چند وقت پیش داشتم فکر میکردم چرا روز نوشتن نداریم؟ روز قلم داریم اما روز نوشتن نداریم. روز نوشتن روزیست که همهی آدمها نوشتن را در آن روز تجربه میکنند. روزی که چندین صفحه بنویسند. فقط همین بنویسند. قدرت نوشتن را نمیتوان با خواندن جملاتی که میگویند نوشتن خوب است باور کرد. تا زمانی که ننویسیم چطور میتوانیم قدرت نوشتن را درک کنیم؟
برچسب: وبلاگ نویسی
از ننوشتن تا بحران هویت!
مدت زیادیست که ننوشتم. بخشی از آن به دلیل شلوغی این روزهای من است. پاییز امسال برخلاف سالهای قبل گذشت، آنچنان پرشتاب که فرصت بودن و حظ بردن از زیباییهایش را پیدا نکردم. شاید به اندازه چند پیادهروی پاییزی توانستم از سفرهی طبیعت سهمی داشته باشم.
بخشی از ننوشتن هم دلیلهای دیگری دارد. البته مسأله ننوشتن نیست که این مدت یادداشتهای روزانهام ترک نشدند. اما نوشتن در وبلاگ نتایج دیگری هم دارد که مهمترینشان از نظر من به معرض گذاشتن افکارت در دید همگان است.
همیشه بر این عقیده بودم و هستم که یادداشتهای ما آینه تمام و کمال ماست و ما ناخودآگاه توسط کلمات خودمان را به نمایش میگذاریم.
این روزها نوشتن افکارم و منتشر کردن آنها برایم از همیشه سختتر شده. مدام به بهانههای مختلف نادیده میگیرمش. ایدههای زیادی در چنته دارم که میتوانم بپرورانمشان و نوشتهی قابل تأملی از آنها دربیاورم، اما این کار را نمیکنم. آن قدر به تأخیر میاندازم که ایده عقیم میشود و وقتی هم به نوشتن رو میآورم چیزی به ذهنم نمیرسد.
بنابراین مشکل از کمیابی ایدهها نیست. مشکل از وقت و زمان هم نیست که جملهی «وقت تمیکنم یا وقت ندارم» بیشتر بهانه است تا دلیل.
امروز داشتم فکر میکردم چرا نمینویسم و منتشر نمیکنم؟ به نظر من نوشتن در وبلاگ همیشه نوعی جسارت میخواهد. همه وبلاگنویسها از نظر من افراد جسوری هستند. چرا که حاضر شدند خودی که کامل نیست و پر از اشتباه است را آشکار کنند. ادامه مطلب “از ننوشتن تا بحران هویت!”
برای آنهایی که هنوز لذتِ وبلاگنویسی را درک نکردند
من درباره وبلاگنویسی در این وبسایت و وبلاگ قبلیام مطالبی را نوشته بودم. که میتوانید آنها را اینجا پیدا کنید. (+ +)
با این حال مدتهاست دوست دارم درباره تجربه کنونیام در وبلاگنویسی بنویسم. نوشتهی جرأت نویسندگی شاهین کلانتری و کامنتهای آن بهانهای شد تا آن را به وقت دیگری موکول نکنم.
مسیری که در وبلاگنویسی باید طی کرد
فکر نمیکنم کسی باشد که در وبلاگنویسی به اندازهی من خودش را بابت نوشتههایش سرزنش و یا توبیخ کرده باشد و به خودش برچسبهای متفاوت زده باشد. اوایل، وقتی که وبلاگنویسی را جدیتر شروع کرده بودم به شدت خودم را عذاب میدادم، مدام سرزنش میکردم و ایدههایم را به بهانه خوب نبودن با دستانم دفن میکردم. حدود دو یا سه چهار ساعت یا حتی یک روز برای پروراندن ایدهای وقت میگذاشتم و در نهایت آن چیزی که منتشر میکردم، آنچنان رضایتم را جلب نمیکرد. آنهایی که از ابتدا خواننده ی این وبلاگ بوده باشند میدانند که بارها خواستم وبلاگنویسی را به بهانههای متفاوت کنار بگذارم. کلمات آینهی تمامنمای من بودند و من از این بابت خجالت میکشیدم. هنوز هم که مینویسم وقتی در انتها به نوشتهام نگاه میکنم میبینم بیش از هر چیز خودم و افکار و عواطفم را به تحریر درآوردهام. خودی که کامل نیست، ناقص است و پر از اشتباه.
