ماه: بهمن ۱۳۹۶

در پیچ و خم عکس‌های ادوارد وستون

 

ادوارد-وستون-نقش-اول

 

عکاسی شاید از معدود هنرهایی باشد که هر شخص به فراخور سلیقه و دغدغه‌ و نگاهی که به زندگی‌ دارد از آن بهره می‌گیرد. فتوژورنالیست‌هایی که عکس را ابزاری برای به تصویر درآوردن وقایع جهان می‌دانند تا عکاسان مستند که با عکس داستان می‌سرایند و عکاسانی نظیر ادوارد وستون که عکس را به مثابهٔ یک هنر متعالی در نظر دارند.

ادوارد وستون که در سال ۱۸۸۶ در شیکاگو زاده شد، در ۴۵ سالگی‌اش توانست به عنوان یک عکاس سرشناس و برجسته در دنیای عکاسی اسم و رسمی بر هم زند. هنرمندی که با نور و فرم آن‌چه را که در ذهن داشت خلق می‌کرد. او اجسامی که در اطرافمان قرار دارد و  به راحتی از کنارشان رد می‌شویم را به گونه‌ای سحرآمیز به ما نشان می‌دهد. جادو گری که با جادوی نور یک فلفل را همچون یک مجسمهٔ‌ زیبا می نمایاند. کمتر کسی است که عکس فلفل ادوارد وستون را در وهلهٔ اول یک پیکرهٔ ظریف نداند و بعد از اینکه متوجه شود این پیکره تنها یک فلفل است انگشت به دهان نمانده باشد و خالقش را تحسین نکرده باشد.

ادوارد وستون با قاب‌بندی‌های بی‌نظیر، پس‌زمینه‌ٔ سیاه و با دانشی که در نورپردازی دارد و صد البته چشمان تیزبینش مدام در جست‌وجوی اجسام و اشیایی است که بتواند با دوربینش روح را در آن‌ها بدمد. زاویه دیدی که از یک تنهٔ درخت برمی‌گزیند همچون اندام یک زن زیبارو توجه بیننده را به خود جلب می‌کند. عکس صدف او نیز همین‌‌گونه است. در مقابل عکس‌هایی که از پیچ و تاب اندام ظریف یک زن در پس زمینهٔ جنگل و درختان برمی‌گزیند این فکر را در ذهنمان می‌آورد که گویی رابطه‌ای نامرئی بین این دو سوژه وجود دارد. وستون از طبیعت به زن و از زن به طبیعت نقب می‌زند و با این کار در پی نشان دادن نوع نگاهش و اندیشه‌اش نسبت به این دو مقوله است.

با توجه به مطلبی که دربارهٔ انواع عکس نوشته بودم، عکس‌های ادوارد وستون را می‌توان از لحاظ زیبایی‌شناسی ارزیابی کرد. چراکه ادوارد وستون در عکس‌هایش زیبایی را می‌سنجد و عیار آن را نزد چشمان بیننده بالا می‌برد. البته این نوع نگاه در زمان خود با انتقاد نیز همراه بوده است، چنان‌که هنری کارتیه برسون فتوژورنالیست چیره‌دست اذعان داشته که: «دنیا دارد از هم می‌پاشد آن وقت وستون از صخره عکس می‌گیرد.»(+) چنین نگاه هایی از دیرباز در جامعهٔ عکاسی وجود داشته و هم‌چنان نیز وجود دارد (دربارهٔ عباس کیارستمی هم چنین حرف‌هایی زده می‌شد) و شاید این سؤال را در ذهن ما بیاورد که به واقع رسالت عکاسی چیست. شاید در این مورد بعدها بیشتر بنویسم. مهم آن است که ادوارد وستون چنان با دوربینش تردستی می‌کند که نمی‌توان او را در دنیای عکاسی نادیده انگاشت.

در ادامه چند عکس از عکس‌های او می‌گذارم. اگر علاقه‌مند بودید عکس‌هایی که او از زن گرفته بیشتر ببینید به سایت artnet مراجعه کنید.

 

ادوارد-وستون-۱

 

ادوارد-وستون-۲

 

ادوارد-وستون۳

 

ادوارد-وستون-۵

 

ادوارد-وستون-۶

 

انواع عکس از نگاه تری بَرِت

پیش‌نوشت: این نوشته در ادامهٔ مباحثی‌ست که تصمیم گرفته بودم از کتاب نقد عکس تری بَرِت از انتشارات مرکز درمورد فهم عکس بنویسم. قسمت قبلی را می‌توانید اینجا بخوانید.

