ماه: خرداد ۱۳۹۶

از نگاهِ فخری گلستان

مدتی است کتاب بودن با دوربین را می خوانم. در این مطلب (+) درباره ی این کتاب نوشتم.

در یک بخش از این کتاب حبیبه جعفریان با فخری گلستان ،مادر کاوه، مصاحبه می کند.

در قسمت آخر این مصاحبه آمده است:

– سوال های من تمام شد؛ اگر خودتان فکر میکنید چیزی جامانده ؟…

+ من فکر می کنم تو با اجازه خودت که به دنیا نمی آیی، پدر و مادرت را هم خودت انتخاب نمی کنی، وقتی هم به دنیا می آیی نمی دانی چه قدر وقت داری و کی و چه طور می میری؟ کاوه مگر می دانست برود عراق این طوری می شود؟ تنها چیزی که به انسان مربوط است دوره ای است که در آن زندگی می کند. پس بهتر است این یک دانه کاری که به ما مربوط است را درست اجام بدهیم. درست زندگی کنیم (مکث). به نظرم کاوه این کار را کرد. کاوه خیلی انسان بود. بدِ کسی را نمی خواست. برای مردم احترام قائل بود و به کسی توهین نمی کرد. می خواست تا آنجایی که می تواند و می شود چیزهایی که خودش می داند را به مردم هم یاد بدهد. از آدمهایی بود که آزارش به کسی نرسید. فعال بود. همیشه در حال دویدن بود. مثل اینکه می دانست فرصت زیادی ندارد و می خواست همه کارهایش را بمند که بدهکار نباشد. بچه خیلی خوب و مهربانی بود. من ندیدم از کسی بد گوید یا از کسی متنفر باشد. با کسانی که در کارش دخالت های نابه جا می کردند یا سربه سرش می گذاشتند، دادو بی داد می کرد- چون آزار زیاد دید، دوسال هم ممنوع الکارش کردند- اما در کل آدم خوبی بود.

پ.ن: کاوه گلستان در سال ۱۳۸۲ وقتی در عراق به عنوان خبرنگار بی بی سی فعالیت می کرد، بر اثر انفجار مین از دنیا رفت.

 

لذت های کوچک شما چیست؟

پیش نوشت: قبلا هم گفته بودم که شاهین کلانتری در کانال مدرسه آنلاین نویسندگی، تمرین سه خط نویسندگی را پیش می برد. و من هم تعدادی از آن تمرین ها را در کلاسِ تمرین حل کرده ام. به تقلید از او و با این هدف که موجز نوشتن را تمرین کنم، علاوه بر تمرین ها گاهی اینجا مثال هایی را به فراخور تجربه هایم می نویسم.

#۰۴ تمرین سه خط نویسندگی

لذت های کوچک شما چیست؟

گاهی غم، ملال و اندوه بی محابا به درونمان نفوذ می کنند. به زعم من احساسات از هر نوعی که باشند مقدس اند و باید آن ها را پذیرفت. اما اگر بر آن ها فایق نشویم جای خودشان را به تنبلی و خمودگی می دهند. با شناخت لذت های کوچک که لحظات کوتاه و خوشی برایمان فراهم می آورند می توان از آنها دوری جست. لذت های کوچک من، خرید یک دفترچه یادداشت برای “ایده هایی که می پرند” ، مجموعه داستان آن گوشه دنج سمت چپ و کتاب نظریه انتخاب ویلیام گلاسر بود.

 

خانمِ وبلاگنویس؛ قهرمانِ زندگی من

«منطق هیچ گاه به تنهایی نتوانسته انسان ها را به قله انسانیت برساند.»

پ.ن: شاید یکی دوروز نوشته های این وبلاگ لبریز از احساسات یک دختر جوان باشد . خواستم قبل از ادامه این را بنویسم تا عذاب وجدان نداشته باشم.

