از من پرسیده بودند که چه کتابهایی را برای مطالعه در حوزه عکاسی خواندهام و پیشنهاد میکنم. در روزهای نزدیک نمایشگاه کتاب تصمیم گرفتم کتابهایی که تاکنون مطالعه کردهام و به نظرم برای عکاسان میتواند سودمند باشد را در یک لیست گردآوری کنم. امیدوارم برای کسانی که به عکاسی علاقهمندند این فهرست سودمند باشد. در ادامه چند نشر خوب را هم معرفی میکنم. چون رویکرد اصلی من نقد و نوشتن در زمینه مباحث نظری عکاسی است، بیشتر کتابها از این دسته هستند، اگر شما کتاب دیگری میشناسید، ممنون میشوم آن را در بخش نظرات معرفی کنید.
دسته: از کتاب ها
سفر به هزارتوی ذهن بورخس
کافیست کمی کنجکاو و خیالپرداز باشید و به فلسفه، تاریخ و ادبیات علاقهمند باشید، در این صورت به شما اطمینان میدهم که میتوانید با خیال آسوده دستتان را در دستان خورخه لوئیس بورخس بگذارید و به دنیای جادویی قصههایش سفر کنید.
مدتیست که بورخس میخوانم. درواقع آشناییام با بورخس توسط یک دوست عزیزِ علاقهمند به داستانهای اساطیری ایجاد شد. ایشان داستان جاودانه بورخس را به من پیشنهاد کردند و بعد از آن بود که نتوانستم دل از این نویسندهٔ آرژانتینی بکَنم. نویسندهای که به گفتهٔ خودش شگردهای ثابتی را تکرار میکند و تمام تردستیاش در استفادۀ به جا از هزارتوها و آیینهها و نقابهاست.
اما عقیدهٔ من این است که جادوی قصههای مردی که تمام عمرش را صرف خواندن و نوشتن و پرسه زدن میان راهروهای کتابخانهها کرده است، فراتر از اینهاست. مردی که میدانست قرار است نابینا شود، همانطور که پدر و مادربزرگش به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مردی که آرام آرام رنگ ها و شکل ها و فرمها و تمام دنیای اطرافش را از دست داد اما کتابهایش را نه. شوق خواندن و نوشتن همچنان در او زبانه میکشید و همین هم شد که هر آنچه از دنیا برایش باقی ماند، یعنی کتابهایش، را با قوهٔ خیالش درآمیخت و قصههایش را ساخت و پرداخت.
می گویند سبک بورخس رئالیسم جادویی است، البته که باید اهل فن دربارهاش صحبت کنند اما به گمانِ من بورخس مرز واقعیت و خیال را به گونهای حیرتانگیز نامرئی میکند. در داستان «جستوجوی ابنرشد»، او مخاطبش را همراه با خود به یک گردش شبانگاهی با شخصیت اصلی میبرد و در انتها قصهاش را اینگونه تمام میکند:
«خوابش میآمد و کمی سردش بود. دستارش را باز کرد و خود را در آیینهای فلزی نگاه کرد. نمیدانم چشمانش چه چیزی دیدند، چون هیچ مورخی چهرهاش را وصف نکرده است. میدانم که او ناگهان ناپدید شد، مانند اینکه آتشی بدون نور او را سوزانده باشد و همراه با او ، خانه و فوارهٔ شفاف و کتابها، دستنوشتهها و کبوترها، جماعت کنیزهای سبزهرو و کنیز ترسان مو سرخ و فرج و ابوالقاسم و بوتههای گل سرخ و شاید وادی الکویر ناپدید شده بود.»
بعد هم در ادامه دربارهٔ داستان میگوید:
«ابن رشد در لحظهای که اعتقادم را به او از دست دادم ناپدید شد.»
یا برای مثال در قصهای دیگر با عنوان «کتابخانهٔ بابل»، (از بینظیرترین داستانهای کوتاهی که خواندهام) که جهان را یک کتابخانه وصف کرده، در انتها سؤالی میپرسد و خواننده را دچار تردید میکند تا خواننده بتواند موقعیتش را دوباره بازیابد:
«تو که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی زبان مرا میفهمی؟»
قصههای بورخس برای من شبیه قصههای هزار و یک شب است. هر شب میتوانم یک قصه را بخوانم و معمولاً بدون ترتیب آنها را میخوانم. برخی از قصهها سرشار از نمادها و اسامی خاصِ تاریخی است که قطعاً خوانندهٔ آشنا به مفاهیم تاریخی لذت بیشتری میبرد. اما این امر مانع از آن نمیشود که ظرافتهای داستانی بورخس کم شود.
بورخس مردی که بهشت را مکانی شبیه یک کتابخانه میداند، بدون شک برای من و امثال من شگفتانگیز خواهد بود.
****
همانطور که در ابتدا اشاره کردم، برای جدا شدن از دنیا و متعلاقاتش، کافیست دستت را در دست این نویسندهٔ آرژانتینی قرار دهی و سوار بر قالیچهای جادویی به هزارتوهای ذهنش سرک بکشی و در انتهای این سفر جادویی، همچنان که معجونی از سحر و خیال و واقعیت را مزه مزه میکنی، به مفاهیم فلسفی و تاریخی و پرسشهایی که ارمغان این سفر بوده بیاندیشی.
پینوشت یک: «در جستوجوی ابنرشد» و «کتابخانهٔ بابل» نام دو داستانِ کوتاه از مجموعهٔ «کتابخانهٔ بابل و ۲۳ داستان دیگر» است که توسط کاوه سید حسینی و نشر نیلوفر ترجمه شده است.
پینوشت دو: برای آشنایی با بورخس میتوانید این ویدیو را نیز ببینید.
شاید زندگی جنگ و دیگر هیچ باشد
- “بیا خواهر کوچکم، الیزابتا، تو روزی میخواستی بدانی زندگی یعنی چه، آیا باز هم میخواهی بدانی؟
- آره زندگی یعنی چه؟
- چیزیست که باید خوب پرش کرد. بدون آنکه لحظهای از آن را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پرش میکنیم بشکند.