از همان ابتدای سال ۱۸۳۹ که عکاسی اختراع شد، مردم بنا به دسته‌بندی عکس‌ها کردند. آن‌ها عکس‌ها را براساس چگونگی‌ تهیهٔ آن‌ها، موضوعاتی که مطرح می کنند، مضمون، فرم و… طبقه‌بندی کردند. یکی از مزیت‌های این کار کمک به فهم عکس است. یعنی وقتی ما بدانیم که یک عکس در چه دسته ای جای می‌گیرد می‌توانیم درمورد آن بیشتر صحبت کنیم و با توجه به ویژگی‌های دسته‌ای که عکس در آن قرار می‌گیرد، آن را شرح داده و تفسیر کنیم.

در کتاب نقد عکس، تری بَرِت عکس‌ها (اعم از عکس‌های خانوادگی‌، علمی یا هنری) را بر این اساس که به چه منظور به وجود می‌آیند و کارکردشان چیست به شش گروه توصیفی، توضیحی، تفسیری، ارزیابی اخلاقی، ارزیابی زیبایی شناختی و نظری تقسیم می‌کند.

برای آن‌که با ویژگی‌های هر کدام از این دسته‌ها بیشتر آشنا شویم، پس از معرفی هر کدام از آن‌ها، یک عکس از عکاسان ایرانی را به عنوان نمونه می‌آورم. بدیهی است که توضیحات عکس‌ها برگرفته از کتاب نقد عکس تری بَرِت بوده و انتخاب عکس‌ها را خودم انجام دادم.

عکس‌های توصیفی:

عکس هایی که صرفاً به منظور توصیف گرفته می‌شوند. عکس‌های تعیین هویت، گواهینامه، پزشکی، عکس‌هایی که توسط ناسا گرفته می‌شود. عکسی که آیدین بیوکتاش با استفاده از دِرُن (Drone) از یک مزرعه و با حرکت از بالا به پایین گرفته است را می‌توان در این دسته جای داد.

 

آیدین بیوکتاش- عکس توصیفی- نقش اول

 

عکس های توضیحی:

این عکس‌ها گزارش‌هایی واقع‌بینانه و بی‌طرفانه نسبت به افراد، مکان‌ها و رویداد‌ها هستند. می‌توان زمان و مکان را در عکس تشخیص داد. آن‌ها برشی از یک واقعیت هستند. معمولاً در کتاب‌ها و روزنامه‌ها و مجلات چاپ می‌شوند. توضیحاتی که این عکس‌ها ارائه می‌دهند قابل اثبات است.

عکسی زیر را برنا قشمی در یک روز بارانی در یکی از خیابان‌های تهران از یک پلیس راهنمایی رانندگی و یک پسربچه فال فروش گرفته است که پلیس با شنل‌اش او را از باران محافظت می‌کند.

 

برنا قشمی- عکس توضیحی- نقش اول

 

عکس های تفسیری:

تفاوت عکس‌های توضیحی و تفسیری اندک است. در عکس‌های تفسیری ما نیاز به اثبات حقیقت نداریم. این عکس‌ها اگرچه که موضوعی را توضیح می‌دهند اما به جهان بینی و تفسیر ذهنی عکاس وابسته‌اند. غالباً با شیوهٔ جهت دار عکاسی می‌شوند، یعنی عکاس صحنه‌پردازی می‌کند یا در واقعیت دخالت می کند. این عکس‌ها منظق را به چالش می‌کشند و به جلوه‌های صوری هم توجه دارند.

عکس زیر که توسط مسعود رحیمی گرفته شده، و نگاهِ او را به مقولهٔ عکاسی نشان می‌دهد. سه عکاسی که هر کدام از زاویه‌های متفاوت در حال گرفتن عکس از یک لاک‌پشت هستند. زاویه‌ دیدی که عکاس برگزیده تا از تلاش همکارانش عکس بگیرد، کمی ته‌مایهٔ طنز را به عکس افزوده است.

 

مسعود رحیمی- عکس تفسیری- نقش اول

 

عکس‌های ارزیابی اخلاقی:

این عکس‌ها نه تنها توصیف و تفسیر می‌کنند بلکه ناقل پیام اخلاقی نیز هستند. آن‌ها قضاوت می‌کنند، جنبه‌هایی از حیات اجتماعی را ستایش یا نکوهش می‌کنند. معمولاً شوریده و پرهیجان هستند. مهم‌ترین ویژگی این عکس‌ها همان قضاوت اخلاقی آن‌هاست.