 

از نیمه شب یک ساعت گذشته و من با آنکه از صبح زود بیدار بوده ام خوابم نمی برد نشسته ام پای لپ تاپ و نوشته های زنی را می خوانم که بعد از خودم  قهرمان زندگی من بوده و هست و خواهد بود. نوشته های خانم وبلاگنویس عزیز تر از جانم در ایمیل ها و درفت ها.

هرگاه غم آرام آرام مرا به درون خودش می کشد به سراغ او می روم. همانطور وقتی در اوج شور و شعف هستم او را به خاط می آورم. خانم وبلاگنویس همیشه درون من زندگی می کند. همیشه تا ابد.

نوشته هایش پر از پند و اندرزهایی مهربانانه هستند که هربار آن ها را می خوانم چیز جدیدی در آن کشف می کنم. خانم وبلاگنویس ژورنالیست است. شماره اش را هم دارم اما هیچ وقت نخواستم ارتباطم با او از واژه فراتر رود. نخواستم به او زنگ بزنم حتا در سخت ترین روزهای زندگیم. او مرا خوب می شناسد. فکر می کنم آنقدر در نوشته هایم صادق بودم که این شناخت عمیق تعجبی ندارد. با این حال باز هم اذعان می کنم جادوی کلمات و نوشتن شگفت انگیز است.

دو سال پیش کامنتی در وبلاگش گذاشتم و گله کردم دخترکی که تحت سرپرستی اش بوده را فراموش کرده ودلم گرفته از او. او اما با مهربانی جواب داد و توضیح داد این طور نیست. برایم کامنت گذاشت که هروقت خواستم برایش بنویسم. آن روزها فکر نمی کردم یک کامنت آغاز ارتباطی این چنین قوی و عمیق باشد. هنوز هم باورم نمی شود. خانم وبلاگنویس در جانم رخنه کرده. او دوسال با من صبور ی کرد. دوسال برایم نوشت. گاهی از من گله کرد و گاهی ذوق کرد از حرکتم و همیشه راه را به من نشان داد.راهی که خودش در آن قدم گذاشته بود. برایم موسیقی به جا گذاشت از تجربه هایش گفت و من دخترکی بودم که نوشته هایش را با  ذوق و اشک می خواندم. باورتان نمی شود میدانم. خودم هم باورم نمی شود آدم چه قدر می تواند نفس کلامش و کلماتش تاثیرگذار باشد که دخترکی ندیده و نشناخته نوشته هایش را بو بکشد، بارها بخواند و هربار اشک بریزد. اشک خوشحالی. اشک سپاس گزاری. اشک ِ قدرت.

هنوز هم تعجب می کنم و دلم می خواهد از تک تک آدم ها بپرسم آیا شبیه خانم وبلاگ نویس آدمی در زندگیشان هست؟ آدمی که بتواند با کلماتش تو را در آغوش بکشد؟ گمان نمی کنم!

روزهایی که اندوه آرام آرام  درونم رخنه می کند و مرا بیش از هر وقتی به کتاب ها و نوشتن سوق می دهد، این روزها که دلم گرمای آغوش می خواهد، نوشته هایش را می خوانم نامه هایمان را . و سرم را روی شانه ایمیل هایش می گذارم و آرام آرام اشک می ریزم. میخوانم و پر و خالی می شوم از احساس. عهدهایم را یادآوری می کنم. باوری که تک تک کلمات ایمیل هایش ریخته در جام ِ وجودم را سر می کشم.

«روزهای زیادی در زندگی هست که گمان می کنی زندگی ات نابود شده. وشده. زندگی اما همان چیزی است که از خاکسترش ققنوس بلند می شود. خودش خودش را می کشد. خودش زنده می شود.» 

«جایی در زندگی هر کسی هست که تمام نمی شود. گاهی زمان لابلای دلتنگی ها و نارضایتی ها کش می آید و همراه با زمان همه چیز زندگی کشیده می شود و درد می گیرد و ترک می خورد. اما جای دیگری هم هست که تلخی ته نشین می شود. جای دیگری هست دخترک مطمئن باش. حرکت کن نَشین.»