- و اگر بشکند؟
- دیگر به هیج دردی نمیخورد. به هیج دردی. و همین. آمین.”
کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ
اوریانا فالاچی
چرا این کتاب را خواندم؟
وقتی تصویر روی جلد این کتاب را دیدم که عکسی مشهور از اَدی آدامز است و یک پلیس ویتنام جنوبی به نام ژنرال لون را نشان میدهد، در حالی که به مردی با دستهای بسته شلیک میکند. عکسی که جنجال مهمی برپا کرد و جایزه پولیتزر و ورلدپرس گرفت و میگویند در پایان این جنگ اثر گذاشت. (+)
اما فقط این عکس نبود. کنجکاوی من به داستان جنگ ویتنام از عکسی دیگر شروع شد. عکسی که در آن دخترکی نه ساله که تماما برهنه است، روی جادهای با گروهی از دیگر از همسن و سالانش به سمت عکاس میدوند. و در پشت سر آنها یک بمب ناپالم منفجر شده است و بچهها با ترس و وحشت بسیار گریه و شاید بهتر است بنویسم ضجه میکنند. (اگر خواستید عکس را میتوانید از اینجا ببینید)
یادم است آن عکس را که دیدم، بسیار متاثر شدم و صورتم خیس شد. حال خوبی نداشتم اما انگار نمیتوانستم رهایش هم بکنم. این عکس برای من دری به سوی گذشتهی ویتنام و جنگ نابرابر آن بود. و میخواستم بیشتر و بیشتر از آن بدانم. همین شد که وقتی تصویر روی جلد کتاب را دیدم و در سخنرانی تداکس لیلی گلستان متوجه شدم که این کتاب مربوط به جنگ ویتنام است، به دنبالش در دستفروشهای انقلاب گشتم تا نسخه اصلی آن را پیدا کنم.
خواندم. و در زمان خواندنش نتوانستم کتاب دیگری را در دست بگیرم. اوریانا فالاچی که یک خبرنگار است برای یافتن پاسخ پرسشی روانه جنگ ویتنام میشود. پرسشی که خواهرش الیزابتا مطرح میکند و آن اینست زندگی یعنی چه؟ و او در ابتدا پاسخ میدهد که زندگی فاصلهایست بین زمانی که به دنیا میآییم و زمانی که میمیریم اما از پاسخ خودش راضی نیست. به جنگ میرود تا پاسخ را بیابد.
در جایگاه یک خبرنگار این جز وظایف کاری و ماموریتهای او احتمالا بوده است که به جنگ برود. هرچند میتوانسته آن را نپذیرد. اما در مقام یک انسان این کار شجاعانهایست. روبرو شدن با مرگ برای اینکه بفهمی زندگی یعنی چه.
این کتاب چه چیزی را به من یاد داد؟
یک: وقتی در لحظهی مرگ قرار میگیری، وقتی با زنده ماندن و نماندن تنها چند ثانیه فاصله داری، دیگر اهمیت ندارد که طرف مقابل تو دشمنت است یا حتی دوستت، گناهکار است یا بیگناه، مردی تنومند است یا یک دختر نوجوان کم سن و سال. تو فقط میخواهی خودت را نجات دهی. در این کتاب بارها از زبان سربازان در گروههای مختلف خواندم که میگویند اگر چه که خیلی خجالت آور است اما بعد از اینکه خمپاره یا گلوله به دوستم خورد و به من اصابت نکرد، خوشحال شدم. خوشحال شدم که او مُرد و من زنده ماندم. خود اوریانا فالاچی هم چنین چیزی را تجربه میکند وقتی در یک هلیکوپتر به سمت مردمان محلی شلیک میکند، و در معرض شلیکهای آنان قرار میگیرد دعا میکند، خودش زنده بماند و دیگران بمیرند تا او را نکشند.
فکر میکنم این جز غرایز طبیعی بشر است، تلاش برای بقا و انسان دست به هر کاری میزند تا زنده بماند. و این به حرفها و سخنان آدمهایی که در بیرون گود نشسته اند و سربازان را تقبیح میکنند و در مقابل افراد بیدفاع جبهه میگیرند ربطی ندارد. وقتی در گود باشی، همه ایدئولوژیها، همه حرفها، سخنها، افکار و همه چیز ناپدید میشود و به موجودی تبدیل میشوی که میخواهد جانش را حفظ کند و برای مدت زمان اندکی، بیشتر زنده بماند. (مطلب خشونت در ذات ماست و مطلب محک نگه داشتن ادرار در مقابل شکلات را بخوانید)
دو: هیچ گاه قطعیت وجود ندارد. نه در زندگی و نه در نفس بشر. در کتاب قسمتهایی به نقل از پاسکال آورده شده است که دوست دارم آن را بنویسم:
“ما حقیقت را آرزو میکنیم وغیر از تردید چیزی در خود نمیبینیم.”
در جنگ نمیتوان مشخص کرد که چه کسی خوب است و چه کسی بد. اصلا چنین تشخیصی اشتباه است. نمیتوان گفت ویت کنگ ها که جز افراد محلی و عضو جبهه آزادی ملی ویتنام هستند، خوبند یا آن افسر پلیس ویتنام جنوبی (ژنرال لون) یا اصلا آن آمریکایی که به بهانه تمدن و آزادی به ویتنام تعرض کرده است. ویتکنگها میتوانند دزدانه وارد شهر شوند و در یک غافلگیری آن را با خاک یکسان کنند و ژنرال لون میتواند به خبرنگاری اعتراف کند که اشخاص بیگناهی را دستگیر کرده و فورا آزادشان کند. قدرت میتواند دست آمریکاییها باشد چون ابزارها و تجهیزات فراوانی دارند و با اینحال از ویتکنگهایی که هیچ چیز به جز تاکتیکهای جنگیشان ندارند و تجهیزاتشان به گرد پای آمریکاییها نمیرسد، شکست بخورند. قطعیت وجود ندارد.