عکس زیر را رضا دقتی در جریان جنگ ماندلا و درگیری‌های بین نیروهای سیاه‌پوست و سفیدپوست گرفته است. در توضیحی که عکاس ذیل عکس ارائه می‌کند، از مبارزهٔ این مرد کوچک برای بازیابی حقوق سیاهان صحبت می‌کند. بنابراین می‌توان گفت که عکس به نوعی نژادپرستی را محکوم می‌کند.

 

رضا دقتی- عکس ارزیابی اخلاقی- نقش اول

 

عکس‌های ارزیابی زیبایی شناختی:

برخلاف دستهٔ پیش این عکس‌ها دربارهٔ مقوله‌های زیبایی شناختی قضاوت می‌کنند نه موضوع‌های اجتماعی. چیزی را نشان می‌دهند که از نگاه عکاسشان، ارزش و شایستگی اندیشه‌گری زیبایی‌شناسانه را دارد. در این عکس‌ها حالات و طرز قرارگیری سوژه و نحوهٔ نورپردازی در اینکه چگونه نمایش داده شوند بسیار اهمیت دارد. متداول‌ترین سوژه‌های این عکس‌ها، طبیعت بی‌جان، هندسه و مناظر بکر و پیکره‌های عریان است. عکاس می‌تواند با شیوه‌ای خلاقانه به واسطه‌ٔ نورپردازی و نوع زاویه دیدی که انتخاب می‌کند، سوژه‌هایش را متفاوت جلوه دهد.

عکسی که از عباس کیارستمی انتخاب کردم، از این دسته است. نوع قابی که او انتخاب کرده و سایه برگ‌های درخت را در کنار تنهٔ آن نمایش می‌دهد به عکس وجاهت بی‌نظیری بخشیده است.

 

عباس کیارستمی- ارزیابی زیبایی شناختی- نقش اول

 

عکس‌های نظری:

برخی از عکاسان ترجیح می‌دهند با ابزارِ دوربین از شیوه‌های مرتبط با عکاسی و موضوعات نظری مرتبط با آن عکس‌برداری کنند. درواقع این عکس‌ها به نوعی راجع به هنر هستند. هنر برای هنر کوتاه‌ترین تعریفی است که می‌توان برای این گروه از عکس‌ها بیان کرد. عکاس با استفاده از دوربین توجه بیننده را نه به واقعیت و نه به دنیای خیالی بلکه به خود رسانهٔ عکاسی معطوف می‌دارد.

چنین عکس‌هایی نادر هستند به همین دلیل تا کنون عکسی در این زمینه ندیدم و متأسفانه نتوانستم عکسی را در این باب پیدا کنم.

و اما نکتهٔ قابل تأملی که نباید از آن غافل شویم این است که این دسته‌ها با هم هم‌پوشانی دارند و نمی‌توان یک عکس را به تنهایی در یکی از آن‌ها جای بدهیم. منتقد پس از توصیف و تفسیر عکس با توجه به استدلال‌هایی که مطرح می‌کند عکس را در دسته‌ای که بیشترین هماهنگی و تطابق را با ویژگی‌های آن دارد جای می‌دهد. چنین روشی می‌تواند در فهم عکس بسیار اثربخش باشد.

 

آموزش و تجربه، دو عصای یادگیری

 

آموزش و تجربه- نقش اول

 

فکر می‌کنم برخی اتفاق‌ها در زندگی رخ می‌دهند تا به آدم درس‌هایی که فراموش کرده یا نادیده گرفته را یادآوری کند. از این نظر که نگاه می‌کنم زندگی را مانند یک معلم سخت‌گیر و بدخلق با یک عینک ته استکانی و ابروهای پرپرشت و گره خورده می‌بینم که دانش‌آموز تنبل و بی‌حواس کلاسش را به خاطر فراموش کردن یا یاد نگرفتن درس‌هایی که می‌دهد سخت تنبیه می‌کند.

تقریباً دو هفتهٔ پیش هنگام کوه‌پیمایی برایم اتفاق ناخوشایندی پیش آمد که اگرچه دچار آسیب جسمی نشدم، اما خاطرهٔ تلخی برایم به جا گذاشت و باعث شد در تمام مدت به آن فکر کنم و مصداق‌های متفاوتش را پیدا کنم و از جنبه های متفاوت به آن نگاه کنم تا در موقعیتی دیگر آن احساس ناکامی را دوباره تجربه نکنم.

(بارها سعی کردم افکارم را بنویسم و آن چیزی نشد که می‌خواستم، اما چون برایم اهمیت دارد کمال‌گرایی را کنار گذاشتم و سعی می‌کنم ساده و روان و به دور از پیچیدگی، آن‌چه که در ذهنم جریان دارد را بنویسم.)