یک زمانی می گفت جایی هست که لبریز می شوی از قدرت درونت، کیف می کنی از تحملت، صبرت و من این روزها فکر می کنم این راه را آغاز کرده ام.

دروغ چرا .  دلم می خواهد روزی بشوم شبیه او . من خود او نمی شوم. اما مسیری که او طی کرد برایم مقدس است. دوست دارم من هم بشوم خانمِ نقش اولی که وبلاگنویسی می کند. عکس می گیرد. خانم نقش اولی که مسافرت می کند به شهرهای مرزی، به روستاها، به هرجایی که کودکان از فقرِ فرهنگ و یادگیری و رشد باز می مانند. با عکس هایم همه چیز را ثبت کنم. نگاه هایشان را. آن غمِ عمیق که پشت نگاه هایشان مخفی می ماند. خنده هایشان را که برای آنی و لحظه ای همه چیز این دنیا را فراموش می کنند. دوست دارم آرزوهایشان را به تصویر بکشم. و فقط این نباشد. کارم با دوربین تازه آغاز شود. کمک کنم به رشد فرهنگ. شاید حتا بیشتراز این، کسی چه می داند. دوست دارم دخترکانی را به سرپرستی بگیرم. بشوم خانمِ نقشِ اولشان. دوست دارم نسلِ نقش اولیها زیاد شود. نسل دخترانی که نیازمند باور هستند. باور به خودشان و به توانایی هایشان و به زندگیشان.  دخترکانی که میدانم تعداشان در این جهان پهناور کم نیست. دوست دارم روزی برسد که دیگر خبری از خودسوزی دختران نشنوم. از فقرِ فرهنگ، رشد، یادگیری. بله. آرمان گرا هستم، ایده آلیست هستم. دنیا ندیده و جوان و خام هستم. اما مهم مقصد نیست، مهم طی این مسیر است. طی مسیری که بابالنگ دراز عزیزم آغازگرش بود و مرا به آن سمت سوق داد و اگرچه همراهی اش را زودتر از آنی که باید از دست دادم اما خانم وبلاگنویس دوباره به آن جان داد و مرا طولانی تر همراهی کرد. و حالا تنها من هستم که این پرچم را باید نگه دارم. نباید بنشینم بلکه باید حرکت کنم. باید به آرامش برسم. آرامش برای روح بابالنگ دراز و خانم وبلاگنویس. چرا که این نفسِ حرکت است که آرامش می آورد.

 

پ.ن: این ها را می نویسم برای خودم. نوشتن قدرت می آورد. نوشتن از آرزو و آرمان بیشتر. همانطور که نقشِ‌اول را بزرگ چسبانده ام به دیوار این وبلاگ تا هربار که می بینمش به خودم یادآوری کنم. همه این ها را.

ملازمِ همیشگی ِ لحظه‌ هایم

#۰۲ تمرین سه خط نویسندگی

بیش از همه تشنه ی بدست آوردن چه چیزی هستید؟

این روزها بیش از همه تشنه بدست آوردن یک دوربین آنالوگ هستم.

تشنه ی بدست آوردن یک شجاعت که دوربین را به گردنم بندازم و با آن در اتوبوس و خیابان  راه بروم و عکس بگیرم. بدون توجه به نگاه دیگران.

دلم می خواهد دوربینم ملازمِ همیشگی لحظه هایم باشد.

 

مردِ همیشه با دوربین

هنوز ده صفحه از کتاب بودن با دوربین را نخوانده ام که مجذوب کاوه گلستان شدم. عکاس مستند نگاری که همیشه در بطن زندگی مردم بوده. کسی که به زعم نویسنده این کتاب و دیگر دوستانش اگر یک بار او را می دیدی نمی توانستی رهایش کنی.