اما من راه دیگری به جز این راه نمیشناسم. به جز نوشتن و نوشتن و نوشتن و کنار گذاشتن همهی ترسهایی که درونم وجود دارد. راه دیگری دیگری جز اشتباه کردن برای من متصور نیست. من برای خودم راه دیگری را پیدا نکردم. نمیگویم اکنون یک نویسندهی قدَرم و یا مدت زمانی که برای نوشتن صرف میکنم کوتاهتر شده؛ اگرچه که تغییر کرده ام، اگرچه که نسبت به قبل احساس بهتری دارم، نوشتههایی دارم که دوستشان دارم و هربار که میخوانمشان، خودم را تحسین میکنم، اما هنوز هم نوشتههایی دارم که سطح رضایتم را برآورده نمیکنند. هنوز هم ممکن است برای یک جمله، یک ساعت دنبال کلمهای مناسب بگردم و حتی پیدا هم نکنم و آن جمله را کنار بگذارم. هنوز هم ایدههای دارم که گاه با دست خودم و به خاطر ترسهایم آنها را در نطفه از بین میبرم و نمیپرورانم و بعد پشیمان میشوم و شبها خوابشان را میبینم.
اما مسیر وبلاگنویسی به گمانِ من و برای من همین است. مسیری که در آن اشتباه میکنی، مسیری که هزاران هزار کلمه و جمله زباله تولید میکنی تا یک جمله از نوشتهات به دلت بنشیند، تا نوشته ای را بارها و بارها برای خودت بخوانی و خودت را برای آن تحسین کنی. این مسیری است که باید آن را طی کرد.
آیا وبلاگنویس مسئول است؟!
یکی از دلایلی که وبلاگنویسی و انتشار نوشتهها را در ابتدا برایم سخت میکرد این بود: من مسئولم دربرابر چیزی که مینویسم، به این معنا که نوشتهام باید ارزش وقت دیگران را داشته باشد. و به عبارت صریحتر نوشته باید ارزش ایجاد کند.
اما اکنون که سوالی که از خودم می پرسم این است: چه کسی تعیین میکند که نوشتهی من ارزش وقت دیگران را دارد یا ندارد؟ چه کسی میتواند این ارزش را بسنجد؟ آیا من مسئولم که دیگری نوشتهی من را خوانده و به نظرش جز جملاتی مبهم و یک مشت احساسات لحظهای چیزی به نظرش نرسیده؟ آیا دیگریست که ارزش نوشتهی من را تعیین میکند؟ چه کسی تعیین میکند که نوشتهی من به درد میخورد یا نه؟
ممکن است ما نوشته هایمان را چون بار سنگینی بر دوش خودمان احساس کنیم و اگر خوب نبودند خودمان را به خاطرش سرزنش کنیم. مگر ما قرار است همه نوشتههایمان کامل و جامع باشند؟ مگر قرار است نوشتههایمان همیشه قابل بحث، تردید، تحلیل، ارزیابی و یا… باشد؟ آنچه برای من ایجاد ارزش میکند ممکن است برای دیگری نکند. نمیشود نوشتههای ما برای همه آدمها ایجاد ارزش کند.
من فکر میکنم تنها کسی که میتواند تعیین کند که نوشتهاش منتشر شود یا نه، خود نویسنده است. راستش را هم بگویم حتی خود نویسنده هم نمیتواند چنین چیزی را تعیین کند. چه بسیار مطالبی که نوشتم و از منابع و قسمتهای متفاوت جمعآوری کردهام و ساعت ها برای آن وقت گذاشتم و ممکن است واقعا به کار هیچ کس نیامده باشد و حتی اشتباهاتی هم داشته است و چه شعر و دلنوشتههایی که جملهای در آن بوده که خواننده را به فکر واداشته و شاید انگیزهای برای نوشتنش شده است. ما نمیتوانیم بفهمیم که نوشتههای ما در چند نفر اثر گذاشتهاند، چند نفر را به فکر واداشتهاند، چند نفر را تغییر داده اند، چند نفر را خشمگین کردهاند، چند نفر خوابشان گرفته و صفحهی وبلاگ ما را بستهاند و چند نفر با همان یک نوشته ما را دنبال کردهاند. شاید تا حد کمی با ابزارهای تکنولوژیک بتوانیم بفهمیم ولی به واقع نمیتوانیم بفهمیم.