آدم‌های زیادی هستند که شبیه من شیفتهٔ دنیا‌های ناشناخته‌اند، علاقه مند به حرفه ها، کسب‌ و ‌کارها، سرگرمی‌ها و همه آن چیزی که در یک دورنمای خیالی دربرابرشان قد علم کرده است. ناشناخته بودن نه تنها مانع ورود به آن حرفه‌ها یا مهارت‌ها نمی‌شود بلکه خودش یک انگیزاننذهٔ قوی برای شروع است.

ترجیح من و امثال من این است که شناخت همراه با تجربه باشد. یعنی چم و خم کار را حین دست و پنجه نرم کردن با آن یاد بگیرم تا اینکه بخواهم پیش از ورود اطلاعات کسب کنم و با آن آشناتر شوم.

فکر می‌کنم جدا از اینکه شیوه و سبک زندگی یک فرد، اشتیاق به کسب تجربه در دنیای ناشناخته‌ها باشد، بسیاری از افراد از چنین روشی برای ورود به یک حرفه یا کسب و کار  یا یادگیری یک مهارت استفاده می‌کنند.

پدر و مادری را در نظر بگیرید که تربیت فرزندشان را بدون دیدن آموزشی در این زمینه و به تقلید از شیوهٔ پدرمادرشان یا نیاکانشان یا شرایط جامعه پیش می‌گیرند.

یا احتمالاً در میان اطرافیان جوان‌هایی هستند که با معرفی یک دوست وارد کسب و کار بازاری می‌شوند و بر مبنای تجربیات دیگران در این مسیر جلو می‌روند.

من هم برای ورود به دنیای عکاسی، با یک دوربین شروع به کار کردم و روزها در خیابان پرسه می‌زدم و عکس می‌گرفتم تا بتوانم به دکمه‌های دوربینم مسلط شوم.

نمی‌خواهم تجربه کسب کردن را نکوهش کنم که در بسیاری از موارد مؤثر و راهگشاست اما من و افراد دیگر (حتی با وجود تفاوت نگاهمان به زندگی) گاهی سهم آموزش را در یادگیری یک حرفه، کسب و کار، مهارت و … فراموش می‌کنیم. آن هم در عصری که اهمیت آموزش بر کسی پوشیده نیست و منابع آموزشی مفید و البته غیر مفید به وفور در اطرافمان یافت می‌شود. (وارد این مبحث نمی‌شوم که در این دوران بسیاری از این منابع را نباید بخوانیم)

مدت‌ها پیش برای مصاحبهٔ کاری وارد یک سازمانی شدم که یک سایت آموزشی بود و نیاز به تولید کنندهٔ محتوا داشتند. (بعدها از ادامه همکاری با آن‌ها صرف نظر کردم) مدیر مجموعه می‌گفت هیچ کدام از افرادی که آنجا کار می‌کنند، تخصص‌شان و حرفهٔ پیشین‌شان، آن چیزی نبود که اکنون مشغول فعالیت در آن هستند. در واقع با کسب تجربه و آزمون و خطا شروع به فعالیت کردند و توانسته بودند سطح خودشان را ارتقا بدهند. هرچند که از نظر من کپی پیست کردن و برچسب بازنویسی زدن، ارتقای سطح حرفه ای محسوب نمی‌شود.

من نمی‌گویم کسب تجربه لازم نیست. چه اینکه اگر بخواهیم خودمان را تنها در منابع آموزشی به فرض مفید و اثربخش غرق کنیم، دچار کمال‌گرایی و ترس از نقطهٔ شروع خواهیم شد. حرف من این است که تجربه لازم است اما به تنهایی کافی نیست. تجربه به تنهایی نمی‌تواند فرد را به جایگاهی برساند. و چه بسا که تجربه‌های متعدد و آزمون و خطا ممکن است نتیجه‌اش احساس شکست و سرخوردگی باشد.

نکتهٔ دیگری که بر آن تأکید دارم این است که برای ورود به هر حرفه‌ای و ادامه دادن و یادگرفتن و حرکت کردن در آن، حتی‌ اگر آن حرفه حکم سرگرمی را برای ما دارد، باید با دو عصا راه رفت. عصای آموزش و تجربه، توأمان با هم. یادگیری زمانی اتفاق می‌افتد که بیاموزی و همزمان از آموخته‌هایت بهره ببری و اشتباه کنی.