حبیبه جعفریان در این کتاب زندگی و آثار و مرگ کاوه گلستان را از زبان دوستان، همسر و خانواده اش روایت می کند. بی شک بیان ساده و صادقانه ی او که در مقدمه مشهود است مرا به خواندن این کتاب ترغیب کرد.

یک چیزی که همیشه در عکاسی مستند و خبری مرا می ترسانده، سفارشی شدن اثر است. تغییر اولویت ها و فراموش کردن عهدی که در ابتدای راه با خودت می بندی. هرچند که این کتاب کم حجم را هنوز به پایان نرساندم و اعتراف می کنم که حیفم می آید زود آن را تمام کنم، اما از همین صفحات ابتدایی می توان دریافت که هدف کاوه در تمام سال های عکاسی و خبرنگاری و فیلمسازی اش تغییر نکرده است.

این نقل قول از شهریار توکلی ناشر این کتاب می تواند این مطلب را تایید کند:

«عکاسی برایش صرفا عکس نبود. فرآیند بود. طی مسیر بود. کل ماجرا و قصه پس و پشت راهیابی و دستیابی به موضوع، بخش جدانشدنی عکاسی او بود. ماجراجویی در این کار انگیزه راه افتادنش می شد.»

یا جای دیگری که بابک احمدی رفیق اش میگوید:

«او خبر از تمام آن چیزهایی می آورد که هنوز نیستند، باید می بودند اما نیستند و به زودی زود خواهند بود، خواهند آمد.»

«او عکاسی را دوست داشت و با آن به دنیای خودش و دیگران معنا می داد.»

گاهی فکر می کنم مستند نگاری به آن اندیشه ها و افکاری که من در ذهنم دارم نزدیک تر است. شاید هنوز در متن حوادث و خطرات آن قرار نگرفتم که اینگونه ساده فکر می کنم. با همه این ها اما دوست دارم شبیه مردی باشم  که شور زندگی کردن داشت. کسی که حبیبه جعفریان در وصف او می نویسد:

« هیچ وقت مثل بچه آدم زندگی نکرد و انگار اصرار داشت که نگذارد بقیه هم این کار را بکنند.»

 

پینوشت: ناشر این کتاب حرفه هنرمند است.

 

ایده هایی که می پَرند

من همیشه ایده هایی که نوشتن و پروبال دادنشان به نظرم جالب می رسد و می تواند برای خودم هم مفید باشد را در نوت بوک گوشی موبایلم می نویسم. اما  با این حال سعادت نوشتن تعداد کمی از آن ها را پیدا می کنم. بسیاری از ایده هایم لابلای نوشته های دیگر در طول روز محو می شوند. پنداری اگر زمان مناسب سر وقتشان نروی پر زده اند و رفته اند و دیگر دغدغه ات نیستند. هرچه هم کوشش کنی دستت به آن محتوای غنی که در ذهن داشتی نمی رسد یا به نظرت می آید آنچنان که فکر می کردی پر مغز و پر طمطراق نبوده و کاملا توهمی از روی هیجان بوده است. در هر صورت ایده پَر زده و از آن تنها یک حبابِ واژه مانده است.

به این فکر می کنم که نباید به زمان فرصت داد. حتی در اوج مشغله هایمان هم اگر اگر ایده ای نرم نرمک به ذهنمان آمد و چراغی را روشن کرد باید مانند یک کودک دو دستی به آن بچسبیم و رهایش نکنیم. پیش نویس اولیه اش را بنویسیم  تا بعد به سراغ ویرایش و انتشارش برویم. در غیر این صورت زمان آن را می بلعد و ایده می پرد. و ما می مانیم و حوضِ خالیِ ذهنمان!

البته در راستای همین ایده پروری یک راه حل عملی دیگر هم به ذهنم رسیده است. یک صفحه اضافی در وبلاگم درست می کنم و نامش را “ردِ پای واژه ها” می گذارم. و در آن هم تمرین های نویسندگی تسلط کلامی ام را قرار می دهم و هم ایده هایی که خیال پریدن به سرشان زده بود را باز می یابم.