پاسکال میگوید:
“بشر نه فرشته است و نه حیوان، و بدبختی برکسانیست که بخواهند فرشته باشند و حیوان از آب درمی آیند. و خطرناک است اگر بکوشیم به بشر نشان دهیم که اعمالی نظیر حیوانات دارد، بدون آنکه عظمتش را یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر بخواهیم عظمتش را بدون انکه پستی او را نشانش دهیم، به او یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر نگذاریم که متوجه این هردو موضوع بشود. و خوب است اگر این هر دو را برایش تشریح کنیم”
در جایی دیگر:
“و اگر به خود ببالد، من او را پست میدانم و اگر خود را پست بدارد، من به او میبالم، و پیوسته حرفهایش را رد میکنم، تا آنکه او بفهمد غولی نافهمیدنیست”
و همچنین دوست صمیمی فالاچی در بارهی این ژنرال لون، جایی اشاره میکند:
“او تمام خوبیها و تمام بدیهای یک بشر را دارد: که بوسیلهی جنگ عمق بیشتری پیدا کردهاند. نه فرشته و نه حیوان، ولی فرشته و حیوان…”
اگر از من بپرسید که یعنی چه؟ پس درباره شرورترین آدمها چه میتوان گفت! آیا میتوان گفت که آنها هم در ذاتشان فرشتهای هنوز هست و اگر هست پس چگونه آنها شرورترین آدمها شدهاند و میتوانند بدترین اعمال را انجام دهند؟ در این کتاب از این افسر پلیس و اعمال او که قطعا خوشایند نیستند سخن زیادی به میان آمده است. فکر نمیکنم نویسنده و دوست صمیمی او، فرانسوا، که کتاب تفکرات پاسکال را به او معرفی میکند و حتی خود پاسکال هم قصد داشته باشد با این نوشته، بشر را از اعمال بدش تبرئه کند! فکر میکنم قصد بر این بوده که مطلق گرایی را از خواننده دور کنند. تردید همیشه و همجا حضور دارد. و شاید اگر سالها بعد بازگردیم و بپرسیم که چه کسی اشتباه میکرده نتوانیم پاسخ درستی بدهیم.
سه: و زندگی یعنی چه؟
با این که شاید بیش از یک هفته از خواندن این کتاب گذشته ومن چند بار دست به قلم شدم تا درباره آن بنویسم و نوشتم و منتشر نکردم، باید بگویم این کتاب بیش از آن که درباره زندگی باشد، درباره بشر است. درباره شناخت آدمهاست. مصاحبهها و نامههایی که در این کتاب به جا گذاشته شده، تصویری از افکار، معلومات، احساسات، انگیزهها و معنای زندگی آدمها و خیلی چیزهای دیگر را برای خواننده مشخص میکند.
در پایان کتاب، فالاچی برای خواهرش میگوید زندگی یعنی چه ( آن را در ابتدای این مطلب آوردهام). با خواندن آن و به پایان رساندن کتاب باید بگویم که معنای متفاوتی از عنوان کتاب برایم تداعی شد و اگر بپرسید که چگونه؟ نمیتوانم بگویم چون به نظرم آدم باید تمام این کتاب را بخواند تا بشر را بشناسد و زندگی را.
نویسنده کسی است که…
نویسندهها و شاعرها را خیلی دوست دارم میدانی چرا؟ چون برخلاف آدمهای دیگر که حقیقت را در پستوی ذهنشان تلنبار می کنند آنها آن را جاری میکنند. آنها خودشان را مینویسند و چه حقیقتی بالاتر از این است که آنچه خودت هستی را بنویسی؟
به همین دلیل نویسنده ها را دوست داریم. چون آنچه که جسارت بیانش را نداریم به تحریر میآورند.
من معتقدم درون ما آدمها یک شخص دیگری نهفته است. همان که گاهی به حرفش گوش نمیدهیم و همان که از دید دیگران پنهانش میکنیم. همان که همیشه راست میگوید و اگر به حرف او گوش دهیم پشیمان نمیشویم. درون من هم چنین کسی هست. همان که ساده تر از خود من گوشه ای نشسته و همه چیز را میداند. و البته شنیدنِ او خیلی سخت است. چه برسد به اینکه حرفهایش را هم بنویسیم. اما آدمهای کمی هستند آن چیزی که درونشان میگوید را ساده و روان و بیپروا روی کاغذ میآورند و من به این آدمها میگویم نویسنده. اگر حرفهایشان موسیقی هم بیافریند میگویم شاعر. به هر حال نویسندهها و شاعرها چنین آدمهایی هستند. چه بسیارند آنان که مهجور ماندهاند و چه بسیارند آنان که قلابیاند.
بهمن فرسی هم یکی از همان نویسندههاست. او را نویسنده نمینامم چون توصیفات هنرمندانهاش از صحنهها و موقعیتها و شخصیت پردازیها در رمان شب یک شب دو انگشت به دهانت میکند. او را نویسنده مینامم چون مفاهیم را لابلای توصیفاتش هوشمندانه میپیچد، آن چنان که کمتر کسی جرأت گفتن و نوشتنش را دارد و حتا تابِ خواندن و شنیدنش را.
چرا زمین آدمها؟
حقیقت برای آدم آن چیزی است که از او یک انسان واقعی میسازد.
اگزوپری
بیشک آنتوان دوسنت اگزوپری نه تنها نویسنده بلکه پیامبریست که رسالتش را تمام و کمال در کتاب زمین آدم ها به انجام رسانیده است. حقایقی که او در کتابش بازگو میکند را باید ذره ذره چشید، چرا که معتقدم جان آدمی برای دریافت تمامی آن به یکباره کوچک است.
با این کتاب اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و با فصل پایانیاش بیش از همه، چرا که آخرین فصل پیوند دهنده ی تمام فصلهای دیگر و کامل کنندهی آن هاست. گاهی در هنگام خواندن به جایی میرسیدم که احساس میکردم نه تنها روحم در بدنم جا نمیشود بلکه روحم نیز گنجایش پذیرش این کلمات و حقایق را ندارد.
کتاب را میبستم و ساعتی گریه میکردم و برای خودم می نوشتم. رنج شیرینی ست این تجربه. امیدوارم که چشیده باشید.
اگزوپری در این کتاب به گونه ای سخن میگوید که آدمی از خودش شرمنده میشود. به ناامیدی میرسد، خودش را ناچیز میپندارد، اما این پایان راه نیست. او تو را اینجا رها نمیکند. او آن مرتبه تعالی که یک انسان باید بدانجا برسد را پیش رویش آشکار میسازد. او از تو می خواهد که خودت را خلق کنی و بزآیی. او مرگ مادری روستایی که پسرانش اندوهگین بر بستر مرگش گرد آمدهاند را شکافتن پوستهی زندگی میداند. و معتقد است با مرگ او بذرهایی برای بارور شدن آزاد میشوند. نسلی به نسل دیگر پیوند میخورد. او وظیفه انسان را آگاهی میداند. آگاهی از نقش خویش در این جهان پهناور و بر این باور است: «آنچه به زندگی مفهوم می بخشد مرگ را هم معنی دار می کند.»
اگزوپری بین ضربه کلنگِ یک جبرکار که این کار مایه سرافکندگی اش است و ضربه کلنگِ یک جستوجوگر که این کار مایه سرافرازیاش است فرق میگذارد. اولی را زندانی میداند و دیگری را رها.
سیر مفاهیمی که اگزوپری در این کتاب دنبال می کند، به همپیوسته و مرتب است و همین امر بر کشش وجذابیت آن افزوده است و خوانش آن را دلپذیرتر کرده است. او در فصل های ابتدایی این کتاب از انسان هایی سخن به میان میآورد که مسئول و متعهد هستند. از وظیفه شان آگاهند. از همگارش “گیومه” که در سخت ترین شرایط آب و هوایی در میان کوهستان های آند پنج روز بدون آب و غذا سپری کرده و کیلومترها راه رفته است. چون نگران همسرش و تامین معیشت او بوده است. او در همین میان جوانی را مثال میزند که به خاطر ناکامی در عشق خودکشی کرده بود و این حرکت را در مقابل عملی که گیومه انجام داده پست و فرومایه میداند. او گیومه را نه به خاطر شرایط طاقتفرسایش بلکه به خاطر مسئولیت پذیریاش در مقابل زندگی همسرش تحسین میکند.
او از “مُبارک” برده سیاهپوستی سخن میگوید که برخلاف برده های دیگری که دیده بود، در برابر اسارت پایداری کرد وتسلیم نشد. نام اصلی اش محمد بود و در آخر آزادیاش را توانست بازیابد. برده ای که اجازه نداد صاحبش شخصیت او را تسخیر کند. به تعبیر زیبای اگزوپری: «او برای آن محمد غایب، خانه ای که این یکی محمد درون سینه اش در ان مسکن داشت را حفظ میکرد.»
در این کتاب اگزوپری از آدم هایی صحبت میکند که موقعیتی خاص باعث شده حقیقت ذاتی شان را دریابند. آنچه در وجودشان بوده را بارور کنند. موقعیت هایی که سبب شده آن ناشناخته درون زاده بشود. آن انسان واقعی.
و در قسمتی پایانی کتاب چه زیبا و حیرت انگیز دلیل برگزیدن عنوان کتاب را تفسیر میکند؛ او به درختی اشاره میکند که ثمره داده و بارور شده است و تاکید میکند این درخت در “این زمین” ریشه های ژرف و محکمی دوانده است و نه در “زمینی دیگر” و در ادامه می گوید: «اگر وادارتان کرده باشم پیش از همه چیز به تحسین این آدم ها بپردازید، به هدفم خیانت ورزیده ام. آن چه بیش از همه تحسین برانگیز است، “زمینی” است که اساس هستی این آدم ها را شکل می دهد.»
بله، “زمینِ آدم ها” به آن ذات حقیقی اشاره دارد که درون انسان نهفته است. آن ناشناخته درون که باید زاده شود و رشد کند و ثمره دهد.
به راستی آیا اگزوپری میتوانست زیباتر از این چنین حقیقتی را به تصویر بکشد؟
پینوشت: می دانم پراکنده نوشتم، راستش آنچنان این چندروز از خواندن این کتاب به وجد آمده بودم که می خواستم همه آنچه که دریافتم را بنویسم. و شاید این عجله سبب شد که متن منسجم و به هم پیوسته نباشد.
در دل صحرا
بدرود ای کسانی که دوستتان دارم. تقصیر من نیست که بدن انسان نمیتواند سه روز بدون نوشیدن قطره ای آب به زندگی ادامه دهد. باورم نمیشد این چنین زندانی چشمهها باشم. گمان نمیکردم نیروی پایداری بدنم در مدتی چنین کوتاه به پایان برسد. همه فکر می کنند انسان میتواند همیشه به راهش ادامه دهد، همه باور دارند که انسان آزاد است…
رشته ای را که آنها را به چاهها ارتباط میدهد نمی بینند، رشتهای که مانند بند نافی آنها را به زهدان زمین وابسته میمی کند. اگر یک گام فراتر نهد میمیرد.
به جز رنجی که خواهید برد، تاسف هیچ چیزی را نمیخورم. خوب که حساب میکنم، میبینم بهترین سهم از زندگی را داشتهام. اگر از این مهلکه جان به در ببرم، باز هم به این پیشه ادامه خواهم داد. نیاز به زندگی کردن دارم. در شهرها دیگر اثری از زندگی انسانی نیست.
منظورم هوانوردی نیست. هواپیما هدف نیست، وسیله است. آدم به خاطر هواپیما جانش را به خطر نمیاندازد. کشاورز هم به خاطر گاوآهنش زمین را شخم نمیزند.اما با هواپیما آدم میتواند شهرها و مردمان حسابگرش را ترک کند، آنگاه است که میتواند به حقیقتی روستایی دست یابد.
آدم کاری انسانی انجام میدهد و با دغدغههای انسانی آشنا میشود. آدم با باد، با ستارهها، با شب، باشن و با دریا سروکار دارد، با نیروهای طبیعت نیرنگ به کار میبرد. مانند باغبان که در انتظار بهار است، آدم منتظر سپیده دم میماند. فرودگاه سر راه برایش حکم ارض موعود را دارد و حقیقتش را میان اختران میجوید.
شکایتی ندارم. سه روز است که راه رفتهام، تشنگی کشیدهام، مسیرهایی را در صحرا دنبال کردهام و به شبنم امید بستهام. کوشیدهام به هم نوعم بپیوندم، اما از یاد بردهام در کدام نقطه از این کره خاکی سکونت دارد. این است آن دغدغه خاطر زندهها. نمیتوانم آنها را مهمتر از گزینش سالن کنسرتی برای گذراندن شب ندانم.
…
به هیچ چیز تاسف نمیخورم. به قماری دست یازیده و در آن بازنده شدهام. این جزو قوانین پیشهام است. با این همه، نسیم دریا را تنفس کردهام.
کسانی که یک بار این مائده را چشیده باشند فراموشش نخواهند کرد. این طور نیست، رفقا؟ البته مفهومش با خطر زندگی کردن نیست. اگر اینگونه ادعا شود خیلی خودپسندانه است. از گاوبازها خوشم نمیآید. خطر کردن مورد علاقهام نیست. می دانم چی را دوست دارم؟ زندگی را.
قسمتی از کتاب زمین آدمها
آنتوان دوسنت اگزوپری
اگر چیزی که اگزوپری این چُنین تجربه اش کرده، نامش زندگی ست، پس آن چیزی که هر روز در جدال ماه و خورشید در حال تجربه و درک و فهمش هستم چه نامی دارد؟
دید خلاقانه در عکاسی
فکر می کنم کمتر کسی است که وارد دنیای عکاسی شده باشد اما نام برایان پترسون را نشنیده باشد. برایان پترسون عکاس خوش نام و آوازه ایست که بیش از ۳۵ سال در این زمینه فعالیت می کند. او علاوه بر کسب جوایز متعدد و کار با شرکت های معتبر و چاپ آثارش در مجلات مشهور، کتاب های پرفروشی نیز منتشر کرده است که اکثر کتاب های وی به زبان های متعدد ترجمه شده اند.
برایان پترسون اکنون ورک شاپ های زیادی در جهان برگزار می کند(+) و همچنین او موسس مدرسه مجازی عکاسی است که در آن به همراه گروهی از دوستانش کلاس های متفاوتی در زمینه عکاسی و فتوشاپ برگزار می کند.(+)
به بهانه معرفی این عکاس می خواهم در این قسمت از سری مطالب نگاه عکاسان کتاب دید خلاقانه در عکاسی ِ او را که به تازگی مطالعه کردم معرفی کنم.(+)
این کتاب که نشر پشوتن آن را منتشر کرده و مترجم آن محمدرضا شهبازی است، به نظر من از بهترین مراجع برای یک عکاس مبتدیست. در مقدمه این کتاب برایان پترسون به بزرگترین مشکلی که یک عکاس با آن روبروست یعنی “ناتوانی در دیدن” اشاره می کند و سپس ترکیب بندی را در رتبه دوم توانمندی های لازم برای یک عکاس قرار می دهد.
همچنین وی معتقد است که بهترین لنزها و کاربردی ترین برنامه های ویرایش عکس تاثیر اندکی بر عنصر خلاقیت دارند: «خلاقیت عنصر حیاتی است که می تواند یک عکس معمولی را از یک عکس خارق العاده متمایز کند»
او در این کتاب تمام روش های محافظه کارانه که یک عکاس مبتدی با آن روبروست را به چالش می کشد. معتقد است عکاس باید دید لنزهایش را کشف کند و در این راه جسارت به خرج بدهد. برای مثال میگوید «اگر فکر دراز کشیدن روی پیاده رو برایتان ناراحت کننده است چگونه خواهید توانست نمای یک پیاده روی شلوغ را به تصویر بکشید؟»
این مشکل از نظر او در روند عکاسی یک جایی سر بیرون می آورد و جلوی عکاس را می گیرد. شاید حتی سبب شود که عکاس حرفه اش را کنار بگذارد. اما تمرین و جسارت دو مولفه ای است که می تواند به عکاس در این مسیر کمک کند.
درواقع به طور کلی شما با یک کتاب که درباره تکنیک های عکاسی یا تکنیک های خلاقیت صحبت کند مواجه نمی شوید. همانطور که خود برایان پترسون تاکید دارد در این حرفه هیچ دستورالعمل و فرمولی وجود ندارد و همه چیز به مشاهده و فکر مربوط است.
در این کتاب برایان پترسون از تجربه های خودش در این زمینه صحبت می کند، بر عنصر داستان گویی در عکاسی تاکید می کند، اجزا دیزاین را معرفی می کند، به ترکیب بندی های مشهور اشاره می کند، از جادوی نور صحبت می کند و در تمام این مباحث تمرین هایی را برای کشف نقطه دیدهای متمایز به شما پینهاد می کند با این حال او در هر قسمت تاکید دارد شما می توانید شما می توانید قواعدی که او به کار بردم را بشکنید. تنها نکته پر اهمیت در دید خلاقانه، جسارت و تمرین شماست.