این درس مهمی است که فراموش کردن آن می‌تواند هزینه‌های بزرگی برای ما متحمل شود. از هزینه‌های مالی، جانی و یا حتی عزت نفس‌مان که جزء سرمایه‌های مهم هر فرد است.

یادمان باشد معلم سخت‌گیری با چوب بلندش کمی دورتر ایستاده تا درس‌هایی که خوب یادنگرفتیم را دوباره و چندباره در اشکال متفاوت برایمان تکرار کند! و نگران هزینه‌هایش هم نیست. پس بهتر است شاگرد خوبی باشیم:)

جدال کلمات و تصاویر؛ معرفی فیلم Words and Pictures

 

the words and pictures

 

مشخص نیست اولین بار چه کسی جدال بین کلمات و تصاویر را برانگیخت اما روشن است که جنگ بر سر برتری کلمات و یا تصاویر از دیرباز وجود داشته و همچنان هم نقل محافل فرهنگی و همایش‌ها و گالری‌هاست. در این میان آقای اسکیپسی هم بدش نیامده که این موضوع بحث‌برانگیز را درونمایه فیلم خود کند.

یک معلم ادبیات انگلیسی که شیفتهٔ کلمه ها و البته الکل است و کمی از خودراضی نشان داده می‌شود، آن چنان که دیگر معلمان از او دلِ خوشی ندارند. چون همیشه در وقتِ استراحت با کلمه‌بازی می‌تواند دایره لغات شگفت انگیز خودش را به رخ همگان بکشد و با همین حربه دیگران را تمسخر کند. در این میان سر و کلهٔ معلم هنر با بازی هنرمند مورد علاقهٔ من ژولیت بنیوش پیدا می‌شود که بی‌حوصله  و کمی بداخلاق است و رماتیسم مفصلی دارد اما مقابل معلم ادبیات کم نمی‌آورد. بر خلاف آنچه که ذائقهٔ یک هنرمند ایجاب می‌کند، در ظاهر خشک و منطقی است و از همان ابتدا هم کلمات را دروغ و تله قلمداد می کند و معتقد است یک تصویر و تمام آنچه در آن نهفته است را نمی توان با کلمه‌ها بیان کرد.

این است که از همین‌جا آتش جنگ بین ادبیات و هنر، البته بیشتر به اصرار معلم ادبیات، یک «شیرین عقلِ کلمه‌دوست»*، جان می‌گیرد و همین جنگ غنایم زیادی برای بازیگرانش و البته دانش‌آموزان این مدرسهٔ کوچک به ارمغان می‌آورد.

اگرچه که موضوع فیلم جذاب است و بازیِ بازیگرانش هم دوست‌داشتنی، به ویژه اگر مثل من ژولیت را دوست داشته باشید، اما من آن را جزء فیلم‌های هالیوودی دسته بندی می‌کنم که سرگرم‌کننده‌اند. فیلمی که می‌تواند به وقت کسلی و بی‌حوصلگی انتخاب خوبی برای سرشوق آوردن باشد.

این عبارت را محسن آزرم در یادداشتی که بر این فیلم نوشته، به کار برده است.(+)

 

بعدنوشت: یک نکته‌ای که از این فیلم یاد گرفتم، کلمه‌بازی معلم ادبیات بود. در بسیاری از صحنه‌های فیلم مشاهده می‌کنیم که او به ریشه‌یابی کلمات می‌پردازد. این مسأله برای من جالب بود و شاید قسمتی از وبلاگ را به چنین بحثی اختصاص بدم.

سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها، مأمنی برای خویشتن؛ یادداشتی بر عکس‌های بهرام حبیبی

بهرام حبیبی- سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها

 

اولین برخورد چشم‌ها با عکس موفقیت‌آمیز است. نگاهم درون عکس سُر می‌خورد و به کنج یک فضای بسته معطوف می‌شود. پسرک نوجوانی که چهره‌اش در تاریکی فرورفته و توجه‌اش به عکاس و یا شاید به من جلب شده است. این تاریکی که توسط تیرگیِ مبلی که پسرک روی آن نشسته شدت می‌گیرد، کنجکاوی‌ام را برای کشف حالاتِ چهرهٔ او بر می‌انگیزد.

علاقه‌مندم چهرهٔ پسرک را بکاوم و در حالات چهره‌اش، احساس او را از بودن در فضایی بسته که گویی سکوتی سرد و سنگین در آن جریان دارد را دریابم. فضایی انباشته از خطوط. خطوطی که به صورتی مسالمت‌آمیز با هم به تعادل رسیده‌اند و حس سکون را درست در نقطه‌ای که پسرک نشسته است تشدید می‌کنند.