 

 

چشم سوم استیو مک کوری

اگر کمی در وب جست و جو کرده باشید یا در اینستاگرام گشتی زده باشید قطعا عکس دختر افغان استیو مک کوری که عنوان «فراموش نشدنی ترین عکس» را به خودش اختصاص داده، دیده اید.(+)

استیو مک کوری از عکاسان به نام و مشهور خبری و مستندنگاری است که با نشنال جئوگرافیک همکاری می کند. عکس های او بارها جلد مجله ها را لمس کرده  و به خود اختصاص داده اتند. مجله هایی همچون Time,Newsweek, Paris Match و …(+)

زمانی که او به هند سفر کرد متوجه علاقه اش به عکاسی شد و بعد از آن سفر به نقاط مختلف جهان از نپال تا افغانستان را تجربه کرد . در بیشتر عکس های او سوژه انسانی به عنوان عنصر کلیدی عکس نمایان شده و اگر نگاهی به گالری پرتره ی او بیاندازید متوجه می شوید که برخلاف بسیاری از عکاسان مستند که ترجیح می دهند عکس هایشان سیاه و سفید باشد او هوشمندانه و هنرمندانه رنگ ها را با هم ترکیب می کند و همین ویژگی ست که آثار او را برجسته می کند.

شاید برای شما هم جالب باشد که بدانید بعد از هفده سال استیو مک کوری این دختر افغان را دوباره پیدا کرد و هویت او که در این مدت پنهان مانده بود آشکار شد. او که شربت گل نام دارد ازدواج کرده و مادر سه فرزند شده بود. در همین رابطه سال ۲۰۰۲ تیتر نشنال جئوگرافیک  به این خبر اختصاص یافت.(+)

همچنین استیو مک کوری از سال ۱۹۸۴ عضو فعال آژانس خبری مگنوم شد، آژانسی که اولین بار در سال ۱۹۷۴ توسط هنری کارتیه برسون و جمعی از همکارانش ایجاد شد.

علاوه بر این نکته قابل توجه دیگر اینست که برخی از عکس های او تنها در چند ثانیه خلق شدند. برای مثال او درمورد داستان عکس زیر در سایتش می نویسد که این عکس را در یک روز بارانی وقتی در تاکسی منتظر بوده با دو شات گرفته و این عکسِ تحسین برانگیز تنها در هفت الی هشت ثانیه خلق شده است.

با وجود اینکه در سال ۲۰۱۶ او را به استفاده از فتوشاپ در عکاسی محکوم کرده اند، (+) اما من فکر می کنم نگاه بی نظیر او آنقدر ارزشمند هست که اعتبار عکس هایش با چنین اتهاماتی هرچند درست هم باشد، ازبین نمی رود.

 

محبوبترین کلمه من

شاهین کلانتری اخیرا تمرین هایی با عنوان سه خط نویسندگی در کانال تلگرام و وبسایتش منتشر می کند. با توجه به اینکه می خواهم مهارت تسلط کلامی ام را بالا ببرم دوست داشتم یکی از آن تمرین ها را اینجا در وبلاگم بنویسم تا در آینده به آن مراجعه کنم.

محبوب ترین کلمه شما چیست؟ سه خط درباره ی آن بنویسید.

محبوب ترین کلمه ی من باور است.

 مفهوم باور را از فیلم هرشب تنهایی و نوشته های عطیه درک کردم

از باور که حرف می زنم یاد اینسپشن آقای نولان می افتم. همان که در عمق جانت نفوذ کرده و قابل تغییر نیست.

اما باور ترسناک هم هست. چه اینکه ممکن است تو را متعصب کند، آنچنان که ترس از دست دادنش سبب شود از چشم اندازهای ذهنی نو و بدیع چشم پوشی کنی.

