از نگاهِ فخری گلستان

مدتی است کتاب بودن با دوربین را می خوانم. در این مطلب (+) درباره ی این کتاب نوشتم.

در یک بخش از این کتاب حبیبه جعفریان با فخری گلستان ،مادر کاوه، مصاحبه می کند.

در قسمت آخر این مصاحبه آمده است:

– سوال های من تمام شد؛ اگر خودتان فکر میکنید چیزی جامانده ؟…

+ من فکر می کنم تو با اجازه خودت که به دنیا نمی آیی، پدر و مادرت را هم خودت انتخاب نمی کنی، وقتی هم به دنیا می آیی نمی دانی چه قدر وقت داری و کی و چه طور می میری؟ کاوه مگر می دانست برود عراق این طوری می شود؟ تنها چیزی که به انسان مربوط است دوره ای است که در آن زندگی می کند. پس بهتر است این یک دانه کاری که به ما مربوط است را درست اجام بدهیم. درست زندگی کنیم (مکث). به نظرم کاوه این کار را کرد. کاوه خیلی انسان بود. بدِ کسی را نمی خواست. برای مردم احترام قائل بود و به کسی توهین نمی کرد. می خواست تا آنجایی که می تواند و می شود چیزهایی که خودش می داند را به مردم هم یاد بدهد. از آدمهایی بود که آزارش به کسی نرسید. فعال بود. همیشه در حال دویدن بود. مثل اینکه می دانست فرصت زیادی ندارد و می خواست همه کارهایش را بمند که بدهکار نباشد. بچه خیلی خوب و مهربانی بود. من ندیدم از کسی بد گوید یا از کسی متنفر باشد. با کسانی که در کارش دخالت های نابه جا می کردند یا سربه سرش می گذاشتند، دادو بی داد می کرد- چون آزار زیاد دید، دوسال هم ممنوع الکارش کردند- اما در کل آدم خوبی بود.

پ.ن: کاوه گلستان در سال ۱۳۸۲ وقتی در عراق به عنوان خبرنگار بی بی سی فعالیت می کرد، بر اثر انفجار مین از دنیا رفت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *