نوشته‌های پراکنده

مطالبی که در این صفحه نوشته می‌شوند، تجربه‌ها و  افکار و احساسات من در مورد هر موضوعی به غیر از عکاسی هستند. یادداشت‌های اینجا رنگ و بوی وبلاگ‌نویسی‌های قدیم را دارند که در بلاگفا می نوشتیم و اغلب بی‌مخاطب‌اند. از این رو شاید محتوای ارزش‌آفرینی محسوب نشوند. چون برایم اهمیت داشت که برخی از افکار و حس هایم را مکتوب کنم و علاوه بر این عادت وبلاگ‌نویسی منظم را در خودم ایجاد کنم، تصمیم گرفتم آنها را به گوشه‌ای از سایت سنجاق کنم. 

دوباره جوانه زدن
زندگی همینه. بارها و بارها شکست می‌خوری، درد می‌کشی، رنج می‌کشی و دوباره جوونه می‌زنی. می‌دونم خیلی وقتا آدم فکر می‌کنه که از اینجا به بعد زندگی متفاوته و قطعا همینطوره. هر دردی و هر رنجی بخشی از ما رو با خودش می‌بره. اما مهمترین نکته اینه که تو اون دوران با خودت مهربون باشی. از دیگران بخوای که کنارت باشن. حتا برای منی که دوست دارم تنها باشم ولی گاهی باید از دیگران بخوام که حواسشون به من باشه. که بهم پیام بدن و حالمو بپرسن. که هلم بدن به سمت شروع دوباره.

دیروز امیر مهرانی می‌گفت که زمان باعث میشه روایت ما از رنج‌هامون تغییر کنه. و فکر می‌کنم که درست میگه. گاهی شاید چندین سال طول بکشه. ولی این اتفاق می‌افته.

این روزها اگر یک درس دیگری از زندگی گرفته باشم اینه که وقتی احساس شکست، رنج و ناامنی دارم سعی کنم با خودم مهربون باشم. سعی کنم چیزهایی که انرژی می‌گیرند رو حذف کنم و به خودم فشار نیارم. سعی کنم به ذهنم آرامش بدم. به خودم کمک کنم. بگم حالم بده و از دیگران بخوام که کمی بهم توجه کنن.

گاهی فکر می‌کنم انسان‌ها سیگار، دراگ و مشروب رو برای همین وقتا اختراع کردن 🙂 همین وقتا که ذهنت نیاز به استراحت داره. همین وقتا که باید آروم آروم بذاری رنج بگذره.

همین، نوشتم که یادم بمونه.

دی ۱۴۰۰

 

                                               ‌‌‌‌‌‌                                                                        ****

 

از سخت‌ترین روزهای زندگی
خاکسپاری تو روز بارونی خیلی سخته. انگار یک وظیقه‌ی مهم یک کار سنگین یک چیزی که به سختی میشه از پسش براومد رو باید انجام بدی. مادربزرگم امروز رفت و ما در یک روز سرد و بارونی پاییزی به خاک سپردیمش. امروز که داشتم می‌رفتم قم به این فکر می‌کردم که آخرین روزه که آسمون رو می‌بینه. بعدش میره زیر خاک و چه غمگین. دلم خواست هیچ وقت دفن نشم یا مرگم شکلی باشه که به خاک سپرده نشم.
پدربزرگم مثل یک بچه ی کوچولو روی ویلچر نشسته بود و از هر کسی که می‌اومدبهش تسلیت بگه می‌خواست که دعا کنه زودتر بره. التماس تو نگاهش بود و چه قدر نگاهش سوزناک بود.
خاکسپاری واقعا سخته. به مادربزرگم فکر می‌کنم. به جای همیشگیش روی مبل خونه‌شون که حالا خالیه. به تنهایی پدربزرگم و به دختر عمه‌ام که مادر و مادربزرگش رو به فاصله‌ی چندماه از دست داد. عم ما که غم نیست. نمیدونم اونا چطوری تحمل می‌کنن. گاهی از این زندگی متنفر میشم. دوست دارم که زودتر تموم بشه.

آذر ۱۴۰۰

 

                                               ‌‌‌‌‌‌                                                                        ****

فریادهای خفته

برخی احساس‌ها هیچگاه آشنا نمی‌شوند. ملال یکی از آنهاست. می‌دانم چرا ملال به سراغم آمده و می‌دانم که موزیکی که همین الان پلی می‌شود بی‌تاثیر نیست. اما می‌دانی خودم این حس را دوست دارم. همین ملال را. همین در خود بودن را.

دوست دارم تمام حس‌هایم را بروز بدهم. دوست دارم حرف بزنم و بنویسم بی‌آنکه بترسم. دوست دارم قدم بزنم و کمی برای خودم تنها باشم. دیروز وقتی فیلم به پایان رسید دوست داشتم با تو حرف بزنم اما نتوانستم. و هنوز بغضی در گلویم گیر کرده که رهایم نمی‌کند. بغضی که با شنیدن هر خبری به اشک تبدیل می‌شود و سر می‌خورد روی گونه‌هایم. اما پیش از آنکه ادامه یابد به خودم نهیب می‌زنم که نباید ادامه بدهم.

گاهی می‌مانم. دلم می‌سوزد برای کودکی که مورد تجاوز قرار گرفت و کسی حرفش را گوش نکرد و حالا با دیدن هر صحنه‌ای از این دست بغض رهایش نمی‌کند. صدایی که هنوز در من فریاد می‌زند چرا به من بی‌توجهی شده و چرا نتوانستم حرف بزنم و چرا هیچ کس به من گوش نداد. بی‌توئجهی تا آنجا ادامه دارد که حالا حق خودم نمی‌دانم که به کسی در این مورد بگویم و فکر می‌کنم که این شبیه یک بچه‌بازی است و مگر هزاران کودکی که مورد تجاوز قرار گرفتند اکنون زندگی نمی‌کنند. همین می‌شود که در نهایت حرفی نمی‌زنم. اما درونم فریاد خفته‌ایست که می‌خواهد رها شود. فریادی از سر خشم و عصبانیت. فریادی که می‌گوید حتا اگر ۱۰۰ سالم هم بشود باز کودکی درون من وجود دارد که به جز من کسی او را نمی‌بیند.

۲۱ تیر ۹۹

****

 

در ستایش بطالت

اندی وارهول- عکس از استیفن شور
اندی وارهول- عکس را استیفن شور گرفته

 

در این مدت که فرآیند روان‌درمانیم را آغاز کردم، درمانگرم بارها به شیوه‌های مختلف به من یادآوری کرده که هر انسانی که گوشت و پوست و استخوان دارد می‌تواند روزی حالش خوب نباشد، بی‌حوصله باشد، بیمار باشد، افسرده باشد و به هر دلیل دیگری کارهایش را انجام ندهد.

انجام ندادن کارهایی که از قبل برای آنها برنامه‌ریزی کرده‌ام، به دلایلی که حتا موجه هم نیست، یک اتفاق طبیعی بوده و نیاز به سرزنش کردن خودم ندارد. می‌توانم یک روز پرکار باشم و یک روز هیچ کاری نکنم. برنامه‌ها و زمان تحویل کارها را عقب بیاندازم و بابت انجام ندادنشان خودم را سرزنش نکنم.

داشتم فکر می‌کردم که این حرف را شاید بتوان از زاویه‌ی دیگری نیز نگاه کرد. شاید از نگاهی دیگر معنای این حرف، همان مصداق توجه به خود است. توجه به خود و ارجح دانستن خود بر دیگری. درست است که دیگران روی حرف ما حساب باز می‌کنند اما چه الزامی وجود دارد که همیشه سعی کنیم که حتا اگر سنگ از آسمان بارید، بر روی حرف خود بمانیم؟ مگر ما انسان نیستیم؟ مگر این اتفاقات قرار است همیشه بیافتد؟ مگر ما به عنوان یک انسان نمی‌توانیم روزی خوب نباشیم؟ متمرکز نباشیم؟ یا حتا دچار افسردگی شده باشیم؟

برای منی که همیشه به خوش‌قول بودن خودم می‌بالم، حالا این سوال پیش آمده که چه می‌شود اگر یک بار بدقول باشم؟ یا دیر سر قرار برسم؟

برای منی که همیشه سعی کردم دردهایم را پنهان کنم، چه اشکالی وجود دارد که کمی در شبکه‌های اجتماعی غر بزنم و به عبارتی …‌ناله کنم؟ چرا چنین چیزی مد شده که بهتر است غر نزنیم و به فکر چاره باشیم؟ وقتی دردی چاره ندارد وقتی ترس بر ما چیره شده یا کاسه صبرمان سرریز شده چرا نباید آن را بیان کنیم؟ بنویسیم؟ نوشتن در شبکه های اجتماعی یعنی می‌خواهیم دیگران به ما توجه کنند، حتا در حد یک لایک یا کامنت. و این مگر چیز بدیست؟ مگر ما انسان نیستیم یا نیاز به مورد توجه قرار گرفتن نداریم؟

حالا که به خاطر دندان‌درد خانه‌نشین شده‌ام، سعی می‌کنم چند روزی هیچ کاری نکنم. هیچ کاری نکردن را یاد بگیرم. یاد بگیرم که در عصری که سرعت پیشرفت تکنولوژی سرسام‌آور است، می‌توان دمی آرام نشست و چای نوشید و گذر سریع عمر را نظاره کرد. و مگر این چه اشکالی دارد؟ چه اینکه برای ماهایی که ناخواسته با قطار سریع‌السیر تکنولوژی همراه شده‌ایم، همین توجه به خود و آرام بودن است که می‌تواند یک مهارت مورد نیاز باشد.

از شما چه پنهان گاهی فکر می‌کنم، کرونا، بحران جدید این روزها که همه‌ی کشورها را درگیر کرده، آمده تا همین را به ما یاد بدهد.

۱ خرداد ۹۸

 

برای ۹۹

امسال اولین سالیه که دلم می‌خواد یک سری کارها بکنم. درواقع اهدافم بیشتر از جنس دستاورده و نه اهداف کلی. همه این دستاوردها در راستای پول درآوردن و پیشرفت خلاصه میشه. دلم می‌خواد آخر امسال:

یاد گرفته باشم که چطوری پروژه بگیرم.

فرآیند روان‌درمانی رو شروع کرده باشم.

کلاس تاریخ هنر  رو برم.

کلاس مدرسه اینورس تصویرسازی رو برم. و پیشرفت قابل توجهی بکنم.

دلم می‌خواد که در مورد زمینه‌ی شغلیم هم یک کار داوطلبانه انجام بدم. مثلا رویدادی شرکت کنم. تو ذهنم تدکس هست تا بببینم که چی پیش میاد.

بعد اینکه دلم می‌خواد یک دوره برم. حالا یا آکادمی دوسنت یا رهنما کالج.

دلم می‌خواد سرتیفیکت یک دوره کورسرا رو داشته باشم. یا دوره‌های Idf

دلم می‌خواد پست‌های تاریخ دیزاین رو تکمیل کنم و تو ویرگول بیشتر فعالیت کنم.

نمیدونم همه اینها تو یک سال میشه انجام بشه یا نه. به نظرم که میشه. فقط باید بجنبم و گوش به زنگ باشم.

بعد هم دلم می‌خواد لپ‌تاپ مک‌بوک بخرم. و شروع کنم به کار با اسکچ.

خیلی چیزا روی دلم مونده. خیلی چیزا و آرزوها از ۹۸ روی دلم مونده. یک جوریایی بهم برخورده که انگار من نمی‌تونم و یا اینکه شوق و اشتیاقی ندارم. به نظرم باید یکمی به چیزهای دیگه بپردازم. البته فعلا اولویتم کارم هست. یعنی اول باید محل کار فعلیم جا بیافتم. و روی یکی یا دوتا از کارهای بالا تمرکز کنم.

باید برای خودم برنامه بچینم و اولویت‌بندی کنم.

 

اولویت‌بندی نیمه اول سال

ادامه دار بودن پست‌های تاریخ دیزاین و انتشار آنها در لینکدین (تا آخر خرداد)

شروع رواندرمانی

یک دوره آنلاین یا یغر آنلاین یوایکس

شروع کلاس تاریخ هنر و مدرسه اینورس

فعالیت در کادر اجرایی یک برنامه (تدکس تهران، یوایکس شیراز)

 

اولویت‌بندی نیمه دوم سال

خرید لپ‌تاپ مک‌بوک

یادگیری اسکچ

روع تصویرسازی و درآمدزایی از آن

 

امیدوارم سال آینده اتفاقات خوبی بیافته. و اینکه بتونم درآمدم رو بیشتر کنم. دوست دارم امسال، برای من سال پیشرفت شغلی باشه. و سال بعد بتونم به هنر و عکاسی دوباره برگردم. فراموش نمی‌کنم.

۸ فروردین ۹۹

****

 

باز هم بازگشت ما به وبلاگ‌هایمان است

مدت خیلی زیاد از نوشتن در این بخش می‌گذرد. در این مدت بسیار درگیر بودم و اتفاقات مختلف و متفاوتی افتاد که باعث شد نوشتن را پشت گوش بیاندازم. انگار حالا وارد وادی دیگری شدم که رسیدن به علایقم زمان می‌طلبد. می‌دانم که برای نوشتن در اینجا سخت‌گیر نیستم اما نشد دیگر.

امروز شروع کردم به نوشتن چون دلم برای خودم تنگ شده بود. چون کسی مرا له کرده بود و من می‌خواستم بازگردم به خودم و به آن چیزهایی که دوست دارم. و شاید چون دلم می‌خواست بدانم که من چه کسی هستم!

دوست ندارم خودم را به کسی اثبات کنم چون در نهایت هیچ کسی نیست که آدم را باور داشته باشد به غیر از خودت. زندگی سخت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. اما با وجود تمام اینها دلم می‌خواهد که باور کنم روزهای شادتری در انتظار من است. روزهایی که این سختی‌ها تمام شده است. دوست دارم باور کنم و امید داشته باشم به زمانی که کسی را ملاقات خواهم کرد که من را عمیقا دوست دارد و به من باور دارد. و من هم این حس را به او خواهم داشت.

دوست دارم خیال کنم روزی را که نوشته‌های امروز را می‌خوانم و لبخند می‌زنم و به خودم افتخار می‌کنم.

می‌رسد. در پس همه سختی‌ها روزهای دیگری هم هست.

۳۰ بهمن ۹۸

****

 

هر گردی گردو نیست!

هر گردی گردو نیست. هر وبلاگنویسی هم نویسنده نیست. شاید وقت آن رسید ه که این حقیقت را بپذیرم که من نویسنده نیستم. نویسنده به جهانش با دقت نگاه می‌کند و می‌تواند جزییات افکارش را بیان کند. نویسنده در بیان عقایدش جسارت دارد. نویسنده فکر می‌کند و می‌نویسد. نویسنده بعد از نوشتن دو کلمه فکرش ته نمی‌کشد! من نویسنده نیستم چون این ویژگی ها را ندرام. وقتی یادداشت‌های بعضی از دوستانم را می‌خوانم به خودم می‌گویم این‌ها نویسنده‌اند و نه من. من چه در چنته دارم برای عرضه به دنیا؟ جز بازگو کردن افکار دیگران چه کار کرده‌ام؟ دوست ندارم با خودم این گونه رفتار کنم ولی اگر بخواهم با خودم روراست باشم مگر غیر از این است؟ نویسنده می‌کوشد. پشتکار دارد. می‌خواند و فکر می‌کند. اصلا استعداد را هم کنار بگذاریم. نویسندگی کار گل است.

نوشتن جان من است. بدون نوشتن نمی‌توانم زندگی کنم ولی این را هم باید بپذیرم که من نویسنده نیستم.

۲۵ مهر ۹۸

****

این یک راهنمای نترسیدن از مهاجرت نیست!

برای هر انسانی پیش آمده که وقتی می‌خواهد یک تصمیم بزرگ بگیرد، تصمیمی که با احتمال زیاد روی انتخاب‌های آینده‌اش و روی زندگی‌اش تأثیر به‌سزایی خواهد گذاشت، می‌ترسد. ترس طبیعی‌ترین واکنش بدن ما در این مواقع است. ترسی که نمی‌گذارد آرام بمانیم، بخوابیم یا صحبت کنیم. ترسی که همراه با استرس است و سنگین‌مان می‌کند.

نه، این یک راهنمای نترسیدن از مهاجرت نیست! اینجا قرار نیست کسی را راهنمایی کنم. یا نکاتی برای مهاجرت آسان بازگو کنم. این یادداشت تنها به این دلیل نوشته می‌شود که بتوانم به ترسی که دوباره از دیروز مرا فراگرفته و مانع انجام کارهایم شده، غلبه کنم. چرا که شاید نوشتن آخرین راه حل من باشد.

برای من مهاجرت باید بسیار آسان باشد. چه اینکه جایی که مهاجرت می‌کنم به قول دوستم نه لندن که همین تهران خودمان است. و دو ساعت با خانه و زندگی‌ اکنونم بیشتر فاصله ندارد. جدای از این مورد، من قریب به شش سال در تهران زندگی کردم و بعد از آن مدام به تهران رفت و آمد داشتم. شاید اگر ساعات بودن من درتهران را حساب کنند، با ساعات زندگی یک شهروند در تهران تفاوت زیادی نداشته باشد.

من در تهران به آدمهای مختلفی برخوردم، آدمهای خوب و آدمهای بد. موفق شدم و شکست هم خوردم. معرفت دیدم و بی‌اعتمادی هم. با شناختی که از خودم سراغ دارم، می‌دانم که می‌توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. دوستان خوبی دارم که همیشه مرا همراهی کردند و تا آنجا که از دستشان برمی‌آمده کوتاهی نکردند.

بنابراین باید مهاجرت به تهران آن میزان که فکر می کنم سخت نباشد. اما سخت است. و نمی‌دانم چرا سخت است. شاید همه دنبال کار باشند و یا مکانی که بتوانند اینجا زندگی کنند. من هیچ زمانی این دو مشکل را نداشتم. چه آن تابستانی که همه زندگی‌ام را در یک تاکسی ریختم و در عرض یک هفته کار پیدا کردم و جایی برای زندگی‌ام و چه بار دوم که از طریق دوستی به یک شرکت معتبر آموزشی برای کار معرفی شدم و باز هم دوستانی داشتم که برای پیدا کردن مکانی برای زندگی کمکم می‌کردند.

اما هیچ کدام از آن دو بار نشد. اگر چه به خواست خودم نبود و خانواده‌ام مانع شدند اما شاید آن روزها این ترس هم در گوشه‌ای از ذهن و جانم وجود داشت.

این روزها با آن روزها فرق دارد. آن روزها پر شر و شور بودم. تهران برایم جایی بود که می‌شد به سختی زندگی کرد ولی حداقل به آرزوهایت می‌رسیدی. این روزها تهران برایم خانه است. جایی که بالاخره باید به آنجا بروم. دیگر به فکر پیشرفت و رشد به آن معنا که در بیست و چهارسالگی به دنبالش بودم، نیستم.

زندگی برایم پذیراتر شده. و تو گویی این پذیراتر بودن با خودش محافظه‌کار بودن می‌آورد. تهران را دوست دارم و می‌خواهم آنجا زندگی کنم چون بخشی از شخصیت من آنجا شکل گرفته. چون تکه‌ای از من آنجاست. چون آنجا کاملتر هستم. خودم هستم و لازم نیست تظاهر کنم. حتا اگر این خود بودن هزینه‌اش این باشد که برای نویسندگی فرصت نداشته باشم، اما انقدر برایم ارزش دارد که باز هم برای زندگی در آنجا بجنگم.

با وجود تمام اینها، با وجود آنکه تهران را مثل خانه‌ی خودم می‌دانم، شهر خودم و مواردی از این دست، ولی این ترس هست. شاید… شاید چون تهران زندگی کردن برایم این معنا را دارد که من تنها زندگی کردن را انتخاب کرده‌ام. لحظاتی از زندگی همه ما هست که تنهایی برایمان لذت‌بخش‌ می‌شود، اما بعید می‌دانم کسی با میل و علاقه‌ی خودش انتخاب کند که تنها زندگی کند.

بله دوستان هستند، ما تنها نیستیم، اما منظورم را می‌فهمید دیگر؟!

هر کسی بخواهد این سناریو و یادداشتی که من نوشتم را بررسی کند، به غیر منطقی بودن ترس من پی می‌برد. اما وقتی احساسی وجود دارد نمی‌توانیم منکرش شویم. یا بگوییم آن احساس نباید باشد. آن هم احساسی که یک لحظه و چند لحظه نیست. احساسی که شب‌ها با تمام خستگی‌ات، خواب را از تو می‌گیرد و گاه مانع انجام کارهایت می‌شود. احساسی که باعث می‌شود یک جا بنشینی، سرت را بگیری و موزیک گوش بدهی و دعا کنی که آرام بشوی تا ادامه کارهایت را انجام بدهی. احساسی که آن قدر قوی‌ است که تو را به نوشتن درباره مسائل خصوصی زندگی‌ات وا می‌دارد.

تو می‌ترسی درحالی که می‌دانی نباید بترسی. به قول اوریانا فالاچی نویسنده‌ی محبوبم:

«جنگ حقیقی همانی نیست که دو احمق قدرتمند با فروریختن بمب‌ها آغازش می‌کنند، جنگ واقعی مبارزه‌ایست که در مقابل عشق یا تنفری که از اراده‌ی تو خارج است انجام می‌دهی.»

و حالا با کمی تغییر به جای عشق و تنفر بگذارید ترس. این همان حال و روزگارِ اکنونِ من است.

۲۳ تیر ۹۸

****

یک دختر دبیرستانی هم این را می‌دانست!

همه چیز از آن شبی شروع شد که به اصرار فاطمه لاک زدم. به او گفته بودم از کسی خوشم می‌آید و فردا قرار است جلسه‌ای کاری با او داشته باشم. گفت لاک بزن. و بعد هم رفت برچسب‌های ناخنش را آورد و خودش برایم هم لاک زد و هم آنها را چسباند. قبول کردم چون به نظرم بیشتر به یک شیطنت دخترانه می‌ماند تا چیزی که بعدها بخواهم نام عشق روی آن بگذارم.

آن شب‌ اصلن مسأله‌ای جدی نبود. می‌خواستم کمی شبیه دخترهای دیگر باشم که وقتی وارد یک جلسه یا محیط غریبانه‌ای می‌شوند اول پسرهای آنجا را رصد می‌کنند. از آنها پیش دوست‌ و رفیق‌هایشان حرف می‌زنند و قاه قاه به ریش و سبیل پسرها می‌خندند و خاطراتی که با دوست‌پسرهای پیشین‌شان داشتند را با یکدیگر بازگو می‌کنند.

من هم قصدم همین بود. فکرش را نمی‌کردم که شش هفت ماه بعد بخواهم اینجا بنویسم، همان کسی که روزی تنها به خاطرچند دقیقه سرگرمی و چند کلام شوخی به او فکر می‌کردم، حالا اگر آلارم پیامش بیاید، قلبم می‌لرزد و تا پیامش را بخوانم عرق می‌کنم.

گاهی شوخی شوخی‌ همه چیز جدی می‌شود. از کجا می‌دانستم که یک لاک زدن و کمی توجه می‌تواند مرا به کسی نزدیک کند که به قول خودش فرسنگ‌ها با او تفاوت سلیقه و فکر دارم. و از کجا می‌دانستم با وجود این فرسنگ‌ها فاصله، هنوز هم می‌توانم تک تک کلماتش را درک کنم. شاید هم فکر می‌کنم که درک می‌کنم.

به هر حال آن میزان که شما فکرش را می‌کنید طول نکشید. درواقع خودم نخواستم طول بکشد. دلم نمی‌خواست شبیه آن دخترهایی باشم که بازی را شبیه به آنها شروع کرده بودم. دلم می‌خواست خودم باشم و جدی‌تر عمل کنم. نه به این دلیل که به سی نزدیک شده‌ام  و حالا باید به فکر آستین بالا زدن برای خودم باشم که هنوز جا برای تجربه دارم و راستش را بخواهید دلم نمی‌خواهد به این زودی مهمترین مرحله‌ی زندگی‌ام معین باشد. دوست دارم همچنان در نامعین‌ها قدم بزنم. اما این موضوع دلیل بر آن نمی‌شود که آدم رابطه‌‌هایش را مانند دختر دبیرستانی‌ها شروع کند و پایان بدهد.

همین هم باعث شد که بروم رک و پوست کنده به او بگویم که من عاشقت شده‌ام. نگفتم عاشقت شده‌ام. خواستم خیلی هم صمیمانه نباشد. یا اینکه من خیلی محترمانه‌تر رفتار کنم. گفتم «به تو علاقه‌مند شده‌ام». شاید هم هنوز مطمئن نبودم که عشق همین است که من به آن دچار شدم یا نه. اعتراف سخت و یا احمقانه‌ایست که بگویم با این سن نمی‌دانم عشق یعنی چه؟! نمی‌دانم می‌شود نام عشق را بر همان دل‌لرزیدن‌ها به وقت پیام و افکار خوشِ گاه و بی‌گاه گذاشت یا نه. به هر حال من عشق حسابش کردم. ولی چون هنوز هم مردد بودم گفتم علاقه‌مند شدم.

می‌دانستم که دروغ است، ولی احتمال زیادی می‌دادم که جوابش منفیست. دلم می‌خواست بدانم این را. شاید این هم یک جور دیگر از مازوخیسمی باشد که من به آن دچارم. همیشه می‌خواهم خودم را در بدترین و سخت‌ترین شرایطی که می‌شود گذاشت، بگذارم. دلم می‌خواهد با خودم به مانند یک معلم سخت‌گیر رفتار کنم.  گفتم «من به تو علاقه‌مند شدم. و حالا برویم سر چک و چانه‌های بعدش!» خنده‌دار بود. کسی تا به حال اینطور به کسی دیگر گفته که دوستت دارم؟!

بلد نبودم. آن شب فهمیدم که بلد نیستم. که بیست و هفت سالم است ولی بلد نیستم به کسی بگویم که دوستت دارم. بگویم که تو اگر با من باشی می‌توانی خوشبخت باشی. و من اگر با تو باشم می‌توانم در کنارت شور و شوقی را داشته باشم که جایش در زندگیم خالیست. نتواستم به او بگویم که تنهایی همیشه همراه من بوده و من باکی از تنهایی و نشنیده شدن حرف‌هایم ندارم چرا که آدم‌هایی که می‌نویسند اصولن چنین ترسی را ندارند. می‌دانند همیشه خواننده‌ی ناآشنایی هست که آنها را بشنود و درکشان کند. نتوانستم به او بگویم که خنده‌هایم دلیل بر زندگی پر شر و شورم نمی‌شود. نتوانستم بگویم که جای چیزی در زندگی‌ام خالیست که سال‌ها سعی کرده‌ بودم به اشکال مختلفی آن را پر کنم.

از گذشته‌ام حرف زدم. حتا یادم است به او هم گفتم که در دوران نوجوانی دوست پسر نداشته‌ام و اولین آشنایی‌ام به سال اول ارشدم برمی‌گشته. ولی نگفتم دلیلش این بوده که از کودکی دلم می‌خواست جای آن را با چیزهای دیگری پر کنم که از نظرم معنای عمیق‌تر و شکوه بیشتری دارند. نگفتم حالا مدت زیادیست که از عمیق‌بودن و ژرف‌نگری و دنبال آرمان‌های بزرگ بودن خسته شده‌ام. که دلم می‌خواهد رابطه‌ای داشته باشم که با کمک دیگری بسازمش بدون آن که بخواهم به آینده‌اش فکر کنم. به این که نتیجه می‌دهد یا نه. که اصلن نتیجه بی‌معنی است. که خود رابطه و مسیری که طی می‌کنی می‌شود همان نتیجه و نه بادا بادا مبارک بادِ آخرش.

هیچ کدام از این‌ها را نگفتم. ولی دلم می‌خواست می‌گفتم برای من خیلی سخت بوده که از پوسته‌ی تنهاییم‌ بیرون بیایم و سعی کنم یک بار دیگر کسی را دوست داشته باشم و رابطه‌ی تلخ گذشته را فراموش کنم. که از نو بسازم. بسازیم. من بودنم ما بشود. خود محوری و استقلال‌طلبی را کم کنم و از اینکه بخواهم تک رونده‌ی مسیرهای زندگی‌ام باشم دست بکشم. لااقل برای مدتی دست بکشم.

تلاش کردم بگویم که باید این ترس را کنار گذاشت. هرکدام از ما ترسی داریم که رابطه کمک می‌کند آن را کنار بگذاریم. که تا وارد رابطه نشویم و از کسی دیگر که به او اعتماد داریم کمک نگیریم چگونه می‌توانیم آن‌ها را کنار بگذاریم؟ رابطه تلاش است. تلاش می‌کنی، اشتباه می‌کنی، شکست می‌خوری ولی دوباره می‌شود بلند شد. که زندگی همین است اساسن. مجموعه‌ای از شکست‌ها و به قول چرچیل رفتن از شکستی به شکست دیگر.

لابد می‌گویید او هیچ نگفت؟ چرا گفت. از خیلی چیزهایی که سخت بود برایش بگوید گفت. ترس‌هایش را درک می‌کردم و دلم می‌خواست می‌توانستم به آغوشش بروم و به او بگویم که من هم همین‌گونه‌ام اما کنار ایستادن و منتظر ماندن فایده‌ای ندارد. نمی‌خواستم به او این احساس را بدهم که من بیشتر می‌دانم و تجربه کرده‌ام. که اگر مبنا را شمارش آدم‌ها بگذاریم، تجربه‌ی من به واقع کمتر بود و فقط ادعا و حرف‌زدن‌هایم بیشتر بود.

آن شب نتوانستم او را قانع کنم که به خودش و به من اجازه بدهد وارد رابطه شویم. و سعی کنیم. شاید روزهای خوبی در انتظارمان باشد. این احتمال به همان اندازه است که شاید روزهای بدی در انتظارمان باشد. اما آیا به صرف احتمال آدم نباید وارد رابطه شود؟ آیا این درست نیست که تمام زندگی ما احتمالی بیش نیست؟ که هر لحظه‌ی بعدی نامعین است؟ که این ما هستیم که می‌خواهیم در شرایط فعلی لحظه‌ی بعدی را بسازیم؟

هیچ کدام از این حرف‌ها موثر نبود. البته هم قرار نیست که همه‌ی حرف‌های آدم قانع‌کننده باشد. ولی به هر حال من هم باید دلیلی داشته باشم. و با وجود همه این حرف‌ها چه دلیلی می‌ماند جز اینکه فراموش کرده‌ام اولین بهانه‌ی شکل‌گیری یک ارتباط عاطفی، پیش از هر چیز، کشش و علاقه‌ایست که دو نفر به یکدیگر دارند و وقتی یک جای کار بلنگد، رابطه‌ی عاطفی با یک رابطه‌ی دوستانه تفاوت چندانی نمی‌کند. شاید گیر کار همینجا باشد. چیزی که اصلن به آن فکر هم نمی‌کردم! اما این را هر دختر دبیرستانی هم می‌داند!

حالا چرا همه این‌ها را نوشتم؟ چون امروز فکر می کردم که توانایی‌ام در بیان کردن آنچه در سرم می‌گذرد کافی نیست. که باز هم نوشتن تنها راه حل است. و همین است که باز هم به کلمات پناهنده شدم.

۲۴ مرداد ۹۸

****

 

راهکارهای جزیی

این روزها برای کاهش استرسم در محیط کار، یک فایل ورد درست کرده‌ام و سعی می‌کنم که افکار پراکنده و مزاحمم را در آنجا بنویسم. هم برای اینکه آرام‌تر بشوم و هم برای اینکه تمرکزم به کار افزایش یابد. امیدوارم که این ترفند جواب بدهد و بتوانم در محیط کارم موثر باشم.

۱۱ مرداد ۹۸

****

 

تهران، یک عاشقانه

کمتر پیش آمده بود که شبهای تهران را ببینم. پیاده، لخ لخ کنان در خیابان‌هایش راه بروم و فکر کنم به اینکه چه قدر این شهر عجیب است. با تمام روزمرگی‌هایش همچنان نمی‌توان آنرا یک شهر دانست. انگار یک کل نامسنجم است. پر از حرف‌های نگفته. به سان عاشقی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما مهر سکوت بر لب زده است. به سان این روزهای من. که دوست‌داشتنم را و حرف‌هایم را پنهان می‌کنم.

۹ مرداد ۹۸

****

 

از روزهای بعد

داشتم اینجا را می‌خواندم و دیدم که چه قدر ناراحتی‌هایم اینجا بروز پیدا کرده است. لابد دیگرانی که اینجا را خوانده‌اند پیش خودشان فکر می‌کردند که این دختر همان کسی است که خودش را نقش اول زندگی‌اش می‌داند؟ کاش خوانندگان اینجا بدانند که این روزها واقعن برایم روزهای سختی بوده است. و شاید دلیل ننوشتنم اینجا به یک مدت طولانی هم همین بوده باشد. اینکه نمی‌خواستم سختی‌ها و ناراحتی‌هایم را بیتر اینجا بروز بدهم.

دوست ندارم خودم را سانسور کنم و بگویم الان که بسیار خوب و خوشحالم. اگرچه که بودن در یک محیط کاری که نگرش جمعی‌اش با نگاه تو مطابقت دارد، خیلی جذاب و خوب است. اما با این حال، همچنان روزهای سختی هست و همچنان مرددم. اما سعی می‌کنم که خوب‌تر باشم.

از همه شما خوانندگان نقش اول و نوشته‌های پراکنده ممنونم.

۲ مرداد ۱۳۹۸

****

روزهای بد!

گاهی از ضعف خلاقیتم حرص می‌خورم. حتا نمی‌دونم این واقعن ضعفه یا نه، فقط اختلاف سلیقه است. میدونم که منظور علی از بهتر شدن اینه که قشنگ‌تر بشه. ولی خودم فکر می‌کنم که با توجه به این ساختار همین مناسبه. میدونم از حرفام هیچی نمی‌فهمید. چونت درواقع دارم یک مساله کاری رو اینجا می‌نویسم. برای اینکه خالی بشم.

نمیدونم تو فاز دفاعم یا نه. به خودم می‌گم نیستم. چون واقعن منم دوست دارم که کارم رو دوست داشته باشند. ولی فکر می‌کنم بقیه فکر می‌کنن که من از قصد نمی‌خوام تغییراتی بدم. در صورتی که این طوری نیست واقعن. من آماده‌ام برای تغییر، برای انتقاد و هر چیز دیگه. به ظرطی که مشخص باشه و بدونم که باید چی کار کنم!

دلم گرفته. یک چنین روزهایی هم هست خب. و کاریش نمیشه کرد. مع‌الاسف.

۱۹ تیر ۹۸

****

 

نفس عمیق بکش و کار کن

دلم می‌خواد یک عالمه غر بزنم. خسته هستم. گاهی از خسته بودنم هم خسته هستم. از اینکه چرا مثل آن اوایل شور و شوق ندارم. چرا انقدر زندگانی برایم سخت شده! چرا به هیجان نیاز دارم. هیجان کاری جدید. و وقف شدن برای آن. غرق شدن در آن. چیزی شبیه به کار فمنستی خودمان یا شبیه به سایت نقدی که قرار است راه بیاندازیم. دلم می‌خواهد یک عالمه انرژی داشته باشم برای کارهایم. برای شغلم، برای سایت‌ها. بی‌اندازه خودم را وقف کار کنم. نخوابم. عشق به کار در من موج بزند. ولی نمی‌زند. هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. حس می‌کنم دیگران از این خسته شدن من هم به ستوه آمده‌اند. دلم می‌خواهد آنها را ناامید نکنم. دلم می‌خواهد نشان بدهم که اینطور که آنها فکر می‌کنند نیست. ولی نمی‌شود. من فقط خسته هستم. خودم هم نمی‌دانم از چه چیزی. خودم هم می‌خواهم پرشور باشم. شاید بهتر باشد نفس عمیقی بکشم و به جای این نوشته‌ها کار کنم. شاید کار کردن و فکر نکردن به همه اینها از همه چیز بهتر باشد!

۱۸ تیر ۹۸

امروز تولد بثی بود. بثی جونم تولدت مبارک. با تو بودن به من یاد دادکه بیشتر خودم باشم. خوشحالم که دیدمت.

**** 

 

اعتراف!