در این کتاب برای هر مبحث و هر نکته ای که از آن صحبت می شود چند عکس به عنوان نمونه همراه با مشخصات لنز آورده شده است که همین امر کمک شایان توجه ای به درک بهتر مفاهیم می کند.
در پایان کتاب او بار دیگر توصیه طلایی اش را برای خوانندگان کتابش بازگو می کند تا اهمیت آن را بیشتر جلوه دهد:
«دنیا را از نقاط برتر جدیدی نگاه کنید»
در ادامه چند عکس از کارهای او و لینک های مفید را می گذارم:
شکوفایی تن و جان
پیش نوشت۱: مدت هاست می خواهم درباره کتاب شکوفایی تن و جان که به تازگی از آقای ماکارنکو به لطف دوست عزیزم یاور مشیرفر خوانده ام، مطلبی بنویسم. علت طولانی شدن این زمان به نوعی به کمال طلبی من برمی گردد. می خواستم یادداشتی که می نویسم در خورِ این کتاب و آقای ماکارنکو باشد. اما دیدم هرچه می گذرد فرصت از دست می رود و من دست به قلم نمی برم. کمال طلبی را کنار گذاشتم و امیدوارم که کاستی های این مطلب را از من بپذیرید.
قطعا قدرت کلمات و تاثیر گذاری تک تک واژگان و مفاهیمی که ماکارنکو در این کتاب گنجانده بیش از توان من برای معرفی این کتاب است. بنابراین اگر حوصله خواندن این متن طولانی را ندارید همین لحظه پیشنهاد می کنم این کتاب را در فهرست خواندنی هایتان قرار بدهید.
پیش نوشت۲: پیش تر که کتاب منظومه پداگوژیکی آقای ماکارنکو را می خواندم درباره ایشان و آن کتاب نیز مطلبی نوشته بودم که می توانید آن را اینجا پیدا کنید.(+)
توصیف ماکیسم گورکی از ماکارنکو
“چه کسی می توانست تا این درجه بطرزی غیر قابل شناختن صدها کودک را که زندگی با وضعی چنین قساوت بار و تحقیرآمیز مچاله شان کرده بود تغییر دهد؟ آنتون سیمونویچ ماکارنکو بدون تردید آموزگاری پر استعداد است. شاگردان کولونی واقعا او را دوست دارند و درباره او با چنان لحنی پر افتخار صحبت می کنند که گویی آن ها خودشان ماکارنکو را درست کرده اند. او به ظاهر سخت گیر، انسان کم حرف و سنش کمی از چهل سال بالاتر است، بینی بزرگ و چشمان تیزبین و خردمند دارد، او به ٖآموزگاری نظامی و روستایی از زمره “آرمانی ها” شباهت دارد. با صدایی خفه و یا گرفته و سرما خورده صحبت می کند، با تانی حرکت می کند، برای سرکشی به همه جا فرصت می کند، همه چیز را می بیند و هریک از شاگردان کولونی را می شناسد و از هر شاگرد با پنج کلمه چنان تصویر می کشد که گویی از طبیعت و سرشتش عکس فوری برداشته است. ظاهرا در وجودش این احتیاج تکامل یافته است که ضمن عبور بطرزی غیر مشهود کودکان را نوازش کند و به هریک از آنان سخن دل انگیز بگوید و برایشان تبسم کند و بسر تراشیده شان دست نوازش بکشد…”
درک روشن از کتاب داستان پداگوژیکی
همانطور که در مطلب پیشین اشاره کرده بودم، منظومه پداگوژیکی مرا کاملا سردرگم و آشفته کرده بود. چراکه در تمام لحظات ِ خواندن آن کتاب در تردید و تحیر و تفکر بودم که چگونه آقای ماکارنکو توانسته از چند پسر بچه ی بزهکار و لجام گسیخته یک هسته قوی تربیتی برای کولونی اش ایجاد کند!
اگر بخواهم در یک کلام خلاصه کنم کتاب شکوفایی تن و جان به مانند یک دیکشنری برای کسانی که منظومه پداگوژیکی را خوانده اند عمل می کند. ماکارنکو در این کتاب به بررسی و تشریح اصول و اسلوب های تربیتی پرداخته که می توان مثال ها نمونه های آن را در منظومه پداگوژیکی به آسانی مشاهده کرد.
او در ابتدای این کتاب هدف تربیتی را از دیدگاه خویش مطرح می سازد:
“هدف تربیت از نظر من طرح شخصیت و خصوصیت بشری است. من در مفهوم خصوصیت تمام مضمون شخصیت یعنی ویژگی نمودهای بیرونی و اعتقادات درونی، تربیت سیاسی، معلومات و به طور کلی همه چشم اندازهای شخصیت بشری را وارد می سازم.”
نگرش سیستمی آقای ماکارنکو
همچنین گمان من در مورد اینکه ماکارنکو به تعلیم و تربیت نگاه سیستمی داشت، درست از آب درآمد. در این کتاب می توان موارد متعددی را مشاهده کرد که منطبق بر این نگاه است. در مقدمه این کتاب که توسط ب. کیوان نوشته شده آمده است:
“ماکارنکو با تاکید بر مساله تشکیل و صورت بندی کلکتیویته ی کودکان یادآور می شود که یکی از اصول اساسی سازمان خوب و یا یک سازمان دوام پذیر کلکتیویته ای، توجه دائمی به «قانون تحرک کلکتیویته» است. براساس این اصل کلکتیویته همواره باید هدفی دربرابر خویش قرار دهد که دستیابی به آن مستلزم کارو کوشش باشد. طرح یک سلسله از هدف ها برای شاگردان که نیل به آن ها مستلزم کوشش های سازمان یافته جمعی باشد، شرط اساسی گسترش کلکتیویته، پیوستگی و تبدیل آن به عامل تربیتی است.”
یا جای دیگری که در مورد مجموعه اسلوب تربیتی خویش به وضوح اشاره می کند:
“هیچ اسلوبی جدا از مجموع همه اسلوب های دیگر که سیستمی را تشکیل می دهند، از حیث نتیجه به تنهایی نمی تواند سودمند و یا مضر باشد.”
جایگاه زیبایی شناسی در علم پداگوژیکی
ماکارنکو در شکوفایی تن وجان در باب نکات متعدد سیستم تعلیم و تربیت از جمله اهداف آن، کار، سنت، تشکیل گروه ها، بازی. تنبیه و تشویق، زیبایی شناسی، انضباط، احترام به شخصیت فرد و البته توقع بالایی که باید از هر فرد انتظار داشت قلم می راند.
در این میان توجه ویژه ی او به امر زیبایی شناسی در نحوه پوشش کولونیست ها برایم بسیار جالب توجه بود. او در قسمتی از کتاب بیان می کند:
“من معتقدم کودکان حدالامکان باید خوش لباس باشند. به نحوی که اعجاب دیگران را بربیانگیزانند. در قرن های گذشته اشراف لباس های زیبایی می پوشیدند. این امر وسیله تفاخر و شکوه طبقه ی ممتاز بود. در کشور ما کودکان، قشر ممتاز جامعه را تشکیل می دهند و براین اساس حق دارند زیباترین لباس ها را بپوشند. من در مقابل هیچ چیز عقب نشینی نمی کنم و زیباترین اونیفورم را به مدرسه اختصاص می دهم. اونیفورم راحت و زیبا به پیوستگی اجزا کلکتیویته کمک می کند. خلاصه اینکه خوش لباسی اداره کلکتیویته را پنجاه درصد راحت تر می کند.”
نه تنها در مساله اونیفورم که موارد بسیاری از جمله تشکیل گروه، تعیین نماینده گروه و… مرا به این فکر واداشت که بسیاری از اصول تعلیم و تربیت که در مدارس امروزما به کار گرفته می شود البته فقط از جهت ظاهر شبیه آن چیزی است که آقای ماکارنکو در این کتاب درباره آن صحبت کرده است.
توقع، احترام و انضباط
ماکارنکو هم چنین اصل توقعِ توامان با احترام را در جای جای نوشته هایش به اشکال گوناگون گوشزد می کند. من فکر می کنم این باور اصلی اوست:
” توقع از فرد و احترام به او عنصر واحدی را تشکیل می دهند و دوچیز متفات نیستند. توقع های ما مبین احترام ما نسبت به نیروها و امکانات فرد است و احترام ما توقع هایمان را از فرد در خود منعکس می سازد.”
همچنین درباب انضباط، ماکارنکو بر این عقیده است که “انضباط نمی تواند مبتنی بر خودآگاه باشد. زیرا حاصل تمام پروسه تربیتی است نه برخی تدابیر مخصوص.”
“انضباط محصول مجموع فعالیت های تربیتی است که روندهای آموزش و پرورش، تربیت سیاسی، سازماندهی خصوصیت، برخوردها، درگیری ها و حل آنها در کانون کلکتیویته، روندهای دوستی. اعتماد، خلاصه همه پروسه های تربیتی من جمله روندهایی چون فرهنگ. پرورش جسم و غیره را در برمی گیرد.”
او تاکید دارد: “انضباط هرگز از راه موعظه و یا تعبیر و تفصیل اصول آن بوجود نمی آید.”
او در جای دیگری اشاره جالبی می کند: “هیچ گاه از اعضای کلکتیویته ام درخواست نکردم که دزدی نکنند، زیرا به این مساله واقف بودم که نمی توانم آن ها را قانع کنم، ولی از آن ها می خواستم که سرساعت بیدار شوند و کار را به انجام برسانند. البته آن ها دست به دزدی می زدند و من موقتا آن را ندیده میگرفتم.”
بی شک زیباترین جمله ای که از ماکارنکو خواندم و گمان نمی کنم از یادم برود، در باب همین موضوع است:
انضباط توقع بدون تئوری است. این ساده ترین کلامی است که می توان درباره انضباط گفت، بی آنکه خود را در انبوه تحقیقات روانشناسی سرگردان کنیم.
من چگونه فکر می کنم؟
من نمی دانم شما چگونه فکر می کنید اما من عقیده دارم زندگی فرصتی است برای ساختن خویش نه پیداکردن خویش. خانواده ما به عنوان یک نهاد پایه و بعدتر مدرسه وجامعه ما به عنوان نهاد گسترده تر بی نقص نبوده اند. چه بسیار آموزش های اشتباهی که منجر به باورها، رفتارها و عاداتی شده است که ما را از جاده اهداف و آینده درخشانی که د رذهن داریم منحرف می سازند.
این کتاب برای من فرصت و تاملی دوباره بود برای نگاه به خویشتن. من فکر می کنم هرکدام از ما باید آقای ماکارنکو خودمان باشیم و همانند او آن گوهرارزشمند سرشتمان را ببینیم و پرورش دهیم و به کمال برسانیم.
پینوشت: دوستان متممی خوبم اگر مایل به مطالعه این کتاب هستید. در کامنت ها به من اطلاع بدید تا براتون ارسال کنم.
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
مدتی هست کتاب در کوی دوست ِ شاهرخ مسکوب را می خوانم، این کتاب را در زیرزمینی گوشه کنار میدان انقلاب پیدا کردم. کتاب چاپ اول است و مربوط به آبان ۵۷. اولین کتابیست که از شاهرخ مسکوب می خوانم. خواندن کتاب های چاپ اول احساس خاصی به آدم می دهد. احساسی شبیه دیدن عکس های قدیمی.
این کتاب سیرو سلوک عارفانه وعاشقانه شاهرخ مسکوب در باغ غزلیات حافظ است. خودش در پیش گفتار می گوید می خواسته در ابتدا رساله ای درباره رابطه سه گانه انسان جهان و خدا بنویسد اما چون شروع به نوشتن کرده دریافته بی آنکه بخواهد غزل های حافظ برایش تداعی می شود. پس از کمی مقاومت دفتر را می بندد و کوله بارش را جمع می کند تا به زیارت شاعری برود که او را طلبیده است.