اما من کمی سمج هستم. مایلم که اطراف را بیشتر ببینم و در این فضای خالی در جست‌وجوی ظرافت‌هایی باشم که عکاس مرا به دیدن آن دعوت کرده است. مسیر مبل که از گوشه سمت چپ عکس شروع می‌شود را دنبال می‌کنم، به پسرک برمی‌خورم و از کنج همان ناحیه بالاتر می‌روم. در پهنهٔ تاریکی سه لامپ زرد را می‌بینم که به‌گونه‌ای متوازن در سه گوشهٔ تصویر میخکوب شده‌اند. نگاهم روی آن‌ها می‌ماند و به انسانِ امروز فکر میکنم که از زیبایی‌های آسمان شب چگونه ایده‌هایش را وام می‌گیرد و آن‌ها را در دست‌سازه‌هایش جا می‌دهد.

پنداری خودش هم باور دارد که در غیاب طبیعت نمی‌توان زیست و اگر می‌خواهد در فضایی خالی و عاری خودش را پنهان کند، ناگزیر است بخشی از طبیعت را برای خودش شبیه‌سازی کند. به پسرک نوجوان فکر میکنم که برایم انسانی از نسلِ امروز است. نسلِ سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها. نسلی که زندگی در چنگالِ دست‌سازه‌های خویش را برگزیده است.

****

عکسی که انتخاب کردم، یک عکس از مجموعه عکسی‌ست که بهرام در طی سفرش به امارات و دبی گرفته و برخی از آن‌ها را در صفحهٔ اینستاگرامش قرار داده است. به گفتهٔ خودش برای ثبت برخی از این نماها از لنز ۲۴-۱۴ بهره گرفته و به گمانش هم تنها همین لنز می‌توانسته شکوه و عظمت بناها و سازه‌ها را در چشم بیننده بیاورد.

مدت زیادیست که بهرام را می‌شناسم و مطلبی هم دربارهٔ کارهایش نوشته‌ام. (+) با این‌حال به عنوان یک اشارهٔ گذرا، بهرام مهندس عمران و عکاسی‌ست که به ثبت نمادهای شهری و به طور خاص عکاسی معماری علاقه دارد و نگاه زیباشناسانه‌اش به عکس‌ها (که قطعاً از دانش او هم سرچشمه می‌گیرد) جذابیت آن‌ها را دوچندان می‌کند. ملاک و معیار این گفته‌ام را می‌توانید بی‌درنگ در قاب‌های دیگر این مجموعه و در انتخاب زاویه دید، تقارن‌ها، ترکیب رنگ‌ها و بوکه‌ها در صفحه‌اش ببینید.

****

این بنا‌ها دست‌سازه‌های بشرند اما آن‌چنان زیبا و فریبنده ساخته شده‌اند و شکوه و عظمت‌شان چنان روح انسان را تسخیر می‌کند که در نهایت پنداری آن‌ها هستند  که ارباب و سرور ما می‌شوند. شاید همین است که انسان امروز سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها را به عنوان مأمنی برای خویشتن برمیگزیند، در آن‌ها می‌خزد و در کنج و انزوا به تماشای جهان می‌نشیند!

پینوشت: می‌توانید عکس را با وضوح بیشتر  اینجا ببینید.

 

چرا یک اثر هنری را نقد می‌کنیم؟

 

نقد عکس

 

این روزها مشغول مطالعهٔ کتاب نقد عکس از تری برت هستم. با یک نگاه به فهرست بندی آن به نظرم کتاب جامع و کاملی در زمینهٔ فهم و درک عکس آمد. نویسنده از انواع نقد شروع کرده و در فصل انتهایی به خواننده کمک می‌کند که بتواند عکس‌ها را تفسیر و تحلیل کند و دربارهٔ آن ها بنویسد. هرچند که در این زمینه باید آثار بسیاری را مطالعه کرد اما برای شروع کتاب مناسبی است، به خصوص آن که ترجمهٔ بسیار روان و شیوای آن از استاد اسماعیل عباسی و کاوه میرعباسی لذت خواندن را مضاعف می‌کند.

تصمیم گرفتم کتاب را منظم و در یک دورهٔ یک الی دو ماهه مطالعه کنم تا فرصت اندیشیدن درباره مباحث آن برایم پیش بیاید. به همین منظور آن‌چه که از این کتاب فهمیدم و برای خودم قابل تأمل بوده و برای خوانندهٔ علاقه‌مند به فهم و درک عکس می‌تواند مفید باشد را اینجا می‌نویسم.