بحث طولانی نویسنده شدن یا تهران اومدن رو با افراد زیادی داشتم. همیشه دنبال راه حلی بودم که بشه هر دوش رو انتخاب کرد. فکر میکردم میشه ولی حالا که چند ماهی به شدت درگیر کار شدم متوجه شدم نه. کار آنقدر تمرکزم رو میگیره که دیگه فضای خالی تو ذهنم برای ایده‌پروری درباره نوشتن باقی نمی مونه.
اما تو صحبت آخر با فاطمه، وقتی ازم پرسید پس با این اوصاف تهران اومدن برات اولویت داره؟ گفتم باید اعتراف کنم آره. نه به خاطر تهران بودنش، نه به خاطر پیشرفتش و نه به خاطر شرایط مالی بهترش. بلکه به این دلیل که من تو قم راحت نیستم. خودم نیستم. نقابی روی صورتمه. حرف‌هایی که میزنم مال خودم نیست. سکوتم بیشتر از حرفامه. هویتم رو باید پنهان کنم. و این عذاب‌آورترین رنج دنیاست. مکانی که بهت القا می‌کنه اگر میخوای زنده بمونی و پیش خونواده‌ات باشی باید طور دیگری رفتار کنی. خسته کننده است. فرسایشیه. فرسایشی. و برای من خودم بودن مهمتر از نویسنده شدنه.

۳تیر۹۸

****

از روزها

گاهی فکر می‌کنم که آخر می‌روم یک استودیو میزنم و آن کارهایی که دوست دارم و طراحی کردم را آنجا می‌فروشم. گاهی فکر می‌کنم آدم بهتر است اصلن به این سمت برود. چه قدر بد است که سلیقه‌ی دیگران باید در کارت دخیل باشد و انگار تو در این بین داری نادیده گرفته می‌شوی.

می‌خواهم توییتر نروم. اصلن انگار مدل ذهنی‌ام را تغییر داده به چیزی که عموم فکر می‌کند. نیمدوانم چرا از مشابه عموم فکر کردن ترس دارم. فکر می‌کنم چون همه اینطوری فکر می‌کنند پس اشتباه است! می‌دانم این استدلال‌ها خنده‌دار است. ولی خب دیگر.

خسته شدم از توییتر و خسته شدم از اینکه انقدر برای وقت دیگران احترام قائلم و دیگران برای وقت من احترام قائل نیستند و بعد هم دوقورت و نیم‌شان باقیست!

بگذریم از اینها دلم می‌گیرد دیگر.

۲۵ خرداد ۹۸

****

راه‌ها و مرزها

شاید حالا وقتش رسیده که مشخص کنم با چه کسانی می‌خواهم ارتباط داشته باشم! آدم باید هر چند وقت یک بار این را برای خودش واضح و شفاف بنویسد. حتا مرزبندی هم بکند. مثلن با فلانی در اینستاگرام فقط ارتباط دارم یا در توییتر. اینطور می‌شود که می‌توانی ابهام‌های ارتباطاتت را کمتر و کمتر کنی.

بله در آستانه‌ی بیست و هشت سالگی (می دانم گندش را درآوردم) میخواهم مشخص کنم. یک چیزهایی را برای خودم مشخص کنم. فکر می‌کنم از الان به بعد باید یک کاریزمایی در رفتارم باشد. یک اصولی سیاستی چیزی. می‌دانم سخت است برای من که همیشه صادقانه و با مهربانی سعی کردم با دیگران رفتار کنم. نه که آدمهای کاریزماتیک مهربان نباشند. نه. ولی خب آنها هم برای مهربانی‌هایشان مرزبندی دارند. من هم داشتم دارم ولی خیلی گل و گشاد بود. حالا می‌خواهم کمترش کنم. خوب نیست که دنیا تو را به این سمت سوق می‌دهد. اما چاره‌ای نیست. باید این کار را انجام بدهم.

می‌خواهم بروم سفر. چند سفر کوتاه پشت سر هم. بله اینطوری بهتر است. باید بروم سفر. جاده مرا می‌خواند. یک سال بیشتر است که سفر نرفته‌ام. یک سال بیشتر است که فقط کار کردم. این روزها از کار کردن خسته شدم. می‌خواهم کمی به خودم بیاندیشم. هر کسی فکر نکند می‌گوید عین پیرمردهای ۵۰ ساله حرف می‌زنم! نه پنجاه سالم نیست و پیرمرد نیستم. ولی دلم می‌خواهد عزمی داشته باشم و اراده‌ای که دلم به رحم نیاید. این وقت‌ها که می‌شود از خودم می‌پرسم آیا باید خلاف آن چیزی که هستم رفتار کنم یا نه؟ آیا لازم است؟ آیا مهم است؟

نمیدانم. جواب همه این سوال‌ها این است که نمی‌دانم. شاید در پیچ و خم راه پاسخش را بیابم.

۸ خرداد ۹۸

****

در آستانه‌ی ۲۸ سالگی

انگار قرار است دنیا بعد از بیست و هفت سالگی رنگ دیگری باشد. تو گویی همه آنچه در آن سال‌ها بوده و تلاش کردی بوده باشد حالا دارد از دستت می‌رود. و من برای آن منِ از دست رفته ریز ریز اشک می‌ریزم.
گذشته همیشه برای ما خواستنی‌تر از زمان حال بوده و خواهد بود.
شاید خوشبختی چیزی جز پذیرفتنِ خود در اینجا و اکنون نباشد.

۵ خرداد ۹۸

****

درآستانه‌ی ۲۸ سالگی

در آستانه‌ی ۲۸ سالگی گاه به گاه اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شوند. این بار انگار درد زمان است. شاید خنده دار باشد ولی از خودم می‌پرسم این بیست و هفت سال چه شد؟ خوب گذشت بله یک عالمه چیزهای جدید یاد گرفتم و و و . ولی انگار هنوز چیزی کم است. هنوز در پی خودم هستم. هنوز خسته‌ام از اینکه خود را نیافتم یا اینکه اعتمادم به خودم آنقدرها نیست که باید باشد. هنوز خودم را بر مبنای مختصات دیگران تعریف می‌کنم. هنوز دل بسته‌ام به دلخوشی دیگران و تو گویی چیزی از خودم ندارم. به جز همین صفحه‌ی بلاگ. همینجا که می‌توانم بی‌مهابا بنویسم. از خودم می‌پرسم بس نیست؟ بیست و هفت سال برای دیگری زندگی کردن بس نیست؟ بیست و هفت سال دلخوش به دلخوشیِ دیگری بودن بس نیست؟ بیست و هفت سال با خنده‌ی دیگری شاد شدن و با گریه دیگری اندوهگین شدن بس نیست؟ من که هستم؟ من از خودم چه چیزی در چنته دارم؟ حالم از همه چیز به هم می‌خورد. از همه تلاش‌هایی که برای اثرگذاری در دنیا انجام می‌دهم. می‌نویسم به خاطر آن که دیگری بخواند و یاد بگیرد و من از یادگرفتن او خوشحال بشوم! می‌نویسم که در اذهان دیگری جاودانه بمانم! خسته هستم. در آستانه‌ی بیست و هشت سالگی خسته هستم. از این همه برای دیگری بودن و زنده ماندن و زندگی کردن. می‌خواهم تاثیرگذار نباشم. اسمم در تاریخ نیاید. بزرگ نباشم. می خواهم هیچ چیز نباشم. میخواهم فقط خودم باشم. با همه احساس‌هایم. با همه خیال‌هایم. رویاهایم. رویاهایی که نمی‌خواهم به واقعیت بپیوندند. بس است عمیق بودن و تلاش برای آن. بس است ادعای روشن‌فکر بودن و فهمیدن و بلاه بلاه بلاه. از همه اینها حالم به هم می‌خورد. دلم می‌خواهد یک آدم عادی باشم. همینقدر ساده. همینقدر عادی. همینقدر هیچ.

۲۷ اردیبهشت ۹۸

****

جدی باشم یا مهربان؟
من آدم متعهدی هستم. و معمولن سعی می‌کنم که آدمها در ارتباط با من حس خوبی را تجربه کنن. ولی گاهی مردد می‌شوم. چه اندازه آدم باید به دیگران توجه کند؟ به نیازهایشان؟ گاهی نمیدانم کاری که انجام می‌دهم از لطف من است یا از سر وظیفه‌ی من! خودم فکر می‌کنم از سر وظیفه است ولی وقتی دیگران را می‌بینم که چندان توجهی به این مسائل ندارند، سرخورده می‌شوم. تردید مرا فرا می‌گیرد که آیا من دارم بیشتر از اندازه مهربانی می‌کنم یا سرویس می‌دهم؟ زمان‌هایی بوده که محکم و مستقل از حق خودم دفاع کردم. اما در بیشتر مواقع سعی می‌کنم کوتاه بیایم. این مشکلات در رابطه‌های شغلی و دوستی برای من بسیار پیش می‌آید. از طرفی می‌خواهم جدی باشم و از طرفی هم می‌خواهم مهربان. تعادل این دو سخت است!

۲۴ اردیبهشت ۹۸

****

«جدی باش، پرشور باش و بیدار باش»

این روزها سعی م‌کنم به نوشتن بیشتر روی بیاورم. از ننوشتن و کتاب نخواندن خسته شدم. با اینکه حجم کار بالاست و واقعن خسته می‌شوم اما باز هم دلم می‌خواهد تا آنجا که در توانم هست دو یا سه صفحه مطالعه داشته باشم. کتاب روح آدم را تازه می‌کند. برای اینکه ذهنم درگیر مسائل جزیی و بی‌اهمیت نشود از شبکه‌های اجتماعی فاصله گرفتم. می‌خواهم مدتی دورباشم. می‌خواهم همانگونه باشم که سونتاگ می‌گوید: «جدی، پرشور و بیدار» سخت است. مثلن همین الان تصمیم داشتم که یادداشت کوتاهی از خلاصه‌ی آنچه خوانده‌ام در کانالم بنویسم اما به خاطر خستگی نتوانستم ذهنم را جمع کنم.

در بسیاری از زمان‌ها ما می‌خواهیم مطابق آنچه باشیم که دیگرانی که دوستشان داریم و افکارشان را می‌پسندیم، هستند اما در عمل همه چیز روی دیگری می‌یابد!

۲۳ اردیبهشت ۹۸

****

تصمیم‌های نگرفته و طناب‌هایی که پاره می‌شوند!

با اینکه محمدرضا کمکم کرد که تو شرایط بحرانی که پیش اومد تصمیم رضایت بخشی بگیرم، اما بازهم سر تهران رفتن و نرفتن مرددم. تنها دلیلش هم اینه که واقعن نمیدونم میخوام عکاسی رو ادامه بدم یا نه. اگر برم تهران فرصت هیچ کاری رو ندارم. فقط باید کار کنم. گاهی به خودم میگم تو که هنوز وارد اون فضا و محیط نشدی، حتا محیط کارت رو هم انتخاب نکردی. پس چطور این حرف رو میزنی؟ به هر حال آدمهای دیگه رو دیدم. دوستانم رو و میدونم که باید زیاد کار کرد. مشکلی با کار کردن ندارم، مشکلم اینه که فرصت برای عکاسی ندارم. بعد از اینکه از شرکت اومدم بیرون، تصمیمم یک چیز دیگه بود. اما حتا همین الان که فریلنسری هم کار می‌کنم نیاز به پول دارم. بنابراین باید بیشتر کار کنم. و بیشتر کار کردن یعنی زمان کمتر برای عکاسی.

اینکه اولویت‌هام بنا به جبر محیط عوض شده و من باید وقت بیشتری برای یک سری مسائل دیگه بذارم رو نمیدونم چطور باید به دوستانم بگم. این مدت رشد خوبی داشتم. به خصوص کلاس‌های آقای سوری خیلی بهم کمک کرد که آدمهای جدید بشناسم و ارتباطات خوب پیدا کنم. ولی انگار داره اون طنابه پاره میشه. و من از این بابت ناراحتم.

۲۳ اردیبهشت ۹۸

****

بحران بیست و هفت سالگی

کمتر از یک ماه دیگر بیست و هفت‌سالم تمام می‌شود و وارد ۲۸ سالگی می‌شوم. بیست و هفت‌سالگی برایم بسیار متفاوت بود. متفاوت از سال‌های دیگری زندگیم. سالی که زندگی برایم جدی شد و مرا به سمت چیزهای جدی‌تری هل داد! انگار که فهمیده باشی زمان آنقدرها هم که تو فکرمی‌کنی قرار نیست کش‌دار بشود و تو با آن چهره‌ی بیبی فیس‌ات، تا ۳۰ چندان فاصله نداری. هرچند اینها یک عدد هستند بله من هم قبول دارم که یک عدد هستند اما گاهی اعداد می‌توانند معیار دقیق‌تری به آدم بدهند. به هر حال الان در پایان بیست و هفت‌سالگی فکر می‌کنم چه اندازه آن هیجان‌های دوران جوانی و آن عطش برای تجربه‌های ناشناخته برایم رنگ باخته است. برایم شبیه شوخی شده است. لبخندی به لبم می‌نشاند و همین و دیگر هیچ! انگار مسائل دیگر مهم‌ترند! نمیدانم بیست و هشت‌سالگی چه می‌شود. ولی فکر می‌کنم بعد از آن تکرار همین حس است.

۲۱ اردیبهشت ۹۸

****

شکست بخور!

با تمام وجود تجربه کن، شکست بخور و اجازه بده از میان شکست‌ها چیزی که هستی رشد پیدا کنه .
این چیزیه که از آقای بهزاد چاووشی یاد گرفتم.

۱۱ اردیبهشت۱۳۹۸

****

 

بهار، فصل ناامیدی

بهار، فصلِ شروع دوباره است اما برای من گویی شبیه زمستان شده. میل به انجام کاری ندارم و تنها برای پر کردن ساعات کاری‌ام و دوری از احساس عذاب وجدان کار می‌کنم. می‌نویسم و می‌خوانم و طراحی می‌کنم. خسته‌ام از بینابین زندگی کردن. دلم می‌خواهد معجزه‌وار جسارتی نصیب من بشود که بتوانم مرز زندگی‌ام را مشخص کنم. بدانم کدام سمتم. بدانم برای چه تلاش می‌کنم. بدانم برای چه زندگی می‌کنم.

گاهی فکر می‌کنم زندگی‌ام را می‌گذرانم و تمام تلاشم بر این است که خوب بگذرانمش. حالا هرطور که شد. مهم نیست که چه قدر تکلیفم مشخص نیست. و نمی‌توانم انتخاب کنم. تردید خسته‌ام کرده. زندگی‌ام پر از انتخاب‌های نشده‌ایست که هر روز و هر ساعت در کشمکش میان آنها رنج می‌برم. نمی‌توانم انتخاب کنم و نمی‌توانم همه‌شان را کنار بگذارم. تو گویی بند نافم را با تردید بریده باشند.

از دوستی‌ها و از عشق دوری می‌کنم. با اینکه احساسم مرا به سمتی می‌کشد ولی با آن مبارزه می‌کنم. نه حالا وقتش نیست. یا آنکه چه اهمیتی دارد؟ یا ته‌اش قرار است چه بشود؟ ته‌اش همین تنهایی لعنتیست و یک عالمه تردید و دنیایی که باید بگذرانی تا تمام شود.

۲۶ فروردین ۹۸

****

بعد از مدت‌ها

بعد از مدت‌ها شروع کردم به نوشتن در اینجا. توییتر نویسی و اینستاگرام با آن همه دک و پوزشان مرا راضی نمی‌کند. دلم می‌خواهد جایی دیگر بنویسم که دنیای پیش رویم فراخ باشد و گسترده و نامرئی. امروز دوباره کنار کارما را خواندم. اولین زنی که دوستش داشتم نویسنده‌ی این وبلاگ بود. کسی که یادداشت‌های پراکنده الهام‌بخش گرفته از وبلاگ او هستند. آدم این همه سال وبلاگنویس باشد! کنار کارما زنیست که دوستش دارم. چون ساده و بی‌پیرایه می‌نویسد. خودش را می‌نویسد. راستش را بخواهی من هیچ وقت نتوانستم که خودم را پنهان کنم. پشت کلمات، اسم مستعار یا عکس مستعار. همیشه خودم بودم و خودم بودن را فریاد زدم. اینجا از احساساتم، از رنج‌هایم، از افکار پریشانم نوشته‌ام. اینجا بیش از آن که وبلاگ باشد، من هستم. خود خود پریسا حسینی.

۱۸ فروردین ۹۷

****

 

گری وینوگراند- مجموعه زنان زیبا هستند

 

از نامه‌های پست نشده (۲)

وقتی بچه بودم یک برنامه کودکی بود تلویزیون می‌گذاشت که من بارها آن را می‌دیدم. درواقع آن برنامه روی من بسیار اثر گذاشت. قصه‌اش این بود که یک تاجر ثروتمندی بود که از یک کوه ناشناخته الماس و طلا جمع می‌کرد. آن الماس‌ها نوک قله بودند. و نوک قله هم محل زندگی یک عقاب بود. او به تنهایی نمی‌توانست این کار را انجام بدهد به همین دلیل پسر جوانی را به عنوان خدمتکار استخدام می‌کرد و بعد از چند صباحی که او کار می‌کرد، او را به آن کوه می‌برد. به او می‌گفت که باید دولا بشود و بعد یک پوست گوسفند روی او می‌انداخت. عقاب فکر می‌کرد که طعمه است. او را برمیداشت با خودش می‌برد بالا. پسر الماس‌ها را جمع می‌کرد و بعد با طناب برای تاجر می‌فرستاد. بعد که تمام می‌شد، تاجر او را پایین نمی‌آورد. پسر آنجا می‌ماند و طعمه‌ی عقاب می‌شد. و این اتفاق دوباره با یک پسر دیگر می‌افتاد.

اما یک بار پسری که آمده بود با عقاب دوست شد. و بعد همانجا ماند و زندگی کرد. تا اینکه دوباره تاجر با یک پسر جوان دیگر به سراغ الماس‌ها آمد. آن دو پسر با هم دست به یکی کردند و با کمک عقاب، تاجر را از میان بردند.

این اولین داستانی بود که شاید مفهوم تغییر را برای من شکل داد. این که اگر اتفاق بدی برای تو افتاد، اجازه نده برای دیگری هم بیافتد.

همین است که الان دارم می‌نویسم. چون فکر میکنم که برایم اتفاق بدی افتاده و دلم نمی‌خواهد برای دیگری هم بیافتد. قبل از این که این نامه را بنویسم، دو تا ایمیل زدم و به دوستم هم پیام دادم و هفت صفحه هم در دفترم نوشتم. ولی هیچ کدام افاقه نکرد. من هنوز غمگینم.

هنوز بابت آن جمله‌ای که به من گفتی دلگیرم. و هنوز فکر میکنم که مورد سواستفاده قرار گرفتم. بازیچه شدم. هرچه قدر که می‌خواهم آن را به تجربه نسبت بدهم فایده ندارد.

جایی که من هستم، بسیار جای خوبیست. من از آن دختر وابسته‌‌ای که می‌ترسید و شب و روزش با اشک سپری می‌شد فاصله گرفتم. در این شکی نیست. در این هم که اتفاق بین من و تو در این چهار سال به رشد من کمک کرده شکی نیست. ولی حالا فکر میکنم همه‌ی آنها دروغ بوده است. با این حس دروغ نمی‌توانم کنار بیایم.

شاید تو بگویی نه اینطور نبوده. من دوستت داشتم. ولی نداشتی. و قبول کن که دوست نداشته شدن دردناک است. حتا اگر آدم خودش، خودش را دوست داشته باشد.

در طول زندگیم آدمهای زیادی را دیدم که به من محبت داشتند و دارند. و در نیت خیرشان شکی ندارم. و ممنون‌شان هستم. ولی تو فرق داشتی. چون خودت گفته بودی که فرق داری. و حالا همه چیز، پوچ شده انگار. چون فهمیدم که هیچ فرقی وجود نداشته. حس می‌کنم تمام آن رنج‌هایی که کشیدم، تمام آن عذاب‌وجدان‌ها، تمام همه‌ی آن چیزها، که هنوز هم می‌گویم در نهایت به رشد من کمک کرده بوده، اما فکر میکنم همه‌اش بیهوده بوده.

من دارم از صفر شروع می‌کنم. از صفر و با دست خالی. دست‌های خالی. یاد مولی می‌افتم، همان شخصیت فیلم بازی مولی که بارها از صفر شروع کرد و حرف چرچیل که می‌گفت زندگی یعنی تلاش کنی و شکست بخوری و دوباره تلاش کنی.

میدانم که برای تو چندان قابل درک شاید نباشد. شاید برای دیگران هم. اما من غمگینم. و غمگین بودنم را نمی‌توانم انکار کنم.

ادامه می‌دهم. تاب می‌آورم ولی غمگین هم هستم.

همین.

اسفند ۹۷

به روزرسانی، چند ساعت بعد:

حالم بهتر است. فکر میکنم که نباید ناراحت باشم که همه چیز از دست رفته. نه. من عاشق شده بودم. و عشق جسارت می‌خواهد. من جسور بودم که به پریسای بیست ساله که به شدت در مقابل عاشق شدن مقاومت می‌کرد و هیچ کسی را به حریم خصوصی‌اش راه نمی‌داد، اجازه دادم فردی وارد قلبش بشود و با او یکی بشود. من عاشق بودم و نباید خودم را به خاطر عاشق شدنم ملامت کنم. بلکه به عکس. باید خودم را تحسین کنم به خاطر جسارتم در تجربه‌ی عشق.

عشق یک چیز پر ابهام است. هیچ تعریف مطلقی ندارد. و پذیرا شدن یک چیز مبهم که به تعداد آدمها از آن تفسیر وجود دارد، عین جسارت است. همین و بس.

 

کامنت ها:

همید: همین جسارتِ نوشتن که تو داری خودش یک کلاسِ درس.
این نامه های پست نشده هم خواندنی ست فارغ از همه ی دیگر چیزها.
غمگین بودن هم احوالِ روزگارِ ماست؛ چه مانده باشی چه رفته باشی. چه رها شده باشی چه رها کنی. غمگینی سرشتِ ایامِ ماست.

مهتاب:

وشته ت رو دوست داشتم. چند وقتی هست که وبلاگت رو دنبال میکنم. خیلی خوبه که تنها سفر میکنی و به اینکه انقدر خوب درمورد عکاسی مینویسی حسودیم شد. نه اینکه منم دلم بخواد درباره عکاسی بدونم ولی به اینکه یه چیزی رو انقدر خوب دنبال میکنی و بقول امین آرامش شاید کار نمیکنی حسودیم شد. منم چند وقته منظم کوه میرم و اون نوشته هات رو هم درمورد کوه دوست و قبول داشتم.

 

****

 

از نامه‌های پست نشده (۱)

گری وینوگراند- مجموعه زنان زیبا هستند

 

پیش‌نوشت: خواننده‌ی عزیز وبلاگ نقش اول:

این نامه‌ها برای یک شخص واقعی نوشته می‌شوند نه یک شخص خیالی. اما اینجا می‌نویسمشان. دلیل ندارد جز این که اینطور دوست دارم. احتمالن به جز گرفتن وقت شما ارزش دیگری ندارد. فکر نمی‌کنم هم که نکات مثبتی در آن بتوان یافت کرد.

با این حال انتخاب با شماست.

حسین، سلام

دلم گرفته و من وقتی دلم می‌گیرد برای تو می‌نویسم. چهار سال است که این طور بوده و حالا بعد از چهار سال فکر میکنم که چطور باید این عادت را ترک کنم. نمی‌شود. می‌خواهم ترک کنم. چون بعد از چهار سال فهمیدم که تو عاشق من نبودی. به همین راحتی. به همان سادگی که در آخرین پاسخ به ایمیل من گفتی: که به من محبت داشتی و احساست فراتر از محبت نبوده است.

و با این جمله همه چیز فروریخت. من چهار سال تمام جور دیگری فکر می‌کردم. جور دیگری خیال می‌کردم. جور دیگری رویا می‌بافتم. جور دیگری تو را باور داشتم. حال از آن باورها هیچ نمانده. تنها همین عادت نامه‌نوشتن من باقی مانده است. آن را ادامه می‌دهم چون نوشتن برای خودم دلپذیر بود. تو با دیگرانی که به من محبت داشتند هیچ فرقی نداشتی. ولی من فکر می‌کردم که داری. فکر می‌کردم که تو عاشق من هستی.

حالا که صمد بهرنگی را هم دیدم که همینطور ساده می‌نوشته برای دوست و کسانش، به فکر افتادم که چرا من ننویسم. وبلاگ که دارم. همین کافیست. شاید تو بخوانی. شاید هم نخوانی. اهمیتی ندارد. همین قدر سرد می‌نویسم که دیگر اهمیتی ندارد. ولی من نمی‌توانم ننویسم. این یک روش آرام شدن بود در طی این سال‌ها. حالا هم همان است.

نمیدانم چه قدر ادامه پیدا کند. همینقدر می‌دانم که گه گداری می‌نویسم. هرچه به ذهنم می‌آید. بدون سانسور. میل عجیبی در من همیشه وجود داشته که خودم را افشا کنم. نمیدانم برای چه. لابد برای اینکه ثابت کنم یک تن بیشتر نیستم. یک هویت بیشتر ندارم. منِ واقعی‌ام همین است که در این کلمات فاش می‌شود.

میدانم که تو قبول نداری. تو می‌گویی من هویتی ندارم. چند روز پیش در کلاس نقد هنر، دختری را دیدم که نقاش بود. یک مجموعه داشت با نام … معلق. چون مجموعه‌اش نمایش داده نشده، نمی‌توانم اطلاعات کامل بدهم. همین قدر بگویم که فیگورهایش رو به روی مخاطب بودند و از او عکس می‌گرفتند با دوربین موبایل و نکته‌ی جالب اینکه سر نداشتند.

او مردد بود میان انتخاب‌هایش و برای همین سر را برداشته بود از فیگورهایش. جالب بود نه؟ از استاد پرسیدم آیا می‌توان سرگردانی این فیگورها را به بی‌هویتی نسبت داد؟ پاسخش مثبت بود. و بعد پرسیدم آیا می‌شود گفت که این مربوط به زمانه و دورانیست که داریم در آن زندگی می‌کنیم؟ باز هم پاسخش مثبت بود. می‌بینی؟ من درست می‌گفتم. بی‌هویتی من و خیلی‌های دیگر به خاطر زمانه‌ایست که در آن زیست می‌کنیم.

قبلن هم برایت گفتم، حالا هم می‌گویم، در دنیای تکثیر اطلاعات آیا واقعن می‌شود که یک هویت داشت؟ نه نمی‌شود.

دلم گرفته. امسال می‌خواهم اعتماد به خودم را در خودم تقویت کنم. به خودم بقبولانم اگر دلم می‌گوید که دیگری به تو لطف دارد و همین و بس، به خودم نگویم که تو اشتباه می‌کنی او عاشق من است. بپذیرم که گاهی من هم درست می‌گویم. بپذیرم این را.

دوست دارم رنگ اعتماد به خود در تمام کارهایم هویدا باشد. دیده شود. در شغل طراحی گرافیکم، در نوشتنم و در دوست داشتنم و ارتباطاتم با آدمها. انقدر خودم را مقصر ندانم و سرزنش نکنم.

تو همیشه می‌گفتی نباید قضاوت کرد. خودت هم بر همین مبنا زندگی می‌کنی ولی من می‌خواهم قضاوت کردن را یاد بگیرم. قضاوت کنم درباره احساسی که دیگری به من دارد و جرات داشته باشم به خودم بگویم که درباره‌اش چه فکر می‌کنم.

فکر می‌کنم آدم اعتماد به خود را که داشته باشد، می‌تواند آرام آرام یاد بگیرد که چگونه و چطور خودش را بسازد.

روزهایی که می‌گذرانم سخت است. و من بیش از هر وقت دیگری تنها هستم. تصمیم دارم این تنهایی را تجربه کنم. و با آن کنار بیایم. نوشتن را به تنهایی‌ام راه بدهم مثل همین کاری که الان می‌کنم.

غمگینم. بی‌نهایت. از دست خودم. اما ادامه می‌دهم. باید تاب آورد. همین و همین.

بهمن ۱۳۹۷

****

 

تداوم و نه کامل بودن

یک بخش جدید به سایت افزوده‌ام. البته خام و نپخته است. اما قرار است که به تدریج کامل بشود. نقشه‌ی راهی که در ذهنم بود را یادداشت کردم. همین اندازه هم آدم بتواند پیش برود خوب است. اعتقادم این روزها تغییر کرده. دیگر به کامل بودن فکر نمی‌کنم بلکه به تداوم می‌اندیشم. چه بسا که تداوم است که تکامل را به ارمغان می‌آورد.

۱۱ بهمن‌ماه ۹۷

****

 

راه نویسندگی

مرا جز سوختن کار دگر نیست/ بیا تا خوش بسوزم زان که خامم

همه راه نویسندگی به گمانم همین باشد که عطار می‌گوید.

۳۰ دی ۹۷

****

 

عشق هرگز کافی نیست

عشق تنها یک ایستگاه زودگذر است. عشق کاتالیزور است نه مایه اصلی کار. عشق به تنهایی نمی‌تواند تو را خوشبخت کند. حداقل من را که نمی‌تواند. برای راضی بودن از زندگی چیزی بیش از عشق نیاز است. این روزها هرچه با خودم فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که هیچ چیز به اندازه کار برایم اهمیت ندارد. دوست دارم سخت‌کوش‌تر از چیزی باشم که هستم. دوست دارم شب‌ها نخوابم. هرچند که نمی‌توانم. دلم می‌خواهد بی‌وقفه کتاب بخوانم. دلم می‌خواهد تنها باشم و سرسخت و کوشان. همین‌ها انگار می‌توانند رضایت را برایم به ارمغان بیاورند.

۲۸ دی ۹۷

****

 

ترس‌های غیر منطقی

همیشه در هر موقعیتی که هستیم ممکن است برایمان پیش آمده باشد که ترس مانع رسیدن به اهدافمان شده باشد. من نام این دسته از ترس‌ها را می‌گذارم ترس‌های غیر منطقی. یعنی منطقی پشتش نیست. در مقابل اینها دسته‌ای از ترس‌ها هم هستند که کاملن پیش‌بینی شده هستند. یعنی شما بر مبنای شرایط و تجربیات قبلی، وضعیت را می‌سنجی و چون می‌ترسی از قدم برداشتن در آن مسیر کنار‌گیری می‌کنی. من فکر می‌کنم اتفاقن این ترس‌ها خوب هستند چون باعث می‌شوند ما بی‌پروا عمل نکنیم و عزت نفسمان ضربه نخورد. اما گاهی تشخیص این دو خیلی مشکل می‌شود. و سنجیده عمل کردن دشوارتر. اینجاست که خودم هم هنوز برایش راهکاری پیدا نکرده‌ام.

۲۶ دی ۹۷

****

 

تنها آرزوی من

سخت‌ترین روزها، روزهایی نیست که تصمیم بزرگی می‌گیری. سخت‌ترین روزها، روزهای بعد از آن تصمیم است که باید متعهد بمانی. همیشه تردید وجود دارد. ولی می‌توان از آن عبور کرد و بر آن فائق شد. این روزها تنها آرزویم این است که یک نویسنده‌ی تمام وقت بشوم. همین. و واقعن چیزی به جز  این نمی‌خواهم.

۲۴ دی ۹۷

****

 

تو خوب می‌نویسی!

برای یک وبلاگنویس هیچ لذتی بالاتر از این نیست که متوجه شود مخاطبی از دنیای آشفته و انبوه گوگل وارد سایتش شده، مطلبی را خوانده و بعد آن را دوست داشته. این قدرت شگفت‌انگیز رسانه و دنیای جدید واقعن مرا سر ذوق می‌آورد و دلم می‌خواهد بیشتر و بهتر بنویسم. حس مسئولیتم در قبال آدمهایی که اینجا می‌آیند بیشتر می‌شود. وقتی به من می‌گویند که تو چه قدر خوب می‌نویسی! لبخند پت و پهنی روی لبانم می‌نشیند. خوشحالم که اینطور است. باید بنویسم و بهتر بنویسم. قول می‌دهم.
ممنونم دوستان خوبم.

۲۳ دی ۹۷

****

 

از روزها

فکر می‌کنم باید مقداری دور بشوم و فکر کنم. اگرچه این دور شدن‌ها در زندگی من زیاد بوده. اما این بار باید کمی حساب‌شده‌تر باشد. باید فکر کنم و بنویسم. و مسیرم را مشخص کنم. باید نگران زمان نباشم. باید آرام بودن را یاد بگیرم. دلم برای شعرخوانی‌هایم و حافظم تنگ شده. خیلی وقت است که کتاب داستان کم می‌خوانم. کتاب‌هایم غیر داستانی و درسی شده‌اند. وقتی مثل الان آشفته می‌شوم نمی‌دانم که باید چه کار کنم.

کیارستمی یک جایی می‌گفت: نمیدانم لذت بردن در زندگی مهم‌تر است یا پیشرفت‌ کردن؟ این سوال همیشه در ذهن من هم چرخ می‌خورد.

۱۹ دیماه ۹۷

****

 

دردهای بی‌درمان!

دیروز از دوستم خواستم که برایم چند تمرین مدیتیشن بفرستد. باید کمی خودم را آرام کنم. اما نسبت به آرام بودنم هم عذاب وجدان دارم. پر از خشم هستم. خشم نسبت به خودم و اطرافیان. دلم ‌می‌خواهد بروم مشاوره اما وقتی فکر می‌کنم که حرفهایشان برایم تکراریست و عملی نیست. پشیمان می‌شوم. تنها یک مشاور را قبول دارم که او هم مرا قبول نمی‌کند. دلم می‌خواهد مدتی هیچ کاری نکنم و از بابت هیچ کاری نکردن عذاب وجدان نداشته باشم. زندگی روی دور تند افتاده. جوری که فرصتی برای استراحت ذهنی پیدا نمی‌کنم. ذهنم مشغول و درگیر است. خودم را از این بابت مواخذه می‌کنم. با خودم عناد دارم. دلم می‌خواهد بروم سفر. برای خودم تصمیم بگیرم. مشغله‌هایم را کمتر کنم. نخواهم که سریع به همه چیز برسم. به خودم زمان بدهم. برنامه‌ریزی کردم ولی این برنامه‌ریزی به درد عمه‌ام می‌خورد. توان این همه کار را ندارم که انجام بدهم. به علاوه اینکه زمانم هم کم است و دوست دارم به سرعت به نتیجه برسم. یک گام بردارم که خوشحالم کند. دستاوردی داشته باشم که به من اعتماد به نفس بدهد. اما انگار بدن و ذهنم با این آرزوها فاصله‌ها دارد 🙁 بله دلم گرفته آقای مدیر.

۱۸ دیماه ۹۷

****

 

keep calm my girl

وقتی همه مسئولیت زندگی را روی دوش خودت می‌اندازی، ترس اجتناب‌ناپذیر است. چون حالا تو هستی که اگر انجام ندهی مقصر هستی. حالا ترس با توست. همراه همیشگی تو. این روزها که فریلنسری کار می‌کنم هم همین است. گاهی شبها خوابم نمی‌برد. ولی می‌دانم که می‌شود. به خودم گفتم اگر یک سال گذشت و نتیجه‌ای نگرفتی. آن وقت حق داری ناامید بشوی. دوست دارم سخت کار کنم. دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست به اندازه کار. انگار حالا تو هستی که می‌خواهی به زندگی ثابت کنی می‌توانی. می‌توانی از پس خودت بربیایی. شرایط متفاوتی نسبت به دیگران دارم. هم یک دختر مغرور ی هستم که دلم نمی‌خواهد از دیگران کمک بگیرم و هم اینکه دوست دارم کار سخت را انجام بدهم. باید کمی به خودم بقبولانم که آرام‌تر پیش بروم. باید آرامش را در زندگی‌ام پیدا کنم. باید این حجم از عجله و ترس را از خودم دور کنم. همین هم را اگر بتوانم انجام بدهم، کار بزرگی برای خودم کردم.

