برچسب: زندگی

برای مرگ این چیز نافهمیدنی

 

هیچ وقت نتوانستم بفهممت. نتوانستم بفهمم چگونه یک آدم، یک زندگی، یک وجود با تمامِ افکار، عواطف، احساسات، باورها را می‌گیری و بعد گرد فراموشی را روی آن آدم می‌پاشی. پوف. تمام می‌شود آن آدم. نیست می‌شود.

چگونه می‌توان این اندازه بی‌رحم بود؟ چگونه می‌توان شور زندگی را در لحظه‌ای و در کسری از ثانیه نابود کرد؟

چگونه می‌توان عشق را به فراموشی بدل کرد؟

هیچ وقت نتوانستم به عنوان پدیده‌ای طبیعی به تو نگاه کنم. هیچ وقت نتوانستم تو را یک پدیده بیانگارم.

همیشه در ذهنم تو موجودی بودی بی‌رحم که یکی یکی آدم‌هایی که دوستشان داشتم، که حتی ندیدمشان، که حتی خواندمشان، که حتی تنها عکسی از آن‌ها دیدم را برمی‌داری و می‌بری و من خشکم می‌زند.

یک زمانی یک جایی نوشته بودم تنها برای انتقام از تو زندگی می‌کنم، برای انتقام از تو وجودم به حرکت در می‌آید، در تکاپوام، تلاش می‌کنم. برای اینکه ثابت کنم تو هیچ چیز نیستی و این زندگیست که قوی‌تر است و این من هستم که قوی ترم. این من هستم که همچنان آدم‌ها را دوست خواهم داشت و به آن‌ها عشق خواهم ورزید. این من هستم که از عشق ورزیدن ناامید نمی‌شوم.

هنوز با تو سر جنگ دارم وتو مصرانه خودت را در خواب‌هایم وارد می‌کنی. می‌دانم می‌خواهی آرامش را از من بگیری. می‌خواهی مرا تسلیم کنی. من اما از تو متنفرم.

بیش از آنکه از تو بترسم، از تو متنفرم. اما از تو هم می‌ترسم. از اینکه می‌دانم روزی مرا هم انتخاب می‌کنی و تمام می‌شود و از من هیچ باقی نمی‌ماند مگر همین کلماتی که در این وقت صبح با بغضی که گلویم را می‌فشارد وارد دنیای عظیم و بی سر و ته وب می‌کنم.

می‌خندی. می‌خندی از سادگی ام. از اینکه فکر می‌کنم اینها می‌ماند و من دارم خودم را اینجا جاودانه می‌کنم. من اما آگاهم. آگاهم به میرا بودنم در پهنه‌ی هستی. آگاهم که در کل این جهان این کلمات هیچ‌اند.

اما صبر کن. اینجا من هستم که به تو لبخند می‌زنم. می‌دانی چرا؟ چون تا زمانی که هستم عشق می‌ورزم. چون عشقی پایان ناپذیر در وجودم نسبت به آدمها و زندگی وجود دارد که اگر چه روزی با من ناپدید می‌شود اما تا زمانی که هستم همچنان شعله‌ور است و می‌جوشد. چون اگر چه تمام می‌شوم اما عشقم بدون مرز است.

پینوشت: به بهانه مرگ فروه ناموری؛ زنی که با سرطان خندید، جنگید، دردکشید و رفت. مرگ خود نویس روسی را تمام کرد.

پینوشت۲: عکس را روزبه روزبهانی گرفته است.

شاید زندگی جنگ و دیگر هیچ باشد

 

 

  • “بیا خواهر کوچکم، الیزابتا، تو روزی می‌خواستی بدانی زندگی یعنی چه، آیا باز هم می‌خواهی بدانی؟
  •  آره زندگی یعنی چه؟
  •  چیزیست که باید خوب پرش کرد. بدون آنکه لحظه‌ای از آن را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پرش می‌کنیم بشکند.
  • و اگر بشکند؟
  • دیگر به هیج دردی نمی‌خورد. به هیج دردی. و همین. آمین.”

کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ

اوریانا فالاچی

چرا این کتاب را خواندم؟

وقتی تصویر روی جلد این کتاب را دیدم که عکسی مشهور از اَدی آدامز است و یک پلیس ویتنام جنوبی به نام ژنرال لون را نشان می‌دهد، در حالی که به مردی با دست‌های بسته شلیک می‌کند. عکسی که جنجال مهمی برپا کرد و جایزه پولیتزر و ورلدپرس گرفت و می‌گویند در پایان این جنگ اثر گذاشت. (+)

اما فقط این عکس نبود. کنجکاوی من به داستان جنگ ویتنام از عکسی دیگر شروع شد. عکسی که در آن دخترکی نه ساله که تماما برهنه است، روی جاده‌ای با گروهی از دیگر از همسن‌ و سالانش به سمت عکاس می‌دوند. و در پشت سر آن‌ها یک بمب ناپالم منفجر شده است و بچه‌ها با ترس و وحشت بسیار گریه و شاید بهتر است بنویسم ضجه می‌کنند. (اگر خواستید عکس را می‌توانید از اینجا ببینید)

یادم است آن عکس را که دیدم، بسیار متاثر شدم و صورتم خیس شد. حال خوبی نداشتم اما انگار نمی‌توانستم رهایش هم بکنم. این عکس برای من دری به سوی گذشته‌ی ویتنام و جنگ نابرابر آن بود. و می‌خواستم بیشتر و بیشتر از آن بدانم. همین شد که وقتی تصویر روی جلد کتاب را دیدم و در سخنرانی تداکس لیلی گلستان متوجه شدم که این کتاب مربوط به جنگ ویتنام است، به دنبالش در دستفروش‌های انقلاب گشتم تا نسخه اصلی آن را پیدا کنم.

خواندم. و در زمان خواندنش نتوانستم کتاب دیگری را در دست بگیرم. اوریانا فالاچی که یک خبرنگار است برای یافتن پاسخ پرسشی روانه جنگ ویتنام می‌شود. پرسشی که خواهرش الیزابتا مطرح می‌کند و آن اینست زندگی یعنی چه؟ و او در ابتدا پاسخ می‌دهد که زندگی فاصله‌ایست بین زمانی که به دنیا می‌آییم و زمانی که می‌میریم اما از پاسخ خودش راضی نیست. به جنگ می‌رود تا پاسخ را بیابد.

در جایگاه یک خبرنگار این جز وظایف کاری و ماموریت‌های او احتمالا بوده است که به جنگ برود. هرچند می‌توانسته آن را نپذیرد. اما در مقام یک انسان این کار شجاعانه‌ایست. روبرو شدن با مرگ برای اینکه بفهمی زندگی یعنی چه.

این کتاب چه چیزی را به من یاد داد؟

یک: وقتی در لحظه‌ی مرگ قرار می‌گیری، وقتی با زنده ماندن و نماندن تنها چند ثانیه فاصله داری، دیگر اهمیت ندارد که طرف مقابل تو دشمنت است یا حتی دوستت، گناهکار است یا بی‌گناه، مردی تنومند است یا یک دختر نوجوان کم سن و سال. تو فقط می‌خواهی خودت را نجات دهی. در این کتاب بارها از زبان سربازان در گروه‌های مختلف خواندم که می‌گویند اگر چه که خیلی خجالت آور است اما بعد از اینکه خمپاره یا گلوله به دوستم خورد و به من اصابت نکرد، خوشحال شدم. خوشحال شدم که او مُرد و من زنده ماندم. خود اوریانا فالاچی هم چنین چیزی را تجربه می‌کند وقتی در یک هلیکوپتر به سمت مردمان محلی شلیک می‌کند،‌ و در معرض شلیک‌های آنان قرار می‌گیرد دعا می‌کند، خودش زنده بماند و دیگران بمیرند تا او را نکشند.

فکر می‌کنم این جز غرایز طبیعی بشر است، تلاش برای بقا و انسان دست به هر کاری می‌زند تا زنده بماند. و این به حرف‌ها و سخنان آدمهایی که در بیرون گود نشسته اند و سربازان را تقبیح می‌کنند و در مقابل افراد بی‌دفاع جبهه می‌گیرند ربطی ندارد. وقتی در گود باشی، همه ایدئولوژی‌ها، همه حرف‌ها، سخن‌ها، افکار و همه چیز ناپدید می‌شود و به موجودی تبدیل می‌شوی که می‌خواهد جانش را حفظ کند و برای مدت زمان اندکی، بیشتر زنده بماند. (مطلب خشونت در ذات ماست و مطلب محک نگه داشتن ادرار در مقابل شکلات  را بخوانید)

دو: هیچ گاه قطعیت وجود ندارد. نه در زندگی و نه در نفس بشر. در کتاب قسمت‌هایی به نقل از پاسکال آورده شده است که دوست دارم آن را بنویسم:

“ما حقیقت را آرزو می‌کنیم وغیر از تردید چیزی در خود نمی‌بینیم.”