مفاهیم مطرح شده در کتاب کمی سنگین است. باید چشم دل داشته باشی و قبل از ورود به این وادی عقل را به کنار بگذاری. پیش می آید که مقصودِ بعضی قسمت ها را نمی فهمم با این حال خواندن عبارات و توصیفات بی نظیر مسکوب در خنکای سپیده دم احساس شعفی وصف ناپذیر در من بوجود می آورد.
به گفته ی خود مسکوب، این کتاب “تنها یکی از روزن هاست که از خلال آن میتوان باغ خواجه شیراز را تماشایی کرد و ای بسا پرتوهای دیگر که می توان در فلک انداخت و ای بسا سیاحت های دیگر که می توان کرد.”
قسمتی از این کتاب را اینجا می آورم:
– چرایی چیزها پرسشی داتی است که از ژرفای پنهان روح سر می کشد و تا کنون آدمی را از آن گریزی نبوده است. «چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش». میل به اختیار و اراده ی به دانستن همیشه ما را به آن سوی دانستن، به ظلمات معمایی می کشاند که از آن «هیچ دانا درجهان آگاه نیست» در اینجا عقل که حاصل و راهبر دانسته های ماست سرگشته می ماند.
– باری، آرزوی برون آمدن از خود، نجات از عالم خاکی و بنای عالم و آدمی دیگر در شهری پر از عاشقان فقط آرزوی حافظ ما نیست، پیام اوست او ما را به این دگرگونی عجیب-که تنها از برکت عشق شدنی است- فرا می خواند.
– چون درد چنگالش را در دلت فرو کرد و ریشه گرفت دیگر آدم بی دردی نیستی که نبینی و ندانی و خوش خوشان بگذری اما از برکت آن دوستی دیگر درد مالک وجود تو نیست و می توانی ناله دل زخمگین را زیر آواز لب های خندان پنهان کنی تا قول و غزلت چون شراب در جام روح خواننده بریزد. چه آسانی دشواری، به یاری نور تاریکی را بیان کردن و به شادی از غم سخن گفتن و دیگران را نیازردن! شوم بختی را در خود پنهان می داری و خنده همت بلند را نثار این و آن می کنی. نه برای آن که دیگران را نیازاری بلکه برای آنکه زیر بار خاطر آزرده ات از پا نیافتی.
بودن با دوربین از نگاه من
پیش نوشت: پیش تر درباره کتاب بودن با دوربین مطالبی را منتشر کرده بودم. (+) و (+) این نوشته احساس من بعد از خواندن این کتاب است، به عنوان تمرین درس تسلط کلامی و در راستای مطالب قبلی دوست داشتم آن را اینجا هم بگذارم.
زمانی که این کتاب را مطالعه می کردم، متوجه شدم به روایت زندگی آدمهای مختلف در هر جایگاهی که باشند به شدت علاقه مندم. خواندن داستان زندگی آدمها برای من بسیار جذاب و تامل برانگیز است. البته این احساس نه از سر کنجکاوی بلکه به دلیل تجربه های مشابهیست که معتقدم در زندگی هر فرد به صورتی متفاوت جلوه می گند.
احساسِ کشش و علاقه من به شخصیت اصلیِ کتاب یعنی کاوه گلستان زمانی اوج گرفت که دریافتم او یک عکاس مستندنگار است و با دوربین عکاسیِ خود زندگی آدمها را روایت می کند.
دانستنِ همین نکته کافی بود تا من به عنوان کسی که میخواهد در آینده عکاسی را پیشه خود کند، آن چنان ذوق زده باشم که نتوانم کتاب را زمین بگذارم. از طرفی هم چون کتاب کم حجم بود می دانستم بعد از پایان رساندن آن احساس دلتنگی گریبانگیرم می شود. همین امر سبب شد که سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم و هر روز به مطالعه یک فصل کوتاه از آن پرداختم.
شخصیت اصلی کتاب که روایت زندگی او را از زبان دوستان و خانواده اش می خوانیم به ظاهر غایب است. (چون حدود ده سال پیش به دلیل انفجار مین در یک پروژه خبری در عراق کشته شده است) اما وقتی تمام کلمات کتاب درباره او هستند چگونه می توان وی را غایب خواند؟ چگونه می توان “شور زندگی کردن” که در رگ های خواننده اش تزریق می کند را نادیده انگاشت؟ این کتاب دنیای آرمان ها و رویاهای مرا بار دیگر به من یادآوری کرد و آینده ای که دوست دارم بدان دست یابم را برایم ترسیم کرد. وقتی این کتاب را می خواندم بی تاب بودم . بی تاب و بی قرار برای انجام کاری، عملی یا اثری در جهان که دیگران را بربیانگیزاند و چشم ها را باز کند. بتوانم آدمهایی را که فراموش شدهاند نشان بدهم. بتوانم اثری بگذارم که آیندگان با دیدن آن خودِفراموش شده شان را بازیابند.
تقریبا یک هفته ای می شود این کتاب را به پایان رساندم. با این حال اکنون که درباره ی آن می نویسم سرتاپا به جنب و جوش درآمده ام! این کتاب به ظاهر کوچک وکمحجم، اندیشه های مردی را روایت می کند که به ظنِ من اسارت برای او معنا نداشت. او اسیر تفکرات و قیدهای ذهنی خودش نبود. و همین امر او را از هم نسلان خود متمایز میکرد. این کتاب پنجره جدیدی از زندگی را به سویم گشود و من را بهتر از پیش به خودم شناساند.
درپایان جمله ای تاثیر گذار از کاوه گلستان را نقل می کنم:
“می توانی نگاه نکنی، می توانی مثل قاتل ها صورتت را بپوشانی اما جلو حقیقت را نمی توانی بگیری”