۱۷ دیماه ۹۷

****

 

 

چرا برنامه‌ریزی‌های من جواب نمی‌دهد؟

حالا که یه عالمه برای خودم برنامه‌ریزی کوتاه مدت و بلند مدت کردم و متاسفانه هنوز کاملن عملی نمی‌شوند به این فکر می‌کنم که چرا این اتفاق رخ می‌دهد؟ یکی از دلایلش در قدرت نه گفتن به مسائل جذاب و ناگهانی‌ست. اینکه فرض کنید شما مشغول انجام کارهای خود هستید و یهو دوستتان به شما می‌گوید برویم سفر. خب مسلمن شما دلتان نمی‌آید که نه بگویید. از طرفی هم برنامه‌تان هست. همین باعث می‌شود که فریب لذت دنیا را بخورید! و از برنامه‌تان غافل بمانید. بله به همین سادگی. باید سعی کنم به طور مودبانه نه گفتن را یاد بگیرم. چون اگر بخواهم اینطور پیش بروم، نوشتن برنامه‌ها و تیک زدنشان هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. برای نویسنده شدن باید کمی سختی کشید. یکی از آنها هم همنیست. به قول شاهین کلانتری نویسنده پاره وقت نویسنده نیست. باید تمام وقت نویسنده باشی.

۱۶ دیماه ۹۷

****

 

فمینیسم

من فکر می‌کنم جنبش فمینیسم اگر بخواهد بر برابری زن‌ها و مردها پافشاری کند راه به جایی نخواهد برد. به نظرم مساله این نیست که هر امتیازی که مردها دارند، زن‌ها هم داشته باشند بلکه زن‌ها باید برای رسیدن به خواسته‌هاشون به خاطر جنسیتشون محدود نشوند. در برابری جنسیتی ما هر جایگاهی که مرد داره رو میخوایم به زن هم بدیم. هر جا زنی هست مرد هم باشه، هر کاری که مرد میکنه، زن هم بتونه انجام بده. اما در مورد دوم اگر ما به خواسته‌های زن احترام میذاریم و سعی می‌کنیم موانع رو از روبروش برداریم. اینجا ما به خواسته‌های زن احترام میذاریم. ما براش تصمیم نمی‌گیریم که اینجا این مرد این جایگاه و موقعیت رو داره، پس تو هم باید داشته باشی و یا اینکه تو هم باید به اون جایگاه برسی.

۱۵ دی ۹۷

****

ترس از برنامه ریزی

این روزها که سعی کردم دوباره برنامه ریزی کنم، می ترسم که نتوانم و یا نرسم که به برنامه ام عمل کنم. خیلی وقت ها انقدر اعصابم به هم میریزد که همه چیز را بی خیال میشوم. استرسی که برای خودم ایجاد کردم مخرب تر از منفعتش شده است. با این حال باید سعی کنم که آرام باشم و تمرین های مدیتیشن را انجام بدهم. به خودم اجازه بدهم که برنامه ی منعطفی را داشته باشم. این منعطف بودن از نکات کلیدی برنامه ریزی است. این است که فکر می کنم میشود.

مساله دیگری که نگرانم کرده، این است که برنامه ام هدف دار نیست. بلند مدت نیست. در یک سمت و سوی خاصی نمی رود. صرفن برای این است که زمانم را به مطالعه بگذرانم. این هم خوب نیست. باید فکر کنم. باید بلند مرت برنامه ریزی کنم و سپس آن را به بخش های کوچکتر تقسیم کنم.

حالا سخت تر شده. اما باید اما ادامه بدهم.

۱۴دی ماه ۹۷

****

شروع دوباره

بیش از یک ماه است که سری به وبسایت نزدم. هم کارهای زیاد و هم تصمیم های سخت هر دو موثر بودند. نمیدانم چرا اینکه آدم بخواهد خودش باشد، یک تصمیم سخت محسوب میشود. ما در دورانی زندگی میکنیم و در جامعه ای حضور داریم که خود بودن یک تصمیم دشوار محسوب میشود. اما من تصمیمم را گرفتم و حال آرامتر از گذشته هستم. گاهی فکر می کنم که مهم نیست چه میشود. به هر حال هر کسی جوری زندگی می کند! و مهمترین چیز همانست که تو خودت از زندگیت راضی باشی. و حواست باشد که رضایت خودت را با رضایت دیگران خلط نکنی. گاهی ما میخواهیم که دیگران از ما راضی باشند و وقتی راضی هستیم که دیگران ما را دوست داشته باشند و با ما ارتباط داشته باشند. اما مهم اینجاست که یاد بگیریم و آگاه باشیم که رضایت ما، بدون وجود دیگران، چه چیزیست و اساسن ما بدون آنها چگونه تعریف میشویم؟

۱۳ دی ۹۷

****

چرا راضی نیستم؟

فکر می‌کنم که نارضایتی در اثر پراکندگی ایجاد می‌شود. پراکندگی بیش از حد. چیزی که من به آن دچارم و نمی‌دانم که چطور باید حلش کنم. یک مساله بزرگ در سر راه زندگی ‌ام. یاد حرف ست گودین می‌افتم که می‌گفت یک کار را انجام بدهید. یک کار کوچک را همیشه انجام بدهید. و همین. گاهی فکر می‌کنم که نباید بیش از این فریب ذهنمان را بخوریم و بخواهیم که بیش تر از آن انجام بدهیم. ذهن ما بیشتر می‌خواهد و باید با بیشتر مبارزه کنیم. این بیشتر خواستن در اثر اتفاقاتی رخ داده است که دنیای جدی به ما تحمیل می‌کند. چیزهای بیشتر یکه ما از آنها اطلاع نداریم و کسانی در اینستاگرام هستند که از آن اطلاع دارند. و فکر می‌کنم که یکی از چیزهایی که اینستاگرام به ما القا می‌کند بیشتر خواستن است. بیشتر خواستن و توامان حس از دست دادن بسیاری از چیزها که ما بدست نیاوردیم. از وسایل زیبایی و آرایشی گرفته تا کتاب و نشست و همایش‌های گوناگون و افکار و ایده‌ها.

مخلص کلام اینکه فکر می‌کنم «بیشتر خواستن» سبب پراکندگی می‌شود و پراکندگی سبب نارضایتی.

۱۶ آذر ۹۷

****

هویت و اثرگذاری

این روزها به هویت بیش از هر مساله‌ی دیگری فکر می‌کنم. دلیلش آن است که حال تنها هستم و با تنهایی‌ام روبه‌رو شدم. حالا از خودم می‌پرسم که این من کیست؟ چطور تعریف می‌شود؟ با چه چیز تعریف می‌شود؟ در یادداشت‌های دیروزم نوشته بودم، اثرگذاری در زندگی دیگران به آدمی هویت می‌بخشد. شاید بتوان این را تعریفی برای هویت دانست. زمانی می‌توانی بگویی کسی هستی که اثری بگذاری. این روزها فکر می‌کنم که اثرگذاری مولفه‌ی بسیار مهمیست. بیشتر از آنچه که بخواهیم نادیده‌اش بگیریم. انسان از همان ابتدا بخشی از هویتش را در ارتباط با دیگران می‌یافته. شاید بتوان گفت در دنیای امروز که بیش از هر زمان دیگر انسان به تنهایی خویش پناه می‌برد و فردگرایی ترویج پیدا کرده، اثرگذاری در تعاملات اجتماعی تبدیل به مهمترین مساله او شده، چیزی که گریز از آن جز رخوت و ملال برای او به بار نمی‌آورد.

۶ آذر ۹۷

****

تنهایی

مساله مواجه شدن با تنهایی نیست. مسأله پذیرفتن و ادامه دادن با تنهاییست. منظور من از تنهایی بدون همسر یا پارتنر زندگی کردن نیست. منظور من پذیرفتن مسئولیت تام و کمال زندگیست. بدون آنکه بخواهی اندکی از آن را به روی دوش دیگری بیاندازی. منظورم زندگی کردن با خود است. درون خود.

می‌خواهم یک بار دیگر شروع کنم. یک بار دیگر تنهایی را شروع کنم. می‌خواهم در پذیرفتن مسئولیت زندگی‌ام ونقشِ اول بودنم رادیکال باشم. سفت و سخت و محکم. موفق می‌شوم؟ نمی‌دانم

۲۵ آبان ۹۷

****

بگذار روحت نفس بکشد

خیلی وقت است که ننوشتم، خیلی وقت است که نمی‌نویسم. شاید ده روز و بیشتر. به نوشتن نیاز پیدا کردم. برای زنده ماندن روح و جانم به نوشتن نیازمندم. نوشتن مثل هوای تازه است برای روح من. چخوف می‌گوید اگر می‌توانی ننویسی، ننویس! آب پاکی را ریخته روی دستم. نه نمی‌توانم ننویسم. حتا اگر نویسنده نباشم و نویسنده نشوم. ولی نمی‌توانم ننویسم، برای زنده ماندن به نوشتن نیاز دارم.

۱۷ آبان ۹۷

****

سپیده‌دم‌ها

این روزها شب‌ زود می‌خوابم به امید آنکه صبح زود بیدار بشوم. حوالی پنج. چرا. دلایل زیادی دارد. یکی از آنها این است که می‌توانم کتاب بخوانم و فرصت کتاب‌خوانی با ذهن آماده را در هیچ وقت دیگری از روز یا شب ندارم. یکی دیگر که مهم‌تر هم است لذت شناور شدن در سکوت صبحگاهیست. سپیده‌دم‌ها که هیچ کس بیدار نیست. و تنها تو در آرامشِ تمام می‌توانی کار کنی. آن هم برای منی که تا شب از صدا در امان نیستم. و شش ساعت تمام باید در میان جمعی شلوغ و پرسروصدا باشم. آن هم منی که درونگرا هستم و نیاز دارم به سکوت.

آیا تا به حال حس کرده‌اید که به سکوت نیاز دارید؟ این روزها من به شدت به سکوت و آرامشش نیازمندم و تنها زمانی که می‌توانم آن را پیدا کنم سپیده‌دم‌ها ست.

۲ آبان ۱۳۹۷

****

مهم نبودن

گاهی باید مهم نبودن مهم باشد.

۱ آبان ۱۳۹۷

****

روزهایی هست که …

روزهایی هست که خوب است آدم در آنها مشاهده‌گر باشد.

روزهایی هست که آدم باید تمام وقتش را به دیدن سپری کند.

روزهایی هست که باید به اندیشیدن بگذرد.

روزهایی هست که پاییز زیباست و باید از زیبایی آن حظ وافر برد.

۳۰ مهر ۱۳۹۷

****

پاییز نویسی

باید خیلی بنویسم. اما نمی‌نویسم. یعنی نمی‌دانم دلم می‌گیرد و بعد نمی‌نویسم. در ذهنم مدام با خودم حرف می‌زنم. از زندگی می‌گویم. می‌گویم زندگی گاهی سخت می‌شود. وقتی باید با هیچ شروع کنی به ساختن. با هیچ ادامه بدهی ساختنت را. و با هیچ ناامید نشوی. با هیچ. این هیچ لعنتی که تمام زیبایی زندگی را با خود می‌بلعد. هیچ. برای هیچ باید ادامه بدهی.

مامان را می‌دیدم. خوابیده بود روی زمین پتو را کشیده بود تا سرش. می‌خواست سرمای پاییز اذیتش نکند و یا شاید هم سرمای زندگی. اتاق تاریک بود. شب نبود. کمی از نورهای خورشید که می‌خواست زور و توانش را به رخ بکشد ریخته بود روی زمین. می‌خواست بگوید از هوای ابری پاییز قوی‌تر است. از پرده‌های ما هم می‌تواند عبور کند. می‌تواند بیاید و بگوید که هست. خورشید هست، نور هست. فکر می‌کردم به مامان. قریب پنجاه سال دوام آورده. در زندگی‌اش. با چه امیدی. به چه امیدی؟ به امید من؟ آری من برایش امیدم. موفقیت من برایش امید است. اما برای خودم امید نیست. همین هاست که مسئولیت آدم را بیشتر می‌کند. همین توقع‌ها، همین بودن‌ها.

رها می‌شدم. رهایی را دوست دارم. می‌رفتم یک جای دیگر. یک جای دور. گذران روزها و شب‌ها را می‌دیدم. همین و بس. نه چیزی دیگر به این دنیا می‌افزودم و نه چیزی از آن می‌کاستم. اما می‌دانم رهایی تنها یک رویای زیباست. همین و بس. من را راضی نمی‌کند. می‌تواند گاهی خوب باشد اما راضی کننده نیست. برای خودم هم نیست. هیچ چیز در این دنیا نیست که تو را راضی نگه دارد. به خاطر هیچ. هیچ نمی‌گذارد که رضایت باشد. می‌گفت نباید به هیچ فکر کنی. باید بروی جلو. اما هیچ مدام خودش را به رخت می‌کشد. روزهای پاییزی بیشتر. همان‌طور که دلتنگی خودش را به رخت میکشد. حوصله حرف نیست. می‌خواهم ته این یادداشت کوتاه را بکشم به حرفهای خوب و مثبت. اما نمی‌شود. شاید چون من انقدر صبر و حوصله ندارم. همان‌طور که در زندگی ندارم. شاید باید بیشتر صبر کرد و طاقت آورد. شاید صبر خودش پیش زمینه‌ای برای خلق بشود. و خلق معنا بدهد و معنا تو را از هیچ برهاند.

۲۹ مهر ۱۳۹۷

****

یک ایده‌ی جدید که گویا جواب می‌دهد!

امروز با یک هدفون غول و یک دفترچه یادداشت سر کار رفتم. و خب همین دوتا باعث شد که آشفتگی ذهنی‌ام به میزان زیادی کاهش بیابد. اول اینکه To Do Liset نوشته بودم و فهمیدم بسیار کار خوبیست. همین لیست کوتاه باعث شد که از کارهایم عقب نمانم و خستگی ذهنی بیهوده‌ای را یدک نکشم. و هدفون برادرم هم کمک کرد که تمرکزم را بیشتر حفظ کنم و گوش‌هایم اذیت نشوند. به نظرم محافظ خوبی برای صداهای تیز و نه چندان زیبای دوستان‌ِ همکار است! خلاصه که آخرش هم با چند نارنگی تمام شد و گرسنه هم نشدم. فکر می‌کنم که توجه به نکات ریز خیلی می‌تواند در بهره‌وری ما موثر باشد. به قول محمدرضا شاید ندانیم که جنس روکش صندلی در یک جلسه می‌تواند در تصمیم‌گیری ما اثر بگذارد.

۲۶ مهر ۹۷

****

شروع چالش خودت را بالا بکش!

اسم این چالش کمی عجیب و غریب است اما فکر کنم به اندازه کافی گویا هست. امروز روز اول چالش بوده و من قرار است که ساعت چهار شروع کنم به فعالیت‌هایم. تا ساعت هفت به گرافیک برسم و از هفت تا ده هم به عکاسی، دوساعت باقیمانده را هم به مطالعه بگذرانم و کمی استراحت. می‌خواهم شروع کنم به فریلنسری. و ادامه کارهای این شکلی. می‌خواهم تلاش کنم یک بار دیگر. و اگر چالش به خوبی پیش برود یعنی بتوانم برنامه‌هایم را اجرا کنم و کمتر سخت بگیرم و اعتماد به نفس بیشتری هم داشته باشم، و برای بیدار شدن و خوابیدن مثل بچه مدرسه‌ای‌ها عمل کنم و انقدر به احساساتم اهمیت ندهم، قرار است یک سفر تبریز خودم را مهمان کنم. به علاوه چند کتاب جذاب و خواندنی. راستی صبح‌ها هم می‌خواهم بیدار بشوم و شروع کنم به نوشتن و مطالعه درباره عکاسی. ساعت پنج و نیم به نظرم خوب است و کم کم آن را به پنج انتقال می‌دهم. تنها نکته‌ای که باید ملکه ذهنم باشد این است که نباید از خودم بپرسم چرا می‌خواهم بیدار بشوم! باید بیدار بشوم و با خودم هم دودوتا چارتا نکنم که کمی بیشتر بخوابم. باید به خودم و قولم پایبند باشم. سر ساعت هفت، ده، و دوازده کارهایم را تمام می‌کنم. هرکجا که باشد.

هر روز گزارشش را اینجا می‌نویسم. میدانم که موفق می‌شوم.

۲۵ مهر ۹۷

****

این روزها

پیام دادم که تا این زندگی آشفته و لعنتی را درست نکنم برنمی‌گردم. جوابی نداد. یعنی گفت که باشه. زندگی‌ام این روزها اشفته شده و من مدام غر می‌زنم. از هزاران چیز بی‌ربط و باربط. از محیط کار شلوغ‌مان گرفته تا بیکاری‌هایم. می‌دانی مشکل همین کار کردن است. ان روزها که فریلنسر بودم فکر می‌کردم که باید در محیط کار باشم و حالا دلم لک زده برای یک وقت خالی برای خودم که به تنهایی کار کنم. در سکوت و در تمرکز کامل. سخت شده. این روزها برنامه‌ریزی ندارم. می‌خواهم بچسبم به فریلنسری. می‌خواهم تلاش کنم. اما اعصابم سر کار خورد می‌شود و دیگر تا شب مثل برج زهرمار می‌شوم. خنده‌دار است. بله خنده‌دار است. دارم سعی می‌کنم که خیلی‌از حرف‌ها را بگذارم در کوزه و به کفشم هم نباشد. دارم سعی می‌کنم که در تنهایی خودم بتوانم برنامه‌ام را بچینم و کارهایم را انجام بدهم. این روزها دلم می‌خواهد بنویسم. اولویت اولم کار است و بعد عکس. و هر دویشان هم حیاتیست. و نباید خط بخورند. شاید بیش از ظرفیتم برنامه دارم اما می‌دانم که از پس‌اش برمی‌آیم. یعنی باید بربیایم. دلم می‌خواهد کمک بخواهم. دلم می‌خواهد به بدنم بگویم لطفا تو با من راه بیا. لطفا انقدر به من تلقین نکن که خسته هستی. لطفا بیشتر بیدار بمان. لطفا تو کنارم باش. اما بدن من که از این حرف‌ها چیزی سرش نمی‌شود. خوابش بیاید یا گرسنه باشد یا درد داشته باشد، نمی‌گذارد قدم از قدم برداری. حس می‌کنم همه چیز علیه من است و حال من هستم که باید پیش بروم. می‌روم. می‌روم.

پ.ن: حواسم هست که اینجا را خیلی آپدیت نمی‌کنم. جبران می‌کنم!

۲۴ مهر ۱۳۹۷

****

ترس از شروع

می‌دانم که باید شروع کنم. تا دم سایت هم می‌روم اما بعد رهایش می‌کنم. دستانم ناخوداگاه کشیده می‌شوند به سمت دکمه ضربدر و می‌خواهم که صفحه را ببندم. سخت است. خیلی سخت است. گاهی فکر می‌کنم که باید کسی مجبورم کند. می‌دانم که کسی هم نیست ک مجبورم کند و ناچار هستم که خودم موتور حرکتم را روشن کنم. از خودم می‌پرسم از چه می‌ترسی؟ جواب می‌دهم از اینکه وسط پروژه بمانم که باید چه کار کنم! بعد نمی‌دانم که بعد از ماندن چه می‌شود. می‌توان خیلی راحت پروژه را لغو کرد. اما مشکل اینجاست که عزت نفسم مالیده می‌شود. دوست ندارم خودم را له کنم. اما می‌دانم شروع نکردن هم به نوعی له کردن عزت نفس است. منتها اندکی ملایم‌تر و یا با پوشش زیباتر. اما همان است. همیشه فکر می‌کنی که آماده نیستی! پس کی قرار است که آماده بشوی. می‌دانم که باید شروع کرد و درواقع باید اشتباه کرد. جمله‌ای بود که میگفت زندگی فاصله بین دو اشتباه است. از یک اشتباه به سمت اشتباه دیگر می‌روی. اشتباه بهتر و بزرگتر! هرچه قدر که آدم پخته‌تر می‌شود اشتباه‌هایش هم به همان نسبت بزرگ‌تر می‌شوند. می‌دانم که سخت است اما چاره‌ای نیست. زندگی تماما همین است. از آینده اطلاعی نداریم و راهی به جز امتحان کردنش هم نداریم. پس شروع کن.

۲۱ مهر ۱۳۹۷

****

از روزمرگی‌های کاری

سعی می‌کنم سر کار کارمند آرومی باشم، اما محیط کار ما به شکلیست که نمی‌شود. جوری که حتا آدم کم‌حرفی مثل من هم بازیگوشی و شلوغ‌کاری می‌کند. هر روز وقتی سر کار می‌روم با خودم فکر می‌کنم که امروز چه کارهایی انجام بدهم، اما وقتی سر کار می‌رسم، انقدر تمرکزم را از دست می‌دهم که معمولن یادم می‌رود می‌خواستم چه کار کنم! باید عادت کنم به چند کار را با هم انجام دادن. و خب هنوز موفق نشدم. راستش کمی می‌ترسم که به چنین وضعیتی عادت کنم! چون فکر می‌کنم آدم در این شرایط اصلن تمرکز عمیقی روی کار ندارد و دست آخر هم کارش را نمی‌تواند کامل انجام بدهد. حداقل جوری که خودش از خودش راضی باشد.

هنوز به دنبال راهکاری می‌گردم برای چنین وضعیتی و هنوز نیافته‌ام. اگر یافتید به من هم بگویید!

۱۸ مهر ۹۷

****

دختری که انگیزه می‌دهد، منم!

این روزها به این نتیجه رسیدم که در زمینه انگیزه دادن خیلی خوب عمل می‌کنم. محکم و با اطمینان حرف می‌زنم و اگر به چیزی باور داشته باشم، تمام قد از ان دفاع می‌کنم. دوست دارم تجربه‌هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم و به آنها کمک کنم.  دوست دارم که دیگران در مسیری که در پیش دارند، موفق‌تر و پرقدرت‌تر حرکت کنند. خلاصه که با توجه به اتفاقاتی که تا کنون برایم پیش آمده متوجه شدم دختری هستم که انگیزه می‌دهد. با هیجان حرف می‌زند، و سعی می‌کند همدردی داشته باشد. سعی می‌کند دلگرمی بدهد. و البته این به آن معنا نیست که نیازهای خودش را نادیده بگیرد. او به خودش هم اهمیت می‌دهد. این است که فکر می‌کنم خودم را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم.

۱۳ مهر ۱۳۹۷

****

تلاش‌ برای صفر نفر!

سعی می‌کنم که یک پست درست و درمان بنویسم. مدت هاست در آرزوی نوشتن چنین پستی هستم، اما…اما به دلم نمی‌نشیند. به گمانم خیلی خشک و رسمیست. که باید هم باشد. یکی از تلاش‌هایم هم این است که بتوانم رسمی بنویسم. می‌خواهم از شیوه‌ی نوشتن وبلاگی فاصله بگیرم.

یاد استاد دانشگاهمان می‌افتم. مرد مهربان  و تاثیرگذار الزهرا با مدل ذهنی خاصش. دکتر خرمی. او هم جدی بود و هم خشک درس می‌داد و هم در مدل ذهنی‌‌اش بین صفر و دیگر اعداد تفاوتی قائل نبود. همین باعث می‌شد که دیگران او را کمی مورد تمسخر قرار بدهند. هرچند که حرفش درست و منطقی بود. اما ما به حرف‌های درست و منطقی چندان عادت نداریم. حرفش در حوزه ریاضیات بود و جهان ریاضیات نیست. او برای صفر نفر هم درس می‌داد چون بر این باور بود که صفر همانند یک و دو و سه هم یک عدد است.

حالا داشتم فکر می‌کردم که برای صفر نفر هم بنویسم. همین قدر خشک. همینقدر که کسی نخواند یا به زور و اجبار من بخواند. نمی‌دانم. اما فکر می کنم هنوز چنین آدمهایی هستند. مگر ما نبودیم که شیفته تدریس دکتر خرمی بودیم. پس حتمن دیگرانی هم هستند که از این یادداشت‌ها خوششان بیاید و شاید هم نیاید. اما به هر حال صفر هم یک عدد است دیگر!

۱۰ مهر ۱۳۹۷

****

با کیارستمی

اسباب سفر

فراهم است،

میلم به لمیدن است

فرشی نیست.

از مجموعه گرگی در کمین

۸ مهر ۹۷

****

مرضِ مصاحبه

قرار بود شروع کند به نوشتن یک پست استخوان دار. اما پیش از آنکه شروع کند شیطان در جلدش فرو رفت و او را به سمت آگهی‌های استخدامی سوق داد. نیازی به استخدام نداشت. اما وسوسه نمی‌گذاشت که نیم نگاهی به آنجا نیاندازد. همان نگاه هم کار دستش داد و او را به دام تردید کشانید. تردید. تردید لعنتی. تمام شد. زمانی که باید صرف می‌کرد برای نوشتن را گذاشت پایرفتن برای مصاحبه.  تصمیمی که از ابتدا می‌دانست آن را نمی گیرد. و هدر رفت. دود شد. بعد هم برای اینکه بیشتر از خجالت خودش دربیاید، راهش را کج کرد به سمت یک فست فود و تا می توانست خورد. نه با لذت که با حرص. می‌خواست تلافی تصمیم نابجایش را سر خودش در بیاورد. که درآورد.

بعضی آدمها هم هستند که مرض مصاحبه دارند! شاید هم ترس از عقب ماندن.

۸ مهر ۹۷

****

هیچگاه به حقیقت نخواهی رسید!

وقتی دوستی به من کتابی را هدیه می‌دهد، با جان و دل می‌خوانم و نکته به نکته آن را یادداشت می‌کنم و درمیابمش. این بار هم شاهین دوست خوبم به من کتابی هدیه داده که نویسنده‌اش با بیان شیوا و طنازانه‌اش برایت از رشد فردی می‌گوید. سوال محوری این کتاب این است: به چه چیزی باید اهمیت بدهیم و به چه چیزی نباید اهمیت بدهیم! و تمام فصول کتاب به نوعی پاسخی برای این سوال هستند. بخشی از آن را که همین لحظه در حال خوانشش بودم و مرا به وجد آورد و به فکر فرو برد اینجا می‌نویسم:

«رشد یک روند تکراری است. وقتی چیز جدیدی را می‌آموزیم، از اشتباه به سمت درست حرکت نمی‌کنیم، بلکه از سمت اشتباه به سمت اشتباه کمتر می‌رویم. و وقتی چیز دیگری می‌آموزیم، از اشتباه کمتر به طرف اشتباه کمی کمتر می‌رویم، و سپس کمتر از آن، و همین طور تا انتها. ما همیشه در روند نزدیک شدن به واقعیت و برتری هستیم، بدون اینکه هرگز به واقعیت و برتری برسیم.»

کتاب هنر ظریف بی‌خیالی- مارک منسون- نشر کلید آموزش

۵ مهر ۱۳۹۷

****

از برکات نوشتن

تا بحال از نوشتن زیاد نوشتم! اما این بار یم‌خواهم یک کشف دیگر که هنگام نوشتن به ان دست پیدا کردم را برایتان بازگو کنم. امروز عصر با استرس و کمی دل‌درد از خواب بیدار شدم. خسته بودم و بیشتر استرس امانم را بریده بود. حس ناتوانی داشتم. احساس عجز و اینکه باید کاری را انجام بدهی اما در ذهنت ایده‌ای پیدا نمی‌کنی. دلم می‌خواست بیشتر از هر چیز بنویسم. رجوع کنم به نوشته‌ها و یادداشت‌های روزانه ام. دست به کار شدم آمدم لپ‌تاپم را باز کردم و شروع کردم به زنجیر کردن کلمه‌ها و افکارم را بدون واهمه نوشتم. بعد در نقش پری‌ای شدم که انگار توی لپ‌تاپ بود و داشت کلمه به کلمه حرف‌های مرا گوش می‌کرد. با دقت و طمانینه. چند لحظه من ساکت شدم و او شروع به حرف زدن کرد. گفت که تا بحال از این موقعیت‌ها زیاد برایت پیش آمده و مطمئن باش که از پسش برمی‌آیی. باید بربیایی و من به تو اعتماد دارم. بعد هم خواست نمکش را زیاد کند و مرا کمی بخنداند. این شد که بدون پروا گفت: یعنی چی که اگه نتونم چی؟! مگه شهر هرته که نتونی! تو می‌تونی. انقدر کار می‌کنی و طرح می‌زنی که می‌تونی.

فقط باید کمی برنامه‌ریزی کنی. الان نباید بذاری این استرس و ترس مانع انجام کارهای دیگه‌ات بشه. باید روی اونها تمرکز کنی. سر فرصت میای سر وقتش و از پسش برمیای. خلاصه این حرف‌ها را که زد من آرام‌تر شدم و فکر می‌کردم که گویی هیچ فعالیتی به غیر از نوشتن در آن زمان و مکان نمی‌توانست میزان استرسم را کاهش دهد.

حالا شب شده و من توانستم تا حدودی از پس آن کاری که در ذهنم از آن یک غول ساخته بودم بربیایم. حالا آمدم و نتیجه را می‌نویسم و آن را تجربه‌ای می‌دانم برای آینده. برای زمان‌هایی که استرس داریم و یا فکر می‌کنیم که عاجزیم و انگار دست و پا و ذهنمان را بسته‌اند. کافیست بنویسیم. همین.

۱ مهر ۹۷

****

لی‌لی‌ گلستان و قصه‌هایش

این روزها دارم کتاب «آنچنان که بودیم» لی‌لی گلستان را می‌خوانم. کتابی که لذت این روزها را برایم چندین برابر کرده. لی‌لی گلستان بواسطه‌ی دانش، هوش، شخصیت و حرفه و تخصص‌‌اش با هنرمندان و نویسندگان و روشن‌فکران بسیاری دم‌خور و همراه بوده. با آنها رفت‌و‌آمد داشته و از نزدیک نشست و برخاست. خاطراتش از علی حاتمی گرفته تا مرتضی ممیز و عباس کیارستمی بسیار دلنشین و آموزنده‌اند. انگار آدم وجهه‌ی دیگری از زندگی هنرمندان را کشف می‌کند. مثلن جایی می‌گوید علی حاتمی با آن شاهکارهای درخشانش روزی که اولین فیلمش را ساخته بالا و پایین می‌پریده و می‌گفته من بالاخره کارگردان شدم! نه که از فضولی کردن در زندگی دیگران خوشم بیاید نه، مساله این نیست. مساله اینست که یاد بگیریم و بدانیم که تمام این آدمها که ما به احترامشان تمام قد می‌ایستیم و تحسینشان می‌کنیم همه مثل ما معمولی بودند و آثار نخستین‌شان برایشان جذاب بوده. آنها یهو کارگردان نشدند. کار کردند. کار و کار و کار. مشکلات را شکافتند. درست مثل خود لی‌لی گلستان که در وصف خودش می‌گوید برای کار مترجمی از همان ابتدا باید زره آهنین بپوشی و رو داشته باشی. وگرنه کلاهت پس معرکه است. به گمانم برای هر کار هنرمندانه‌ای هر کار فکری و هر کار ارزشمندی باید تلاش کرد و ناامید نشد.

پ.ن: می‌دانم که بی‌قرارم و در نوسان. روزی از امید می‌گویم و روزی دیگر از خستگی. اما این خاصیت زندگیست مگرنه؟!

۳۰ شهریور ۹۷

****

کمی آهسته تر زیبا

نوشته‌ی پیشینم رو می‌خونم. در مذمت کمال گرایی گفتم. حرف‌هام رو در اون لحظه باور داشتم. هنوز هم باور دارم اما الان یک مشکل بزرگتری هست که پیش از کمال‌گرایی قد علم می‌کنه. تو کجای این جهانی؟ من میدونم که دلم میخواد نویسنده بشم اما نمی‌دونم چه کاری باید بکنم؟ نمیدونم چطور به اینجا برسم. خسته‌ام اینجا که راحت می‌تونم غر بزنم. باید بگم خسته ام از درهای بسته‌ای که باز نمیشن. شاید هم من اونها رو نمی‌بینم. این روزها شور زندگی ون گوگ رو می‌خونم. ون‌گوگ پدرش دراومد تا نقاش شد. اما هیچ وقت دست از تلاشش برنداشت. من هم همینم. خیلی تلاش می‌کنم. خیلی زیاد. می تونم به جرات بگم از سه سال پیش که بحران بزرگی رو پشت سر گذروندم، و به خودم قول دادم که هیچ وقت ناامید نشم و از پا ننشینم، همیشه در تکاپو بودم برای زندگی کردن. همیشه و همیشه. اما حالا می‌خوام کمی خلوت کنم. نیاز دارم به خلوت. از این همه نصفه کاره بودن بی‌هدف بودن و خیلی چیزهای دیگه متنفرم. دوست دارم به حرف هیچ کس گوش ندم و کار خودم رو بکنم. دوست دارم مدتی در سکون باشم. نمی‌دونم که چه زمانی از این سکون میام بیرون، اما میدونم که قطعن همیشگی نخواهد بود.

۲۵ شهریور ۹۷

باز هم در مذمت کمال‌گرایی

هیچ بدتر از کمال‌گرایی آدم رو زمین نمی‌زنه. کمال‌گرایی در هر زمینه‌ای و در هر مسیری می‌تونه آدم رو نابود کنه. فکر می‌کنم دلیل اکثر ناامیدی‌ها اینه که آدمها کمال گرا می‌شوند. از خودشون یا اطرافیانشون یا مسائل در ارتباط باهاشون توقعاتی دارند که هرگز قابل اجابت نیستند. اون کیفیتی که در ذهنشونه هیچ وقت به ثمر نمی‌رسه. فکر می‌کنم که دلیل اکثر ناامیدی‌ها همین کما‌ل گرایی باشه. چرا من نباید از کاری می‌دونم ازش لذت می‌برم اجتناب کنم فقط به این خاطر که نمی‌تونم اون رو با کیفیت مورد نظرم انجام بدم؟ کیارستمی یک بار می‌گفت من همیشه در تردید بودم که آدم باید از زندگیش لذت ببره یا پیشرفت کنه؟ من فکر می‌کنم شخص فارغ از هر پیشرفتی اول باید از زندگیش لذت ببره. پیشرفتِ بدون لذت چه سودی داره؟ البته که منظور من از لذت، لذتیه که ما خودمون انتخاب می‌کنیم. برای من نوشتن، مظالعه، عکاسی و خیلی چیزای دیگه لذت بخشه، خب چرا باید به بهانه‌ی پیشرفت خودم رو از اونها محروم کنم؟ چرا نباید در وبلاگم بنویسم به این بهانه که مطلبم باید استخون‌دار و جون‌دار باشه یا از یک مقدار مشخصی کلمه بیشتر باشه؟ چرا نباید عکاسی کنم به این بهانه که عکس‌های پرسه‌زنی چندان مورد تأیید همگان قرار نمی‌گیرند؟ چرا وقتی از کاری لذت می‌بریم به این خاطر که ممکنه مورد تحسین دیگران قرار نگیره ازش سرباز بزنیم؟

۱۵ شهریور ۹۷

****

مردگی یا زندگی؟!

یک مرز باریکی وجود دارد بین زنده بودن و مردن. شاید بهتر است بگویم بین زندگی و مردگی. من نه زندگی را نفس کشیدن می‌دانم و نه مردگی را مرگ. زنده بودن از نظر من یعنی حرکت و مرده بودن هم یعنی مثل مرداب ساکن و کرخت و بی‌حرکت بودن. اما انکار نمی‌کنم که بارها و بارها از خودم پرسیدم من کدام سمتم؟ گاهی فکر می‌کنم روی مرز آن حرکت می کنم. گاهی به این سو و گاهی به سوی دیگر.

شاید هم بهتر است بگویم گاهی انتخابم مردگیست. اعتراف تلخیست آن هم برای منی که زندگی لغلغه زبانم است. اما چه کسی می‌تواند بگوید که تا به حال به مرگ فکر نکرده است؟! من بارها و بارها فکر می‌کنم و بارها و بارها دلم می خواهد که مرگ را تجربه کنم.

شاید تنها دلیل من برای فرو نرفتن در پوسته مرگ مسئولیتییست که بر دوش خودم حس می‌کنم. مسئولیت سنگینی که هیچ زمانی از شبانه‌روز مرا راحت نمی‌گذارند.

پ.ن: نمی دانم که اینها را می خوانی یا نه رییس. اما منتظر آن روزی هستم که مانند تو رها شوم و سبک و شاید تمام اینها تلاشیست برای شبیه تو بودن!

