هم داریم.

نور یک موج الکترومغناطیسه، یک موج مرئی، اگر همین الان چراغی بالای سرتون روشن هست یا در معرض یک منبع نور مثل خورشید هستید، در واقع شما در معرض یک موج الکترومغناطیس قرار دارید.

موج الکترومغناطیس چرا بوجود میاد؟

اگر بخوام خیلی ساده بگم، چون یک سری بار الکتریکی هستند، که پیوسته در حال حرکت هستند. همین:)

از اونجایی که توی فیزیک خیلی از جاها شبیه همه و فیزیک پیشه‌ها از این بابت باید سپاسگزار طبیعت باشند، امواج گرانشی هم شبیه امواج الکترومغناطیسه اما یک تفاوت وجود داره.

در اینجا اگر دو جرم دور هم بچرخند ما موج گرانشی داریم. و یک تفاوت دیگه، امواج گرانشی خیلی ضعیف تر از امواج الکترومغناطیس هستند. شما همین الان در معرض امواج گرانشی هستید، اما چیزی احساس نمی‌کنید. چرا؟ یک: چون برخلاف امواج الکترومغناطیسی، امواج گرانشی در ناحیه مرئی نیستند و دو: چون خیلی ضعیف هستند.

خب گفتیم امواج گرانشی خیلی ضعیف اند، انقدر ضعیف که صد سال طول کشیده تا اون‌ها رو ببینند. اما چطوری این سه نفر و البته تیم بزرگشون در رصدخانه لایگو تونستند این امواج رو رصد کنند؟ خب این تیم دو تا رصدخانه خیلی بزرگ ساختند. این دو رصد خانه در فاصله‌ی ۳۲۰۰ کیلومتر از هم قرار دارند. هر کدام از این ها یک شکل L مانند داره. این که چرا دو تاساختند واقعا توضیحش فراتر از اینجاست اما اینکه هرکدومشون چطوری کار می‌کنند رو در ادامه میگم.

شکل زیر یک رصد خانه واقعی هست. طول هر کدوم از این بازوهای L مانند، ۱۵ کیلومتر هست.

 

 

 این رصدخانه چطور کار می‌کنه و چطور امواج گرانشی رو آشکار کردند؟

کار خاصی نکردند فقط از چند تا آیینه استفاده کردند:) تو شکل زیر این اتفاق رو به صورت خیلی ساده توضیح میدم.

 

 

دو تا بازو داریم، در انتهای هر بازو یک آیینه به صورت معلق قرار گرفته. (حالا چطوری، مهم نیست) فرض کنید یک نفر در محل تقاطع بازوها کمی دورتر ایستاده و با استفاده از یک لیزر به سمت روبرو نور می تاباند. در مسیرِ حرکتِ نور همونطور که می بینید یک چیزی هست که بهش میگن شکاف دهنده لیزر و کارش اینه که پرتو لیزر رو به طور همزمان به سمت دو بازو هدایت می کنه. اگر هیچ اتفاقی نیافته، این پرتوها توی بازوها حرکت می‌کنند، به آینه‌ها برخورد می‌کنند، انعکاس پیدا می‌کنند و دوباره برمیگردند سر جای اولشون. اما اگر یک اتفاقی بیافته که یکی از آینه ها کمی جابجا بشوند و برای مثال دورتر بشوند (یادمان باشد که آیینه ها معلق هستند)، نور در یکی از بازوها مسیر طولانی تری طی میکنه.

حالا چه اتفاقی ممکنه بیافته؟ مثلا یک موج گرانشی عبور کنه. در این صورت آیینه تکون می خوره و پرتو نور مسیر طولانی تری طی می‌کنه.

اما یک مشکلی وجود داره، یک مشکل همیشگی. امواج گرانشی ضعیف هستند. بنابراین آیینه به مقدار خیلی کوچکی جابجا میشه. می خواهید بدونید چه اندازه ای؟ یک ده هزارم قطر پروتون. دقت کنید پروتون نه اتم!!!

اندازه گیری این فاصله واقعا نیاز به تکنولوژی پیشرفته ای داره و فیزیک پیشه‌ها و البته در کنار مهندس‌ها، تونستند این فاصله رو اندازه گیری کنند و بعد با استفاده از این فاصله و معادلات شون و معادلات اینشتینِ خدا بیامرز، بفهمند این امواج گرانشی مال چه جرم‌هایی بودند. و اون جرم‌ها در چه فاصله‌ای از ما قرار دارند. همین تنها کافیه ما بتونیم اون فاصله رو اندازه بگیریم که البته کار سختی بوده.

این امواج مربوط به چه جرم‌هایی هستند؟

در یکی از رصدهایی که در فوریه ۲۰۱۶ انجام شد، فیزیک پیشه‌ها امواجی را مشاهده کردند که متعلق به برخورد دو تا سیاهچاله با جرم‌های ۳۶ برابر و ۲۹ برابر جرم خورشید بود که در فاصله ی یک بیلیون سال نوری! از ما قرار داشتند. درواقع چه اتفاقی افتاده؟ در یک بیلیون سال نوری آن طرف تر از کهکشان ما، دوتا سیاه چاله با این جرم‌هایی که گفتم دور هم با سرعت بالایی می‌چرخند و در نهایت به هم برخورد می‌کنند و در هم فرو می‌روند و در نهایت یک سیاهچاله با جرم ۶۳ برابر جرم خورشید تشکیل میشه.