لذت وبلاگنویسی شعار نیست، تجربه است
هنوز یادم نمیرود که برای برخی نوشته هایم چه قدر زمان گذاشتهام، چه قدر کتاب خواندهام، چه قدر وبسایت ها را گشتهام، چه قدر موسیقی پلی کردم، چه قدر فکر کردم، چه قدر نخوابیدم و چه قدر در رویاهایم و در صفحات صبحگاهیام قلم زدم و نوشتم تا یک نوشته، نوشته شود. اکنون که به هفت ماه پیش نگاه میکنم یا به همین چند روز پیش، میتوانم معنی دقیق کلمهی عرق ریزی روح را درک کنم. واژهای زیبا اما برای من پر معنی. برای من یک واژه نیست، چیزیست که لمس کردمش. چیزیست که تجربه کردمش، چیزیست که از نبودش خودم را مرده متحرک دانستهام. چیزی است که هر بار که وبلاگنویسی را به خاطر نامساعد بودن شرایطم کنار میگذارم مرا دوباره جذب میکند. چیزی است که باعث میشود حس کنم روحم زنده است. عرق میریزد. این را میفهمم. درک میکنم. یک رنج شیرین است این واژه. رنجی که به وجودت احساس زنده بودن میبخشد، و همین شیرینش میکند.
هرکسی که وبلاگنویس باشد، هرکس که نویسنده باشد این واژه را تجربه کرده است.
و حرف آخر…
یک زمانی تب استعداد مطرح بود، مردم دنبال استعدادهایشان میگشتند و خودشان را از لذتها و تجربههای دیگر محروم میکردند. حالا جایش آزمونهای تیپشناسی و شخصیت شناسی آمده است. نه که بخواهم آنها را نفی کنم که خودم اتفاقا یکی از سایتهای خوب شخصیت شناسی را دنبال میکنم. (سایت تیپشناسی نوین) اما قرار نیست چون در تیپ شخصیتی ما نویسنده بودن مطرح نیست یا چون شهودی یا احساسی یا منطقی یا درونگرا نیستیم، پس لذتهایی را هم از خودمان دریغ کنیم. به قول خانم جولیا کامرون «اگر کاری را دوست دارید خواهش میکنم انجامش دهید» اگر هم که دوست ندارید من عقب میایستم و تمام قد احترام میگذارم.
در حاشیه درس مدل ذهنی: در ستایش وبلاگنویسی
درباره وبلاگ نویسی و اهمیت آن چند مطلب نوشته بودم. (+ + + +)
در وبلاگ قبلی اشاره کرده بودم که وبلاگنویسی آینه ایست برای خود را دیدن.(+) من فکر میکنم بیش از آنکه دیگران در نوشتههای منتشر شدهمان مدل ذهنی ما را پیدا کنند، ما خودمان را در نوشتههایمان بیشتر میشناسیم.
در این زمینه تعبیر آینه دقیقا گویای مطلب است. ما وقتی خودمان را مقابل آینه میگذاریم، جزییات چهره و بدن خودمان را بهتر از دیگران و سریعتر از آنها کشف میکنیم.
مثال تازه و داغی که میتوانم بزنم نوشتن کتاب زندگیست که به تازگی آن را شروع کردم. اکنون چیزهای جدیدی را در آن مییابم که قبل از نوشتن آن به صورتی کاملا طبیعی در ذهنم جلوه مینمود. این روزها که درگیر پروژه مدل ذهنی هستم و هنوز آن را انجام ندادم این دریافتها واقعا موثرند.
به نظر من اتفاقات بزرگی ممکن است در دنیای ما روی بدهد. اتفاقاتی که به ظاهر و حتی به تعبیر دیگران دنیای ما را دگرگون کرده باشد. اما رخ دادن رویدادهای بزرگ دلیل بر ایجاد یک تغییر شگرف در مدل ذهنی ما نمیشود.
به گمانم شناخت مدل ذهنی خودمان یک سکه دو رویه است. یک طرفش لذتِ کشف را دارد و طرف دیگر دردِ فهم را. وقتی آدم اساس بسیاری از تصمیم گیریها و انتخابهایش را درک می کند، آن لحظهای که میفهمد و تکه ای از دنیای ناشناخته خودش میدرخشد، پنداری مرحلهای از بازی زندگی را به پایان رسانده باشد و الماس درخشانی از وجودش را به خودش هدیه داده باشند.
حالا الماسی در دست دارد، اگرچه که بدستآوردن این الماس حس خوشایندی را در پی دارد اما اکنون این وظیفه را در فرد ایجاد میکند که بازی زندگیاش را این بار هوشمندانهتر ادامه دهد….
به وبلاگ نویسی عادت کردم
یک:
یکی دو روز پیش در طی اتفاقاتی که برایم افتاد تصمیم گرفتم یک هفته وبلاگنویسی را کنار بگذارم و در طی این مدت نوشته هایم را در پیش نویس ذخیره کنم. البته اتفاقات که می گویم بیشتر شامل درگیری های ذهنی و تردید های من است. تردیدهایی که این روزها بر این باورم پایان پذیر نیستند. چند وقت پیش یک نامه ی بلند بالا برای خودِ ۱۵ ساله ام نوشته بودم و دوست دارم جایی از آن را برای خودم اینجا تکرار کنم:
پری جانم
تردید هست، همیشه هست. و به قول دوستی این تردید ها تمام ناشدنی اند. چه ۱۵ ساله باشی، چه ۲۵ ساله باشی و چه ۳۷ ساله. همیشه تردید هست. بارها از خودت در مسیر زندگی می پرسی محیط چه قدر روی تو تاثیر می گذارد، بارها حساب کتاب می کنی، و از خودت می پرسی این عملی که درصدد انجامش هستی درست است؟ آیا به تو کمک می کند؟ راه را برایت باز می کند؟ تو را به مسیری که می خواهی هدایت می کند؟ و آیا این زمان که در آن هستی درست ترین زمان برای انجام این کار است؟ یا باید بیشتر صبر کنی؟
و من در این سن به تو می گویم تردید پایان ندارد. همیشه در هر انتخاب و اقدامی که انجام می دهی طعمِ گسِ تردید وجود دارد. شاید تنها یک تصویر مبهم از قله برای خودمان داشته باشیم اما ندانیم که چگونه باید به آن برسیم. گمان کنم اگر کوهنورد بودی این حرف مرا بهتر درک می کردی. به هرحال با ایستادن در دامنه و فقط فکر کردن نمی توانیم بهترین مسیر را پیدا کنیم. چه اینکه تا تجربه نکنیم از کجا می توانیم آن شاهراه را بیابیم؟ پری تجربه و تفکر باید توامان با هم باشد. هرکدام بدون وجود دیگری تو را از مسیرت دور می کند.
دو:
دیروز با دیدن وبسایت بهرام و خبر راه اندازی فروشگاهش نتوانستم درباره فردی که او را از موفق ترین عکاس های ایرانی و اینستاگرامی میدانم مطلبی منتشر نکنم.(+) اما امروز به هیچ موضوعی فکر نکردم. و تصمیمم بر ننوشتن بود. اما در کمال تعجب متوجه شدم دلم برای وبلاگ نویسی نه تنها تنگ شده که از ننوشتن هم می ترسم.
قبلا هم اشاره کرده بودم نوشتن و به خصوص منتشر کردن یک مطلب نه تنها باعث تقویت مهارت در نویسندگی می شود بلکه راهی برای درست اندیشیدن هم هست. و من امروز فکر می کنم در این مساله وبلاگ نویسی کمک بسیاری به من کرده است. امروز از ننوشتن ترسیدم، از اینکه مبادا ننوشتن سبب شود این عادت فکر کردن را از دست بدهم و نسبت به اتفاقات و مطالعاتی که دارم بی تفاوت بشوم. فکر می کنم نوشتن یکی از راه هاییست که باعث می شود مطالعات روزانه ما در هر حوزه ای یک نتیجه و ثمره داشته باشد. و این ثمره نه تنها به خودمان در آینده کمک می کند بلکه ممکن است برای دیگران هم زمینه ای یا جرقه ای ایجاد کند. درواقع وبلاگ نویسی یک ارتباط زنجیروار از گذشته تا آینده برای ما ایجاد می کند که گاهی این زنجیره ی منحصر به فرد ما با زنجیره ی دیگران هم تلاقی پیدا می کند و گسترش می یابد. (یاد سیستم های پیچیده افتادم!)
سه:
امروز به این نتیجه رسیدم نوشتن واقعا قدرت می آورد، و از آن دسته مهارت هایی است که همزمان هم دستاورد دارد و هم احساس ارزشمندی را می افزاید.اگر کسی به من بگوید عزت نفسم پایین است قطعا به او می گویم وبلاگ نویسی را شروع کن.
چهار:
یک جمله ای دارد رابرت بنچلی که حتما آن را در کتاب قدرت نوشتن شاهین کلانتری خوانده اید:
“پانزده سال طول کشید تا بفهمم استعداد نوشتن ندارم اما دیگر نتوانستم این کار را رها کنم چون بیش از حد معروف شده بودم.”
من هم بعد از چهار ماه فهمیدم نمی توانم وبلاگ نویسی را رها کنم چون به آن عادت کردم.