****

علاقه‌ی عجیب من به دنیای کلاسیک

داشتم فکر میکردم که من چه قدر به دنیای کلاسیک اهمیت می‌دهم. عکاسی کلاسیک. ادبیات کلاسیک. موسیقی کلاسیک. شعر کلاسیک. به آدم‌های کلاسیک. انگار که با دنیای جدید ستیز دارم. نمی‌دانم گرایش من به کلاسیک‌ها از کجا می‌آید. نمی‌دانم که کلاسیک را می‌توان مترادف قدیمی در نظر گرفت یا نه. اما به هر حال. انگار که من این دو را مترادف می‌گیرم و کششی عجیب به آن احساس می‌کنم.

۹ شهریور ۹۷

****

اینستاگرام فضای اثرگذاری هم هست!

یک: سایمون سینک در کتابش با عنوان با چرا شروع کنید از رهبری صحبت می‌کند که عملن به سراغ فضاهایی می‌رود که از نظر دیگران بی‌مصرف و بی‌مایه است. او با تغییر نگاهش از همان فضاها موقعیت‌های جدیدی خلق می‌کند که نه تنها برایش سود کلانی به همراه می‌آورد بلکه به هزاران نفر هم کمک می‌کند که به شکل دیگری نگاه کنند.
دوست دارم جمله‌ی سایمون سینک را عینن برایتان نقل کنم:

اگر بتوانید به کسی نشان دهید که مسیر دیگری هم می‌تواند وجود داشته باشد، ممکن است چنین مسیری نیز طی شود.

دو: تقریبن همان اوایل که تصمیم گرفته بودم هر شب در استوری اینستاگرامم یک عکس خوب بگذارم و سعی کنم در میان هزاران عکس بی‌خاصیتی که روزانه در اینستاگرام بارگذاری می‌شود یک عکس تأمل‌برانگیز و ارزشمند هم دیده بشود ولو برای چندثانیه، دوستی به من گفت اینستاگرام فضای اثرگذاری نیست. چندان به اثربخشی کارت فکر نکن.
آن موقع حرفش را قبول داشتم. هرچند دلسرد نشدم و ادامه دادم. چون یکی دیگر از دلایلم برای انتخاب عکس‌های خوب و نشان‌دادنشان به دیگران این بود که خودم هم دنبال چنین عکس‌هایی بگردم و سلیقه‌ی بصری خودم را ارتقا بدهم. اما رفته رفته فهمیدم که دوستم اشتباه می‌کرد.
اگرچه فضای اینستاگرام فضای مسمومیست که سرعت در آن اولویت دارد، و البته که به اندازه وبلاگ و سایت نمی‌تواند ارزش‌آفرین باشد اما دلیل نمی‌شود که نتوان از آن به اندازه خودش و به اندازه ظرفیتش استفاده کرد.
این روزها وقتی پیام‌های استوری‌ها را می‌خوانم و متوجه می‌شوم که آدمها با تأمل بیشتری به عکس نگاه می‌کنند، و یا دیدگاهشان نسبت به عکسها در مقایسه با یک سال پیش غنی‌تر شده، خوشحال می‌شوم. خوشحال می‌شوم از اینکه توانستم دوستانم را دعوت کنم به اینکه به اینستاگرام جور دیگری نگاه کنند. نگاهشان به عکس‌ها را تغییر بدهند. و سلیقه‌ی بصری‌شان را ارتقا بدهند.
بله، اینستاگرام زباله‌دانیست که می‌توان از آن طلا استخراج کرد، اگر تنها بتوانیم به آدمها نشان بدهیم که مسیر دیگری هم وجود دارد.

۷ شهریور ۹۷

****

این روزها

بعد از آنکه تصمیم گرفتم دیگر در هیچ شبکه اجتماعی از خودم نگویم، یادداشت‌های روزانه و این پسله‌ی وبلاگ شد تنها مأمن من برای نوشتن خوشی ها و ناخوشی‌ها. خیلی روزها هم هست که معمولی می‌گذرد و خب حرفی برای نوشتن ندارم. اما گاهی بی‌حد و اندازه و خوشحالم و گاهی بی‌حد و اندازه مغموم. امروز به دوستی گفتم، دلم میخواهد نگاهم به زندگی نگاه کیارستمی باشد به زندگی. همانقدر رها زندگی کنم.

اما می‌دانم بیش از آنکه هنری داشته باشم برای خلق کردن، ذهنی دارم مشتاق یادگیری و فهم و تحلیل. امیدوارم روزی برسد که من همانی بشوم که خودم میخواهم. آدمها آرزو‌های بسیار دارند. اما نمی‌دانند که چطور باید به انها برسند.

این روزها که آدمهای اطرافم را می‌بینم فکر می‌کنم که برای برخی از آدمها کار و شغل مناسب کافیست. همین و بس. اما برای من هیچ وقت این موضوع نهایت آروزهایم نبوده. اگرچه در مسیر آنچه که می‌خواهم هستم اما هنوز کافی نیست. کافی نیست.

پراکنده می‌نویسم. اما خوبی این گوشه هم اینست که نیازی نیست نگران باشم که چه قدر پراکنده می‌نویسم و چه قدر منسجم. فقط قرار است بنویسم. بخشی از خودم را تا دیگران بدانند آن کسی که پشت نوشته‌های قلمبه سلمبه صفحه‌ی اصلی است یک آدم معمولی بیش نیست. مثل همه ادمهای دیگر با آروزها و رویاهای خودش.

۴ شهریور ۹۷

****

رییس آیا مشاهده‌گر بودن کافیست؟

رییس اگر اینجا بودی مینشستم از خل بازی‌هایم برایت می‌گفتم. بعد تو می خندیدی و می‌گفتی فکرهای احمقانه نکن. خنده‌دار است اما عذاب وجدان دارم. ناراحتم از اینکه سیستم زندگی‌ام دست خودم نیست. از اینکه بدنم یاری نمی‌کند که شب‌ها بیدار بماند و من به کارهای عقب‌مانده ام برسم. یا اینکه وقتی تفریح می‌کنم با عذاب وجدان تفریح می‌کنم. و انرژی ام نه تنها زیاد نمی‌شود بلکه بیشتر تحلیل می‌رود.

این روزها تنها دلم می خواهد بنویسم و حرف بزنم با خودم. ساکتم. خیلی ساکت. منتظرم که تمام شود. و هرچند سعی می‌کنم که کارهای مثبت کوچکی انجام بدهم نمی‌توانم. خلاصه که حالم خوب نیست و کلافه‌ام از خودم. بسیار کلافه. می‌دانی فکر می‌کنم تو اگر اینجا و جای من بودی چه کار می‌کردی. چیزی به ذهنم نمی رسد. میدانم که گوشه‌ای می‌نشستی و دنیا را می‌دیدی که چگونه از تو می‌گذرد. همانطور که پسرت روی پله‌‌ نشسته بود و دستانش را گذاشته بود روی پاهایش و نگاه می‌کرد. نظاره‌گر بود. رییس آیا مشاهده‌گر بودن کافیست؟

۱۹ مرداد ۹۷

****

هنر پایان یک ارتباط

همونقدر که شروع یک ارتباط مهمه و به ماندگاری اون رابطه کمک می‌کنه. پایان یک ارتباط هم مهمه. گرچه که اینجا مساله ماندگاری دیگه مطرح نیست، اما به هرحال مساله انسان بودن که مطرحه. فرقی نمی‌کنه چه نوع رابطه‌ای باشه. دوستی، رفاقتی. زناشویی، کاری و….
چرا وقتی می‌خوایم یک ارتباط رو قطع کنیم در سکوت دور میشیم و تمام راه‌های ارتباطی رو برای طرف مقابلمون می‌بندیم. این سوال برای من پیش میاد که آیا تا به حال داشتیم با یک ربات حرف میزدیم که بعد هروقت دلمون خواست دکمه‌ آف رابطه رو بزنیم و به طرف مقابلمون  اجازه ندیم که هیچ حرفی بزنه. و حتا این سوال رو بپرسه که چرا؟

من خودم آدمی نیستم که بتونم راحت صحبت کنم اما فکر می کنم در این مواقع حرف زدن چه به صورت کلامی و چه به صورت نوشتاری از اوجب واجباته. این یک نوع احترامه. احترام به طرف مقابل. کاش مصادیق این احترام رو یاد بگیریم و به بهانه اینکه من آدم بیشعوری هستم یا از این دست حرف های مزخرف که جز پایین آوردن ارزش انسانی هیچ سود دیگه‌ای نداره خودمون رو توجیه نکنیم. فکر می‌کنم پایان یک رابطه از آغازش مهمتره. چون آخرین چیزیه که از طرف مقابل در ذهن ما میمونه.

۱۶ مرداد ۹۷

****

دلیل زندگی‌ام

در مسیر محل کارم که معمولن آن را پیاده می‌روم داشتم به فراموشی پس از مرگ فکر می‌کردم. به اینکه آیا دلم می‌خواهد فراموش نشوم و یا اینکه کسی باشم که در یادها و خاطره‌ها می‌میماند؟ این سوال وقتی در ذهنم پدید آمد که فیلم  the fault of stars را دیدم. به نظرم این سوال، درست نیست. وقتی من نیستم چه اهمیتی دارد که در افکار و خاطره‌های دیگران بمانم؟ وقتی من نیستم که از این موضوع لذت ببرم. یادم به حرف کیارستمی افتاد. می گفت  مسلمن من دوست دارم که خودم باشم تا اینکه آثارم به جای من باشند. حرف درستی می‌زد. اما در کل وقتی به این دنیا فکر می‌کنم فقط دلم می‌خواهد کاری کنم که تکامل سریعتر صورت بگیرد. دوست دارم من هم شبیه مولکولی باشم در یک توده متحرک که به سمت جلو حرکت می‌کند که فعالیتش از مولکول‌های اطرافش بیشتر است. شاید بگویید که تو چه فعالیتت زیاد باشد چه نباشد آن توده حرکت می‌کند. می‌دانم اما من دلم می‌خواهم همان سهم کوچکی که دارم را کمی بیشتر داشته باشم. همینقدر هم کافیست. شاید این تنها دلیلی باشد برای زندگی‌ام.

۱۴ مرداد ۹۷

****

برای خود بودن

این روزها هم هست. این روزها که آدم تصمیم می‌گیرد از گذشته‌اش جدا بشود. تصمیم قاطع می‌گیرد و بدون هیچ تردیدی. نمی‌خواهد گذشته را نشخوار کند. نمی‌خواهد خاطره بازی کند. نمی‌خواهد در خمار خوشی‌های تمام شده بماند و بگندد.

دوست دارد چیزهای جدید کشف کند. حتا اگر این را هم در ابتدا نخواهد باز هم رها کردن گذشته به آدم این امکان را می‌دهد که برای رویدادهای تازه جا باز کند.

در گذشته آدمی احساساتی بودم. هنوز هم کمابیش هستم. اما این روزها تصمیمم بر آن است که کمی از احساساتم کم کنم. درگذشته دوست داشتم به برخی آدمها نزدیک شوم. دوست داشتم قصه‌ی زندگی‌ام را برای همه تعریف کنم. اما این روزها تا کسی چیزی ازم نپرسد کوچکترین اظهار نظری نمی کنم و از خودم نمی‌گویم. می‌خواهم تا آنجا که می‌شود از خودم کم بگویم.

در گذشته خیلی خودافشایی داشتم. در همه جا. حالا اما گاه گاهی همین کلبه‌ی کوچک را دارم. همینجا که خودم فکر می‌کنم فراموش شده است.

می‌خواهم زندگی جدیدی را آغاز کنم. برخی چیزها، برخی رفتارها، برخی علاقه ها، برخی کتاب‌ها، برخی نوشته‌ها، شعرها، عکس‌ها، آرزو‌ها، خیالبافی‌ها، آرمان‌ها، رویاها، اعتقادها باید تنها برای خود آدم باشد. نباید به کسی نشان بدهی. چرایش مفصل است. بگذریم.

۱۳ مرداد ۹۷

****

در ستایش کپی کردن!

در ابتدای مسیر یادگیری هر مهارتی، کپی کردن از نمونه‌های خوب و پرمغز به ما کمک می‌کند تا در آن زمینه تسلط و تبحر پیدا کنیم. لازم نیست از همان ابتدا در حرفه‌ی خودبه تولید محتوا بپردازیم. پیش از تولید محتوا بهتر است که متخصصان حرفه‌مان را بشناسیم و از کارهای آنان تقلید کنیم .

مثلن در نویسندگی از روی آثار بزرگان بنویسیم. تا با نحوه‌ی نگارششان، کلماتی که به کار می‌برند و … آشنا شویم. یا در حوزه عکاسی عکس‌های خوب ببینیم و سعی کنیم فرم‌ها و ترکیب‌بندی‌هایی مطابق با آنچه که دیده‌ایم بیافرینیم. این روزها که دارم در زمینه گرافیک فعالیت می‌کنم و یاد می‌گیرم، سعی می‌کنم طرح‌های خوب را ببینم و مشابه آنها طراحی کنم.

کپی کردن در شروع یادگیری نه تنها ناپسند نیست بلکه به ما کمک می‌کند تا با شیوه‌ی تفکر کاربلدهای حرفه‌مان هم آشنا شویم. پس اگر شما هم گام‌های آغازین یادگیری مهارتی را برمی‌دارید، درنگ نکنید، کپی کنید!

۱۲ مرداد ۹۷

****

چرا توییت‌نویسی کنیم؟

توییت‌نویسی

این روزها در توییتر می‌نویسم. ایده‌ی اولیه‌اش را شاهین کلانتری دوست خوبم پیشنهاد داد. جملاتی بنویسیم کوتاه و الهام‌بخش و تأمل‌برانگیز. لازم نیست عجیب‌ و غریب بنویسیم. همین تجربه‌های روزمره و درس‌هایی که از آن می گیریم خودش یک دنیا حرف است. این متن را دیروز  در یادداشت‌های روزانه‌ام نوشتم.

من همیشه به نوشتن تجربه‌هایم اصرار داشتم. تا آنجا هم که شده سعی کردم که تجربه‌هایم را و افکارم را با دیگران در میان بگذارم. یکی از فایده های آن بحث ذخیره زمان است. من کاری را انجام می‌دهم و بعد یا شکست می‌خورم یا موفق می‌شوم. در چنین موقعیتی نوشتن تجربه‌ام به دیگران کمک می‌کند که از من جلوتر باشند، اشتباهات من را تکرار نکنند و نکاتی که به موفقیت من منجر شده را بررسی کنند. البته که من با توجه به ویژگی‌های شخصیتی خودم و شرایط زندگیم این تجربه را داشتم. و تجربه بیش از هر چیز دیگری به فرد تجربه کننده مربوط است اما حداقل در بهترین حالت نوشتن تجربه‌ها می‌تواند دیگران را به فکر فرو ببرد. به نظرم مطالعه زندگی دیگران برای ما بسیار مفید است و مصداقیست از اینکه ما می‌توانیم زمان بیشتری برای خودمان بخریم.
این روزها وقتی توییتی را از زبان یک دوست می‌خوانم سعی می‌کنم مصداقش را در ذهن خودم بیاورم. کجاها حرف او می‌تواند به من کمک کند. این سوال مهمیست که پاسخ به آن مرا چند قدم در زندگی‌ام جلو می‌برد. این است فایده تویییت نویسی.
توییت نویسی یعنی نوشتن تجربه‌ها، یعنی بهره‌مند شدن از تجربه‌ها و یعنی جلوتر رفتن در زمان.

۱۱ مرداد ۹۷

****

تجربه کن، یاد بگیر، بزرگ شو

هیچ وقت نتوانستم چیزی بنویسم که در آن لحظه دست کم به آن اعتقاد نداشته باشم. یعنی همیشه نوشته‌هایم بر مبنای الهامات و باورهای درونی‌ام بوده. وقتی خودم منع رطب کرده باشم، چطور می‌توانم از رطب خوردن بگویم؟

بگذریم. خیلی وقت‌ است اینجا را آپدیت نکرده بودم. گاهی بوده که مطلبی برای نوشتن در چنته داشتم اما آمدن به اینجا و آپدیت‌کردن سخت بود. درواقع فرصتش نبود.

مطلب خاصی برای گفتن ندارم به جز اینکه می‌خواهم به خودم و تمام کسانی که اینجا را می‌خوانند یک بار دیگر بگویم، برای تصمیمی که در گذشته گرفتید ناراحت نباشید. شما آن تصمیم را با دانش آن لحظه گرفتید. و ممکن است و پیش می‌آید که بعدها به این نتیجه برسید که اشتباه می‌کردید. شاید دیگر راه بازگشت نباشد، اما حداقل می‌توان آن اشتباه را دیگر تکرار نکرد. همین را می‌خواستم بگویم.

گاهی برخی حرف‌ها را باید دوباره و چندباره نوشت و نوشت تا بتوان درکشان کرد.

۱۰ مرداد ۹۷

****

رابطه وبلاگ‌نویسی و معلمی

داشتم فکر می‌کردم که وبلاگنویس یک معلم است. این را امروز کشف کردم. وقتی برای نوشتن پست وبلاگی خودم را جای مخاطب می‌گذاشتم و از خودم سوال می‌پرسیدم که آیا سیر مطالب و نوشته‌های من به شکل منسجمی هست که مخاطب بتواند ارتباط آن‌ها را کشف کند و در نهایت به هدفی که من میخواهم برسد؟ فکر می‌کنم ما با نوشتن نه تنها یاد می‌گیریم بلکه یاد می‌دهیم. یعنی نوشتن یک ارتباط دو طرفه ایجاد می‌کند. به سان فلشی که دو سر دارد. و نویسنده در همان حین که پژوهش می‌کند، مطالعه می‌کند، جستجو می‌کند و می‌نویسد، با در نظر گرفتن مخاطبش، با پس و پیش کردن جملاتش، با شیوه‌ی نگارشش در بیان مفاهیم و استفاده از جملات مناسب به مخاطب هدفش فکر می‌کند و به او یاد می‌دهد.

این است که فکر می‌کنم وبلاگ‌نویسی شکلی از معلمیست و همه وبلاگ‌نویسانی که به اثر یادداشت خود در مخاطب فکر می‌کنند، معلمانی هستند که قدم به قدم با شاگرد خود همراه می‌شوند و با هم به مراتب بالای آگاهی و تعالی می‌رسند.

۵مرداد ۹۷

****

جادوی سینما

می‌دونی چطوریه؟

دیر یا زود وقتش می‌رسه

که همه‌ش یکی باشه

حرف بزنی یا نزنی.

دیالوگ/ سینما پارادیزو

–  دیگه نمیخوام صدای تو رو بشنوم

می‌خوام صدای بقیه رو بشنوم که دارن درباره تو حرف میزنن

دیالوگ/ سینما پارادیزو

پینوشت: به قول محمد بعضی فیلم ها هیچ وقت تموم نمیشن.

۴ مرداد ۹۷

****

تجربه‌ی عجیب، یک خواب شیرین

شاید بشه عاشق شدن رو عجیب‌ترین اتفاق در زندگی یک آدم دونست. تا قبل از اینکه عاشق بشم از خودم می‌پرسیدم یعنی میشه من هم یک روزی عاشق بشم؟! حتمن اون روز باید خودم رو تو آینه ببینم که چه شکلی شدم! عاشق شدم. روزهای خوبش اومدند. تلخی‌ها و جدایی‌هاش هم اومدند. اومدند و رفتند. مثل هر اتفاق دیگه‌ای توی این دنیا. بی‌خود نیست که کیارستمی میگه عشق محتومه. حالا بعد از سه سال شمسی و شاید ده سال حقیقی دوباره فکر می‌کنم که یعنی ممکنه دوباره عاشق بشم؟ این پدیده خیلی برام عجیبه.

وقتی که نیست از خودت می‌پرسی آدمهای دیگه که عاشق هستند چه چیزی رو دارن تجربه می‌کنن، وقتی که هست، فکر می کنی یک رویاست. یک خواب شیرین و سبک که البته دیر یا زود بیدار میشی.

۳ مرداد ۹۷

****

چاشنی فرهنگ‌ها

این چند خط را از کتاب انسان خردمند یووال نوح هراری برگزیده ام. درواقع آن را یادداشت کردم اما باز هم دلم خواست اینجا منتشر کنم.

اختلاف در افکار و ایده‌ها و ارزش ها. ما را ملزم به تفکر و ارزیابی مجدد و نقادی می‌کند. ثبات بستر خشک‌مغز‌هاست. اگر تنش‌ها و تضادها و معماهای حل ناشدنی چاشنی هر فرهنگی‌ است، پس هر انسانی که به فرهنگ معینی تعلق داردبای عقاید ضد و نقیض داشته باشد و بین ارزش های آشتی ناپذیر دست و پا بزند. این خصلت بنیادی هر فرهنگی است و حتی نامی هم دارد: ناهمنوایی شناخت، dissonance cognitive.

۳۰ تیر ۹۷

****

وقتی احساس می کنیم انبوهی از کارهای نکرده داریم!

نمی‌دانم آیا شما هم گرفتار این احساس شده‌اید یا نه. وقتی مشغله های ذهنی‌ام بیشتر و بیشتر می‌شود من در دام این تله احساسی می‌افتم. فکر می‌کنم یک عالمه کار دارم و خودم را هم بکشم وقت نمی‌کنم آنها را تمام کنم. این است که امروز به فکر چاره افتادم. اما پیش از آنکه دنبال روش و راه حل باشیم به این فکر کنیم که چرا این احساس را داریم؟ ذهن ما دو بخش دارد: شهودی و منطقی. ما بیشتر کارهایی که بخواهیم انرژی کمتری برایشان صرف کنیم و یا اینکه سریعتر در موردشان تصمیم بگیریم با قسمت شهودی‌مان انجام می‌دهیم. رسیدگی و دودوتا چارتا کردن کارهای روزمره از این دسته است. این را هم اضافه کنم که وقتی از این بخش ذهن‌مان کمک می‌گیریم، اگرچه انرژی کمتری را مصرف می کنیم و سریعتر اقدام می‌کنیم، اما احتمال خطا بیشتر است.

در بسیاری از مواقع ما با قسمت شهودی ذهن‌مان حجم کارهای نکرده را محاسبه می‌کنیم و برای آنها زمان‌ درنظر می‌گیریم. همان طور که گفتم در این روش احتمال خطا بالاست. پس حالا چه کار کنیم؟ مثل همیشه بنویسیم. وقتی مینویسیم، از سیستم فکری شهودی به سیستم منطقی برمی‌گردیم. دقیق‌تر فکر می‌کنیم. آن تسک یا کاری که باید انجام دهیم جلوی چشممان قرار می‌گیرد و می‌توانیم فکر کنیم آیا همان اندازه که من تصور می‌کنم، انجام دادن این کار وقت من را می‌گیرد؟

برنامه‌ریزی روزانه، که  من به آن خیلی معتقدم، اگر نوشته شود و تنها در ذهن ما نباشد نه تنها دقیق تر است بلکه کمک می‌کند ذهن‌مان آشفتگی کمتری را تجربه کند و در عین حال مدیریت زمان را یاد بگیریم. می توانیم زمان‌هایی که استراحت می‌کنیم، در کنار خانواده هستیم، کارهای متفرقه انجام می‌دهیم و حتا ریزترین و جزیی‌ترین کارها را مدیریت کنیم.

در دوران کنکورم دفتری داشتم که در آن کارهایی که باید انجام می‌دادم را لیست می‌کردم، دو ساعت هم برای اتفاقات احتمالی و تصادفی در نظر می‌گرفتم، و حتا بخش‌های استراحتم را هم مشخص می‌کردم، و همه این‌ها را در پایان روز تیک می‌زدم. بعد از چند سال مطمئنم که این کار یکی از موثرترین روش‌هایی بود که به من کمک کرد در کنکور قبول بشوم و برخلاف دیگران از دوران کنکورم لذت ببرم.

فکر می‌کنم یکی از خارق‌العاده ترین تکنیک‌های مدیریت زمان و خلاصی از احساس تلخ کارهای تلنبار شده، نوشتن است.

۲۸ تیر ۹۷

****

وقتی دوباره نقش اول می‌شوم

این روزها نسبت به قبل بهتر می‌توانم خودم را بازیابی کنم. یعنی دوباره پیدا کنم و به خودم مسلط بشوم. در دنیای جدیدی زندگی می‌کنیم که به نظر من این مهارت یکی از مهمترین مهارت هاییست که به ما کمک می‌کند به خودمان مسلط شویم و از پا ننشینیم.

می‌دانم که نوشتن به من در این زمینه خیلی کمک کرده است. خالی کرن افکار و احساسات و بعد دیدن خود در آینه‌ی کلمات. به نظرم این ها خیلی مهم است. نمی‌دانم اما نوشتن برای من بیشتر رنگ و بوی خودشناسی دارد تا چیزهای دیگر. شاید هم به این دلیل است که من به خودشناسی بیش از اندازه اهمیت میدهم.

امروز اولین روزیست که باید بروم سر کار. خوشحالم جایی کار می‌کنم که هم شغلم را دوست دارم و هم محیطی که در آن کار می‌کنم را. برای من همیشه مهم این دو شرط بسیار مهم بود. و شرط دوم شاید حیاتی‌تر. چون می‌دانم در محیط های پر استرس و تنش‌زا نمی‌توانم مفید باشم و در واقع بهره‌وریم بسیار کاهش می‌یابد. خیلی از جاهایی که حاضر نشدم آنجا کار کنم با اینکه شغل پردرآمدی هم بود پر استرس بودند. خوشحالم که پس از یک سال و چند ماه به چیزی که می‌خواستم و به آن ایمان داشتم رسیدم.

۲۶ تیر ۹۷

****

وقتی ایده‌هایم هیجانی می‌شوند!

گاهی اوقات به ذهن آدم ایده‌ای می‌رسد که برای خودش خیلی جذاب است اما نمی‌داند که چه قدر اثرگذار بوده و می‌تواند تغییر ایجاد کند. اینطور وقت‌ها گاهی فکر می‌کنم که از روی هیجان دارم فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد با کسی درموردش حرف بزنم و ببینم که چه قدر از نظر آنها ایده‌ی من منطقی یا به درد بخور است. فردا باید کمی جسارت به خرج بدهم و درباره فکری که در این مدت ذهنم را مشغول کرده بنویسم. امیدوارم که بشود.

۲۴ تیر ۹۷

****

کمی منسجم‌تر پیش برو

یک: گاهی فکر می‌کنم خیلی فاصله دارم تا به یک سطح معتبر برسم. سطحی که در آن خودم از خودم راضی باشم. این است که وقت‌هایی که دوستانم از من تعریف می‌کنند و به من لطف دارند فکر می‌کنم اگرچه که خوب است و صحبت آنها هم واقعیست و نه از روی تعارف، اما بهتر است که جدی نگیرم و به خودم بیشتر سخت بگیرم و فکر نکنم که همین کافیست. چون خودم می‌دانم که کافی نیست و اصلن کافی نیست.

دو: تصمیم گرفتم این روزها روی عکاسی مدرن کار کنم. کتاب‌هایی که در این زمینه هستند را بخوانم. و البته خوانش عکس. هرچند فکر می‌کنم یکی از کارهایی که باید برای خوانش عکس انجام بدهم، آشنایی با سیر تاریخی هنر عکاسی است.

سه: در راستای همین هدف، تصمیم گرفتم که در اینستاگرامم عکاسان مدرن را معرفی کنم. آنهایی که در عکاسی مدرن نقش به سزایی داشتند.

پینوشت: امروز فهمیدم یک سوتی املایی دادم. سوتی املایی برای من ناراحت‌کننده است. چون همیشه املایم در دبستان بیست بود و پدرم به این موضوع خیلی سخت می‌گرفت. چون همیشه در این مورد بیست بودم، خودم هم از خودم انتظار ندارم که غلط بنویسم. آن هم کلمه‌ای که درستش را می‌دانستم و از سر آشفتگی یادم رفت که صحیح بنویسم. به هر حال باید یاد بگیرم این‌ها هم هست.

۲۳ تیر ۹۷

****

باز هم درباره نوشتن

نوشتن خودش برای من ارزش نیست. اما انتخابیست که بر مبنای یک ارزش انجام می‌گیرد. ارزشی که بسیار به آن پایبند هستم. در واقع نه تنها یک ارزش بلکه  مجموعه‌ای از ارزش‌ها. یکی از آنها لذت‌ بردن از زندگی‌ام است. نوشتن کاریست که با انجام دادن آن از زندگی‌ام لذت می‌برم. دیگری اهمیت من به یادگیریست. با نوشتن یاد می‌گیرم. انگار که خودم معلم خودم باشم. وقتی می‌نویسم، موشکافی می‌کنم و موشکافی کردن به من یاد می‌دهد که مطلبی که در ذهنم دارم و هنوز نامشخص و مبهم است را بهتر یاد بگیرم. دیگر ارزش‌های من تلاشم برای خودشناسیست. نوشتن آینه‌ایست که تو را به خودت می‌شناساند. بنابراین من تنها برای نویسنده شدن نمی‌نویسم. من می‌نویسم چون نوشتن آگاهانه است بر مبنای باورهای عمیق درونی‌ام.

۲۲ تیر ۹۷

****

کمالِ نوشتن

نوشتن یکی از مهمترین ابزارهای ارتباطیست. و شاید بتوان گفت دقیق‌ترین آن. اما گاهی در نوشتن هم پیش می‌آید که منظور نویسنده منتقل نمی‌شود. گویی هنوز سدی محکم وجود دارد. گاهی که منظور یک متن یا یادداشت را بد متوجه می‌شوم یا کسی دیگر متوجه پیام نوشته‌ی من نمی‌شود به این فکر می‌افتم که کاش میشد ابزار دیگری برای ارتباط ابداع کرد که هم به اندازه‌ی نوشتن دلنشین و دلچسب باشد و هم اینکه کامل و جامع باشد. گاهی هم فکر می‌کنم اگر یک زمانی بخواهیم نوشتن را به اوج کمال خود برسانیم باید تعداد واژه‌های زبانی که از آن بهره می‌جوییم بی‌نهایت باشد.

۲۰ تیر ۹۷

****

این روزها 

کیارستمی نشان داد که زندگی هنر است. این جمله را امروز در میان نوشته هایم یافتم. چیزی که به نوعی به آن پایبند شدم. دوست دارم درباره سینمای کیارستمی بنویسم اما نمی‌دانم چگونه بنویسم و با چه زبانی بنویسم که حق مطلب ادا شود. برای وبلاگنویسی وقت کم می‌گذارم. و اساسن وقت وبلاگ خواندن و مطالعه‌ی منابع الکترونیک را هم ندارم. این است که سعی می‌کنم با به روز نگه داشتن اینجا حداقل خودم را آرام کنم. استرس کاری زیاد است. پیوستم به جمع ادمهایی که نیاز به مدیریت زمان دارند. می‌دانم که بخشی از کم آوردن زمان به سر زدن به شبکه های اجتماعی مربوط است. باید آن را کم کنم. و بخشی از آن هم به وضعیت جسمانی ام.  امیر مهرانی می‌گفت درست است که زیاد کار کردن را دوست داریم اما باید یاد بگیریم و بدانیم که نمیشود هم از زمان جلو زد. شبانه روز بیست و چهار ساعت بیشتر نیست.

امیدوارم سعی کنم افکارم را منسجم نگه دارم و مطلبی درباره کیارستمی بنویسم. حتا اگر نیمه شب فراغ بال یافتم، شروع کنم به نوشتن.

۱۸ تیر ۹۷

****

شرط لازم و کافی برای یادگیری

یادگیری زمانی اتفاق می‌افتد که تو علاوه بر مطالعه درباره‌ی آن موضوع نوشته باشی. در نوشتن و تحلیل کردن است که آدم به جزییات واقف می‌شود و سوال‌ها برایش پررنگ می‌شوند. این روزها که جان برجر می‌خوانم و قرار است مطلبی درباره‌ی آن در وبسایت منتشر کنم سختی نوشتن را بیشتر می‌فهمم و درک می‌کنم. و این همان سختی یادگیری است. وگرنه در مطالعه که آدم می‌تواند خودش را فریب بدهد و بگوید که خوانده‌ام اما خواندن با یاد گرفتن توفیر دارد. البته باید توجه کرد که بدون مطالعه اساسن نوشته‌‌ای هم از آب درنخواهد آمد. این است که: برای یادگیری، مطالعه شرط لازم و نوشتن شرط کافیست.

۱۷ تیر ۹۷

****

یادداشتی برای باشگاه تولیدکنندگان محتوا

نوح هراری معتقد است زمانی انسان‌ها می‌توانند به طور منسجم با یکدیگر همگام و همراه و پیشرو شوند که همه‌شان به یک اسطوره باور داشته باشند. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم در باشگاه تولیدکنندگان محتوا همان چیزی رخ می‌دهد که نوح هراری از آن حرف می‌زند. ما همه به قدرت نوشتن باور داریم و همینست که هر کدام اگر چه شاید همدیگر را ندیده باشیم یا در سمت‌های مختلفی فعالیت کنیم یا هم سن نباشیم یا هر چیز دیگر، اما می‌نویسیم و از دامن نوشتن و به تحریر درآمدن است که توانمندی‌ها و خلاقیت‌هایمان آشکار می‌شود.

روزی که این گروه پدید آمد فکر نمی‌کردم این چنین همکاری و همراهی قدرتمندی- که به غیر از قدرتمند هیچ واژه‌ای جایگزینش نیست- میان ما پدید بیاید.

هشتگ‌های شما آن قدر قدرتمند است که با وجود آنکه روز اعلام چالش دویست هزار کلمه به خودم گفتم نه تو وقت نداری و نمیرسی و همین هزار کلمه‌ی روزانه کافیست و چنین و چنان، باز هم تاب مقاومت نیاوردم و امروز دلی از عزا درآوردم و پنج هزار کلمه نوشتم.

بله باشگاه تولیدکنندگان محتوا نمایش شکوهمندی از قدرت نوشتن است.

۱۶ تیر ۹۷

****

فرهنگ قومی را ترویج نکنیم

خوزستان آب ندارد. این را این روزها بارها شنیده‌ایم. و مردم هم در شبکه‌های اجتماعی اعتراض و همدردی و همیاری کردند. می‌خواهم به یک مسأله که در فضای مجازی دیدم اشاره کنم. ویدیویی از یک فرد خرمشهری دست به دست شد که در جایی از آن می‌گفت ما این همه شهید ندادیم که آخرش اینطور بشود. با این حرف هم موافقم و هم مخالف. اینکه مشکل مردم حیاتیست و وضعیت به شدت بغرنج است را اصلن نمی‌شود انکار کرد. قطعن باید به این مردم رسیدگی شود و باید در اولویت قرار بگیرد. اما اینکه شهدا را دست‌مایه‌ای برای رسیدن به این هدف کنیم، به نظرم چندان جالب نیست. اصلن به مقام و منزلت شهید کاری ندارم. حرفم این است که این کار همان فرهنگ قبیله‌ای را یادآور می‌شود. نه فرهنگ جمعی را. این کار بیشتر باعث تفرقه می‌شود، چون اگر یک مشکلی پیش بیاید می‌خواهیم تعداد شهدایمان را بشماریم و مال هر قومی که بیشتر بود، پس او حق بیشتری دارد. من نگران این طرز تفکری هستم که در این جمله پنهان است. ما همه مردم یک ملتیم. خرمشهر با شهرهای دیگر فرقی ندارد. به اندازه ‌همه‌ی شهرها باید از حق حیات بهره‌مند باشد.

به این علت ضروریست که به کمک همنوع خود بشتابیم. اما با این توجیه و دلیل که ما شهدایمان بیشتر است و فلان فکر می‌کنم بیشتر تفرقه و تجزیه بین مردم اتفاق می‌افتد. قطعن نقش خرمشهر و جوانانش را نمی توان در جنگ انکار کرد. اما آن جوانان هم برای یک ملت بودند. نه فقط برای یک شهر.