در جنگ نمی‌توان مشخص کرد که چه کسی خوب است و چه کسی بد. اصلا چنین تشخیصی اشتباه است. نمی‌توان گفت ویت کنگ ها که جز افراد محلی و عضو جبهه آزادی ملی ویتنام هستند، خوبند یا آن افسر پلیس ویتنام جنوبی (ژنرال لون) یا اصلا آن آمریکایی که به بهانه تمدن و آزادی به ویتنام تعرض کرده است. ویت‌کنگ‌ها می‌توانند دزدانه وارد شهر شوند و در یک غافلگیری آن را با خاک یکسان کنند و ژنرال لون می‌تواند به خبرنگاری اعتراف کند که اشخاص بی‌گناهی را دستگیر کرده و فورا آزادشان کند. قدرت می‌تواند دست آمریکایی‌ها باشد چون ابزارها و تجهیزات فراوانی دارند و با این‌حال از ویت‌کنگ‌هایی که هیچ چیز به جز تاکتیک‌های جنگی‌شان ندارند و تجهیزاتشان به گرد پای آمریکایی‌ها نمی‌رسد، شکست بخورند. قطعیت وجود ندارد.

پاسکال می‌گوید:

“بشر نه فرشته است و نه حیوان، و بدبختی برکسانیست که بخواهند فرشته باشند و حیوان از آب درمی آیند. و خطرناک است اگر بکوشیم به بشر نشان دهیم که اعمالی نظیر حیوانات دارد، بدون آنکه عظمتش را یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر بخواهیم عظمتش را بدون انکه پستی او را نشانش دهیم، به او یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر نگذاریم که متوجه این هردو موضوع بشود. و خوب است اگر این هر دو را برایش تشریح کنیم”

 در جایی دیگر:

“و اگر به خود ببالد، من او را پست می‌دانم و اگر خود را پست بدارد، من به او می‌بالم، و پیوسته حرف‌هایش را رد می‌کنم، تا آنکه او بفهمد غولی نافهمیدنیست”

و همچنین دوست صمیمی فالاچی در باره‌ی این ژنرال لون، جایی اشاره می‌کند:

“او تمام خوبی‌ها و تمام بدی‌های یک بشر را دارد: که بوسیله‌ی جنگ عمق بیشتری پیدا کرده‌اند. نه فرشته و نه حیوان، ولی فرشته و حیوان…”

اگر از من بپرسید که یعنی چه؟ پس درباره شرورترین آدمها چه می‌توان گفت! آیا می‌توان گفت که آن‌ها هم در ذاتشان فرشته‌ای هنوز هست و اگر هست پس چگونه آن‌ها شرورترین آدمها شده‌اند و می‌توانند بدترین اعمال را انجام دهند؟ در این کتاب از این افسر پلیس و اعمال او که قطعا خوشایند نیستند سخن زیادی به میان آمده است. فکر نمی‌کنم نویسنده و دوست صمیمی او، فرانسوا، که کتاب تفکرات پاسکال را به او معرفی می‌کند و حتی خود پاسکال هم قصد داشته باشد با این نوشته، بشر را از اعمال بدش تبرئه کند! فکر می‌کنم قصد بر این بوده که مطلق گرایی را از خواننده دور کنند. تردید همیشه و هم‌جا حضور دارد. و شاید اگر سال‌ها بعد بازگردیم و بپرسیم که چه کسی اشتباه می‌کرده نتوانیم پاسخ درستی بدهیم.

سه: و زندگی یعنی چه؟

با این که شاید بیش از یک هفته از خواندن این کتاب گذشته ومن چند بار دست به قلم شدم تا درباره آن بنویسم و نوشتم  و منتشر نکردم، باید بگویم این کتاب بیش از آن که درباره زندگی باشد، درباره بشر است. درباره شناخت آدمهاست. مصاحبه‌ها و نامه‌هایی که در این کتاب به جا گذاشته شده، تصویری از افکار، معلومات، احساسات، انگیزه‌ها و معنای زندگی آدمها و خیلی چیزهای دیگر را برای خواننده مشخص می‌کند.

 در پایان کتاب، فالاچی برای خواهرش می‌گوید زندگی یعنی چه ( آن را در ابتدای این مطلب آورده‌ام). با خواندن آن و به پایان رساندن کتاب باید بگویم که معنای متفاوتی از عنوان کتاب برایم تداعی شد و اگر بپرسید که چگونه؟ نمی‌توانم بگویم چون به نظرم آدم باید تمام این کتاب را بخواند تا بشر را بشناسد و زندگی را.