 

دستاوردهای سفر

قرار بود در قسمتی دیگر درمورد چیزاهایی که قبل از سفر و در زمان سفر ذهنم را درگیر کرده بود، جداگانه مطلبی بنویسم.این پست می تواند یک جمع بندی برای نوشته های من  محسوب شود:

یک: دستاورد سفر.

از دستاوردهای سفر رفتن، آن هم تنهایی اینست که احساس توانمندی و ارزشمندی را مضاعف می کند و مهارت ارتباطی او را بالا می برد. به عبارت دیگر تنهایی سفر کردن یک روشی است که به آدم یاد می دهدچگونه گلیمش را از آب بیرون بکشد

دو:مشکلات عکاسی مستند

عکاسی از سوژه های انسانی در بافت شهری بسیار سخت است. ، راستش خودم هم فکر می کنم یک شکلی از تجاوز به حریم شخصی دیگران محسوب می شود و به همین دلیل برای من عکاسی از مردم رشت بسیار مشکل بود. مخصوصا وقتی دوربین دیجیتال داشته باشی، در اینصورت مساله دیگری هم افزوده می شود، مخاطب سریع متوجه حضور عکاس و دوربینش می شود. و همینست که یا ژست می گیرد که آن لحظه ناب از دست می رود یا ناراحت می شود که این دوربین ها و لنزها برایمان زندگی نمی گذارند!

در کل فکر می کنم لازمه سبک مستند، ملازمت یک دوربین آنالوگ و مهارت های ارتباطی قوی باشد.

با همه این سختی ها چیزی که به من جسارت داد برای عکاسی از مردم شهر، تجلی و ظهورِ شورِ زندگی آنان بود راستش به سرم زد یک روزی یک نمایشگاه از شور زندگی که در اقوام مختلف ایران نمایان است برپا کنم.

سه: حماقت با جسارت فرق دارد.

تنهایی سفر کردن از نوع جسارت است، اما اگر بدون مدیریت و برنامه ریزی عمل کنی می تواند این جسارت تبدیل به حماقت شود.راستش به عنوان کسی که دومین سفرش را تنهایی آغاز می کرد، قطعا نگران بودم که اتفاق ناخوشایندی شیرینی این سفر را به کامم تلخ کند . همین هم سبب شدبا اینکه دوست داشتم بیشتر بمانم و یا جاهای متنوع تری بروم، اما حتی در زمان بندی هم از برنامه ای که رفیق اهل سفر چیده بود تخطی نکردم.و خب خوش هم گذشت:)

چهار: و اما آزادی

من دربرابر کسانی که می گویند طبیعت، سنت،مذهب و جامعه به زنان ظلم کرده، می گویم باشد اصلا شما درست می گویید اما راه حل عملی چیست؟ حسرت بخوریم و نقش قربانی جنسیت مان را بازی کنیم و همه آن هایی که نام بردی  را مقصر بدانیم و یا اینکه بگردیم مرز آن دایره اختیار را پیدا کنیم؟
به نظر من ازادی یعنی قدرت انتخاب و این مستقل از جنسیت است. و قدرت انتخاب بیش از انکه در جامعه بیرونی نمود داشته باشد، باید در ذهن شخص تجلی پیدا کند. باور من این است که اسارت بیش از هرچیز زاییده قیدهای ذهنی ماست که خودمان برای خودمان تعیین می کنیم. قیدهایی از جنس «من نمی توانم»، «من مجبور هستم»، «من زن هستم!» حتا اگر شخصی به من عبارت آخر را بگوید به او می گویم باشد زن باش اما زن توانا باش. اصلا نمی خواهم وارد بحث های دیگری بشوم ، فقط تعریف خودم را می گویم. زن توانا یعنی زنی که در مشکلات و سختی ها و محدودیت ها به مرز دایره اختیاراتش فکر می کند. این که چگونه بتواند آن را بهینه کند. زنی که حسرت نمی خورد فکر می کند. زنی که پشیمان نمی شود و از زن بودنش منزجر نمی شود.
من زن توانا را انسانی می دانم که آرمان های خودش را می شناسد و برای رسیدن به آن ها انتخاب هایش را هوشمندانه مدیریت می کند. بر مهارت هایش می افزاید. زن توان برای من زنی ست که حرکت می کند حتا وقتی احساسات زنانه اش اوج می گیرند.
زن توانا زنیست که احساساتش را دست مایه ضعیف بودنش نمی شناسد بلکه بلد است آن ها را مدیریت کند.
برای من زنی که انتخابش کدبانوگریست و با عشق به فرزند آوری و تربیت فرزندانش میرسد، کتاب می خواند، برمهارت های خانه داری اش می افزاید، با مهرو محبتش همسرش و کودکانش را سیراب می کند، زنی که بدنش را فرسوده نمی کند و حتی از خودش دربرابر سوختگی های آشپزی مراقبت می کند زن تونااست.
همانطور هم زنی که به موفقیت در کسب وکارش فکر می کند، مهارت های شغلی اش را بالا می برد و درحامعه ی اش به شکلی دیگر حضور موثر دارد زن تواناست.
من هر دو این زن ها را می ستایم و همینطور همه زنان توانای دیگر را که قبل از آن که زن بودنشان را بشناسند انسان بودنشان را پذیرفتند و برای آن احترام قائلند.