۱۲ تیر ۹۷

****

این روزها

نمیدانم از کی شروع کردم به دانستن و مقایسه عقاید و اندیشه‌های مختلف. اما یادم می‌آید زمانی که درس مدل ذهنی را می‌خواندم این موضوع توجهم را به شدت جلب کرد و هرجا که ردی از تفکری جدید و نو و بدیع می‌دیدم، تیز میشدم تا در درجه‌ی اول منطقش را بفهمم و بعد با آنچه تا کنون در ذهنم داشتم مقایسه کنم.
این روزها فکر می‌کنم هیچ اندیشه‌ای و هیج تفکری و هیچ عقیده‌ای بر دیگری برتری ندارد. فکر می‌کنم این کار به من یک بینش وسیع و گسترده داده است. این که از دور بایستم و آدمها را نگاه کنم. و باورهایشان را. اگر چه خودم باوری داشته باشم که قطعن دارم، اما می‌دانم و آگاهم که عقیده‌ی من مال من است و با دلایل خودم به حقیقت نزدیک‌تر است و درست تر. اما بر عقیده‌ای دیگر برتری ندارد.  منظورم عقیده‌ی فردی دیگر است، چون عقاید را آدمها به وجود می‌آورند. چون او یک فرد دیگر است و من، منم.

۹ تیر ۹۷

****

یک جمله (۲)

همه چیز نابود می‌شود، به استثنای انتخاب‌ها. 

جان گاردنر

آری همه چیز نابود می‌شود و تنها انتخاب‌های ما باقی می‌مانند. شاید اگر به این جمله باور داشتیم، خودمان را و اعمالمان را ثابت می‌پنداشتیم. شاید دیگر کمتر غصه‌ی اتفاق‌های زودگذری که برایمان می‌افتادند را می‌خوردیم. چیزهایی که از کنترل ما خارج‌اند. شاید به نقش خودمان در عالم بیشتر فکر می کردیم. به اینکه ما هستیم و انتخاب می‌کنیم و تمام می‌شویم و آنچه که انتخاب کردیم باقی می‌ماند. بیش از این هر چه بگویم گزافه است.

****

خودنویس سبز (۶)

بارها می‌خواست شروع کند به نامه نوشتن برای خودش و نمیشد. خسته بود یا دیگر آن شور و شوق نامه‌نویسی‌اش را از دست داده بود. همه چیز زندگی ملال آور بود. تصمیم گرفت شروع کند به داستان خوانی تا کمی از ملال زندگی‌اش کم شود. اما داستانی درخور پیدا نمی کرد. عادت کرده بود به کتاب‌های غیر داستانی و تحلیل ها و نقدها. ارزیاب کننده‌ای درونش بود که او را مدام می‌پایید. رفتارش را، وجناتش را، سکناتش را، افکارش را، باورهایش را.

دلش آغوش می‌خواست. آغوش هنر. آغوش طبیعت. جایی که در آن سادگی رواج داشته باشد. بدون تکلف. بدون پیچیدگی. دلش می خواست از دلتنگی بنویسد. از درد همیشگی انسان ها. دلش می‌خواست دوربینش را دست بگیرد و لحظاتی ثبت کند که از دیدنشان کیفور شود.

دلش عکس دیدن می‌خواست. نه عکس های سیاه و سفید. بلکه عکس‌های رنگی. عکس‌های رمانتیک. عکس‌های قرن ۱۸ و ۱۹.

دلش می خواست از فضای زمخت اطرافش دور شود و دمی بیاساید. حال یا با واژه و نامه، یا با تصویر و دوربین و یا با موسیقی. و این بار انتخابش موسیقی بود.

۷ تیر ۹۷

****

تمجیدش به یادماندنی شد

بهترین تمجیدی که می توانست را به کار برد. گفت آن قدر از دیدن طرحی که زدی کیف کردم که مثل تماشاچی‌های تئاتر که پس از پایان یک تئاتر جذاب و فوق‌العاده خشکشان می‌زند و بعد یکی بلند می‌شود و دست می‌زند و باقی هم از او تبعیت می‌کنند، حالا من هم حیرت کردم و پس از چند لحظه که حس تحسین در من لبریز شد، باید بلند شوم و برایت دست بزنم.

راستش به دلم نشست و از این همه ریزبینی‌ و ظرافتی که به کار برد جا خوردم. می‌توانست به سادگی بگوید کارت فوق‌العاده بود. یا عالی بود. یا چنین چیزهایی. اما به نظرم تعریفش صداقت داشت. وقتی در کلمات و واژه هایمان تأمل می‌کنیم و فکر می‌کنیم که برای هر کس تعریف و واژه‌ی مختص خودش را به کار ببریم، نتیجه کار به یادماندنی می‌شود. مثل او که تعریفش تا زمانی که زنده‌ام از یادم نخواهد رفت.

۵ تیر ۹۷

****

این روزها

یک: واقعن داریم له می‌شویم. انگار ترامپ همه‌ی ما را در یک چزخ گوشت گذاشته و با همه‌ی توانش ما را به درون آن هدایت می‌کند. ما هم چرخ می‌شویم و رشته رشته. فضای تلخی بر جامعه حاکم است. آدم از ایرانی بودن خودش خجالت می‌کشد.

دو: امروز فهمیدم تصویر پس زمینه‌ام در اسکرین لپ‌تاپ، واقعن سیاه و سفید نیست. چون آن را در مانیتور دیگری دیدم. من فکر می‌کردم سیاه و سفید است. اما نبود. به نظرم قضیه جالبی رسید. از کجا معلوم این تصویر در این مانیتور همانطور نشان داده شود که هست؟ اصلن در کدام مانیتور این تصویر همان طور نشان داده می‌شود که هست؟ پاسخش ساده است. هیچ کدام. همه مانیتور‌ها درصدی خطا در نمایش رنگ‌هایشان دارند. این قضیه را می‌توان به چشم‌هایمان هم تعمیم بدهیم. آیا رنگ قرمزی که من می‌بینم همان قرمزیست که تو هم می‌بینی؟

جالب نیست؟

۴ تیر ۹۷

****

زنی در قبرستان

نمی‌دانم چرا صبح الطلوع را انتخاب کرده بود برای سر زدن به فک و فامیلش در قبرستان. از معدود آدمهایی بود که اینطور می‌دیدم. با اینکه قبرستان همیشه خدا شلوغ بود اما باز هم دیدن او مرا متعجب کرد. و به فکر فرو برد. از تاکسی که پیاده می‌شد چادر مشکی‌اش روی زمین کشید. کمی خمیده بود. سن و سالی هم ازش گذشته بود. تنها بود. بدون آنکه چیزی دستش باشد. یا شاید هم من دارم اشتباه می‌کنم. به گمانم پلاستیک سفیدی دستش بود. انگار که خیرات بود.

دلم گرفت دیدمش. فکر کردم به او. به او که صبح زود دلش تنگ شده و آمده اینجا کنار همسرش، برادرش یا هر مرد دیگر، تا کمی غمش سبک شود. فکر کردم به او که خوب است هست یک تیکه سنگ که او باور دارد کسی که زیر آن خوابیده لابد صدایش را می‌شنود. و دلم خواست کسی باشد. کسی باشد که من هم به وقت دلتنگی بروم پیشش. و فقط کنارش بنشینم و برایش حرف بزنم.

۳ تیر ۹۷

****

زادروز کیارستمی

پریسا حسینی

نور ماه

تابیده بر کوره‌راهی

که قصد عبور ندارم.

۱ تیر ۹۷

****

کوتاه با کیارستمی (۱)

خورشید

برچید بساط شبنم را

لحظه‌ای پس از طلوع

۳۱ خرداد ۹۷

****

انسان‌هایی که باید شناخت

دیروز مستند توران خانم را دیدم. زنی که پیش از این نمی‌شناختم و افسوس که نمی‌شناختم. این افراد را که می‌بینم یاد آن جمله‌‌ی معروف سوزان سونتاگ می‌افتم که (نقل به مضمون) می‌گفت: «کاری کن، نه در انتظار الهام و وحی باش و نه در انتظار بوسه‌‌ی جامعه بر پیشانی‌ات» آدم هایی که کاری کردند. ننشستند به هوای اینکه دلار کی ارزان می‌شود و کی گران. آدمهایی که هرچه دنیا با آنها بدتر رفتار کرد قوی تر شدند. وقتی عزیزانش را از او گرفت، توران خانم یاد حرف مادرش می‌‌افتد که می‌گفت: «غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ» وقتی آموزش و پرورش او را از کار در مدرسه برکنار می‌کند او از پا نمی ایستد و نمی‌گوید اینجا قدر من را نمی‌دانند، بلکه می رود شورای شهر کتاب را راه می‌‌اندازد.

به قول آقای مافی در فیلم برخی‌ها یک نفر نیستند. توران خانم هم یک نفر نبود.

همیشه دلم می‌خواهد زندگی این آدمها را مو به مو بدانم. لحظه به لحظه. چون تنها از بیرون نگاه کردن و دیدن دستاوردها کافی نیست. اگر چه شکی ندارم در اینکه ایشان با سختی‌ها دست و پنجه نرم کردند و ایستاندند و حرکت کردند. اما به هر حال لحظاتی هم بوده که ناراحت بودند. که خسته بودند. آن لحظات اگرچه کم بوده اما ایشان هم انسان اند دیگر. دوست دارم بدانم از این انتخاب‌های کوچکشان. از حرف‌هایی که با خود می‌زدند. گاهی فکر می‌کنم لزوم نوشتن یک زندگی‌نامه چه قدر اهمیت دارد. یک زندگی‌نامه شبیه آن کاری که ماکارنکو کرد. حرف‌هایی که زد. چیزهایی که نوشت. سختی‌هایش. و افکار قدرتمندش.

این هاست که به آدم می‌فهماند یک نفر چگونه زندگی کرده. چگونه ایستاده. مستند رخشان بنی‌اعتماد بی اندازه جای تقدیر دارد. اما دلم می‌خواست از این اتفاق‌های کوچک هم می‌دانستم. مستند شاید مجال گفتن این‌ها نیست. نمی‌دانم. همه‌اش تحسین است. شاید کتاب فضای بهتری باشد. فضای بیشتری باشد. فضای آزاد‌تری باشد. برای گفتن ناگفته‌ها.

۳۰ خرداد ۹۷

****

عشق؟

عشق چیز عجیبیه. درست وقتی که فکر می‌کنی دیگه همه چیز تموم شده، خودشو نشون میده. در لابلای چیزهای کوچیک. بهت یادآوری می‌کنه که هنوز هم هست. حتا اگر تو اون رو در اعماق وجودت پنهان کرده باشی و روش خاکستر ریخته باشی و تمام ذهنت رو درگیر مسائل دیگه کرده باشی، بازهم هست. به خود میای میبینی بعد از یک روز کاری سخت، دلت هوای کسی رو کرده که ماه‌ها و سالهاست که فراموشش کردی. و فکر میکردی دیگه در تو خاطره‌‌ای از اون آدم وجود نداره. اما هست. حتا اگر همه چیز تموم شده باشه.

۲۸ خرداد ۹۷

****

درباره‌ی سئو و تغییر ذهنیت من

برای اینکه بتوانیم کاری که دوست نداریم را انجام دهیم، تنها راه حل، تغییر ذهنیت‌مان نسبت به آن کار است. این روزها درگیر سئو سایت هستم. راستش را بخواهید چندان از سئو خوشم نمی‌آید. به نظرم محتوا ارجحیت دارد و پیش از هر اقدامی برای سئو باید محتوا غنی باشد. اما گاهی برای آنکه مطلب سئو شده شود، لازم است که برخی کلمات کلیدی را بیشتر به کار ببریم. یا زیر عنوان اضافه کنیم یا در تیترهایمان آنها را استفاده کنیم. جملات کوتاه بنویسیم. به مطالبمان مرتب لینک بدهیم.

شاید این کارها در وهله‌ی اول، اضافی و نامربوط به نظر برسد که گاهی واقعن هست. اما اگر تو معتقدی و ایمان داری که محتوایت مفید و اثربخش است، باید آن را در گوگل پرزنت کنی.

استادی در دوره فوق لیسانس داشتم که می‌گفت تنها محتوای سمینار تو برای من اهمیت ندارد، نحوهٔ ارائه و پرزنتش هم به همان‌ اندازه مهم است.

چاره‌ای نداریم جز اینکه به زبان گوگل حرف بزنیم. چون گوگل حرف اول را می‌زند نه من. چون اگر به خودم ایمان دارم، وظیفه‌ام اینست که نگذارم محتوای زرد بالا بیاید. چون باید کاری کنم. چون خودم هم لذت مطالعه‌ی یک محتوای غنی را چشیده‌ام و آن لحظه از گوگل خوشم آمده که به من لینک آن محتوا را پیشنهاد داده است. می‌دانم که ممکن است دیگران هم در جست‌وجوی چشیدن این حس خوب باشند، پس من وظیفه دارم که محتوایم را پرزنت کنم. تا آنجا که می‌توانم.

۲۷ خرداد ۹۷

****

یک جمله (۱)

هر اندازه که فرد خود رابیشتر مسئول زندگی خود بداند، تنهایی را بیشتر تجربه می‌کند. 

اروین یالوم

از متمم

۲۷ خرداد ۹۷

****

دوستانم، اولویت‌های زندگی من‌اند

می‌گوید کسی تو را نگاه هم نمی‌کند. می‌گوید خاله خانباجی‌های فامیل به تو چپ چپ نگاه می‌کنند. می‌گوید تنها می‌شوی و حمایت فامیل را از دست می‌دهی. می‌گوید این دوستانت که سنگ‌شان را به سینه می‌زنی چه کاری برایت انجام دادند. جواب دادم اثر دوستانم در زندگی من خیلی بیشتر از خاله خانباجی‌های فامیل‌ است. شاید اگر از طرف دوستانم طرد شوم احساس ناراحتی بکنم، اما اگر از طرف فامیل طرد شوم هیچ اهمیتی برایم ندارد. به جز فضولی چه کار دیگری دارند؟ کجای زندگی من بودند؟ آن چیزی که امروز هستم را به کمک لطف و همراهی و حمایت دوستانم بدست آوردم. اما خانواده، فامیل برای من چه کرد؟ جز سنگ‌اندازی؟

می‌دانم که دیگران مرا گنده دماغ، مغرور، خودخواه و مدعی می‌نامند و می‌دانند. اما برایم پشیزی اهمیت ندارد.

هنگامی که پایان نامه‌ام را به اتمام رساندم، حمایتی از خانواده دریافت نکردم. آن زمان فرزانه بود و زهرا و سارا و دوستان دیگرم. نام همه‌شان را در اتمام ارائه ام آوردم. اما نامی از پدرومادرم نیاوردم. هیچ تشکری از آنها در صفحه اول پایان نامه نکردم. چون جایی که باید حمایت می‌کردند، نکردند. من آن روزها و آن سختی‌ها را هرگز از یاد نمی‌برم.

آن چیزی که من اکنون هستم و آن برخوردی که من امروز دارم و ترجیحات و اولویت‌ها و ارزش هایم همه حاصل آن اتفاقات و آن دوران‌هاست.

پینوشت: امروز پوریا را دیدم. و هنگام برگشت فکر می‌کردم که از سمت دوستان متممی ام چه قدر انرژی دریافت می‌کنم. چه قدر دیدارشان برای من انرژی‌آفرین است. خوشحالم که هستند. خوشحالم که کنارشان هستم.

۲۶ خرداد ۹۷

****

چگونه نویسنده می‌شویم؟

علامت تعجب گذاشتم. حالا می‌فهمید چرا. اصل حرفم را همین اول می‌گویم بدون مقدمه چینی و صغرا کبرا چیدن. راه نویسنده شدن این است که هیچ کاری نکنی. بنویسی. همین. اما همین کار سخت‌ترین کار است. چون ما دوست داریم برای نویسنده شدن کارهای متفاوتی بکنیم. مثلن برویم کتاب‌های نویسنده‌های بزرگ را اول از همه بخوانیم و از رویشان بارها و بارها بنویسیم، بعد برویم کلاس، بعد برویم کارگاه، بعد برویم کتابفروشی دفتر و مداد و خودکار رنگی بگیریم، بعد برویم شکلات بخوریم که انرژی داشته باشیم. بعد آخر سر می‌رویم سر میز و هزاران فکر در سرمان وول می خورد که باید از فلان نویسنده ایده بگیریم و از آن یکی نه. و مثل داستانِ آن یکی نویسنده بنویسیم و خلاصه همه چیزی در ذهنمان هست غیر از آنچه که باید. آنقدر ذهنمان را پر کردیم از ایده های دیگران که یادمان می‌رود خودمان چه می خواستیم بنویسیم. بعد هم کمال‌گرایی دستش را جلو می‌آورد و خفتمان می‌کند و می‌گوید این که نوشتی اصلن به درد نمی‌خورد. و خلاصه اش این می‌شود که به جای اینکه بیشتر بنویسیم می‌رویم بیشتر می‌خوانیم و بیشتر در کلاس‌ها شرکت می‌کنیم و بیشتر شکلات می‌خوریم تا آخرش هم آرزوی نویسنده شدن را به گور ببریم.

۲۵ خرداد ۹۷

****

هپیاتیا، زنی که تاریخ باید به آن ببالد

Related image

در قرن چهارم میلادی زنان آنچنان خوش‌شانس نبودند که بتوانند تحصیل کنند یا حق اظهار نظر داشته باشند. این بی‌عدالتی حتی شامل هیپاتیا فیلسوف و ریاضیدان زن استاد دانشگاه اسکندریه و فرزند نئون، رییس همان دانشگاه هم میشد. اگر چه که او با حمایت‌های پدرش توانست ریاضیات، فلسفه و نجوم را بیاموزد و به یکی از خردمندترین زنان عصر خود بدل شود اما با این حال کلیسا دست از تعصب‌های جاهلانه‌اش برنداشت و درنهایت او را به فجیع‌ترین شکل ممکن کشت.

فیلم آگورا داستان زندگی این بانوی خردمند است. زنی که در تمام طول زندگی‌اش سعی کرد از خرافات به دور باشد و حقیقت را دریابد. آنچنان که در فیلم نشان داده میشود او علاقه‌مند به جهان پیرامونش و فهمیدن سازوکار آن است.

در آن زمان دایره را کاملترین شکل می‌دانستند به همین دلیل فیلسوفان و دانشمندان بر این باور بودند که مسیر حرکت دیگر سیارات دایره‌ای شکل است. چنین فرضی مسأله را بسیار مشکل و پیچیده می‌کرد. این شد که هیپاتیا به دنبال راهی جز این بود. راهی که ساده‌تر باشد و در عین حال بتواند جهان را توضیح بدهد.

در سکانسی او را روی قایقی می‌بینیم که بی‌توجه به ابراز علاقه‌های خواستگارش رو به آسمان می‌گوید اگر این مسأله را بتوانم حل کنم زنی شاد خواهم بود.

و بعدها او توانست از پس این مسأله بربیاید. هرچند نامش چندان در تاریخ ماندگار نشد و نظریه خورشید مرکزی و بیضی بودن مسیر سیارات را به کوپرنیک نسبت می‌دهند.

هیپاتیا برای من یک الگوست. فیلم را چندین بار دیده‌ام. زنی که از گفتن حقیقت ترسی ندارد. و در مقابل خرافات و ناحقی‌ها می‌ایستد. با جنگ و خونریزی مخالف است و با دلایلی محکم از عقیده‌اش دفاع می‌کند.

ثبات عقیده‌اش، جسارتش، کنجکاوی و تمایلش برای فهم جهان، فراجنسیتی فکر کردنش، و تلاش پایان‌ناپذیرش برای حل مسائل آن چیزهاییست که هیپاتیا را در نظرم زنی برجسته می‌کند.

زنی که تاریخ باید به آن ببالد.

۲۵ خرداد ۹۷

****

خودنویس سبز (۵)

دوباره خاطره‌ها به سمت ذهنش هجوم آوردند. اما آنقدر گرفته بود که حوصله جنگیدن و عقب راندنشان را نداشت. پیش خودش می‌گفت بگذار بیایند و بگذرند. بعد ناگهان یادش آمد که همین‌ها را بنویسد. شاید با حربهٔ کلمات بتواند آنها را از ذهنش تارومار کند. تارومار که نمی‌شدند. درپس ذهنش بودند و او فقط می‌توانست کنترلشان کند. وگرنه چیزی از بین نمی‌رفت. نوشتن هم ابزاری بود برای کنترل کردن‌شان. برای بودن در زمان حال و اطمینان دادن به خود که همه آنچه در ذهنش است تنها خاطره‌اند و مال گذشته.

صدایش را چندبار شنیده بود. از میان فایل‌های خاک خورده پیدایش کرده بود و بعد چندبار پلی کرد. لبخندی زد. لبخندی تلخ. هنوز هم این صدا برایش آرامش بخش بود. حتی اگر دیگر صاحبش را نه می‌دید و نه می‌شنید.

۲۲ خرداد ۹۷

****

وقتی مسیرت تغییر می‌کند…

یکی از جالب‌ترین و خوشایندترین اتفاقات دنیا برای من اینست که به موضوعی فکر می‌کنم یا مطلبی را میخوانم یا چیزی را می‌بینم و بعد در جای دیگر ناخواسته و به تصادف نشان دیگری از آن پیدا می‌کنم. شخص دیگری حرفی می‌زند یا چیزی نشانم می‌دهد یا در سرچ‌های تصادفی دوباره با آن موضوع بر می‌خورم. امروز صبح داشتم پیش خودم به دایره دوستانم فکر می‌کردم و اینکه چه قدر کوچک‌اند و بعد همین امشب مطلبی را از مجمدرضا در همین مورد خواندم.

با نظر محمدرضا هم‌عقیده هستم. در مسیر رشد بیشتر تنها می‌شوی و بیشتر خلوت را می‌گزینی. شاید چون فرصتی برای فکر کردن به تو می‌دهد و تو دوست داری که این تنهایی را پیش خودت داشته باشی و بخشی هم به این دلیل که صحبت کردن با دیگران برایت سخت تر می‌شود. معنای مفاهیم برایت تغییر می‌کند. علایقت فرق می‌کند، و به تبع آن دوستانی را هم که انتخاب می‌کنی هم متفاوت اند و هم کم‌شمار.

۲۱ خرداد ۹۷

****

انسان خردمند (۱)

این روزها در حال مطالعه کتاب انسان خردمند هستم. خیلی کتاب جالبیست و گاهی نفسم به شماره می‌افتد از شدت هیجان هنگام خواندن کتاب. مباحثش برای من جالب است. برای منی که همیشه به این علاقه داشتم که سر منشأ موضوعات را بکاوم.

در این کتاب ابتدا درباره نیاکانمان و انواع گونه‌های انسانی می خوانیم. اینکه چه شد که انسان خردمند توانست بقا پیدا کند و گونه‌های دیگر از بین رفتند. درباره انقلاب شناختی که هفتاد هزار سال پیش ایجاد شد می‌خوانیم. انقلابی که باعث شد ما داستان‌ها را بسازیم و روابط اجتماعی مان را گسترش بدهیم و داستان هایی بسازیم که با باوراندن آنها به هم‌نوع‌مان بتوانیم او را با خود همسو کنیم.

یادم است بچه که بودم گاهی به این موضوع فکر می‌کردم که وقتی می‌گویند ما از خاک آفریده شدیم یعنی چی. یادم است دست‌هایم را ورانداز می‌کردم و سعی می‌کردم اثراتی از خاک بودن در آن پیدا کنم:) هرچند که به جز رنگ، چیز دیگری نصیبم نمی‌شد.

این روزها که این کتاب را می‌خوانم بیشتر به گونه های دیگر فکر می کنم. به گذشته و اینکه چطور افرادی سعی کردند بقا پیدا کنند و دست به کارهای بزرگ زدند و باعث شدند ژن انسان خردمند جهش پیدا کند و او توسعه‌یافته‌تر بشود. این روزها به داستان هایی فکر می‌کنم که در گوش ما خوانده‌اند و به ما قبولانده‌اند تا مطابق جمع رفتار کنیم.

این روزها فکر می‌کنم به آن گونه‌های انسانی که تخیل می‌کردند و فکر می‌کردند.

این روزها فکر می‌کنم به آیندگانی که پس از ما می‌آیند و همین‌ها را در مورد ما می‌خوانند و علت انقراض‌ یا تحولاتمان را تحقیق می‌کنند.

این روزها فکر می‌کنم به زمان. به گذشته، به آینده و به حال. و هر سه را مقایسه می‌کنم. دیگران کجا بودند، آیندگان کجا هستند و من این میانه کجا هستم.

۲۰ خرداد ۹۷

****

وقتی در درک عکس‌ها ناموفقم

امروز در لنز کالچر مجموعه عکس های فراوانی دیدم. برخی از آنها بیانیه هم داشتند و با یکی از عکاس‌ها مصاحبه هم شده بود. به جز چند مورد معنای برخی دیگر را نمی‌فهمیدم. و نکته جالب اینجا بود که آن عکس‌ها برگزیده هم شده بودند. برایم جای تعجب بود عکس‌هایی که از نظر من مغشوش و پراکنده‌اند، عکس هایی مبهم که با خواندن استیتمنت هم نمی توانم معنی‌شان را بفهمم چطور می‌توانند برگزیده بشوند؟ آن هم در لنز کالچر که یقینن سایت مطرحی در حوزهٔ عکاسی به شمار می‌رود. گاهی فکر می کنم یک منتقد هنری می‌هواند آنها را بفهمد؟ گاهی فکر می کننم این ایده‌ها چطور به مرحلهٔ عمل می‌رسند؟ من اگر چنین ایده هایی داشته باشم که دارم در همان نطفه خفه می‌کنم. البته قرار نیست کار اول ما درخشان از کار دربیاید. هنرمند هرچه قدر هم که خلاق و ایده‌پرداز باشد باز هم نیاز است که کار بسیار بکند. امروز دلم می خواست از سطح فراتر بروم و بیشتر بکاوم و از عکس ها بیشتر بدانم، اما چیزی به ذهنم نرسید. انگار یک مشت اشکال بی‌معنا را کنار هم قرار داده بودند. دوست ندارم درباره عکس‌ها اینطور صحبت کنم.

این اتفاق ها نشانهٔ آن است که من در درک عکس هنوز و حالا حالا ها کار دارم و باید بخوانم و بفهمم و بکاوم.

۱۹ خرداد ۹۷

****

نقل قول!

امروز نقل قولی از ادوارد هاپر خواندم که می‌گفت: «اگر می‌توانستی همه چیز را با کلمه‌ها بیان کنی دیگر چه نیازی به نقاشی بود».

فکر می‌کنم هر کسی در حوزهٔ خودش از این نقل قول ها در آستینش دارد. و همه اینها هم ناشی از این موضوع می‌شود که آدمها با عینک‌های متفاوت دنیا را می‌بینند. من به تضاد نقل‌قول‌ها علاقه مندم. مثلن نقل قولی را بخوانم که با آنچه دیگری می‌گوید متفاوت باشد. اصولن هم سعی می‌کنم همیشه ناظر سوم باشم. نه که بگویم نمی‌خواهم قضاوت کنم، به هر حال من هم نظری دارم و ممکن است با کسی موافق تر باشم تا با دیگری. اما به طور کلی شاید این علاقه‌ٔ من از اینجا سرچشمه بگیرد که ترجیح می‌دهم مطلق فکر نکنم. به هر حال به قول نسیم طالب درباره هر موضوع و اندیشه‌ای می‌توانید سندهای تاریخی بسیاری در رد یا اثباتش پیدا کنید. به این معنا که شما اولین شخصی نیستید که آن را مطرح می‌کنید.

امیدوارم طلسم شکسته شود و هر روز بنویسم. حتا یک جمله.

۱۸ خرداد ۹۷

****

وقتی از خودم یک دستی می‌خورم!

راست گفته‌اند که بدترین اتفاق می‌تواند از بین رفتن عادتی باشد که مدت‌ها برایش زحمت کشیده ای. بعد از مدت ها توانسته بودم صبح‌ها ساعت شش بیدار بشوم و شب ها ساعت یازده یا حتی زودتر بخوابم. و خواب ظهر را حذف کنم. یا به نیم ساعت تقلیل بدهم. اما رفته رفته عادتم دارد از دست می‌رود. ظهرها یک مذاکره کنندهٔ درون انگار که بخواهد قرارداد بین‌المللی با من ببندد چنان با آب وتاب حرف می‌زند و استدلال های قانع کننده می‌آورد که خامَش می‌شوم و نه نیم ساعت که یک ساعت و حتا بیشتر می‌خوابم. تا جایی که یادم می‌آید هیچ وقت از خواب ظهر خوشم نمی‌آمده. همیشه مایه دردسر است. سر درد می‌گیرم. اما قبل از خواب همه این ها از یادم می‌رود و به خودم می‌گویم کمی، فقط کمی چشم روی هم می‌گذارم تا خستگی از چشمانم به در رود. و بله می‌توانید تصور کنید که تا چشم روی هم می‌گذارم، نه یک پادشاه بلکه هفت پادشاه را خواب می‌بینم. اتفاقا امروز به خودم گفتم که چشم روی هم می‌گذارم و نمی‌خوابم تا ببینی که می‌توانم چشمانم را ببندم و نخوابم. این را مذاکره کننده‌ٔ درون البته گفت. بعد هم نیم ساعت با چشمان بسته استراحت کردم. بعد مذاکره کنندهٔ درون گفت دیدی توانستی! همین که خیالم راحت شد که توانستم افسار کنترلم را کمی شل کردم و همین شد که یک ساعت بیشتر خوابم برد. آن هم درست ساعت پنج بعدازظهر! یعنی این همه مقاومت کردم و باز هم نشد.

گاهی از اینکه فریب خودم را می‌خورم اصلا خوشم نمی‌آید. شاید بگویید باید محیط اطرافت جوری باشد که خواب آور نباشد. درست می‌گویید و باور کنید که بالشتم را جایی می گذارم که چشمم به آن نیافتد!!! اما باز هم می‌روم آن را از آن پستوی اتاق برمی‌دارم و می‌خوابم.

راستش را بخواهید نمی‌دانم تا به حال کسی بوده که تا این اندازه با خودش و خوابش هم دست به گریبان بوده باشد یا نه!

۲۶ اردیبهشت ۹۷

****

خودنویس سبز (۴)

موسیقی درمان است. همچون ضمادی که روح خراش خورده‌ات را تسکین می‌بخشد. آن را تنها گوش نمی‌کنی، بلکه می نوشی. موسیقی داروییست که باید آن را نوشید. لمس کرد و روح را با آن تسلی بخشید. موسیقی به ظاهر به حس شنوایی وابسته است اما با تمام جان درک می‌شود.

درمانش شنیدن موسیقی بود و با آن به خلس می‌رفت. نه خلسه‌ای سکرآور، فقط تا جایی از دنیا کنده میشد. و همین برایش کافی بود. به خودش می‌گفت مهربان باش، مهربان باش. موسیقی برایش تمثال مهربانی بود.

۲۴ اردیبهشت ۹۷

****

خودنویس سبز (۳)

چای سبز دم کرده بود. می‌گویند چای سبز آرامش می‌آورد. به سبز بودن فکر می‌کرد. رنگ سبز را مادرش دوست داشت. اولین بار او گفته بود که رنگ مورد علاقه‌اش سبز است. هر چیز زندگی‌اش را که می‌گرفت تهش به مادرش می‌رسید. خودش هم نمی‌دانست چرا پایان تمام گره‌ها و ناگره‌های زندگی‌اش اوست.

۲۳ اردیبهشت ۹۷

****

خودنویس سبز (۲)

صدای خش خش پنکه می‌آمد. صدای خش خش پنکه همیشه بود. آنقدر که دیگر آن را نمی‌شنید. برعکس وقتی نبود حضورش احساس می‌شد. مثل برخی آدمها که نبودنشان پررنگ‌تر از بودنشان است. صدای خش خش پنکه یک تیکه از سکوت بود. بدون آن، دیگر سکوت هم معنایی نداشت. او عادت داشت در سکوت فکر کند. وقتی صدای خش خش پنکه نبود نمی‌توانست فکر کند. احساس ناآرامی میکرد.

خودش هم متعجب بود که چطور همهٔ احوالاتش بند به صداییست که اغلب اوقات نمی‌شنود!

۲۲ اردیبهشت ۹۷

****

زنگ خطر کتابخوانی

نسیم طالب میگه شیوه درست تفکر، تفکر بر اساس باورها و دانسته‌ها نیست، بلکه بر اساس شک ورزی و نادانسته‌هاست. همون ابتدای کتابش قوی سیاه هم برای اینکه آب پاکی رو روی دست همه بریزه میگه ، قفسه پر کتابخونه برای بعضی از آدمها، در واقع بیشتر آدمها، یک زائده‌ای برای ارضای حس خودنماییه نه ابزار پژوهش.

در واقع حرفش اینه که خیلی وقت‌ها ما کتاب می‌خونیم یا تو دانشگاه نظریه پردازی می‌کنیم یا… و سعی می‌کنیم همون چیزهایی که خوندیم و مدل‌هایی که دانستیم رو با جهان بیرون مطابقت بدیم. یعنی ما می‌خواهیم اتفاقات زندگی و دنیای بیرون رو بر مبنای دانسته‌های خودمان از کتاب‌ها تفسیر کنیم. در صورتی که جهان بیرون پیش‌بینی ناپذیرتر و تصادفی تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می‌کنیم.

نسیم طالب خودش رو یک تجربه گرای شکاک می‌دونه به این معنی که میگه من در میدان زندگی عمل می‌کنم و بنای تفکرم رو اتفاقاتی که در زندگی رخ میده قرار میدم نه اون چیزی که در کتاب‌ها و فرمول‌ها برای من ساخته و پرداخته شده.

فکر می‌کنم خیلی از آدمها دچار چنین تفکری هستند که نسیم طالب اون رو تفکر بالا به پایین نام‌گذاری می‌کنه. و بسیاری از افراد دانشگاهی، و یا آدم‌هایی که کتاب می‌خونن در معرض چنین تفکری هستند.

خودم زمانی بوده و چه بسا گاهی اکنون، دچار میشم. زمانی که سایه های شخصیت دبی فورد رو خوندم و با افکار یونگ آشنا شدم، رسما فکر می کردم این چیزیه که میگن دقیقا اتفاقیه که می‌افته. همه چیز رو بر اساس سایه تفسیر می‌کردم، حتی یادمه گاهی شک می‌کردم اما سعی می کردم توجیه کنم. در صورتی که سایه های شخصیت مدلی برای اینکه بگه آدما شخصیت‌های مختلفی دارند. یک استعاره زیبا برای اینکه بهتر بفهمیم ما به عنوان یک انسان رفتارهای متفاوتی داریم و بهتره خودمون رو بپذیریم. واقعا یک هیولا درون ما زندگی نمی‌کنه. هنوز هم بعضی‌ها هستند که میگن نگاه کن الان این سایه است که داره این رفتار رو انجام میده. انگار که وجود داره یا اینکه وحی منزله. اینطوری نیست. خیلی آدم باید حواسش جمع باشه و به نظرم بهترین محل آزمون خود میدان زندگیه.

۱۹ اردیبهشت ۹۷

****

خودنویس سبز (۱)

خیره مانده بود به لپ تاپ. مسأله‌ای فلسفی ذهنش را درگیر کرده بود. اخمهایش به هم گره خورده بودند. نسیم به صورتش می‌خورد و صدای یکنواخت پره‌های پنکه تنها چیزی بود که شنیده میشد. فکر می‌کرد و همزمان طرهٔ مویش را پیچ و تاب با انگشت تاب میداد.

عادت فکر کردنش همین بود.

۱۸ اردیبهشت ۹۷

****

بدون عنوان

لعنت به این احساس گناه الکی. لعنت به هممه اون اتفاقاتی که این احساس گناه رو در وجود من کاشت. و من که پروشش میدم!

:'(

۱۰ اردیبهشت ۹۷

****

هنر گفتگو (۲)

امروز سر راه به سوپری رفتم تا شارژ ایرانسل بگیرم. خانمی پسر بچه‌ای نه یا ده ساله را روی زمین می‌کشید و می خواست از سوپری بیرون برود. اما پسربچه لج کرده بود و روی زمین نشسته بود و مدام صداهای ناهنجار از خودش در می‌آورد. به گمانم نمی‌توانست حرف بزند. یا حتی بفهمد. دو خانمی هم بیرون مغازه ایستاده بودند و مدام تاسف می‌خوردند و دلسوزی می کردند و مادر پسربچه انگار بیشتر خجالت می‌کشید و پسرش را محکمتر می‌کشید. پسرک کمی تپل بود و سنگین. سرش را می‌چرخاند و موهایش را می‌کَند و از اینکه دیگران حرفش را نمی‌فهمیدند عذاب می‌کشید. از رفتارش به نظرم رسید کودک، اُتیستیک است. دلم برایش سوخت. دلم می‌خواست به مادرش بگویم کشیدن کودکش روی زمین فقط او را عصبی‌تر می‌کند. هیچ چیز نگفتم. مادر هم آخر زورش رسید و پسرکش را بلند کرد و رفت.

