برچسب: ست گادین

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

پیش نوشت: این مطلب شامل چندروایت کوتاه است.

سبک زندگی من؟ تجربه

این روزها خودم را پرت کرده ام میان دنیای کتاب ها. از نظریه انتخاب تا همشهری داستان و از آقای ماکارنکو و تئوری پداگوژیکی اش تا جاناتان آقای باخ و کاوه گلستان. درباره همه شان هم نوشته ام. به جز البته نظریه انتخاب.

این روزها مدام در اتاقم راه می روم و در هر لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که چه طوری؟ چه طوری باز هم سفر بروم؟ سفر آدم را با خودش می برد، به قول دوستی جاده برای آدم بی خانه و کاشانه وطن است. به خودم می قبولانم که نه سبک زندگی من سفر نیست. دلم برای این کنجِ دنج تنگ می شود. اما دوست دارم آنی بزنم زیر همه سبک ها و عقیده ها و باورها و نتیجه گیری هایم. یک کوله جمع کنم از چند کتاب و دفترچه و دوربینم و فقط دور بشوم. بدون موبایل. بدون آنکه نشانه ای باشد که کسی بتواند از من سراغی بگیرد. به این فکر می کنم که اصلا سبک زندگی من تجربه است. خود زندگی برای من تجربه است.

روایتِ یک قدم کوچک

چندی نمی گذرد که دوباره سوال ها به ذهن سرکشم هجوم می آورد. چه طوری عکس بگیرم؟ این روزها که ماه رمضان است و شهرما هم که هرم هورش مثال زذنیست در گرما. همین شده که حبس شدنِ اجباری حس خوبی به من نمی دهد و انگار دست و پایم را بسته اند. و حالا این منم دختری در آستانِ تابستانی گرم که با خودم فکر می کنم، یک قدم کوچک باید بردارم و این یک قدم چه قدر سخت و دشوار است!

تصمیم گرفتم که یک لنز ۵۰ پرایم بخرم. از همان لنزها که مثل چشم خود آدم می ماند. از همان ها که زوم نمی کند و سرش را داخل زندگی مردم فرو نمی کند و خیال همه را راحت نگه می دارد. از همان ها که کمکم می کند بیرون بایستم و آدم ها را نگاه کنم و آن لحظه تاریخی را ثبت و روایت کنم.

گفتم روایت یاد کاوه گلستان افتادم. جایی در کتاب گفته شده بود که کاوه یک مجموعه عکس روسپی، کارگر و مجنون جمع آوری کرده و به نمایش گذاشته. بعد هم فرح پهلوی آمده و دیده و عصبانی شده که ای آقا چرا سیاه نمایی می کنید و فلان. به کاوه گفته تو عکاس خوبی هستی. بیا من به تو پول می دهم برو از تهران و بافت شهری و معماری اش عکاسی کن، کاوه هم قبول نکرده. دست آخر کار را دادند به یک عکاس دیگر و او هم رفته از بازار تجریش عکس گرفته. کاوه هم گفته نگاه کن رفته از تربچه عکس گرفته!

نگاه کاوه به انسان را دوست دارم. به این که خواسته آدم ها را نشان دهد. ببیندشان. همان آدم هایی که هیچ کس به سراغشان نمی آید و تا کسی به آن ها نگاه می کند، از خجالت لپشان گل می اندازد.

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

به آقای ست گادین فکر می کنم و شیبش. راستش قرار نبود اینطوری بشود. دلم می خواهد به او بگویم آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها! گفتی شیب است، گفتی ولش نکنید موفق می شوید. گفتی فرق بازنده ها و موفق ها این است که آن ها آن یک قدم را می روند. گفته بودی این یک قدم همان شیب است اما نگفته بودی آن که توی دست نوشته های کتابت با خودکار آبی لابد کشیده بودی، فقط یک منحنی بوده و شیب در صحنه ی واقعی زندگی اصلا شبیه منحنی نیست!

به این فکر می کنم که آقای ست گادین از عمد این طوری در کتابش نوشته و تعریف کرده تا آدم ها را در عمل انجام شده قرار بدهد. لابد چون می دانسته اگر واقعیتش را بگوید هیچ کس طرف کتابش نمی رود. همین شده دختری مثل من که چند خط از کتابش تعریف شنیده و از سر ذوق و هیجانش پلک روی هم نزده و کتاب را یکی دوبار خواندن که چه عرض کنم بلعیده، حالا هی شیب زندگی اش را با این منحنی درون کتاب از زوایای متفاوت مقایسه می کند و هرچه می بیند به این نتیجه می رسد که نخیر! تناقض دارد. این اصلا شبیه همان نیست. تازه بماند که چه نکات مرموز دیگری از شیب و زندگی هم مانده که ایشان از خیر گفتنش گذاشته یا به عنوان تمرین زندگی آن را به خواننده اش سپرده. خدایش خیر بدهد!

خیلی دور، خیلی نزدیک

به قول فیلم سازها شاید الان کلوزآپ کرده ام روی گوشه ای از زندگی. همین است که این شیب و قدم کوچک برایم خیلی هراس آور شده! شاید کمی بهتر باشد بروم آن دورها نمای لانگ شات زندگی را ببینم و کمی دلگرم تر شوم. شاید اصلا برای همه این هاست که می نویسم.