 

چرا زمین آدم‌‌ها؟

حقیقت برای آدم آن چیزی است که از او یک انسان واقعی میسازد.

اگزوپری

بی‌شک آنتوان دوسنت اگزوپری نه تنها نویسنده بلکه پیامبریست که رسالتش را تمام و کمال در کتاب زمین آدم ها به انجام رسانیده است. حقایقی که او در کتابش بازگو می‌کند را باید ذره ذره چشید، چرا که معتقدم جان آدمی برای دریافت تمامی آن به یکباره کوچک است.

با این کتاب اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و با فصل پایانی‌اش بیش از همه، چرا که آخرین فصل پیوند دهنده ی تمام فصل‌های دیگر و کامل کننده‌ی آن هاست. گاهی در هنگام خواندن به جایی می‌رسیدم که احساس می‌کردم نه تنها روحم در بدنم جا نمی‌شود بلکه روحم نیز گنجایش پذیرش این کلمات و حقایق را ندارد.

کتاب را می‌بستم و ساعتی گریه می‌کردم و برای خودم می نوشتم. رنج شیرینی ست این تجربه. امیدوارم که چشیده باشید.

اگزوپری در این کتاب به گونه ای سخن می‌گوید که آدمی از خودش شرمنده می‌شود. به ناامیدی می‌رسد، خودش را ناچیز می‌پندارد، اما این پایان راه نیست. او تو را اینجا رها نمی‌کند. او آن مرتبه تعالی که یک انسان باید بدانجا برسد را پیش رویش آشکار می‌سازد. او از تو می خواهد که خودت را خلق کنی و بزآیی. او مرگ مادری روستایی که پسرانش اندوهگین بر بستر مرگش گرد آمده‌اند را شکافتن پوسته‌ی زندگی می‌داند. و معتقد است با مرگ او بذرهایی برای بارور شدن آزاد می‌شوند. نسلی به نسل دیگر پیوند می‌خورد.  او وظیفه انسان را آگاهی می‌داند. آگاهی از نقش خویش در این جهان پهناور و بر این باور است: «آنچه به زندگی مفهوم می بخشد مرگ را هم معنی دار می کند.»

اگزوپری بین ضربه کلنگِ یک جبرکار که این کار مایه سرافکندگی اش است و ضربه کلنگِ یک جست‌وجوگر که این کار مایه سرافرازی‌اش است فرق می‌گذارد. اولی را زندانی می‌داند و دیگری را رها.

سیر مفاهیمی که اگزوپری در این کتاب دنبال می کند، به هم‌پیوسته و مرتب است و همین امر بر کشش وجذابیت آن افزوده است و خوانش آن را دلپذیرتر کرده است. او در فصل های ابتدایی این کتاب از انسان هایی سخن به میان می‌آورد که مسئول و متعهد هستند. از وظیفه شان آگاهند. از همگارش “گیومه” که در سخت ترین شرایط آب و هوایی در میان کوهستان های آند پنج روز بدون آب و غذا سپری کرده و کیلومترها راه رفته است. چون نگران همسرش و تامین معیشت او بوده است. او در همین میان جوانی را مثال می‌زند که به خاطر ناکامی در عشق خودکشی کرده بود و این حرکت را در مقابل عملی که گیومه انجام داده پست و فرومایه می‌داند. او گیومه را نه به خاطر شرایط طاقت‌فرسایش بلکه به خاطر مسئولیت پذیری‌اش در مقابل زندگی همسرش تحسین می‌کند.

او از “مُبارک” برده سیاهپوستی سخن می‌گوید که برخلاف برده های دیگری که دیده بود، در برابر اسارت پایداری کرد وتسلیم نشد. نام اصلی اش محمد بود و در آخر آزادی‌اش را توانست بازیابد. برده ای که اجازه نداد صاحبش شخصیت او را تسخیر کند. به تعبیر زیبای اگزوپری: «او برای آن محمد غایب، خانه ای که این یکی محمد درون سینه اش در ان مسکن داشت را حفظ می‌کرد.»

در این کتاب اگزوپری از آدم هایی صحبت می‌کند که موقعیتی خاص باعث شده حقیقت ذاتی شان را دریابند. آنچه در وجودشان بوده را بارور کنند. موقعیت هایی که سبب شده آن ناشناخته درون زاده بشود. آن انسان واقعی.