همین چند لحظه پیش به این اتفاق فکر می‌کردم و به اینکه گاهی چه قدر شبیه آن پسرک می‌شوم. شبیه نه خودش. وقتی حرف‌هایی می‌زنم که اطرافیانم نمی‌فهمند انگار و بعد به خیال خودشان بیشتر اصرار می‌کنند و بعد هم من روی حرفم پافشاری می‌کنم و خلاصه چیزی که وجود ندارد اینجا گفتگو ست.

وقتی نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم شبیه همان پسرک و مادرش می‌شویم. هر کدام روی حرفمان پافشاری می‌کنیم تا آخر چه کسی زورش برسد و پیروز میدان بشود.

شعار آخرم را هم بدهم. گاهی زندگی آسان‌تر از چیزیست که فکرش را می‌کنیم و عجیب است که این موجود دوپا که به سخت‌ترین و دشوارترین مسائل جهان فائق می‌شود هنوز در برخی مسائل ساده می‌ماند.

۴ اردیبهشت ۹۷ #گفتگو

****

وقتی می فهمم، گریه‌ام می‌گیرد! 

وقتی می فهمم گریه ام می‌گیرد. ماجرا از آنجا شروع شد که دنبالهٔ لینک‌ها را گرفتم و به مطلبی رسیدم که پیش از آن چندبار خوانده بودم و درونمایه‌اش را دوست دیگری برایم از پشت تلفن توضیح داد و به بیان دیگری چندین بار به آن اشاره کرد. اما من هیچ کدام را نفهمیدم بودم. و تازه الان فهمیدم. چون وقتی داشتم آن لینک را دوباره می‌خواندم اشک بر چهره‌ام دوید. اشک نشانهٔ خوبیست. اشک هم نشانهٔ درد است و هم شوق و لذت.

این را بارها تجربه کرده ام. بارها. وقتی چیزی را نمی‌فهمیدم و بعدها چند ماه یا چند سال می‌گذشت و بعد درک می‌کردم. درک کردن گاهی لذت بخش است و گاهی دردناک. گاه وقتی می‌فهمی که پیش از این نمی‌فهمیدی و گمان می‌کردی که می‌فهمی دردناک است. همین چند وقت پیش وقتی قوی سیاه نسیم طالب را می‌خواندم، به یک باره دچار چنین دردی شدم. قفل کردم روی یک پاراگراف. و شاید چه چیزی که سه سال پیش گمان می‌کردم فهمیده‌ام و نفهمیده بودم را فهمیدم. گاه هم لذت‌بخش است. آدم شور وشوق دارد. وقتی برای اولین بار می‌فهمد و پیش از این گمانی نبود. مثل شاید یک یا دو باری که سر کلاس فیزیک استادانم اشک در چشمانم جمع میشد.

از خودم خجالت می‌کشم. این خجالت نه از سر کمبود عزت نفس است و نه از سر فروتنی و تواضع. شاید از سر آگاهیست. شاید از سر فهم است. وقتی که می‌فهمی این موجود دوپا چه اشتباه هایی که نمی‌کند. چه اندازه ضعیف است. و چه قدر پذیرش این موجود دوپا سخت است. موجودی با تمام تناقض‌ها. کسی که سخت‌ترین معادلات را حل می‌کند و در آسان ترین تله‌های زندگی و دام‌های شناختی می‌افتد. این تناقض‌هاست که تردیدزا هستند. که آدم را به شک وا می‌دارند. شک به خود و به ادعاهای بیشمار پوچی که مطرح می‌کند.

# بی‌_مخاطب

۳ اردیبهشت ۹۷

****

یک جمله، یک دنیا بغض

نوشته بود: «می دانستم دیدار قاتل نامه‌نگاریست». یک ماه پیش این را نوشت برایم. اما هنوز در ذهنم چرخ می‌خورد و زنگ می‌زند. بعدتر برایش نوشتم که مگر می‌شود راه ارتباطی برای من ارزشمندتر از نامه نگاری پیدا بشود. تنها آدم‌های خاصی در زندگی من هستند که برایشان نامه می‌نویسم. مگر می‌شود نامه‌نگاری را یادم برود. یا از آن دلزده بشوم؟ شاید در بیش از هزار کلمه برایش توضیح دادم که وقتی حرفی به جز اندوه و ملال و روزمرگی نیست چه نامه‌ای بنویسم. خواستم بفهمد که حداقل در این مورد شاید تغییر کرده‌ام و منتظرم که اتفاق خوبی بیافتد تا بنویسم. مگر قبل‌تر ها ننوشته بودم؟ درست است که اغلب اوقات قلمم آلوده به اندوه است اما مگر فراموشت شده آن همه کلمه‌های پر محبتی را که برایت نوشته بودم. که همه از درونم می‌جوشید. از درونم. من هیچ گاه به احساسم خیانت نمی‌کنم و دروغ نمی‌گویم. وقتی نمی‌نویسم یعنی لابد چیزی برای نوشتن وجود ندارد. اصلا چرا همیشه آغاز گر یک نامه من باشم؟ چرا هیچ وقت هیچ دوستی نبوده که بی‌هوا برای من نامه بنویسد؟ بله من هم چنین انتظاری دارم. من هم خسته شدم از انتظارهای دیگران و حرفهایشان که مدام مرا نشانه می‌گیرند. کنایه‌هایی تلخی که در کلمات عادی‌شان پنهان شده است.

چرا همیشه من باید باشم که احساسم را خرج کنم. یادم است تنها سارا بود که برایم بی‌هوا نامه نوشت و شاید خودش هم نداند چه قدر این کارش برای من ارزشمند بود. دیگر کسی نبود که برایم بی هوا نامه بنویسد. دیگر کسی نبود که بی‌هوا به یادم بیافتد و برایم بنویسد می‌دانم هر کسی گرفتار مشکلات خودش است. توقعی نیست. باشد. اما دیگر این کنایه‌های تلخ چرا؟ چرا؟ چرا سنجش دوستی شده شمار روزها و ساعت‌هایی که با طرف مقابلمان ارتباط داریم؟ چرا مِهری که در کلمات جاریست را فراموش می‌کنیم؟ چرا از خودمان نمی‌پرسیم آدمی که این همه مهر را در هر نامه‌اش جا داده بود مگر می‌تواند اصلی‌ترین راه ارتباطی در تمام زندگانی‌اش را، نامه نگاری را، بر روی کسی ببندد؟ آن هم کسی که از خیلی‌ها برایش عزیزتر است. مگر می‌تواند فراموش کند؟

حالا او از من ناراحت است. بهتر است بنویسم حدس می‌زنم که ناراحت است. دیگر جواب نامه‌ام را نداد و پاسخ تبریک عید را. تبریک عید برای من هیچ معنی ندارد جز اینکه به آدمی بفهمانم این بهانه‌ایست برای به یاد هم بودن. و بعدتر هم با یک استیکر تشکر با من حرف زد. تنها کلمه اش همین بود. یک استیکر تشکر.

ناراحتم و دلم می‌خواست که آدمها می‌فهمیدند. که آدمها حرف می‌زدند. پیش از آنکه همه چیز خراب شود. بدون زبان کنایه. بدون زبان کنایه. کاش می‌آمدند و رک و پوست کنده می گفتند از تو ناراحت هستم. کاش پشت کلمات و استیکرها حرفهایشان را پنهان نمی‌کردند. کاش حرف می‌زدیم. حرف می‌زدند. حرف می‌زدند.

پینوشت: نمی‌خواستم این‌ها را بنویسم. اما بغض مجال نداد.

۳۰ فروردین ۹۷

****

سبد رابطه‌ها

مدتی است در وبلاگ ننوشتم. یکی از دلایل همیشگی‌اش این است که ذهن شلوغی دارم. ذهنی که در رابطه با همه چیز فکر می‌کند. چند وقت پیش دوستی یک آزمایش را روی من انجام داد که برایم خیلی جالب بود. او به من گفت عدد یک را برای او بفرستم و بعد چشمانم را ببندم و وقتی احساس کردم یک دقیقه شده، دوباره عدد یک را برایش بفرستم. مهم اینست که در ذهنم اعداد را نشمرم و محاسبه نکنم. این کار را انجام دادم و او همزمان تایم گرفت. نتیجه آزمایش این بود یک دقیقه برای من، به اندازهٔ ۱:۵۷ ثانیه گذشته بود. یعنی تقریباً دو دقیقه. این نشان می‌دهد که ذهنم خیلی درگیر است و عملاً بیست و چهار ساعت به اندازه دوازده ساعت برایم محسوب می‌شود. البته همین طور هم هست. همیشه درحال وقت کم آوردن هستم و می‌دانم علتش در اتلاف وقتی است که خودم به هدر می‌دهم و آن هم به این صورت که مدام ذهنم به چیزهای مختلف مشغول می‌شود. و می‌نشینم به خیال‌پردازی و بعد می‌بینم ای داد بیداد چه قدر وقت گذشته است.

دو: یکی از راه حل هایی که نمی‌دانم چه اندازه می‌تواند کمک کننده باشد اما به هر حال باید آن را اجرا کنم این بود که سبد دوستی‌هایم را خلوت کنم. بسیاری از روابطم مربوط به قدیم بوده و لزومی ندارد اکنون هم ادامه یابد. نمی‌دانم شما هم با چنین مشکلی مواجه شدید یا نه اما من تقریبا در بیشتر موارد وقتی سراغ دوستی قدیمی را گرفتم متوجه شدم رابطه خیلی سرد شده و انگار طرف مقابلم هم تمایلی به ادامه ارتباط ندارد. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند تو در یک زمانی با آنها کار داری و بعد از مدتی که کارت تمام شد دیگر سراغی نمی‌گیری. و به همین دلیل شاید بخواهند مقابله به مثل کنند.

سه: هیچ وقت از این احساس تلافی‌ کردن خوشم نیامده، همین است که فکر می‌کنم بهتر است چنین آدمهایی دوروبرم نباشند. یک دلیل دیگر هم برای قطع کردن برخی روابطم دارم. در برخی از روابط افراد توقع بالایی ازت دارند. به عبارتی زیادی روی حس رفاقت حساب باز می‌کنند. بدون آنکه طرف مقابلشان را بشناسند. من آدمی نیستم که بخواهم به توقعات بیجا جواب بدهم. این است که ترجیح می‌دهم چنین افرادی را هم از دایره ارتباطم خارج کنم.

چهار: دوستی خیلی مراقبت می‌خواهد. دقیقاً به گلی ظریف می‌ماند که باید بسیار مراقبش بود. چه خوب که هر دو طرف در یک رابطه سعی کنند همدیگر را درک کنند و طرف مقابلشان را بشناسند. چه خوب که آدمها سعی کنند رفتارهایی که از سر محبت از کسی سر می‌زند را ببینند. به راستی چند نفر از ما می‌بینیم؟ چند نفر از ما به محبت و رفاقت نگاه بده بستانی نداریم؟ اینکه اکثر مردم عمق رفاقت را با روزها و پیام‌هایی می سنجند که طرف مقابل سراغشان را گرفته نه محبت و احساس عمیقی که در کلمه هایش جاریست، فکر می‌کنم تنها باعث می‌شود دوام رابطه کم شود و دوطرف از هم دورتر. کاش قدر رفاقت‌هایمان را بدانیم. قدر احساسات و کلمات و محبتی که بی دریغ و بی‌دلیل برای هم خرج می‌کنیم.

۲۵ فروردین ۹۷

****

هنر گفتگو (۱)

فکر می‌کنم یکی از مهمترین ضعف‌های من در زندگی اینست که در گفتگو کردن مهارت ندارم. البته شاید حتی در سطحی پایین‌تر از آن هم مشکل داشته باشم. یعنی اصولاً حرف زدن برای من کار دشواری است. به خصوص اگر بخواهم دربارهٔ خودم حرف بزنم. اینست که همیشه نوشتن را بر حرف زدن ترجیح داده‌ام و در بسیاری از موارد تصمیم گرفتم برای دوستانم بنویسم تا اینکه با آنها صحبت کنم. حل تعارض هنگامی که می‌نویسم راحت‌تر است تا اینکه بخواهم در لحظه با طرف مقابلم گفتگو کنم.

اما اهمیت گفتگو را نمی‌توان در دنیای امروز نادیده گرفت. وقتی تصمیم بگیری مسیر خودت را بروی و برای چیزی که دغدغهٔ آن را داری تلاش کنی باید هنر گفتگو را هم یاد بگیری. چون بدون شک کسانی هستند که باور دارند تو باید الان در جای دیگری باشی و حال که نیستی یعنی یک جای کار می‌لنگد و بعد سعی می‌کنند تو را به مسیری هدایت! کنند که فکر می‌کنند برای تو خوب است و برای خودشان هم خوب است. غافل از اینکه دغدغه‌هایت را بشناسند. در دنیای امروز باید هنر گفتگو را یاد بگیریم تا بتوانیم به دیگران بقبولانیم که مسیر ما برای خودمان ارزشمند است و هر کسی باید مسیر خودش را خودش انتخاب کند و نه دیگری. در دنیای امروز باید هنر گفتگو را یاد بگیریم تا بتوانیم از مرز مدارا عبور کنیم و به رواداری* برسیم. همدیگر را تحمل نکنیم بلکه همدیگر را بپذیریم و برای یکدیگر و برای مسیر و انتخابمان احترام قائل باشیم.

این است که این روزها ذهنم درگیر این موضوع است. هنوز نمی‌دانم چگونه اما امیدوارم بفهمم. گفتگو کردن نیاز مُبرم امروزِ من است. گاهی لازم است دلیل انتخاب‌هایت را شفاف بیان کنی، گاهی ابهام و سکوت کردن خود سنگی می‌شود که خودت انگار جلوی پایت قرار می‌دهی. باید آن را یاد بگیرم.

  • *  به تعبیر دکتر رنانی در اینجا
  • پینوشت: نقاشی از رنه ماگریت است و هنر گفتگو نام دارد.

۱۷ فروردین ۹۷

****

خوشبختی

فکر می‌کنم مهمترین وظیفه یا کاری که هر کس باید در زندگی‌اش انجام دهد این است که خودش را خوشبخت کند. البته بهتر است بگویم مهمترین کاری که من ترجیح می‌دهم در زندگی انجام بدهم همین است. چون دلم نمی‌خواهد برای دیگران نسخه بپیچم یا نصیحت و توصیه بکنم. فکر می‌کنم برای من همیشه مهم بوده که خودم، خودم را خوشبخت کنم و منتظر فرد دیگری نباشم. منتظر خوشبختی و اسب سفید و شوالیه سوار بر اسب یا حتی بنز سفید هم نباشم. فکر می‌کنم رضایت از خودم و وقتی که در زندگی‌ام گذراندم برایم بسیار اهمیت دارد. مهمترین مسأله‌ای که هنگام مرگ گریبانم را می‌گیرد و مطمئن هستم که در آن لحظه، البته اگر خیلی تصادفی و سریع نباشد، به آن فکر می‌کنم.

من گاهی از خودم می‌پرسم پریسا از زندگیت راضی هستی؟ روزهایی هست که جوابم منفی است. مثل همین روزها. فکر می‌کنم پیش از آنکه نیاز داشته باشم راضی یا موفق باشم باید خودم را بسازم. خودسازی شاید یک پیش‌نیاز باشد. اما مهم این است که این پیش‌نیاز در طول زندگی اتفاق می‌افتد و پیش از زندگی به ما داده نمی‌شود. موفقیت و این ‌حرفها هم مربوط به همین طول زندگیست. این است که سعی می‌کنم به خودم بقبولانم که باید مسیر را بروم. و در مسیر است که آدم یاد می‌گیرد.

دیروز زیر دوش حمام! به این فکر می‌کردم که مرگ چه موهبت بزرگیست. اگر مرگ نبود بدون شک ما هم به زندگی و رضایت از زندگی و مفاهیمی چون خوشبختی، موافقم که برای هر کس تعریف خودش را دارد، فکر نمی‌کردیم. در واقع این مرگ است که به زندگی ما مسیر و جهت می‌دهد. ما قرار است مسیری را برویم و ممکن است در هر لحظه از این مسیر نیست و نابود شویم. همین امر باعث می‌شود که سعی کنیم هر مسیری را نرویم و مسیری را برویم که در آن خوشحال و راضی باشیم. البته که خوشحالی یا شادی با رضایت تفاوت دارد و هر دو همزمان به دست نمی‌آیند. اما قطعاً برای هر کسی این مولفه‌ها لازمهٔ مسیر زندگی‌اش هستند.

من می خواهم خودم را خوشبخت کنم. فکر نمی‌کنم به جز من شخص دیگری بتواند این کار را انجام دهد. و البته دوست ندارم کس دیگری هم انجام بدهد.

می‌دانم آدم وقتی می‌نویسد آرمانی می‌نویسد و احساسات بر او مستولی می‌شوند و در عمل و در لحظه‌های کوچک تصمیم‌گیری ممکن است اتفاقاتی خلاف آنچه نوشته‌ایم و گفته‌ایم رخ بدهد. اما می‌خواهم این را به خودم یاداوری کنم. باشد که بتوانم.

۱۴ فروردین ۹۶

****

گرایهٔ تأییدجویی

یکی دیگر از چیزهایی که این روزها با خواندن کتاب قوی سیاه نسیم طالب ذهنم را درگیر کرده و مدام در اتفاقات روزمره به دنبال مصداق‌هایش می‌گردم، خطای ذهنی تأیید جویی است. خطای ذهنی تأیید جویی می‌گوید ما به دنبال چیزهایی هستیم که باور‌های قبلی خودمان را تأیید کنیم. چون این کار به ما احساس آرامش و امنیت ذهنی می‌دهد. حال آنکه رشد و یادگیری زمانی اتفاق می‌افتد که ما از ناحیهٔ امنیت ذهنی خود خارج شویم.

صادقانه فکر می‌کنم زیاد در دام این خطا می‌افتم. و دیگران را هم که می‌بینم همین طور هستند. این که ما سعی می‌کنیم کتاب‌هایی را بخوانیم که با باورها و علایق ما سازگارند و بتوانیم چند نقل قول از نویسندگانش پیدا کنیم و بعد رد محافل خانوادگی و دوستانه آنها را به خورد دوستانمان بدهیم یک نمونه است. دوستان بسیاری را دیدم که در حوزهٔ علاقه‌مندی‌های خودشان مطالعه می‌کنند و البته گاهی خود من هم از این دسته هستم.

وقتی مطلبی را می‌خوانم که با باور من ناسازگار است، در لحظهٔ اول احساس ترس به من دست می‌دهد. بعد سعی می‌کنم آن را جوری بفهمم که باور قبلی من را تأیید کند. یعنی آن را به بیان خودم تأویل می‌کنم. بعد اگر نتوانم از پس این کار بربیایم و ببینم موضوع جدی‌تر از این حرف هاست ذهنم را به خودش مشغول می‌کند و آن مطلب را در باور کسانی که با من هم عقیده‌اند جست و جو می‌کنم تا ببینم نظر آن‌ها چیست. خلاصه مدت زمانی طول می‌کشد. گاهی هم پی‌اش را نمی‌گیرم.

فکر می‌کنم این خطای مهمیست. خیلی باید به آن دقت کنیم. حداقل اینکه خیلی گرفتارش هستیم.

پینوشت: البته این خطا را در کتاب هنر شفاف اندیشیدن هم خوانده بودم اما خواندن یک صفحه دربارهٔ این مطلب از رولف دوبلی کجا و نوشته‌ها و مثال‌ها و مصداق‌های جذاب نسیم ‌طالب کجا.

۹ فروردین ۹۷

****

یک سؤال

این روزها در حال مطالعهٔ کتاب قوی سیاه هستم. قوی سیاه را نسیم طالب نوشته است و خواندن این کتاب برای من بسیار جالب و تأمل برانگیز است. آن هم از این جهت که به تحلیل رفتارهای ما می‌پردازد، در اقع به نظرم مدل ذهنی آدم‌ها را بررسی می‌کند. با خواندن این کتاب قطعا نگرش من نسبت به مسائل پیرامون تغییر می‌کند اما با خودم فکر می‌کردم در رفتارم هم چنین تغییری ایجاد می‌شود؟ من از این دسته موضوعات خیلی کتاب نخوانده‌ام. شاید به تعداد انگشتان دست. اما فکر می‌کردم کتاب‌هایی که خوانده‌ام چه تغییری در رفتار من ایجاد کرده‌اند؟ در واقع اگرچه آگاهی شخص بالا می‌رود اما چه قدر زمان لازم است تا این افزایش آگاهی به تغییر رفتار و منش منجر شود؟ گاهی فکر می‌کنم ما آدم‌ها رفتارمان را تغییر می‌دهیم برای اینکه ثابت کنیم آگاهی‌مان بالا رفته، یا سطح آگاهی‌مان را به رخ دیگران بکشانیم در صورتی که به آن مسأله باور و اعتقاد پیدا نکرده‌ایم. اجازه دهید چند مثال ساده بزنم:

من هیچ وقت زباله را در کوچه و خیابان و مکان‌های عمومی‌ نمی‌اندازم. حتی اگر یک پوسته شکلات باشد. یا ترجیحم این است که وقتم را با کتاب بگذرانم تا اینکه بخواهم به مهمانی بروم. این قبیل کارها باور من هستند. یعنی من آن‌ها را انجام می‌دهم نه به این دلیل که یک شهروند توسعه یافته باشم به این دلیل که واقعاً معتقدم انجامشان لازم است. در مقابل ممکن است هنگام عبور از خیابان از خط عابر پیاده رد نشوم یا اگر بشوم به خاطر رودربایستی با خودم است که ببین یک شهروند باید از روی خط عابر پیاده عبور کند. من به این رفتار ساده و کوچک باور ندارم، اگر انجامش می‌دهم به خاطر این است که نشان بدهم من یک فرد با شخصیت و فلان و بهمان هستم.

از این مثال‌ها در روزمره زیاد است. حتی اگر آدم در تنهایی و خلوت باشد، برخی کارها بیشتر به خاطر رودربایستی و احساس خوب بودن و بعدها در محافل دوستانه و خانوادگی به رخ کشیدن رفتار و اخلاق خود است تا اینکه بخواهد از روی باور انجام بشود.

وقتی کتاب نسیم طالب را می‌خواندم، به این فکر می‌کردم که این کتاب به طور مؤثر و واقعی چه قدر دیدگاه مرا تغییر می‌دهد و این تغییر دیدگاه به تغییر باور و مدل ذهنی (به معنی آنچه که در عمل صورت می‌گیرد) منجر می‌شود؟ اصلاً چطور می‌شود که مدل ذهنی ما تغییر می‌کند؟ آیا این رودربایستی‌ها که با خودمان داریم وقتی که می‌دانیم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط پس از تکرار و تمرین و خویشتن‌داری باعث می‌شود که باور ما هم تغییر کند؟ امیدوارم این طور نباشد! چون گویی در رودربایستی با خودمان قرار گرفتیم که انسان خوبی باشیم حال آنکه اگر به ما بگویند این رفتار ربطی به خوب بودن ندارد شاید بعداً انجامش ندهیم. و به همان شکل پیشفرض خود باز گردیم. چراغ این سؤال هنوز در ذهن من روشن است و فعلاً هیچ نتیجه‌گیری نمی‌توانم برایش داشته باشم.

۶ فروردین ۹۷

****

برکتی که نوشتن به زندگی می‌آورد

شاهین کلانتری دوست خوبم می‌گوید: «وقتی دوری از نوشتن تو را عصبی و بدخلق کرد مطمئن باش که نویسنده‌ای حرفه‌ای شدی». این روزهای عید که به اجبار خانواده به دید و بازدید و مراسم و مهمانی می‌گذرد من هم چنین حسی را دارم. مهمانی رفتن و لبخند ژکوند زدن به روی فامیل هنگام پرسیدن و البته کنایه زدن که چرا فلان است و بهمان است و مملکت اینطور شده و تو هم جز سیل جوانان بدبخت این مرز و بوم شدی و حیف جوانی‌ات و امثالهم، اتفاقی است که این روزها در حال رخ دادن است. تنها کاری که توانستم بکنم برای مقابله و ایجاد حس خوب این است که شب‌ها بیدار بمانم و هزارکلمه‌هایم را بنویسم و مطالعه را فراموش نکنم و قاطعانه بایستم و بگویم که بعد از شش روز از مسافرت بر می‌گردم و حتی برایم اهمیت هم ندارد که کسی چه فکری می‌کند.

اما با همهٔ این مشکلات خوشحالم نوشتن برای من به یک عادت تبدیل شده است. و وقتی نمی‌نویسم دچار عذاب وجدان می‌شوم. انگار که یک چیزی کم شده. تنها نکتهٔ مثبت این روزهای عید و شلوغی مراسمات مخصوص به خودش این است که به آدم می‌فهماند چه قدر به نوشتن وابسته شده است و اگر روزی ننویسد انگار آن صبح شب نمی‌شود.

نوشتن نه تنها فعالیتی لذت بخش است بلکه تعالی بخش هم هست. نوشتن تایپ کردن چند کلمه نیست. فراتر از آن است و این ها شعار نیست. حرف دل است و احساسی که در هر لحظه که انگشتانم روی کیبرد فشار داده می‌شود می‌توانم تجربه کنم.

هر آنچه که همهٔ نویسنده‌ها دربارهٔ نوشتن سخن بگویند کافی نیست. تو گویی نمی‌توان برکتی که نوشتن به زندگی می‌آورد را حساب و کتاب کرد.

۶ فروردین ۹۷

****

تقابل دخترانگی و آزادی

چند روز پیش تصمیم گرفتم یکی از مانتوهایی که کمی تنوع رنگی‌اش بیشتر است و معمولاً در موقعیت‌های خاص آن را می‌پوشم، در موقعیتی معمولی‌تر امتحان کنم. هنگامی که آن را تنم کردم، کمی احساس شرم و ترس و خجالت داشتم. از خودم پرسیدم چرا احساس شرم؟ چرا باید چنین احساسی را داشته باشم در صورتی که این مانتو نه تنها پوشیده است بلکه بلند بوده و کمی از سایزم هم آزادتر است. و بعد فکر کردم به این که از لحاظ عرفی در محیطی بزرگ شدم و قد کشیدم که چنین پوششی چندان رایج نبوده و علت هم می‌تواند همین باشد. بعدتر فکر کردم به این که در گذشته هم چیزهای متفاوتی عرف نبوده اما الان عرف شده و رایج است.

سعی کردم مصداق‌های متفاوتی را پیدا کنم. مثلاً اینکه در گذشته درس خواندن و حرف زدن برای یک زن مرسوم نبوده است. و شاید دخترانی بوده‌اند که هنگام درس خواندن این احساس شرم و ترس این که چنین کاری برای آن ها مناسب نیست و زیادتر از حد و حدود خودشان است را تجربه می‌کردند. بیرون از خانه آمدن، حق انتخاب همسر و چیزهایی از این دست هم می‌توان نام برد.

بعدتر فکر کردم به پنجاه سال آینده. به این که آیا در پنجاه سال آینده مردم و به ویژه دختران فکر می‌کنند که روزی پوشیدن یک مانتو گلدار با توع رنگی جذاب برای یک دختر چنین احساسی را به همراه داشته؟ یا این که دختران بر خلاف پسران برای کوه، سفر و زندگی مجردی باید حرف‌ها و کنایه‌های بیشتری را تحمل می‌کردند؟

گاهی به «انسان توسعه یافته» (به نقل از دکتر اردکانی) در صدسال آینده فکر می‌کنم. علاوه بر پیشرفت‌ تکنولوژی چه اندازه رشد کرده است و این مفاهیم قبیله‌ای و برتری‌جویانهٔ جنسیتی تا چه اندازه از میان مردم رفته است؟

فکر می‌کنم آدم‌های زیادی بوده‌اند که برای از بین بردن این مفاهیم و ایجاد تفکری بر مبنای آزادی و حق انتخاب و برابری اجتماعی زن و مرد قدم برداشته‌اند. کسانی که ناشناخته مانده‌اند و کسانی که نامشان در تاریخ ماندگار شده‌است. اما آن چیزی که اهمیت دارد برآیند این‌هاست. برآیند این تلاش‌ها که اکنون باعث شده من بدون ترس و خجالت و شرم درس بخوانم و همسر آینده‌ام را خودم انتخاب کنم و مسائل دیگر. تلاش‌های من هم در این راه ماندگار خواهد بود و تأثیرگذار خواهد شد. حتی اگر نامم در تاریخ نماند. البته به شرطی که خودم بخواهم و مانند خیلی‌ها راضی و قانع به آنچه که هست نباشم.

پینوشت: عکس از Yanming Zhang است.

۵ فروردین ۹۷

****

اندر مصائب ورود به دنیا عکاسی ایران

دو اثر از من در مجلهٔ الکترونیکی قاب منتشر شده است. این مجله هر ماه به صورت رایگان در اختیار علاقه‌مندان به دنیای هنرهای تصویری به ویژه عکاسی، تصویرسازی و گرافیک قرار می‌گیرد. بخش‌های مختلفی دارد ازجمله قاب نو، روزنه، چارچوب و پاسپارتو. در بخش‌های قاب نو عموماً با هنرمندانی که تازه وارد وادی هنر شده‌اند گفتگو می‌شود. و در بخش پاسپارتو هم هر ماه یک فراخوان داده می‌شود و با توجه به موضوع آن افراد آثارشان را برای این مجله می‌فرستند و پس از کمی بررسی از میان آثار فرستاده شده حدود ۱۰۰ اثر انتخاب می‌شود. فراخوان اسفندماه قاب آزاد بود و با توجه به آن من سه اثر برایشان فرستادم که دو اثر آن انتخاب شد.

شعار این مجله قابی برای دیده شدن است و با توجه به آن درواقع پلی است برای آنکه هنرمندان تازه‌کار و جویای نام بتوانند راهی برای ورود به جامعهٔ هنری و دیده شدن در میان بسیاری از هنرمندان دیگر پیدا کنند. از این جهت کارشان برای من تحسین برانگیز است. اینکه گروهی علاقه‌مند و دغدغه‌مند دور هم جمع شوند و چنین هدفی را پیگیری کنند به نظرم ارزشمند است.

داشتم به علت دورهم جمع شدن این افراد فکر می‌کردم. اینکه ورود به دنیای عکاسی در ایران بسیار دشوار است. شناخته شدن و جا باز کردن در میان این همه عکاس و سلبریتی های اینستاگرامی و پیمودن مسیر هنری کار آسانی نیست. به نقل از کیارنگ علایی عموماً عکاسان جوان بستر و تریبونی برای معرفی خود ندارند. (لطفاً اینستاگرام را کنار بگذارید) در واقع تنها جایی که آن‌ها می‌توانند خود را بشناسانند جشنواره‌های عکاسیست که البته هرکدامشان ضوابط خاصی برای برگزیده شدن دارند و داوری‌ها چندان شفاف نیست.

دوستی را می‌شناختم که بسیار از این روند دلگیر بود. او در هر جشنواره‌ای که در هر شهر بزرگ و کوچکی برگزار می‌شد شرکت می‌کرد تا بتواند یک رزومه‌ٔ هنری برای خود جور کند. چون در بسیاری از اردوهای عکاسی افراد را  با توجه به رزومهٔ هنری گزینش می‌کنند.

فکر می‌کنم در چنین فضایی کار این گروه تحسین برانگیز باشد. چون آن‌ها دارند یک بستری را ایجاد می‌کنند که افراد بوسیلهٔ آن بتوانند در کنار دوستان و هنرمندان دیگر قرار بگیرند و کارشان را محک بزنند.

۲ فروردین ۹۷

****

نودوشش، نقطهٔ شروع دوباره

فکر می‌کنم حدود دو یا سه سال از روزی که فکر می‌کردم ناتوان‌ترین فرد روی زمین هستم می گذرد. شبیه اطرافیانم شده بودم که تفاوتی با من نداشتند و تنها تفاوتشان این بود که آن‌ها این ناتوانی را پذیرفته بودند چون چارهٔ دیگری پیش روی خود نمی‌دیدند. من نمی‌خواستم به زندگی‌ای تن دهم که در آن ناتوان باشم و مجبور به پذیرش سختی‌هایش باشم. چنین زندگی برایم کابوس بود. به همین دلیل می‌خواستم به زندگیم پایان دهم تا مجبور نباشم عمری در پوستهٔ بستهٔ عجز صبح را به شب برسانم. و البته تنها ترس از مرگ، طبیعی‌ترین ترس زندگی به گمانم که به شدت هم غریزیست، باعث شد که اکنون در حال نوشتن این کلمات باشم.

بعد از دو سال، می‌توانم بگویم خوشحالم که این ترس و غریزه‌ٔ طبیعی وجود داشت. خوشحالم که وقتی یکی از شب های بلند بهاری در خلوت به خودم گفتم: «صبر کن قول میدم همه چیز رو از اول میسازی» حالا زمانش رسیده که پژواک آن نجوای شبانه را در زندگیم با چشمان خودم ببینم.

در یک کلام سال نودوشش، سال نقطهٔ شروع بود. پیش از آنکه آدم شروع به حرکت در مسیری کند باید توشه‌ای برای خودش تهیه کند. باید از آزمون‌هایی سربلند بیرون آمده باشد. باید عادت‌هایی را در خودش تقویت کرده باشد. تا بتواند در مواقع سخت، به هنگام بروز طوفان‌ها از پا ننشیند و ادامه دهد.

مهمترین چالشی که امسال با آن روبرو بودم و سعی کردم آن را در مصداق‌های گوناگون تمرین کنم، متعهد ماندن بود. فکر می‌کنم تعهد به چارچوب‌ها، ارزش‌ها، عقیده‌ها، اهداف و … از مهمترین گام‌هاییست که لازم است برای توسعه و رشد فردی برداریم.

اگر من معتقدم که نوشتن و مطالعهٔ کتاب و وبلاگ نویسی می‌تواند به توسعهٔ فردی و حرفه‌ای من کمک کند پس باید آن را در عمل بیازمایم و در عقیده‌ام استوار باشم.

در طول سالی که گذشت من مدام با خودم و افکار پراکنده‌ام دست و پنجه نرم می‌کردم تا بتوانم تعهد را در مصداق‌های گوناگون تمرین کنم. صفحات روزانه‌ام را منظم بنویسم، مطالعهٔ کتاب را در اولویت قرار دهم، وبلاگم را به روز کنم، در یادگیری زبان کوشش کنم و موارد دیگر.

برای منی که چندان عملگرا نیستم، تعهد سخت‌ترین چالشی بود که امسال با آن مواجه بودم و روزهای بسیاری ذهنم را درگیر می کرد. در این روزهای آخر سال فکر می‌کنم توانستم عادت‌هایی را در خودم بوجود بیاورم و نسبت به گذشته با مسائلی که از لحاظ روحی می‌تواند مانع پیشرفت کارم شود، کنار بیایم و اجازه ندهم عادت‌هایی که با تلاش فراوان ساختم به راحتی از بین بروند.

شاخصی که بر شکل‌گیری این روند می تواند صحه بگذارد شاید این‌ها باشد: حدود هزار صفحهٔ A5 که یادداشت‌های روزانهٔ من هستند، حدود پنجاه و پنج کتاب خوانده شده، ترجمهٔ مقالات عکاسی که هم‌اکنون آنها را انجام می‌دهم، سیر وبلاگ‌نویسی که اگرچه نامنظم بود اما همیشه آن را جدی گرفتم؛ بیشترین فاصلهٔ دو پست وبلاگی من ده روز بود و کمترین آن‌ها یک روز. کمترین تعداد پست‌های من ۶ و بیش‌ترینشان ۲۱ پست در ماه بوده است. تقریباً از دیماه روند به روز رسانی وبلاگم را آگاهانه کمی کند کردم، چون می‌خواستم مسیر وبلاگ‌نویسی‌ام را کمی حرفه‌ای‌تر کنم و آن را به سمت نوشتن دربارهٔ عکس‌ها و نقد و فهم و درک آنها پیش ببرم.