اولین سؤالی که در برخورد با یک اثر هنری به طور عام پیش می‌آید این است که چرا نیاز داریم آن را نقد کنیم؟ و احتمالاً یک پاسخ سریع و ساده‌اندیشانه آن است که نقدِ یک اثر هنری می‌تواند به بهبود آثار دیگر هنرمند کمک کند و چه بسا این کار برای هنرمندان دیگر موثر و سودمند باشد.

اما آیا تنها هنرمندان هستند که از نقد آثارشان می‌توانند بهره ببرند؟ بدون شک خیر.

عموماً منتقدانِ آثار هنری خط و مشی متفاوتی را برای نقد در پیش می‌گیرند، برخی از آن‌ها صرفاً به نقد توصیفی پرداخته و از ارزیابی اثر دوری می‌جویند، برخی طرح پرسش می‌کنند و عده‌ای هم با صراحتِ تمام به داوری آثار می‌تازند. اما با همه این‌ها روشن است که نقد از هر نوعی که باشد، بیش از آن‌که چراغ راه مسیر هنرمند باشد، برای مخاطب آثار اثربخش است.

تری برت نقد را «سخن گفتن آگاهانه دربارهٔ هنر به منظور بالا بردن فهم و ارزیابی می‌داند، ابزاری برای شناخت هنر.» کاری که منتقد می‌کند آن است که مخاطبِ عام را برای ورود به وادی هنر آماده می‌کند. او نسبت به مخاطبان دید وسیع تری دارد و اثر هنرمند را در کنار هزاران اثر دیگر بررسی می‌کند. «او با هنر زندگی می‌کند» و به همین دلیل در این زمینه فهم عمیق‌تری نسبت به مخاطب دارد. همین امر موجب می‌شود که منتقد هنگام برخورد با یک اثر هنری، اندیشه‌ها و احساسش را در هم آمیخته و به عبارتی برای مخاطب روشنگری کند و هنر را به او بشناساند.

سخن گفتن برای یک مخاطبِ عام الزام ایجاد می‌کند که منتقد از نگارش مبهم و پیچیده و دشوار برای بیان آن چه که می‌اندیشد استفاده نکند. بسیاری از منتقدان چیره دست تأکید دارند که منتقد برای عموم می‌نویسد و به همین علت معیارهایی که برای یک منتقد درنظر می‌گیرند علاوه بر صداقت و صراحت در اظهار نظر، سادگی در نگارش است.

همچنین منتقد می‌تواند با استفاده از کلمه‌ها، زمانِ دیدنِ یک اثر را برای مخاطب طولانی‌تر کند. این امر کمک می‌کند که توجه مخاطب به نکات ظریفی که او اشاره می‌کند و معمولاً در نگاه اولیه از چشم پوشیده می‌ماند، معطوف شود و فهم و درک اثر برای مخاطب کامل‌تر شود.

در نقدِ یک اثر، خوب یا بد بودنِ قطعی مطرح نیست، آنچه که اهمیت دارد آن است که اثر هنری به بحث و تحلیل گذاشته شود. این کار باید با دلایل منطقی صورت بگیرد و دور از اظهار نظرهای شخصی و سلیقه‌ای باشد که صرفاً در احساسات ریشه دارند.

بنابراین به عنوان یک جمع‌بندی می‌توان گفت که مطالعهٔ نقد آثار هنری می‌تواند به افزایش معلوماتِ ما در این زمینه کمک کند. می تواند دانش ما را در هنر وسعت ببخشد و دیدِ ما را تیزبینانه‌تر کند. حتی اگر با نقدی که می‌خوانیم موافق نباشیم باز هم کنکاش در دلایلی که منتقد مطرح می‌کند می‌تواند در وسعت اندیشهٔ ما اثرگذار باشد.

سفر به هزارتوی ذهن بورخس

 

خورخه لوئیس بورخس

 

کافیست کمی کنجکاو و خیال‌پرداز باشید و به فلسفه، تاریخ و ادبیات علاقه‌مند باشید، در این صورت به شما اطمینان می‌دهم که می‌توانید با خیال آسوده دستتان را در دستان خورخه لوئیس بورخس بگذارید و به دنیای جادویی قصه‌هایش سفر کنید.

مدتیست که بورخس می‌خوانم. درواقع آشنایی‌ام با بورخس توسط یک دوست عزیزِ علاقه‌مند به داستان‌های اساطیری ایجاد شد. ایشان داستان جاودانه بورخس را به من پیشنهاد کردند و بعد از آن بود که نتوانستم دل از این نویسندهٔ آرژانتینی بکَنم. نویسنده‌ای که به گفتهٔ خودش شگردهای ثابتی را تکرار می‌کند و تمام تردستی‌اش در استفادۀ به جا از هزارتوها و آیینه‌ها و نقاب‌هاست.