و در قسمتی پایانی کتاب چه زیبا و حیرت انگیز دلیل برگزیدن عنوان کتاب را تفسیر می‌کند؛ او به درختی اشاره می‌کند که ثمره داده و بارور شده است و تاکید می‌کند این درخت در “این زمین” ریشه های ژرف و محکمی دوانده است و نه در “زمینی دیگر” و در ادامه می گوید: «اگر وادارتان کرده باشم پیش از همه چیز به تحسین این آدم ها بپردازید، به هدفم خیانت ورزیده ام. آن چه بیش از همه تحسین برانگیز است، “زمینی” است که اساس هستی این آدم ها را شکل می دهد.»

بله، “زمینِ آدم ها” به آن ذات حقیقی اشاره دارد که درون انسان نهفته است. آن ناشناخته درون که باید زاده شود و رشد کند و ثمره دهد.

به راستی آیا اگزوپری می‌توانست زیباتر از این چنین حقیقتی را به تصویر بکشد؟

پینوشت: می دانم پراکنده نوشتم، راستش آنچنان این چندروز از خواندن این کتاب به وجد آمده بودم که می خواستم همه آنچه که دریافتم را بنویسم. و شاید این عجله سبب شد که متن منسجم و به هم پیوسته نباشد.

 

در دل صحرا

بدرود ای کسانی که دوستتان دارم. تقصیر من نیست که بدن انسان نمی‌تواند سه روز بدون نوشیدن قطره ای آب به زندگی ادامه دهد. باورم نمیشد این چنین زندانی چشمه‌ها باشم. گمان نمی‌کردم نیروی پایداری بدنم در مدتی چنین کوتاه به پایان برسد. همه فکر می کنند انسان می‌تواند همیشه به راهش ادامه دهد، همه باور دارند که انسان آزاد است…

رشته ای را که آن‌ها را به چاه‌ها ارتباط می‌دهد نمی بینند، رشته‌ای که مانند بند نافی آن‌ها را به زهدان زمین وابسته می‌می کند. اگر یک گام فراتر نهد می‌میرد.

به جز رنجی که خواهید برد، تاسف هیچ چیزی را نمی‌خورم. خوب که حساب می‌کنم، می‌بینم بهترین سهم از زندگی را داشته‌ام. اگر از این مهلکه جان به در ببرم، باز هم به این پیشه ادامه خواهم داد. نیاز به زندگی کردن دارم. در شهرها دیگر اثری از زندگی انسانی نیست.

منظورم هوانوردی نیست. هواپیما هدف نیست، وسیله است. آدم به خاطر هواپیما جانش را به خطر نمی‌اندازد. کشاورز هم به خاطر گاوآهنش زمین را شخم نمی‌زند.اما با هواپیما آدم می‌تواند شهرها و مردمان حسابگرش را ترک کند، آنگاه است که می‌تواند به حقیقتی روستایی دست یابد.

آدم کاری انسانی انجام می‌دهد و با دغدغه‌های انسانی آشنا می‌شود. آدم با باد، با ستاره‌ها، با شب، باشن و با دریا سروکار دارد، با نیروهای طبیعت نیرنگ به کار می‌برد. مانند باغبان که در انتظار بهار است، آدم منتظر سپیده دم می‌ماند. فرودگاه سر راه برایش حکم ارض موعود را دارد و حقیقتش را میان اختران می‌جوید.

شکایتی ندارم. سه روز است که راه رفته‌ام، تشنگی کشیده‌ام، مسیرهایی را در صحرا دنبال کرده‌ام و به شبنم امید بسته‌ام. کوشیده‌ام به هم نوعم بپیوندم، اما از یاد برده‌ام در کدام نقطه از این کره خاکی سکونت دارد. این است آن دغدغه خاطر زنده‌ها. نمی‌توانم آن‌ها را مهمتر از گزینش سالن کنسرتی برای گذراندن شب ندانم.

به هیچ چیز تاسف نمی‌خورم. به قماری دست یازیده و در آن بازنده شده‌ام. این جزو قوانین پیشه‌ام است. با این همه، نسیم دریا را تنفس کرده‌ام.

کسانی که یک بار این مائده را چشیده باشند فراموشش نخواهند کرد. این طور نیست، رفقا؟ البته مفهومش با خطر زندگی کردن نیست. اگر اینگونه ادعا شود خیلی خودپسندانه است. از گاوبازها خوشم نمی‌آید. خطر کردن مورد علاقه‌ام نیست. می دانم چی را دوست دارم؟ زندگی را.

قسمتی از کتاب زمین آدمها

آنتوان دوسنت اگزوپری

اگر چیزی که اگزوپری این چُنین تجربه اش کرده، نامش زندگی ست، پس آن چیزی که هر روز در جدال ماه و خورشید در حال تجربه و درک و فهمش هستم چه نامی دارد؟