یکی دیگر از اتفاقات خوبی که امسال رخ داد، آشنایی من با عکاسان و عکس‌هایشان بود. دستهٔ نگاه عکاسان در وبسایت و پروژهٔ عکس خوب ببینیم که تقریباً در  اوایل نیمهٔ دوم سال راه‌اندازی شد، مرا بر آن داشت که بیش از هزاران عکس خوب ببینم. همچنان معتقدم عکس خوب دیدن علاوه بر آنکه سطح سلیقهٔ ما را بالا می‌برد، باعث می‌شود نسبت به عکس‌ها حساس‌تر شویم و به راحتی از تماشای آن‌ها نگذریم. همچنین سبب می‌شود نگاهمان به رویدادهایی که در اطرافمان رخ می‌دهند تغییر کند.

امسال مسیر حرفه‌ای من مشخص شد؛ با سرک کشیدن‌های بسیار به ژانرهای متنوع و تجربه کردن آن‌ها، فهمیدم علاقهٔ اصلی‌ام پژوهش در هنر و نوشتن دربارهٔ عکس‌هاست. و اگر بخواهم دوربین دست بگیرم، ترجیحم مستندنگاریست. و به صورت ویژه‌تر مستندنگاری خیابانی.

علاوه بر این، علاقه‌‌مندی‌هایم نیز  تاحدودی پایدار شد و سعی کردم آن‌ها را برای خودم اولویت‌بندی کنم. اگر مطالبم را دنبال کرده باشید می‌دانید که علاوه بر عکاسی و نویسندگی به سفر هم علاقهٔ فراوانی دارم. نیمهٔ دوم سال سفرهای بیشتری رفتم، آرامش کوه را تجربه کردم و چیزهای دیگر. هرچند که در سال آینده تصمیم دارم سفر و کوه را با برنامه‌ریزی مشخصی پیش بگیرم و توجه‌ام را به حرفه و شغلم معطوف کنم.

هر اندازه که در مسیر حرفه‌ای رشد داشتم، در مسیر شغلی‌ تلاش‌هایم نتیجه‌ای در بر نداشت. می‌توان بهانه‌های زیادی را آورد اما فکر می‌کنم ایده‌آل‌گرایی من هم چندان بی‌تاثیر نبوده است. فعلاً که به یک آب باریکهٔ ترجمه (که خیلی هم باریک است) روزگار شغلی می‌گذرد که البته نمی‌دانم چه قدر می‌توان آن را شغل محسوب کرد!

در سبد رابطه‌هایم هم تغییرات زیادی ایجاد شد. برخی از روابط را آگاهانه کم کردم، برای مثال روابطم با خانواده و فامیل و برخی روابط دیگر هم ایجاد شد که از بابت شکل گرفتنشان خیلی خوشحالم. یکی از مهمترین دستاوردهایم این بود که توانستم بعد از حدود دو سال از تمام شدن رابطهٔ عاطفی‌ام، نه تنها قلب بلکه ذهنم را هم از فردی که روزی تمام وجودم را به عاریه گرفت برهانم. فکر می‌کنم یادداشت‌های عبور از رنج‌ها در این امر مؤثر بوده است.

علاوه بر این‌ها آشنایی‌ام با کیارستمی و یوریک کریم مسیحی هم از جمله اتفاقات بی‌نظیری بوده که در راستای روابط حرفه‌ایم رخ داده است.

در کل امسال سال پرباری بود. بخصوص از لحاظ حرفه‌ای. تصمیم دارم سال آینده روی شغل و حرفه‌ام بیشتر سرمایه گذاری کنم و از تجربه‌های امسال در باب تعهد بهره بگیرم.

۲۹ اسفند ۹۶

****

جادوی تاریخ

تاریخ برای من همیشه سحرانگیز بوده. علاقه‌ام به تاریخ هم از همان نوجوانی در من پا گرفته است. شاید به این دلیل که پدرم به تاریخ علاقه داشت. اولین کتاب‌هایی که از نمایشگاه کتاب تهران گرفتم، کتاب‌های تاریخی بود. تاریخ آمریکا و کلئوپاترا که هر دو از همین ژانر هستند.

چند وقت پیش فیلم هیپاتیا را می‌دیدم و برای چندمین بار از آن لذت می‌بردم. این فیلم هم درون‌مایهٔ تاریخی دارد. چرا تاریخ برای من این قدر جذاب است؟ همیشه فکر می‌کنم کسی مانند من و با علایق و افکار من در گذشته زیست می‌کرده. تاریخ از یان جهت که تکرار می‌شود برای من هیجان انگیز است. وقتی فکر می‌کنم همین کپرنیک خودمان چیزی را کشف کرده که چند صد سال قبل هیپاتیا، فیلسوف زن به آن پی برده بود، شگفت زده می‌شوم. به گمان من گذشته خیلی اسرار آمیز است. همیشه دلم می‌خواسته در گذشته زندگی کنم تا آینده یا حال. در یونان که مهد فیلسوفان بوده.

با مطالعهٔ تاریخ نه تنها می‌شود دریافت که مردمان آن زمان چگونه زندگی می‌کردند، بلکه می‌توان پی برد که اصل زندگی در هیچ دوره‌ای تغییر نمی‌کند و تنها ابزارآلات و امکانات هستند که دگرگون می‌شوند.

یک نکتهٔ جالب توجه دیگر هم این است که با مطالعهٔ تاریخ می‌توان پا روی شانه های گذشتگان گذاشت و فراتر رفت. همانطور که تا کنون انسان‌ها این کار را کردند.

حرف‌های زیادی برای نوشتن در مورد تاریخ دارم که حتماً در آینده به آن‌ها می‌پردازم.

۲۰ اسفند ۹۶

****

چاشنی نوشتن

گوش سپردن به یک قطعه موسیقی هنگام نوشتن، لذت آن را برایم دوچندان می‌کند. آن احساسی که شنیدن آن قطعه در رگ‌هایم بوجود می‌آورد، گویی در تک تک کلمات نوشته‌ام کد می‌شود. همان طور که شوق نوشتن را در تک تک نُت‌های آن قطعه رمزنگاری می‌کنم و بعدها آن را بارها و بارها مرور می‌کنم.

من با آهنگ‌ها خاطره دارم. با تمام آهنگ‌هایی که در پوشه‌ٔ به وقت آرامش اکنون در لپ‌تاپم ذخیره کردم. خاطره‌هایی که به وقت آرامش اکنون ثبت شده‌اند. به وقت نوشتن. و مگر غیر از این است که کلمه‌ها تداعی‌گر آرامش‌اند؟

بیشتر تک نوازی‌های پیانو گوش می‌دهم یا دونوازی‌های ویولن سل و پیانو. شاید چون رقص انگشتان یک نوازنده روی کلیدهای پیانو. شبیه رقص انگشتان من روی کیبُرد است. شاید چون می‌توانم خیال کنم با کلمات خلق می‌کنم. همچون یک نوازنده که یک قطعه را خلق می‌کند و روحش را به پرواز در می‌آورد.

گاهی وقتی حواسم نیست هم، وقتی مشغول نوشتن نیستم هم، انگشتانم را به همان شکل تکان می‌دهم. خیال می‌کنم که کلمات را روی هوا می‌نوازم.

نمی‌دانم شما چه قدر می‌توانید همراه با یک قطعه موسیقی بنویسید. برخی نمی‌توانند که البته اشکالی هم ندارد. خود من هم به وقت مطالعه نمی‌توانم هیچ آهنگی گوش بدهم. در صورتی که خیلی‌ها می‌توانند. مهم نیست. فکر می‌کنم اگر به وقت نوشتن هم نتوانیم همزمان با یک قطعه کلمات را برقصانیم، شاید فرصتی دیگر پیش بیاید، که در سکوت و آرامش شب، خودمان را به یک موزیک شنیدنی دعوت کنیم. و همین هم کافیست.

۱۶ اسفند ۹۶

****

چرا کلمه‌ها؟

امروز از خودم پرسیدم چرا کلمه‌ها را انتخاب کردم؟ چرا به دنیای عکس بسنده نکردم؟ چرا نگذاشتم حرف‌هایم پیش خودم بماند و در درون تصویر رمزنگاری‌شان کنم؟ چرا خواستم آنها را شفاف و مستقیم بنویسم؟ چرا نخواستم که در پشت پرده همه چیز مسکوت بماند؟

امروز دلم خواستم برمی‌گشتم به یک سال قبل و از نوشتن منصرف می‌شدم. امروز پشیمان شدم. از نوشتن.

نوشتن مرهم نیست. دلم می‌خواهد کلمه‌ها را درونم حبس کنم. شاید همهٔ این‌ها هزیان باشد. اما در این لحظه که می‌دانم واقعیت دارد و من وجود دارم و نفس می‌کشم دلم می‌خواهد از کلمات دست بکشم. راهم را برگردم. بروم سراغ عکس ها و بی‌هیچ حرفی فقط ثبت کنم.

میدانم شبیه خیلی‌ها نیستم یا فکر می‌کنم که نیستم. دنیای پیچیده ای درون من است. دنیایی سراسر از تردید. از شک. آیا راه را درست رفتم؟ آیا باید برگردم؟ آیا برگشتن معنا دارد؟ دنیایی که در آن مدام خودم را می‌پایم و دست از پاییدن خودم نمی‌کشم.

فکر می‌کنم دلم نمی‌خواهد از من چیزی بماند. دلم نمی‌خواهد جاودانه شوم. البته شاید حرف بی‌ربطی به نظر برسد. انسان ذاتش در پی جاودانگی ست. پس تصحیح می‌کنم. دلم نمی‌خواهد چیزی آشکار مانند اسمی، نامی، نشانی، کتابی، عکسی یا … از من باقی بماند. شاید دلم بخواهد روی آدم ها تأثیر بگذارم. و نه روی خیل آدم‌ها. روی یک آدم هم کافیست. همان‌طور که من پا روی شانهٔ کسی گذاشتم و قد کشیدم و بی سرو صدا این اتفاق افتاد و کسی به جز خودم از آن خبر ندارد، میخواهم همین سرنوشت من باشد.

در خیال‌پردازی‌هایم فکر می‌کنم شاید آن آدم، شناخته شود و در پس گذر عصرها نامش جاودانه بماند. همین که من بخشی از این آدم باشم برایم کافیست. شاید بهتر است بگویم دلم می‌خواهد غیر مستقیم جاودانه شوم.

نگفتم چرا پشیمان شدم از نوشتن. از برون ریزی کلمات. آن هم منی که آن را چون نوش‌دارویی می‌دانستم…. سکوت می‌کنم.

۱۵ اسفند ۹۶

****

شرح حال یک روز مفید

یک روز مفید روزی است که در آن در زمینهٔ عکاسی مطالعه کنم، اخبار مربوط به آن را پیگیری کنم. دربارهٔ عکس ها بنویسم و هنگام نوشتن از کشف و شهود در عکس‌ها لذت ببرم. عکس‌های خوب ببینم و از بینش عکاس بیاموزم. به دوستانم عکس خوب معرفی کنم. داستان بخوانم. چای بنوشم و از شنیدن یک قطعهٔ بی‌نظیر موسیقی کلاسیک سرمست شوم. مقالات عکاسی را ترجمه کنم و خودم را و دنیای کلماتم را  به چالش بکشم. و البته  بتوانم کمی احساس درآمدزایی داشته باشم! زبان انگلیسی‌ام را تقویت کنم و مدتی را به آن اختصاص بدهم.

تمام این کارها را که انجام بدهم به علاوه نوشتن در این برگه> همان اتفاقاتی هستند که یک روز خوب را برای من می‌سازند. و نکته اینجاست که همهٔ روزها نمی‌توانند با چنین قدرتی مداومت داشته باشند. شاید به دلیل خستگی بیش از اندازه که ناگزیر هم هست.

کاش میشد بفهمم چطور می‌توان چنین سبک زندگی را یک عادت کرد به طوری که هیچ رویدادی نتواند آن را به هم بزند. می دانم اگر چنین سبک زندگی عادت شود احتمالاً می‌توانم رشد چشم‌گیری را تجربه کنم. اما همیشه مسائل دیگری هم وجود دارند.

۱۳ اسفند۹۶

****

از نارضایتی‌ها

می خواستم دربارهٔ چخوفِ نازنین بنویسم و داستان‌های درخشان و کوتاهش که با ترجمهٔ بی‌نظیر احمد گلشیری منتشر شده و مرا نیمه شب ها برای دقایقی از اتاقم جدا می‌کند و در شهر دیگری، روستای دیگری، در شرق دور، در حوالی مسکو و سنت‌پترزبورگ و گاهی هم در زمستان سرد و کشندهٔ سیبری رها می‌کند. گویی در شهر پرسه می‌زنم و روی سنگفرش‌ها سرخوشانه گام برمی‌دارم و هیچ کس مرا نمی‌بیند. نامرئی‌ام و تنها می‌توانم شاهد داستان‌ها و روایت‌ها باشم. بی‌ آن که قدرتِ دخالت در  رویدادها را داشته باشم.

اما تصمیمم عوض شد. دنیای داستان را رها می‌کنم و به یک سال اخیر فکر می‌کنم. به سال ۹۶ که جدی‌تر وارد دنیای حرفه‌ای عکاسی شدم. نمی‌دانم فکر‌هایی که مدام در سرم می‌چرخد به خاطر عجول بودنم است یا نه. اگرچه که امسال بسیار خوب گذشت و اگرچه که کمی و کاستی هم بود، اما روی هم رفته سالی پربار برای من بود و رشد قابل توجهی را تجربه کردم.

در این یک سال نوشتنم بسیار پیشرفت کرده، سبک حرفه‌ایم مشخص شده، اما انگار برای سال جدید برنامه‌ای ندارم و قرار است همین گونه ادامه دهم. این مسأله موجب نگرانی من شده و باعث تمام فکرهایی که در اوج خستگی رهایم نمی‌کنند.

کاش می‌توانستم با کسی راحت صحبت کنم. بیش از هر زمان دیگری احساس می کنم نیاز دارم که کسی راهنمایی‌ام کند. دوستان هستند اما در عصری زندگی می‌کنیم که مشغله‌های روزمره و شغلی فرصت چندانی برای اشخاص به ارمغان نمی‌آورد.

سردرگمم و بیش از هر چیز فکر می‌کنم اعتماد به نفس چندانی برای شروع یک ریسک ندارم. به همین دلیل است که کاری نمی‌کنم. به همین دلیل است که بدون آن که بتوانم یک خرده هدف را در چند قدمی مسیرم ببینم افتان و خیزان به منوال گذشته پیش می‌روم. به همین دلیل است که انگار هر چه می‌روم دورتر می‌شوم.

به خودم فکر می‌کنم که در گذشته چه اندازه جسور بودم و اکنون آن جسارت را ندارم. می‌خواهم تغییر کنم. می‌خواهم شرایط تغییر کند. ناراضی‌ام.

۱۲ اسفند ۹۶

****

باز هم دربارهٔ باشگاه محتوا

یک: دیدن دوستانم و رشد آن‌ها مرا بسیار خوشحال می کند. وقتی می‌بینم که در مسیر درست هستند و برای یادگیری وقت می‌گذارند و با شور و اشتیاق راه دشواری را می‌پیمایند و پیش‌ می‌روند آ‌ن‌ها را در دل تحسین می‌کنم.

شاید از بیرون که نگاه کنیم موفقیت آن‌ها را به حساب شانس و تصادف یا بودن در یک موقعیت خاص بگذاریم، نمی‌خواهم تأثیر آن را نادیده بگیرم اما مطمئن هستم که تلاش و مشقتی که فرد برای رشد متحمل می‌شود بسیار بسیار فراتر از یک شانس است. بر این باورم که شانس در خانهٔ هر کسی را می‌زند، برخی برای استقبال از آن آماده هستند و برخی نه. تفاوت دقیقاً در همینجاست. وقتی آرمانی داری، هدفی را دنبال می‌کنی، و به دنبال موثر بودن در کنار دیگران هستی، و برای تمام این‌ها دست از تلاش شبانه روزی، روی شبانه‌روزیِ آن تأکید می‌کنم، نمی کشی، اگر به تصادف موقیتی برایت ایجاد شود، می‌توانی نهایت بهره را از آن ببری. اما اگر تلاش چندانی نکنی احتمالاً از بهترین شرایط هم نمی‌توانی سود بجویی.

دیدن آدم‌هایی شبیه شاهین کلانتری، امین کاکاوند، شهرزاد پاک‌گوهر، یاور مشیرفر و خیلی دیگر از دوستانم مرا به آینده امیدوار می‌کند. به اینکه کسانی هستند که در ایران، در همین سرزمینی که ما آن را مصداق بدبختی می‌دانیم، تلاشی برای رشد و بالندگی دارند. و به نظر من چنین امری مقدس است. بسیار مقدس و من به دوستی با آن‌ها افتخار می کنم.

دو: یادم است میثم مدنی می‌گفت بازخورد دادن به آدم‌ها می‌تواند شور و انگیزهٔ آن‌ها را برای ادامهٔ کار چندبرابر کند. وقتی برخی دیگر از دوستانم به من دربارهٔ این سایت بازخورد مثبت می‌دهند و مطالبم را با دقت دنبال می‌کنند، احساس می‌کنم که برای ادامهٔ مسیر انرژی گرفتم. فکر می‌کنم یک بازخورد کوچک چه اندازه می‌تواند اثربخش باشد. شبیه اثر بال پروانه‌ای شاید. برای نوشتن مطالب این وبسایت کار می‌کنم و چنین بازخوردهایی قطعاً به کیفیت بالاتر کارهایم کمک می‌کنند.

سه: یک چیزی که به آن بسیار اعتقاد دارم، رشد کردن در یک گروه است. به گمان من آدم‌ها در یک گروه، در یک جمعی که هدف مشترکی را دنبال می‌کنند، سریع‌تر می‌بالند و قد می‌کشند. این تجربه را از متمم دارم. متمم که یکی از مهم‌ترین تجربه‌های زندگی من بود. این روزها فکر می‌کنم هدف و مسیرم را پیدا کرده‌ام اما بخشی از بی‌انگیزگی که مانع از ادامهٔ منظم کارهایم می‌شود ناشی از این است که در مسیرم تنها هستم. منظورم این نیست که آدم‌ها در مسیرشان تنها نیستند، من هم با این عقیده موافقم. اما فکر می‌کنم وقتی در یک گروه با یک هدف مشترک باشی، هرجند نوع و روش شخصی‌ تک تک افراد تفاوت داشته باشد، مسیر را به جای آن‌ که پای پیاده طی کنی و هر چند گاه نفسی بگیری، با قدم‌های بلندتر و سرعت بیشتر طی خواهی کرد.

۱۰ اسفند ۹۶

****

دنیای واقعی کجاست؟

به گمانم  باید دیگر با دنیایی که آن را واقعی می‌نامیدیم خداحافظی کنیم. شبکه‌های اجتماعی روز به روز پررنگ‌تر و با امکانات بیشتر در میان مردم جا باز می‌کنند. اگر دقت کنیم متوجه می‌شویم تنها برای کارهایی که بقای جسمانی ما کمک می‌کند مانند غذا خوردن، خوابیدن و … در این دنیا هستیم. باقی عمرمان در جهان دیگری می‌گذرد که خودمان آن را ساختیم.

روز به روز از مردمی که با چشم می‌بینیم فاصله می‌گیریم و ارتباطمان را با کسانی ادامه می‌دهیم که تا به حال آنها را ندیده‌ایم. کمی وحشتناک به نظر می‌رسد. مردم هزاران سال قبل آیا می‌توانستند چنین روزی را پیش‌بینی کنند؟ هزاران سال بعد چه؟ آن موقع دنیا چه شکلیست؟

دیروز وارد یک شبکه اجتماعی جدید شدم که  VERO نام داشت و شعارش این بود: TRUE SOCIETY. افرادی که در قلهٔ هرم نشسته‌اند و رفتار انسان‌ها را پیش‌بینی می‌کنند دریافتند که نیاز امروز انسان‌ها تنها یک شبکه اجتماعی و ارتباط آنلاین نیست. هرچه جلوتر می‌رویم تمایل به فردگرایی افزایش می‌یابد. روزی زاکربرگ شعارش این بود: ارتباط با هر شخصی در هر جای جهان. اما امروز ما نمی خواهیم با هر کسی ارتباط برقرار کنیم. نمی‌خواهیم نوشته‌هایمان، محتواهای تصویری و صوتی‌مان را هر کسی بخواند و ببیند و بشنود. و همچنین نمی‌خواهیم هر محتوایی را ببینیم، آن هم در این عصر که دوران پادشاهی محتواهاست.

همین است که این شبکه اجتماعی جدید که احتمالاً دل بسیاری از افراد را بدست خواهد آورد، شعارش را یک جامعه حقیقی دانسته. جایی که در آن می‌توانی خود حقیقی ات باشی و نیازی به سانسور خودت نداشته باشی. می‌توانی هر نوع محتوایی که می‌خواهی با گروهی که دسته بندی‌ کردی به اشتراک بگذاری. می‌توانی برخی محتواهایت را از دید یک نفر پنهان کنی و برخی را نه. صفر و صدی نیست. پرایوت و پابلیک نیست. تو قدرت انتخاب داری و همین نقطه قوت این سوشال مدیاست.

البته هنوز در ابتدای راه است و احتمالاً در آینده آلترناتیوهای بیشتری پیدا کند.

زمانی میلان کوندرا در کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی به دو شخصیت اشاره کرده بود که هر کدام یک سبک زندگی داشتند: یکی در دنیای شیشه‌ای زندگی می‌کرد و خودش را پنهان نمی کرد و دیگری در دو دنیای متفاوت. امروزه اغلب آدم ها سبک زندگی دوم را دارند. اما زمانی که آن کتاب را می‌خواندم به این موضوع فکر می‌کردم که من می‌خواهم به شیوهٔ اول زندگی کنم. همه جا خودم باشم. فکر می‌کنم در آینده ناگزیریم که به این سبک زندگی هم برگردیم. با گسترش و پیشرفت وسایل ارتباطی دیگر جایی برای زندگی خصوصی آدم باقی نمی‌ماند. و البته اگرچه این پیشرفت مهمی است، اما کمی هم وحشتناک است.

۹ اسفند ۹۶

****

سبک زندگی یک پژوهشگر چگونه است؟

اگر از من بپرسید می‌خواهی چه کاره شوی؟ پاسخ می‌دهم که پژوهشگر. پژوهشگری که دربارهٔ هنر قلم می‌زند. در این مدت وقتی به گذشته بازگشتم، متوجه شدم در هجده سالگی هم خواسته‌ام همین بوده. پژوهش. من به آموزش علاقه‌ای نداشتم و ندارم. از همان ابتدا فیزیک را و به عبارت دقیق‌تر علم را به همین قصد انتخاب کردم. پدر و مادرم و بیشتر اعضای خانوادهٔ پدری و مادریم معلم بودند و شاید تحت تأثیر قرار گرفتن در این محیط از این شغل شریف رانده شدم. با اینکه معلمان بسیار خوبی در دوران دبیرستان داشتم اما بودن در یک محیط بسته و تعیین شده و چارچوب‌پذیرِ آموزش و پرورش آزادی عمل را از من گرفت و احساس ناخوشایندی نصیبم کرد.

البته در این مسیر معلمان دیگری را هم دیده‌ام. بسیاری از دوستانم در متمم و در رأس آنها محمدرضا شعبانعلی از جمله معلمانی هستند که در فضایی غیر از آموزش و پرورش فعالیت می‌کنند و بسیار موفق و با تجربه و تیزهوش هستند. اما اجازه بدهید تنها به این دلیل اکتفا کنم که ضمن احترام به تمام معلمان کارآزموده، این شغل با روحیهٔ من سازگار نیست.

پژوهش را انتخاب کردم چون آزادی عمل بیشتری دارم و پیش از فکر کردن به نظرات دیگران، خودم می‌توانم کارم را و حیطهٔ علاقه‌مندی‌ام را انتخاب می‌کنم. این را هم اضافه کنید که در پژوهش می‌توان در یک لنگهٔ دنیا با یک لپ‌تاپ و یک عالمه کتاب و کاغذ نشست و بی‌وقفه کار کرد. لذت کار کردن در سکوت. در وقت خود. به دور از هیاهو و رشته کارهای اداری دست و پاگیر.

اما سؤالی که این روزها در پی پاسخ آن هستم این است که سبک زندگی پژوهشگری چگونه است؟ بارها در این مدت سعی کردم دانشگاه مجازی خودم را در زیرزمین و اتاقی که در آن هستم بنا کنم اما هربار  شکست خوردم. اگرچه که به نسبت قبل بیشتر کتاب می‌خوانم اما هنوز کافی نیست. هنوز کم می‌نویسم و هربار به خودم قول می‌دهم بیشتر از این بنویسم و بخوانم.

مشکل تنها در کمیت نیست. مشکل اصلی در کیفیت است. آنجا که نمی‌توانم یک سر طناب را بگیرم و حرکت کنم. کورمال کورمال به هر سو قدم برمی‌دارم. وقت زیادی از من صرف خواندن کتاب‌هایی می‌شود که شاید در حیطهٔ هنر و به خصوص عکاسی جای نگیرد. صرف مطالعهٔ منابع بیرونی که هر کدام در یک حوزهٔ خاصی جای می‌گیرند. و مشکل آنجاست که نمی‌توانم رها کنم. نمی‌توانم از علایق دیگرم چشم بپوشم. آنها را هم دوست دارم و آنقدر دوست دارم که زمان زیادی برایشان می‌گذارم. زندگی کردن با هنر و با عکاسی و اخت شدن با آن بسیار دشوار است. نمی‌دانم این هم از دشواری‌های مسیر است یا نه یک مشکل اساسی محسوب می‌شود. نمی‌دانم زمان آن را حل می‌کند یا باید کاری کنم. نمی‌دانم باید ادامه بدهم یا بایستم و یک بار دیگر به مسیر نگاه کنم. راستش از تحلیل خودم و رفتارم در روز و در ماه و در سال درمانده شدم. بیش از هر زمانی احساس می‌کنم به راهنمایی نیاز دارم. خودم به جواب نمی‌رسم.

۸ اسفند ۹۶

****

کتاب درهای نیمه‌باز و حاشیه‌ای بر آن

کتاب درهای نیمه‌باز را همین چند لحظه پیش تمام کردم. تصویری از یک نسل که هنوز زنده است و در این زنده بودن چیزی است. چیزی که او را به ادامه دادن وا می‌دارد.

در تمام طول خواندن کتاب با نویسنده‌اش همراه شدم، همراه و یک‌دل، من دهه شصت نیستم اما نمی‌دانم چرا این تصاویر برای من آشناست. تنها سؤالم از همان ابتدا هم این بود، چرا آشناست؟ چرا باید یک متولد هفتادویک با این سطور، این کلمه‌ها خو بگیرد تا جایی که احساس کند خودش دارد حرف می‌زند نه یک نویسنده. گاهی آن‌چنان واژه‌ها به من نزدیک بودند که اشک به پهنای صورتم می‌آمد. انگار که قلم را من بر کاغذ فشار داده باشم و از جانم برای نوشتن آنها مایه گذاشته باشم.

تعلیق و تردید دو کلیدواژه‌ این نسل است. دو کلیدواژه‌ای که آنها را می‌شناسم و درک می‌کنم و می‌فهمم. شاید به همین دلیل کلمات این کتاب برای من آشناست. شاید هم چون مملکتی که در آن زندگی می‌کنیم چیزی جز این نصیبمان نمی‌کند.

گفتم مملکت، در همین لحظاتی که قسمت آخر این کتاب را می‌خواندم، جایی نوشته بود: «اگر بپرسی حالم چه طور است می‌گویم: نمی‌دانم اما مانده‌ام تا مملکتم را بسازم، حتی اگر ناچار باشم معنای مملکت و ساختن را در ذهنم عوض کنم». این را که گفت یاد خاطرهٔ اولین روزی افتادم که وسایلم را از آن خوابگاه لعنتی الزهرا جمع کردم و به خانهٔ دوستم مهاجرت کردم تا پایان نامه‌ام را بنویسم، تا مملکتم را بسازم.

خوب یادم است که در ماشین پزو زرد رنگ سالار عقیلی ترانه ایران اگر دل تو را شکستند را می‌خواند و همزمان راننده از وضعیت مملکتی می‌گفت که پرستاران آمبولانسش آن‌قدر سواد نداشتند که جان خواهر همسرش را نجات دهند و مسئول داروخانه‌ای که قرص‌های اشتباهی برای همسرش گذاشته بود و او را تا پای مرگ کشانده بود.

راننده عصبی بود و خشمگین و درد دل می‌کرد ولی من به ترانه توجه می‌کردم و به آن غروری که داشتم، به ته‌ماندهٔ چیزی که بعد از کشمکش‌های طولانی با استاد دانشگاه و کارشناسان اداری برایم باقی مانده بود، به پایان نامه‌ای که قرار است بنویسم و نوشتنش چه شوری در من به پا می‌کرد.

نمی‌دانستم که بعد از یک سال آن را تنها چند ورق پاره می‌دانم که در کتابخانهٔ دانشگاه خاک می‌خورد، ورق‌پاره‌ای که کاش اجازهٔ برداشتنش را به من می‌دادند. نمی‌دانستم که برای نوشتن تک تک کلمه‌های آن پایان نامه چه قدر باید اعصابم تحلیل می‌رفت و رنج می‌کشیدم و آن غرور، آن امید که به ساختن داشتم هر روز پژمرده‌تر می‌شد.

آقای شمیم مستقیمی اگر چه من دهه شصت نیستم، اما حس تعلیق و تردید در همه جهانی که برای خودم ساخته بودم را تجربه کردم، گاهی به انتخاب خود و گاهی به اجبار شرایط. وقتی تردید قد علم می‌کند و همه چیز آرام آرام یا ناگهان رنگ می‌بازد و تو از خودت می‌پرسی؟ همین بود؟ چه بود؟ چه چیزی مانده؟

پینوشت: آن ترانه پلی کردم، و با صدای بلند گوش می‌دهم، اما این بار با بغض، و فکر می‌کنم به خاکستر زندگی که هنوز بقایایش در رگ‌هایم پراکنده است.

۶ اسفند ۹۶

تأمل در رقص نُت‌ها

گاهی فکر می‌کنم موسیقی اصیل‌ترینِ هنرهاست. خواه غربی باشد یا شرقی یا اصلاً مربوط به هر فرهنگ دیگری. از این میان موسیقیِ کلاسیک درجه و مرتبهٔ اصالتش بیشتر است. چرا این حرف را می‌زنم؟ چون به نظرم می‌رسد که اگر خودانگیختگی مهم‌ترین ویژگی‌یی باشد که هنر را از غیر هنر جدا می‌سازد، موسیقی کلاسیک سرشار از این کنش‌های درونیست. هنرهای دیگر از جمله هنرهای تجسمی پیوند نزدیکی با واقعیت دارند. در واقع خلق به معنای کامل در آنها صورت نمی‌گیرد. عکاسی نیازمند یک واقعیت بیرونیست. نقاشی، مجسمه‌سازی، فیلمسازی هم همین‌طور. اگر چه که در هر کدام از این شاخه‌های هنری می‌تواند سبکی وجود داشته باشد که هنرمند ذهنیتِ درونیش را آشکار کند و آن چه که در وجودش می‌گذرد را به تصویر دربیاورد اما چنین سبک‌هایی نادر و انگشت‌شمارند.

در مقابل موسیقی جنس دیگریست انگار. در موسیقی نُت‌ها از درون هنرمند می‌جوشند. اتصال به دنیای بیرونی بسیار کم‌ است. تنها آواهای طبیعت و صداهای بعضاً گوش‌خراش دست‌سازه‌های انسان در بیرون از جهان درونی هنرمند جریان دارند که قطعاً برای ساختن یک قطعهٔ هنری متاعی ناچیز به شمار می‌روند.

علاوه بر این در نظر داشته باشید که کنار هم قرار دادن یک سری نُت نمی‌تواند یک اثر هنری محسوب شود. هنرمندی که موسیقی را می‌شناسد علاوه بر نت‌ها باید با سکوت‌ هم مأنوس باشد. باید سکوت را بشناسد و آن را درست در جای خود قرار دهد. دوستی می‌گفت یک موسیقیدان برجسته باید  سکوت را هم یک نت به شمار بیاورد و هرجا که لازم می‌بیند از آن استفاده کند.

سلیقهٔ موسیقیایی من بیشتر از جنس موسیقی کلاسیک و مینیمال است. گاهی تنها در یک گوشهٔ دنج می‌نشینم و از شنیدن یک قطعه حظ می‌برم.

۵ اسفند ۹۶

****

شب…برف…زمستان

به حال درختانِ عریان حسودی‌ام می شود. کاش من جای آنها بودم. کاش می توانستم بدون ترس و واهمه‌ای از نگاه دیگران لخت و عریان شوم. خودم باشم و در پهنهٔ سپیدی ریشه بدوانم و قد علم کنم. گیرم که مانند آن تک درختِ وسط کادر رو به پایین خم شوم، مهم آن است که خودم باشم با تک تک ریشه‌هایم، حتی اگر خمیده باشم.

بعد از سفر رامسر زمستان برایم رنگ دیگری گرفت. دیگر بی‌رنگ و بی‌روح نبود، یک دفتر سپید بود که آفریننده‌اش با خطوط سیاهی آن را طراحی کرده بود. اصلاً همین تضاد سپیدی و سیاهیست که به زمستان اعتبار می‌بخشد. کمتر کسی زمستان را دوست دارد. چون بستر سپیدش سیاهی‌ها را نمایان‌تر می‌کند. چون تیزی شاخه‌ها عیان‌اند و چهرهٔ خشنی به زمستان می‌دهند. دیگر خبری از بهار و پاییز با رنگ و لعاب هایشان نیست. دیگر زیبایی برگ‌ها و تنوع رنگ‌ها مسحورت نمی‌کند. در زمستان فقط دو رنگ است؛ سپید، سیاه. اما زمستان با تمام سپیدی پیش زمینه و سیاهی سوژه‌هایش حقیقتِ عریان است. همان حقیقتی که در بهار و پاییزِ هزار رنگ خودش را مخفی کرده بود، اکنون هویدا می‌شود. آن حقیقت چیست؟

خود بودن. شاید.

پی‌نوشت: عنوان، هایکویی از عباس کیارستمی‌ست.

۴ اسفند ۹۶

****

مرگِ آنلاین!

خبر مرگ که می‌شنوم یک لحظه تمام وجودم از ناامیدی و پوچی و احساس عبث بودن پر می‌شود. وقتی فکر می‌کنم آدمی که دیروز با من حرف می‌زده حالا دیگر نیست، حالا دیگر تمام شد، به یکباره فرو می‌ریزم. همه چیز برایم معنایش را از دست می‌دهد. انگار در عدم شناور شده باشم.

ما، نسلی که گذر از دنیای فیزیکی به دنیای آنلاین (نمی‌گویم مجازی که این دنیا واقعی‌تر از هر دنیایی‌ست) را تجربه کرده و برایش شنیدن خبر مرگ از پشت تلفن به خواندن یک کامنت یا پست تقلیل پیدا کرده، علاوه بر این احساس تلخی همراه با مرگ، یک بهت را هم تجربه می‌کنیم. بهت و ناباوری از خواندن چند کلمه بر اسکرین گوشی که می‌گوید یک آدم دیگر هم تمام شد. شاید پیش‌تر‌ها آرام آرام پشت تلفن خبر را می دادند، اما اکنون همان‌طور که سرعت تمام زندگیمان را در برگرفته، مرگ هم انگار که بخواهد کم نیاورد، ناگهانی در می‌زند. امروز عکس و یا پست شخصی را لایک می‌کنی و فردا خبر مرگ او را در صفحه‌اش می‌خوانی!

در تعجبم. در تعجبم از این دنیای زودگذر، از این فاصلهٔ کوتاه زندگی که گاهی آن‌چنان کش‌دار به نظر می‌رسد که کوتاه بودنش را فراموش می‌کنیم.

من خیلی به مرگ فکر می‌کنم، به مرگ خودم بیشتر از همه. به اینکه به دوستانم چطور خبر می‌دهند. چه کسی اول باخبر می‌شود. چگونه می‌میرم. خنده‌دار است اما اصلاً به پیری فکر نمی‌کنم چون به نظرم می‌رسد زودتر از آن که پیر شوم از دنیا خواهم رفت.