برای اینکه بهتر متوجه بشین، ویدیوی زیر که یک شبیه سازی از چنین اتفاقی هست رو می‌تونید مشاهده کنین. البته این ویدیو مربوط به دو تا ستاره نوترونی هست و نه دو سیاه‌چاله. و اون امواجی که ساطع میشه، موج گرانشیه که به صورت شبیه سازی شده قابل مشاهده است.

 

 

قدرت بشر!

وقتی از پایان‌نامه‌ام دفاع می‌کردم، یادمه در انتها با حالت شگفتی بسیار رو کردم به حاضرین و گفتم بشر امروز انقدر توانمند هست که تونسته فاصله‌ای در حد ده هزارم قطر پروتون رو اندازه بگیره و با استفاده از این فاصله کوچک به دوردست‌ها دست پیدا کنه و متوجه بشه در میلیادرها کیلومتر آنطرف‌تر از ما چه اتفاقی می‌افته. و حتی اجرامی که اونجا هستند رو محاسبه کنه. و چه بسا امواج گرانشی بتونند به بشر کمک کنند که بتونه بفهمه در فواصل زمانی دورتر یعنی بیگ بنگ چه اتفاقی افتاده.
اون زمان قدرت تکنولوژی و ساخته‌های دست بشر من رو به شدت حیرت زده کرده بود. من کار تیم لایگو و این سه نفر رو ستایش می‌کنم. فوق العاده بوده. اما الان از یک زاویه دیگه به این قضیه نگاه می‌کنم.

 این جهان است که در برابر ما قدرت نمایی می‌کند.

کافیه یک لحظه سعی کنید مقیاس عظیم مکانی و زمانی جهان رو تصور کنید. عالم از سیزده میلیارد سال پیش (دست کم چیزی که می‌دونیم) تا کنون وجود داشته و تا میلیاردها سال بعد هم ادامه داره. و از نقطه نظر وسعت مکانی تا بینهایت ادامه داره. در این عالم با این وسعت من به عنوان یک گونه انسانی کجا هستم! صرفا در یک برهه کوتاه وارد این دنیا شدم و دارم اون رو میبینم و تا اونجایی که بتونم کشف می‌کنم. من بخشی از این سیستم طبیعی هستم. و جالب اینجاست که برخی آدمها فراموش می‌کنند همه دنیا کره زمین و یا حتا کشورشون نیست.

فکر می‌کنم اگز از نقطه نظر دورتری نگاه کنیم خیلی از مفاهیم از معنا می‌افتند. قدرت، شهرت، برتری جویی و جنگ و سنت‌هایی که اگرچه چند هزار سال هم قدمت داشته باشند اما در برابر مقیاس عالم چیزی نیست.

منظورم این نیست که برخی از این مفاهیم پسندیده نیستند، خیلی از این‌ها غرایز طبیعی ما آدم‌ها هستند، اما می‌خوام بگم وقتی اینطوری نگاه کنیم متوجه میشیم در برابر این عالم هیچ چیز نیستیم و اثری که می‌گذاریم هم در این مقیاس اصلا به حساب نمیاد.
راستش تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم اینه که فقط خوبه آدم چنین مقیاسی رو در ذهنش داشته باشه وبهش فکر کنه. شاید با این دیدگاه خیلی از ارزش‌های آدم تغییر کنه. به قول دوستی یک زمانی انسان‌ها زمین رو مرکز عالم می‌دونستند و من فکر می‌کنم این نگاه اگر چه امروز باطله اما هنوز توی ذهن خیلی از آدم‌ها هست. و شاید به شکل بدتری. آدمهایی که خودشون، محیط اطرافشون، سنت‌هاشون، رسم‌هاشون، مذهبشون، همه اونچیزی که هست تصور می‌کنند و نمی‌دونند اون‌ها فقط یک بخش خیلی خیلی کوچیک از جهان هستند.

پینوشت یک: من توضیحاتی که درباره امواج گرانشی دادم رو بسیار ساده شده نوشتم و قطعا در این مدل ساده شده، خطاها و اشتباهاتی وجود داره.
پینوشت دو: نمی‌دونم از این پست چیزی فهمیدین یا نه، قسمت آخر رو بارها پاک کردم و نوشتم، بهانه‌ی این نوشته، شنیدن این خبر و بحثی بود که با یکی از دوستانم داشتم و هرچند که این نگاه احتمالا هنوز خام و ناقصه و بهتره که دقیق‌تر آدم در موردش بنویسه، و در روزهای آتی بیشتر بهش فکر می‌کنم. و البته دوست دارم نظر شما رو هم بدونم.