اما عقیدهٔ من این است که جادوی قصه‌های مردی که تمام عمرش را صرف خواندن و نوشتن و پرسه زدن میان راهروهای‌ کتاب‌خانه‌ها کرده است، فراتر از این‌هاست. مردی که می‌دانست قرار است نابینا شود، همانطور که پدر و مادربزرگش به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مردی که آرام آرام رنگ ها و شکل ها و فرم‌ها و تمام دنیای اطرافش را از دست داد اما کتاب‌هایش را نه. شوق خواندن و نوشتن هم‌چنان در او زبانه می‌کشید و همین هم شد که هر آن‌چه از دنیا برایش باقی ماند، یعنی کتاب‌هایش، را با قوهٔ خیالش درآمیخت و قصه‌هایش را ساخت و پرداخت.

می گویند سبک بورخس رئالیسم جادویی است، البته که باید اهل فن درباره‌اش صحبت کنند اما به گمانِ من بورخس مرز واقعیت و خیال را به گونه‌ای حیرت‌انگیز نامرئی می‌کند. در داستان «جست‌وجوی ابن‌رشد»، او مخاطبش را همراه با خود به یک گردش شبانگاهی با شخصیت اصلی می‌برد و در انتها قصه‌اش را اینگونه تمام می‌کند:

«خوابش می‌آمد و کمی سردش بود. دستارش را باز کرد و خود را در آیینه‌ای فلزی نگاه کرد. نمی‌دانم چشمانش چه چیزی دیدند، چون هیچ مورخی چهره‌اش را وصف نکرده است. می‌دانم که او ناگهان ناپدید شد، مانند این‌که آتشی بدون نور او را سوزانده باشد و همراه با او ، خانه و فوارهٔ شفاف و کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها و کبوترها، جماعت کنیزهای سبزه‌رو و کنیز ترسان مو سرخ و فرج و ابوالقاسم و بوته‌های گل سرخ و شاید وادی الکویر ناپدید شده بود.»

بعد هم در ادامه دربارهٔ داستان می‌گوید:

«ابن رشد در لحظه‌ای که اعتقادم را به او از دست دادم ناپدید شد.»

یا برای مثال در قصه‌ای دیگر با عنوان «کتاب‌خانهٔ بابل»، (از بی‌نظیرترین داستان‌های کوتاهی که خوانده‌ام) که جهان را یک کتابخانه وصف کرده، در انتها سؤالی می‌پرسد و خواننده را دچار تردید می‌کند تا خواننده بتواند موقعیتش را دوباره بازیابد:

«تو که حرف مرا می‌خوانی، آیا مطمئنی زبان مرا می‌فهمی؟»

قصه‌های بورخس برای من شبیه قصه‌های هزار و یک شب است. هر شب می‌توانم یک قصه را بخوانم و معمولاً بدون ترتیب آن‌ها را می‌خوانم. برخی از قصه‌ها سرشار از نماد‌ها و اسامی خاصِ تاریخی است که قطعاً خوانندهٔ آشنا به مفاهیم تاریخی لذت بیشتری می‌برد. اما این امر مانع از آن نمی‌شود که ظرافت‌های داستانی بورخس کم شود.

بورخس مردی که بهشت را مکانی شبیه یک کتابخانه می‌داند، بدون شک برای من و امثال من شگفت‌انگیز خواهد بود.

****

همان‌طور که در ابتدا اشاره کردم، برای جدا شدن از دنیا و متعلاقاتش، کافیست دستت را در دست این نویسندهٔ آرژانتینی قرار دهی و سوار بر قالیچه‌ای جادویی به هزارتوهای ذهنش سرک بکشی و در انتهای این سفر جادویی، همچنان که معجونی از سحر و خیال و واقعیت را مزه مزه می‌کنی، به مفاهیم فلسفی و تاریخی و پرسش‌هایی که ارمغان این سفر بوده بیاندیشی.

پینوشت یک: «در جست‌وجوی ابن‌رشد» و «کتابخانهٔ بابل» نام دو داستانِ کوتاه از مجموعهٔ «کتابخانهٔ بابل و ۲۳ داستان دیگر» است که توسط کاوه سید حسینی و نشر نیلوفر ترجمه شده است.

پینوشت دو: برای آشنایی با بورخس می‌توانید این ویدیو را نیز ببینید.