این روزها خبر مرگ را بیش از هر وقتی می‌شنوم، خبر مرگ کسانی که به واسطه کامنت یا لایک با آن‌ها همصحبت بوده‌ام و بعد فردا روزی به من خبر مرگشان رسیده است.

در عجبم. عجبم از این پدیدهٔ شگرف دنیا که با دنیای آنلاین دست به یکی کرده و مرا بیش از همیشه در ناباوری و نومیدی و تلخی و اندوه غرقه می‌کند.

امروز خبر فوت علی فرزاد از دوستان را در کامنت‌های صفحه‌اش خواندم.

۳ اسفند ۹۶

****

لذت عضویت در باشگاه نویسندگی

حالا شده‌ام عضو یک باشگاه. نه باشگاه ورزشی و نه کلوب موسیقی. یک باشگاه نویسندگی، استراتژی محتوا. دیدار هفتگی‌ دوستانم باعث مسرت و خوشحالی‌ام است. به این خوشی، لذت یادگرفتن مطالب جدید و فکر کردن را هم اضافه کنید. بهتر از این می‌شود؟

امروز لابلای فشردن مداومِ شاتر و چلیک چلیک‌ها به فکر فرو رفتم. به خودم فکر کردم. تصمیم من دربارهٔ استراتژی محتوا مشخص است. من به بازاریابی علاقه ندارم، از این راه هم نمی‌خواهم کسب درآمد داشته باشم. البته اگر پیش بیاید که چه بهتر اما هدفم نیست. هدف من پژوهش است. همان آرزویی که در هجده سالگی داشتم، بدون مرز بخوانم و موشکافانه بنویسم.

بر این باورم که عضو شدن در این باشگاه و نشست و برخاست کردن با دوستانی تازه که دغدغه‌ای مشابه دارند، سبک زندگی فرد را شکل می‌دهد. روندی که آرام آرام و به تدریج اتفاق می‌افتد. این تجربهٔ من است از زمانی‌ که در متمم عضو بودم و بعد از چند ماه تغییرات شگرفی را در خود مشاهده کردم. حالا می‌دانم عضویت در این باشگاه هم چنین تحولی در پی خواهد داشت؛ تغییر سبک زندگی و دغدغه‌های ذهنی که به مرور نمایان خواهد شد. به آینده و به هم‌صحبتی با دوستان نویسنده امیدوارم.

۲ اسفند ۹۶

****

چه کسی هستم؟ چه کسی می‌خواهم باشم؟

با این که تقریباً چندماه از زمانی که تصمیم گرفتم در حوزهٔ نقد عکس و نوشتن دربارهٔ عکس‌ها حرفه‌‌ای تر عمل کنم می‌گذرد، اما هنوز در دوراهی قرار دارم. هرچند حالا به این امر واقفم که بخشی از این سردرگمی‌ها و خواستن‌های بیشمارم به شخصیت تنوع‌طلبم برمی‌گردد.

هنر بسیار زیباست، وزیبایی اش فریبنده است. سحر‌انگیز و جادویی. وقتی وارد وادی هنر می‌شوی گویی از تمام قید‌ها و بندها رها می‌شوی و می‌توانی به هر سمت‌ و سویی قدم برداری. و شاید همین است که آدم احساس می‌کند در آغوش هنر آرام و آسوده است.

نمی‌خواهم منکر چارچوب های زیبایی شناسانه شوم، که قطعاً وجود دارند و شکل گرفته‌اند و باید هم همینگونه باشد، اما وجود این چارچوب‌ها مانع از آن نمی‌شود که هنرمند راه خودش را نرود.

با این حال گاهی فکر می‌کنم که ذوق یک هنرمند را ندارم. شاید به این دلیل که بیش از هجده سال از عمر بیست و شش ساله‌ام را درصدد جست‌و‌جوی دانش بوده‌ام. و همین مسیر مرا به سمت فیزیک کشاند و بعد از آن فلسفه. فیلسوف نیستم و چیز زیادی از فلسفه نمی‌دانم اما فلسفه برایم جذاب است. همیشه پژوهش را دوست داشته‌ام و فهمیدن را. اینست که گاهی فکر می کنم اگر روزی بخواهم آن چیزی بشوم که هستم، یک متفکر و پژوهشگر خواهم شد. حال آن که چیزی که دوست دارم بشوم هنرمند است. کسی که خلق می‌کند، می‌آفریند و می‌فریبد. و دوراهی در همین نقطه شکل می‌گیرد، باید آن چیزی بشویم که هستیم یا آن چیزی که می‌خواهیم؟

۱ اسفند ۹۶

****

خواب رهایی

در خطِ عمر هر کسی جایی هست که او دیگر از ناآگاهی خطر نمی‌کند بلکه از آگاهی خودش را در مهلکه می‌اندازد. ریسک می‌کند و چون کودکی لجباز به عاقبت کار فکر نمی‌کند. جایی که صبر آدم لبریز می‌شود: از محتاط بودن، از همیشه آدم خوب و معقول بودن، از تکیه‌گاه بودن، از  قدعلم کردن در برابر غصه‌ها، از شبیهِ همه بودن، شبیه همه رانندگی کردن، شبیه همه پدر بودن و بله، همین می‌شود که آدم ناگهان همهٔ بند‌ها را  می‌بُرد و می‌خواهد طعم آزادی را بچشد. تنها در لحظه‌ شناور باشد و در لمحه‌ای خواب رهایی را ببیند. می‌خواهد فکر نکند و فکر نکردن یعنی آغوشش را باز کند برای همه چیز، برای همهٔ آنچه دنیا قرار است در یک ثانیه در اختیارش قرار بدهد. حتا اگر تنها تحفهٔ دنیا برای پیشکش کردن به او مرگ باشد.

۳۰ بهمن ۹۶

****

مروری بر کتاب اندر آداب نوشتار

پیش نوشت: این متن را به عنوان ریویو در گودریدز گذاشته بودم، تصمیم گرفتم از این به بعد دربارهٔ کتاب‌هایی که می‌خوانم نظرم را بنویسم. و آن را اینجا هم قرار می‌دهم.

همان طور که در ویکی‌پدیای جعفر مدرس صادقی آمده، این کتاب به نوعی یک رساله در باب نوشتارِ صحیح است. در فصول ابتدایی نویسنده با توسل به ارجاعات تاریخی نابسمانی‌هایی که برای خط و دستور زبان فارسی پیش آمده را مرور می‌کند و در ادامه به تبیین اصولی می‌پردازد که موجب هماهنگی بیشتر گفتار با نوشتار می‌شود.

فصل‌ها بسیار کوتاه هستند و نویسنده سریع به نتیجه و بیان اصل ها می‌رسد بدون آن که مخاطب به اندازه کافی قانع شده باشد.

وجه مؤثر کتاب آن است که نویسنده خواننده را با بسیاری از اشتباهات رایج آشنا می‌کند. هر چند با توجه به حجم کتاب نمی‌توان انتظار داشت که تمام کلمات بررسی شوند.

موضع نویسنده یک موضع میانه است. یعنی تا آن‌جایی که می‌شود بر طبق اصول پیشنهادی‌اش پیش می‌رود و از یک جایی به بعد هم اقرار می‌کند که بیش از اندازه سخت‌گیر بودن و در چارچوب این اصول قرار گرفتن باعث کژتابی و کژفهمی می‌شود چرا که برخی ترکیبات و املای کلمات آن چنان در فرهنگ و زبان ریشه دوانده‌اند که دور انداختنشان به زبان فارسی آسیب می‌رساند.

یکی از نکات جالب برای من در این کتاب این بود که در قرن پنجم هجری رسم‌الخط صحیح‌تری حاکم بوده و از آن زمان به بعد به تدریج افول پیدا کرده است. برای مثال در قرن پنجم کاتبان از «همزه» استفاده نمی‌کردند و از «ی» بهره می‌گرفتند. یا نشانهٔ «تنوین» و «الف مقصوره» آن زمان کاربرد نداشته است.

در فصول انتهایی، نویسنده به بررسی نشانه‌گذاری‌ها می‌پردازد و این قسمت هم حرف های جالبی دارد، از جمله اینکه از منظر برخی نویسندگان فارسی زبان و انگلیسی زبان نشانهٔ نقطه ویرگول خیلی معنا ندارد یا این که نشانه دو نقطه می‌تواند در موارد مختلفی (بیش از آن چه فکر می‌کنیم) مورد استفاده قرار بگیرد.

به نظرم این کتاب برای کسی که نمی‌خواهد عمیقاً وارد حیطهٔ زبان‌شناسی شود، کتاب خوبیست. البته خیلی خلاصه است و پیش‌تر هم اشاره کردم که بسیاری از مواردی که نویسنده بررسی می‌کند دلیل محکمی ندارد. یا حداقل من نتوانستم قانع شوم. برای مثال نویسنده بر این باور است که باید «سرمه‌یی» نوشت نه «سرمه‌ای» یا «حرفه‌یی» نه «حرفه‌ای» و موارد دیگر.

یک نکته‌ای که برایم تا انتهای کتاب مبهم باقی ماند این بود که متن کتاب هم طراز (Justify) نشده بود و خیلی تعجب کردم و دلیلش را هم نفهمیدم. با توجه به این که رسم‌الخط کتاب مطابق سلیقهٔ نویسنده بوده، احتمالاً این موضوع هم از همان جا سرچشمه می‌گیرد اما در کتاب سخنی از آن به میان نیامده بود.

۲۸ بهمن ۹۶

****

یک ذهنِ پرحرف

ذهن من بسیار پر حرف است. همیشه در ذهنم صداهایی را می‌شنوم که مدام به تحلیل موضوعات و اتفاقات پیرامون خودش مشغول می‌شود. از اتفاقات ریز و درشتِ زندگی روزمره تا نوشته‌های کتاب‌هایی که می‌خوانم و یا حرف های آدم‌ها در شبکه‌های مجازی. ذهنِ پرکاری دارم. و همین سبب خستگی بیش از اندازه من می‌شود. مثلاً امروز قرار بود دربارهٔ کتاب اندر آداب نوشتار که هم‌اکنون آن را می‌خوانم اینجا بنویسم، اما بعد ذهنم به سمت دایره واژگان ناقصم در جملات محبت‌آمیز کشیده شد و بعدتر به یاد چخوف افتادم که هرشب یکی از قصه‌های کوتاهش مهمان شبانه‌ٔ من می‌شود.

دلم می‌خواست از همهٔ این‌ها بنویسم. اما وقت کم می‌آورم و علاوه بر آن خستگی چشم و گردن و کمر و دیگر اعضای بدن را هم باید به ان اضافه کرد. ترجیح می‌دهم تنها از چخوف بنویسم.

من همیشه از چخوف می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا تصویری که در ذهنم ساخته شده بود، به مراتب وحشتناک‌تر و بی‌رحم‌تر از داستایوسکی بود. فکر می‌کردم نوشته‌هایش باید سرشار از مفاهیم سخت و فلسفی و دردناک و رنج‌آور باشد. می‌توانید چهره‌ٔ من را تصور کنید که وقتی متوجه شدم احمد گلشیری طنز را درون‌مایهٔ برخی از داستان‌هایش دانسته بود، چه قدر متعحب شدم.

این روزها برگزیدهٔ داستان‌های کوتاه چخوف را به انتخاب و ترجمهٔ احمد گلشیری می‌خوانم و باید اعتراف کنم که بیش از اندازه لذت می‌برم. نثرش بی‌نظیر است و البته از تبحر گلشیری در ترجمهٔ آن‌ها هم نباید غافل شد. با این‌که تقریباً تا نیمهٔ کتاب رفتم و داستان‌های کوتاه بسیاری از او خواندم اما هم‌چنان سادگی و شیوایی و توجه به جزییات و وفضاسازی که چخوف در داستان‌هایش دارد مرا انگشت به دهان می‌کند. او با زبان طنز صحبت می کند و درد و رنج مردم را در دورانی که زندگی می‌کرده در داستان هایش به تصویر می‌کشد.

نکتهٔ جالبی که دیشب کشف کردم این بود که هم در جنگ و صلح تولستوی و هم در داستان‌هایی که تا کنون از چخوف خوانده‌ام همیشه زن‌ها به مردها خیانت می‌کنند و مردها عاشق‌پیشه‌ترند. زن‌ها اغلب با یک فریب ساده و اغوا شدن توسط مرد دیگری که حضورش در داستان بسیار کمرنگ است و اغلب از او هیچ نمی‌دانیم، مردِ خود را ترک می‌کنند.

البته برای قضاوت بسیار زود است اما نمی‌دانم چرا نویسنده‌های روس، حداقل در آن دوران، این‌گونه فکر می‌کردند:) اگر به جواب رسیدم آن را اینجا خواهم نوشت.

۲۷ بهمن ۹۶

****

بسیار نوشتن باید…

اینجا را ساخته بودم تا کمتر در ذهنم حرف بزنم و فکر کنم. اینجا قرار بود پناهی باشد برای ناگفته‌هایم. آن‌ حرف‌هایی که رویم نمی‌شود به دیگران بگویم. قرار بود اینجا نوشتن را تمرین کنم و در سایت خودم را محک بزنم. اینجا قرار بود مکان دنجی باشد که در آن آرام بگیرم و از شبکه‌های اجتماعی دورتر بشوم. اما چند روزی نگذشته که به روال سابق برگشتم و این اصلاً خوب نیست. 

نفس وبلاگ‌نویسی و نوشتن برای وبلاگ باعث می‌شود که ناخوداگاه آدم محتاط شود. هربار که فکر می‌کنم یعنی چند نفر اینجا را می‌خوانند یا در آینده خواهند خواند رفته رفته از نوشتن فاصله می‌گیرم. 

دیروز دوستم شاهین کلانتری در مورد کمیت صحبت کرد. کمیت در نوشتن. این امر از این جهت پراهمیت است که آدم با نوشتن دوست بشود. از تولستوی نقل می‌کرد که گفته بوده جنگ و صلح و آناکارنینا را بدون نوشتن یادداشت‌های روزانه محال بوده بنویسد. هرچند که تأکید او بر کمیت در نوشتن را بارها به شیوه‌های مختلف از زبان او شنیده بودم و به درست بودنش معترف هستم، چون خودم آن را امتحان کردم، اما با این وجود این روزها کمتر درگیر نوشتن می‌شوم. بیشتر وقتم به خواندن و عکس دیدن در سایت‌های متفاوت و دیگر کارهای روزمره می‌گذرد و کمال‌طلبی نمی‌گذارد که افکارم را به تحریر دربیاورم. گواهش همین چند نوشتهٔ روی تخته وایت‌بورد که یک هفته است در صف تولید به سر می‌برد و هنوز نوبتش سرنیامده است. 

اینجا قرار بود جایی باشد که کمال‌طلبی را کنار بگذارم و بیشتر بنویسم. من به آرامشی که از نوشتن حاصل می‌شود، به قدرت نوشتن و به لذت نوشتن ایمان دارم. 

وقتی می‌خواستم عبور از رنج‌ها را بنویسم، خیلی زود به این نتیجه رسیدم که نوشتن حتی درباره‌ی جزییات روزمره و گذشته‌ای که خود تک تک لحظاتش را گذراندی چه اندازه دشوار است. به طور متوسط بعد از نوشتن هزار و پانصد کلمه خسته می‌شوم و بسیاری از جزییات را جا می‌اندازم. کلی گویی می‌کنم و همین هم باعث می‌شود که ابهامات در ذهن خواننده بیشتر بشود. 

به همین دلیل من هم موافق این روند هستم که آدم زیاد بنویسد. برای خودش کمیت را حفظ کند. و زیاد نوشتن عضلهٔ نویسندگی را قوی می‌کند. درست مثل ورزشکاری که منظم تمرین کند و بعد از مدتی خواه ناخواه می‌بیند که دیگر دنبل‌های چندکیلویی را می‌تواند به راحتی بلند کند. نویسندهٔ پرکار هم بعد از مدتی منظم نوشتن متوجه می‌شود که نوشتن پست‌های سیصد کلمه‌ای برایش سخت نخواهد بود. 

قرار گذاشتم هر روز اینجا بنویسم. هر اندازه که شد. امیدوارم که پابند نوشتن باقی بمانم.

۲۶ بهمن ۹۶

****

چرا تراپی نمی‌روم؟

به پیشنهاد دوستی کتاب تئوری انتخاب آقای ویلیام گلاسر را دست گرفتم و شروع کردم به خواندن. ماه‌ها پیش هم این کتاب را خریده بودم و تا یک فصل جلو رفته بودم اما بعد آن را نیمه رها کردم. دقیقاً به همان علتی که تا پای کتاب فلسفه‌ای برای زندگی ویلیام بی‌اروین وسط کشیده شد، آن را برای بار دوم نیمه گذاشتم. نه که تئوری انتخاب گلاسر را قبول نداشته باشم، که اتفاقاً با این عقیده که خود ما مسئول تمام خوشبختی ها و بدبختی‌هایمان هستیم و این ما هستیم که بدبختی‌هایمان را انتخاب می‌کنیم و یا به شرایط اجازه می‌دهیم که بر ما چیره شوند و خلاصه چرخ احساس و عمل و انتخاب همه به فرمان ماست کاملاً موافقم. با این وجود همان ابتدا که فلسفه‌ای برای زندگی را شروع کردم بیشتر به دلم نشست و بیشتر مشتاق خواندنش شدم. شاید به این علت که دوست داشتم از فیلسوفان رواقی بیشتر بدانم. از سنکا و مارکوس اورولیوس و اپیکتتوس. اوایل کتاب خیلی جذاب بود. چون از تاریخ و از سرگذشت این فیلسوفان و مکتب رواقی بیشتر دانستم. اما زمانی که پای دستورالعمل‌هایشان رسید از کتاب کمی فاصله گرفتم. فکر می‌کنم این قسمت باید برای بسیاری قابل توجه باشد، اما برای من این گونه نبود. همانطور که ویلیام بی‌اروین در مقدمهٔ کتاب ذکر می‌کند، بسیاری از آموزه‌های این مکتب را باید سرآغازی برای علم روانشناختی دانست و هرچه کتاب را بیشتر بخوانیم با نویسنده در این زمینه هم عقیده می‌شویم. ریشهٔ بسیاری از آموزه‌های روانشناسی را می‌توان در مکتب رواقی یافت. دریافتم که من خودم هم شاید به واسطهٔ خواندن برخی کتاب‌ها به ویژه کتاب‌های یالوم، بخشی از این روش‌ها و اصول را در زندگی پی می‌گیرم. یا حداقل حرف و ادعایش را دارم. 
آن چه که گلاسر گفته شاید به صورت خیلی کلی‌تر در این کتاب و در بخش روابط اجتماعی مشهود بود. 
این‌ حرف‌ها را به عنوان یک مقدمه گفتم تا مطلب دیگری را بیان کنم. 
این کتاب‌ها، حرف ها و نوشته‌ها را که می‌خوانم (منظورم بخش دستورالعمل هاست) و یا در محفلی می‌شنوم، به این فکر می‌کنم که این مطالب آن چنان جنبهٔ عملی ندارند. ببینید فیلسوفان رواقی بر این باورند که برای داشتن یک زندگی مطلوب و رسیدن به آرامش باید عقل را مبنا و پایهٔ زندگی قرار داد. با این حرف کاملاً موافقم. اما مشکل اینجاست که چگونه به فرمان عقل گوش دهیم؟ فکر می‌کنم حجم بیشماری از مطالبی که در کتاب ها نوشته شده و دستورالعمل هایی که گفته شده و نظم شخصی‌ها و عادت‌ها و حرف هایی که برای موفقیت زده می‌شود در این راستاست که آدم‌ها بتوانند بر مبنای عقل‌شان تصمیم بگیرند. من بر این باورم که در بیشتر موارد یک فرد می‌داند که راه درست چیست و انتخاب درست کدام است اما به آن عمل نمی کند. او بر پایۀ میل تصمیم می‌گیرد نه عقل. همان حرفی که داستایوسکی در یادداشت‌های زیرزمینی می‌زند و نقل به مضمون می‌گوید: آدم برای آن که ثابت کند آدم است و نه کلید پیانو گاهی آگاهانه ضرر خودش را می‌خواهد. 
این که چطور و چگونه می‌توان بر میل فائق شد مسأله نیست، آدم می‌داند که چطور و چگونه. مسأله اینجاست که گاهی آدم می‌خواهد که در جهت مِیلش عمل کند نه عقلش. آدم می‌خواهد و برای خواستن‌اش هیچ دلیلی ندارد. اگرچه که می‌توان هزاران دلیل منطقی برای اشتباه بودن چنین عملی برشمرد. اما چرا؟ چرا آدم هزاران دلیل را در مقابل هیچ دلیل رد می‌کند؟ 
جوابی نیست مگر این که چون آدم است و نه کلید پیانو!
اگر من بعد از مدت‌ها کارگاه و مشاوره و تراپی به این نتیجه رسیدم که دیگر برای چنین مواردی هزینه نکنم به این دلیل است که می‌دانم برای رسیدن به یک زندگی مطلوب و یا آرامش و یا رضایت چه چیزی لازم است؛ عقل. و روانشناسان هم چنین چیزی را در قالب مصداق‌ها و نمونه ها برایمان تجویز می‌کنند. اگر به این مصداق‌ها و دستورالعمل‌ها عمل نمی‌کنیم دلیلش این نیست که عقل نداریم، آن است که می‌خواهیم کلید پیانو نباشیم. 

۱۷ بهمن ۹۶

****

و قسم به کلمات…

فکر می‌کنم به فروه ناموری. همان خانمی که پیش‌ترها درباره‌اش در وبلاگ‌ نوشته بودم. همان که سر کچل خوشگلی داشت و چشم‌های گرد و می‌نوشت، می‌نوشت چون قرار بود زودتر برود و چون می‌دانست که قرار است زودتر برود. و رفته بود. همان کسی که  سرطان برایش راه را بسته بود. همان کسی که نمی‌شناختمش اما با مرگش برای همیشه گوشه‌ای از ذهنم جا خوش کرده است. با آن عکسی که از چند کاناپهٔ رنگ و رو رفتهٔ شکلاتی در حیاط خانه، همان جایی که پیچک‌ها گوشه و کنارش را پوشانده بودند، گرفته بود و آپلود کرده بود. و زیر آن‌ عکس کلماتی را به یادگار گذاشت. برای همیشه. برای ابد. و تا زمانی که من زنده‌ام آن تصویر و آن کلمات در من جان دارند و فروه در من نفس می‌کشد.

امروز دوستی، رفیقی، همراهی، گفت نگاهت به زندگی برای گرفتن نباشد. نگاهت در جهت دادن باشد. این است که آدم را آزاد می‌کند و حالا فکر می‌کنم باید به کلمهٔ آزاد، جاودانه را هم اضافه کنم.

گاهی فکر می‌کنم تمام رمز و رازهای این جهان هستی را از بَرَم و البته که شما یا مرا از خودراضی می‌خوانید یا احمق. اما چه فرقی می‌کند؟ گاه فکر می‌کنم آمادهٔ دادنم. دادن تمام کلمات، تمام آنچه در درونم می‌گذرد. مثل روزهای آخری که فروه زنده بود. که کلمات را رها می‌کرد و نمی‌دانست که با این کار بر مرگ و هر آن‌‌چه رفتنیست فائق می‌شود.

و قسم به کلمات. به عجیب‌ترین ساختهٔ بشری که می‌تواند برای همیشه، برای ابد کافی باشد. کافی باشد و همین و همین.

۱۶ بهمن ۹۶

****

چرا وجود نداری؟

خدایا از نبودنت به که پناه برم

جز خودت 

و از بودن خودم….

از دفتر یادداشت‌های بد ـ محمد منصور هاشمی

۱۵ بهمن ۹۶

****

کوه باش و دل نبند…

تنها نکتهٔ مثبتش آن‌جاست که یاد گرفتم از آدم‌ها عبور کنم. نمانم و فرسوده نشوم.

۱۵ بهمن ۹۶

****

راز جاده‌ها

همیشه فکر می‌کنیم باید یک اتفاق غیر منتظره بیافتد تا ما راهی جاده و سفر شویم، اما این‌طور نیست. اگر فقط چند رخداد کوچک و بی‌اهمیت زنجیروار به سان دومینویی قطار شوند خودت را در جاده پیدا می‌کنی. میان راهِ بی‌انتها و با فکر‌های بی‌پایانی که وجودت را به تسخیر درآوردند. انگار که روحت دیگر کشش نداشته باشد و به تن تحمیل کند که کمی هوای تازه لازم است برای زنده ماندنش. و تن هم که همیشه مطیع و گوش به فرمان است. اما نکتهٔ دیگری هم هست که اغلب پوشیده می‌ماند. این اتفاقات کوچک قابل دیدن نیستند. آ‌ن‌ها شبیه بال زدن پروانه‌ای هستند که در یک جای دیگر، در یک زمان دیگر رخ داده‌اند و کسی متوجه آن‌ها نبوده اما درونمان طوفان به پا می‌کنند. و همین می‌شود که باز هم جاده مأمن می‌شود. مأمنِ طوفانِ دردها و ناگفته‌ها و رنج‌های بی‌پایان.

شاید بپرسید چرا جاده؟ چرا جاده را پناهی برای طوفان روح می‌دانم؟ چون راه‌ها، جاده‌ها، خراش‌هایی بر دل طبیعت‌اند. این را کیارستمی خدابیامرز می‌گفت. و جای گرفتن در دل این خراش‌ها به سان آرام شدن در آغوش طبیعت است. طبیعتی که چون مادری مهربان بی هیچ شکوه و شکایتی همیشه چشم به راه بازگشت فرزندش است.

بله همین است راز جاده‌ها.

۱۴ بهمن ۹۶

****

بسیار سفر باید؟

یک: اولین سفری که تنها یعنی بدون پدر ومادرم رفتم را خوب یادم است. هشت یا نه ساله بودم که گروهی از فامیل کمی دورِ پدری به همراه پدربزرگ و مادربزرگم تصمیم گرفتند مسافرت چندروزه‌ای به شمال داشته باشند. بنا بود با اتوبس بروند، از همان‌ها که دستگیره‌ٔ پنجره‌اش هم‌سطح دستت بود و می‌توانستی دستت را بیرون ببری و بگذاری باد لای انگشتانت بپیچد و کمی قلقلکت دهد. یک نفر جا داشتند و البته منظورم یک صندلی نیست. آن زمان بچه‌ها روی صندلی نمی‌نشستند، یک نفر روی پا جا داشتند. این شد که من هم چون تا به حال شمال نرفته بودم بدون لحظه‌ای بالا و پایین کردن و اینکه مادرم نیست و شب‌ها تنها هستم و فلان و بهمان پذیرفتم. حقیقتاً از همان کودکی دختر وابسته‌ای نبودم. بعد از آن هم در دوران نوجوانی هر اردویی که مدرسه می‌گذاشت، من نفر اولِ ثبت‌نام بودم! گاهی به مادر دوستانم زنگ می‌زدم و می‌خواستم که اجازه دهند فلان دوستم با ما به اردو بیاید. یادم نمی‌آید مدرسه اردویی گذاشته باشد و من نرفته باشم. از گلزار شهدا تا مشهد و جنوب همیشه پایه بودم. پدر مادرم مخالفت چندانی نداشتند و اگر هم داشتند به اجبار و اصرار من راضی می‌شدند. رضایت‌نامه‌ها را همیشه خودم می‌نوشتم و امضای پدرم را هم آن‌قدر تمرین کرده بودم که بهتر از خودش می‌کشیدم.

دو: این چند روز به سفر رفتن خودم خیلی فکر می‌کنم. بعد از آن اتفاق کذایی که سه هفته پیش افتاد و البته بهتر است بگویم در نگاهِ من کذایی بود، تصمیم گرفته بودم کوه و سفر را برای همیشه کنار بگذارم. گمان می‌کردم که این هم از سر هیجان است. هیجانات لحظه‌ای و تکانشی. شاید یک جور فرار از زندگی و شاید اثبات اصلِ “باید زندگی کنیم” به خود.

سه: رفیقی دارم که می‌گوید یک چیزهایی باید مثل قرمه‌سبزی جا بیافتد. در ابتدا برای رسیدن به آن شور و شوق داری اما بعد وقتی عقل هم وارد می‌شود، آن احساس لذتِ لحظه‌ای، عمیق‌تر می‌شود. و این سیر پخته شدنِ لذت‌ها برای همه پیش می‌آید. گاهی در طی  چند سال و گاهی چند ماه.

چهار: من در زندگی معتقدم که آدم باید آن‌چه که هست را زندگی کند. یعنی باید خودش را زندگی کند. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم میل به سفر و جاده از کودکی در من وجود داشته، و اگر من خودم نخواهم جلوی این روند بایستم، این اتفاقات قطعاً رخ می‌دادند. منظورم علاقه‌ام به سفر و البته بیشتر تنها سفر کردن است. وقتی کودکی و نوجوانی را مرور می‌کنم، می‌بینم که آن پریسای نه ساله که با گروه فامیل سفر می‌کرد، آن پریسای پانزده ساله که با گروه دوستانش سفر می‌کرد، قطعاً در بیست و پنج شش سالگی هم سفر می‌کند. و بسیار سفر می‌کند.

همه این‌ها را می‌نویسم و کنار هم می‌گذارم تا خودم را زندگی کنم. تا از اتفاقات یاد بگیرم اما پا پس نکشم. تا خودم را بپذیرم و با خودم سر جنگ نداشته باشم. می‌نویسم تا خودم را باور کنم.

همین.

۱۰ بهمن ۹۶

****

تاوان دوست داشتن

مدت‌هاست در هراس از مرگ زندگی می‌کنم. در هراس از این واقعیت اجتناب‌ناپذیر. می‌دانم که بیهوده است، بله می دانم. اما امروز درست وسط یک جادهٔ خیس که از برف نمناک بی‌نصیب نمانده بود، بغضم گرفت و اشک قلپ قلپ جاری شد. فکر کردم که چه قدر می‌ترسم از دنیای بدون برادری که کنارم نشسته است. برادری که تمام دنیای من است. و البته خودش هم نمی‌داند که هست. هیچ چیز پایدار نیست، همه چیز از بین می‌رود و نیست می شود. نمی توان با مقتضیات روزگاری که در آن زندگی می‌کنم جنگید. خیلی چیزها هستند که تنها باید پذیرفت. و همین. پذیرفت. باید انتخاب کرد که یا قلبت را از سنگ انباشته کنی تا جایی برای دوست داشتن کسی نماند یا اگر نخواستی و یا نتوانستی و کسی را دوست داشتی، بدانی که همیشه هراس از دست دادنش سایه به سایه تو را دنبال خواهد کرد. در زیباترین لحظه‌ها، در خوشی‌های کوچک و بزرگ، در شب های بی‌حوصلگی، در روزهایی که از شور زندگی سرشار هستی. در همه جا. همه وقت. همیشه. این ترس، این هراس با تو خواهد بود. 

بعدالتحریر: یکی از دوستان خوبم به من کتاب فلسفه‌ای برای زیستن ویلیام بی‌اروین را پیشنهاد کرده است که در باب مکتب رواقیون است. امشب در این کتاب خواندم یکی از تعلیمات آن‌ها این است که زمانی را صرف تأمل دربارهٔ از دست دادن همان چیزی می‌کنند که دارند از آن لذت می‌برند. فکر می‌کنم خواسته یا ناخواسته با این مکتب فلسفی اشتراکات زیادی دارم. وقتی کتاب را خواندم کاملتر می‌نویسم. قول می‌دهم.

۸ بهمن ۹۶

****

این چه وضعی است که من نمی نویسم؟ امروز قرار بود مطلبی که درباره ادوارد وستون در ذهنم بود را بنویسم و از پیچ و خم کارهایش بگویم. اما همینطور نشستم وبلاگ می‌خوانم، چارتار گوش می‌دهم و چای می‌نوشم و مدام زیرچشمی هم شبکه های اجتماعی را می‌پایم. تصمیم گرفتم مدتی در شبکه‌ها ننویسم. باید شارژم را پر کنم وقتی آن‌جا می‌نویسم شارژم خالی می‌شود. باید چند پست وبلاگ بنویسم و به کار و زندگی‌ام سروسامان دهم. این چه وضعی است؟ گیرم که هورمون‌ها حمله کرده باشند بی‌هوا، من باید کار و زندگی را زمین بگذارم؟ اصلاً نوشتن با درد لذت بیشتری دارد. چتر پهن کرده‌ام وسط وبلاگ‌ یک نویسنده و دارم مطالبش را شخم می‌زنم. بعد همین‌طور کلمه‌ها جاری و ساری می‌شوند در ذهنم و تصمیم می‌گیرم بیایم اینجا رهایش کنم. این آقای نویسنده هم صبح‌ها به نوشتن‌اش می رسد و بعد هم به کاروبار دیگرش. همه نویسنده‌ها صبح می‌نویسند چون احتمالاً هیچ وقت دیگری در طول روز برایشان نمی‌ماند. اصولاً وقت سحر، مال خود آدم است انگار.

من که کار و بار رسمی ندارم اما می‌خواهم صبح‌ها زود بیدار شوم برای نوشتن. برای دست به کیبورد شدن و سرخوشی بی‌پایانی را رها کنم در تنم، طوری که تمام روز سرحال باشم. من نه نویسنده‌ام و نه قرار است بشوم. اما نوشتن را دوست دارم و اینجا را از هر جای دیگری بیشتر دوست دارم.

می‌نویسم.

۵ بهمن ۹۶

****

مدت‌ها بود می‌خواستم مکانی را در سایت در نظر بگیرم که نوشته های پراکنده‌ام را آن‌جا بگذارم. نوشته‌هایی که دست نخورده‌اند و معمولاً از جنس نوشته‌های لحظه‌ای هستند. به هر حال به چنین جایی احتیاج دارم. امروز که موتور جست‌و‌جوی گوگل مرا به یک وبلاگ بلاگ‌اسکای رساند، فهمیدم چه قدر دلم چنین جایی را می‌خواهد. جایی که نگران ارزش‌آفرین بودن مطالب سایتم نباشم. البته هنوز هم مطمئن نیستم چه اندازه نوشته‌های من می‌تواند ارزش ایجاد کند اما به هر حال برای نوشتن یک پست برای سایت بیش از دو ساعت وقت صرف می‌کنم و همین نشان می‌دهد که زحمت زیادی می‌کشم و برایم اهمیت دارد. اما اینجا نگران سئو نیستم، نگران اینکه چه چیزی بنویسم که محتوا محسوب شود نیستم. این‌ها نوشته‌های دست نخورده‌اند که نگران شکل و شمایل ظاهری‌شان و اینکه عکس جالب داشته باشند نیستم. اینجا شبیه یک وبلاگ شخصی است. هنوز هم اعتقاد دارم که سایت، سایت است و وبلاگ، وبلاگ. حتی اگر تنها تفاوت این دو در یک دامنه باشد اما برای من تفاوتش بیشتر است. وبلاگ شخصی‌تر است و سایت رسمی‌تر.

برای منی که زیاد حرف دارم و همه حرف‌هایم در صفحات صبحگاهی و شبکه‌های اجتماعی و حتی دفترچه یادداشت‌های گوگل هم جا نمی‌شود و دوست درام زیاد بنویسم، اینجا غنیمت است. پس چرا استفاده نکنم؟ یک گوشه وبسایتم خالی است برای همه این حرف‌های ناگفته. بدون هیچ آدابی و ترتیبی. بدون سئو.

اینجا با خودم حرف می‌زنم، با شما حرف می‌زنم، یک برش از کتاب می‌گذارم، یک جمله زیبا می‌نویسم، از دلگیری‌های روزانه‌ام می‌گویم، از بی‌حوصلگی‌ها و از اندوه‌ها و سختی‌ها و تلاش‌هایم برای پیدا کردن راه حل. بعد همه راه حل‌ها را در وبسایت می‌نویسم. وقتی همهٔ این‌ها تمام شد. در وبسایت نتیجه می‌گیرم و پست بهتری می‌نویسم که سئو هم شده باشد:)

امیدوارم اینجا مرا از نوشتن در سایت بازندارد. باید آن‌جا هم زیاد بنویسم. الان چند پست هست که روی دستم مانده، دربارهٔ هری کالاهان و ادوارد وستون و فرم و محتوا و البته تولستوی عزیزم باید بنویسم.

می‌نویسم.

۵ بهمن ۹۶