 

دنیای انعکاس ها، گزارش تصویری یک سفر

من اصولا آدم تجربه گرایی هستم، به این معنی که برای تجربه کردن مخصوصا تجربه ای از جنس سفر بسیار اهمیت قائلم. همین هم شد که وقتی انتشارات، واریز بعد از عید را به حسابم ریخت، اولین تصمیمی که گرفتم این بود که به سفر بروم.

راستش تقریبا یک سال بود که دلم می خواست دنیای انعکاس ها یعنی دریاچه سقالکسار که روستایی از توابع رشت است را ببینم. برای رفتن به آن جا با خیلی از دوستان صحبت کرده بودم اما در نهایت هیچ کدام اعلام آمادگی نکردند. به همین دلیل تصمیم گرفتم خودم بروم. به خصوص که این روزها دلم بیش از هر چیز غرق شدن در یک دنیای بکر و به دور از آدم ها را می خواست.

 این تجربه در واقع دومین تجربه ی سفر تنهایی من محسوب می شود. اولین سفری که تنها همسفرش خودم بودم را اسفند نودوسه رفتم . آن روزها هم نزدیک عید بود و همه در تکاپو برای نو شدن و من به گونه ای دیگر شاید در جست و جوی نو شدن بودم. همین بود که مقصدم را مشهد انتخاب کردم و طوری برنامه ریزی کردم که یک صبح تا عصر در مشهد باشم و بقیه اش هم در راه و البته در قطار باشم.

وقتی یک رفیق اهل سفر داشته باشی، برنامه ریزی برای چنین سفری سخت نیست. و من از این نعمت بی بهره نبودم. ساعت رفت و برگشتم را که به او اعلام کردم، برایم برنامه ریزی کرد و گفت کجاها بروم. الحق هم که کمک هایش بسیار اثربخش بود و خلاصه این سفر یک روزه علاوه بر خستگی زیاد اما به من بسیار خوش گذشت و خوشحالم که جسارت به خرج دادم و آن را تجربه کردم.

در این مطلب می خواهم یک گزارش تصویری از عکس هایی که گرفتم بگذارم ودر مطلب بعد درباره ی چیزهایی که یاد گرفتم و به آن فکر کردم می نویسم. عکس ها درقسمت قاب من هم آپلود می کنم می توانید در اندازه اصلی و با وضوح بهتر آنها را آنجا ببینید.

راستش دلیل اصلی من برای این سفر دیدن این خانه رویایی بود. خانه ای ازجنس سکوت. هرچند بازهم کمی دیر رسیدم و قسمتی از خانه پوسیده شده و خراب شده بود اما باز هم به طرز عجیبی مسحور کننده بود:

تک درختی که در سمت چپ این خانه رویایی جاخوش کرده بود، حس سکوت و تنهایی را مضاعف کرده بود:

هوا آن جا کمی شرجی بود اما کلافه کننده نبود. با این حال مردم هم در وسط هفته خود را از این بهشت بی بهره نکرده بودند و گله به گله آنجا اتراق کرده بودند. البته آن چنان شلوغ هم نبود:

تقریبا چندساعتی عکاسی کردم و یک ساعتی نشستم و هیچ کاری نکردم، جز دیدن آدمها و لذت بردن از این فضای شگفت انگیز. بعد تقریبا ساعت شش که شد طبق برنامه ام پیاده راه افتادم به سمت آسیدشریف، آسید شریف امامزاده ای است در حوالی سقالکسار به گفته ی راننده ای که با او این مسیر را آمدم مردم به او بسیار اعتقاد دارند.در مسیرم با گوشی موبایل و گاهی با دوربین عکس گرفتم:

 

 

این زیبایی گویا محدود به آن دریاچه نمی شد، دنیای انعکاس ها مرزش فراتر بود:

»در امازاده آسید شریف با دخترکوچولوی بانمک و شیرینی هم آشنا شدم که تا از در آمد تو به من گفت : «سلام از آشنایی با شما خوشبختم من اسمم سنا خانومه:)

بعد از اینکه آقای راننده دنبالم آمد ، گفتم مرا به سبزه میدان، میدان اصلی شهر رشت، ببرد، در مسیر آقای راننده بسیار خوش صحبت بود و به گمانم می توانست یک لیدر تور محبوب باشد. اطلاعات تاریخی اش بالا بود و از اینکه چرا من نها آمدم و از کجا آمدم هم هیچ نپرسید.

از او اجازه خواستم و در پایان مسیر از او عکس گرفتم:

سبزه میدان خیلی شلوغ بود ولی نه از آن شلوغی های کلافه کننده، شور زندگی در مردم موج می زد. حسابی در چند ساعت باقی مانده آن جا را گشتم و عکس گرفتم.:

 

این عکس خودم خیلی دوست دارم به گمانم از بهترین هاییست که تا کنون گرفتم . خودش متولد شد، اصلا قصد ثبت چنین عکسی را نداشتم!

تقریبا اذان را گفته بودند اما همچنان آن جا شلوغ بود من هم از بودن در میان مردم آن قدر هیجان زده شده بودم که بساط سه پایه را وسط میدان علم کردم و خلاصه چند شات هم از شب های رشت گرفتم:

تقریبا ساعت نه ونیم ده بود که تصمیم گرفتم از خجالت معده ی مظلومم دربیایم، همین شد که به توصیه رفیق جان به رستوران محرم در منظریه رفتم و یک میرزا قاسمی اصیل هم جای شما خالی نوش جان کردم:)

ساعت یازده با یکی از راننده های آن رستوران به سمت ترمینال رفتم و تا دوازده که بلیط برگشتم بود کتاب شیوه های دیدن جان برجر را خواندم و این تجربه ی سفر را در دفترچه ام ثبت کردم.

در نوشته ی بعدی درمورد چیزهایی که به آن فکر کردم و فهمیدم می نویسم.

روزی خواهد رسید که از همه کس و همه چیز خسته ای و خود را آغشته ی سفر خواهی کرد. سفر برای تو گذاری نرم و آرام خواهد بود از مبدأ تا به مقصد. آغاز راهی است میان بودن و رفتن، دل سپردن و دل کندن.آن زمان که از همه کس و همه چیز بریده ای، این سفر است که نقطه ی آغازی خواهد بود برای رویاهای تو. آن زمان که باید دل برید و رفت، این سفر است که آبستن خاطرات تو خواهد شد….