دسته: تأملات

شکستن دیوارهای سکوت!

پرفورمنس- فمینیسم- سوزان لیسی
صحنه‌ای از پرفورمنس فمینیستی که توسط سوزان لیسی در سال ۲۰۱۳ اجرا شد.

 

به لپ‌تاپ خیره شده‌ام. به صفحه‌ی سفیدی که روبه‌رویم قرار گرفته و باید از حرف‌های ناگفته ای پر شود که مدت‌هاست در ذهنم چرخ می‌خورد. حرف‌هایی که گاه هنگام پیاده‌روی‌هایم آنها را با خودم زمزمه می کنم و  گاه با دوستانم مطرح می کنم.

مدت زیادی از زمانی که حرف‌ نزده‌ام می‌گذرد. نمی دانم که چه چیز باعث شده، از گفتن و نوشتن درباره خودم پشیمان شده باشم. آخرین باری که بلند بلند از خودم و زنان صحبت کرده‌ام چندین ماه می‌گذرد. آن زمان با سرکوب شدیدی از سمت خانواده مواجه شدم. سرکوبی که با دوماه سکوت همراه بود.

شاید از همان زمان بود که به این نتیجه رسیدم، پیش رفتن در مسیری که به بهبود وضعیت زنان در جامعه بیانجامد، بیش از آنچه که فکرش را می‌کردم سخت و طاقت‌فرساست. اولین سدی که روبه‌رویت قد علم خواهد کرد، خانواده‌ات خواهند بود که به خاطر دوست‌داشتن زیاد نمی‌خواهند برایت مشکلی پیش بیاید.

ادامه مطلب “شکستن دیوارهای سکوت!”

زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت

مارکت- اندی وارهول- قوطی سوپ کمپل
قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول هنرمند پاپ آرت

پیش‌نوشت: این یادداشت با آن تیتر پرمدعایش ممکن است توجه بسیاری را جلب کند اما درواقع کلماتی که در آن کنار هم ردیف کرده‌ام تماما آلوده به تجربه‌ی شخصی و جهان‌بینی من هستند. افکاری که در پس این کلمات وجود دارد حاصل چندین سال زندگی در جامعه‌ایست که هر روز بیشتر و بیشتر به ناعادلانه ‌بودنش پی بردم. از این جهت می‌توان گفت این مطلب از احساس شکست و شکافی که میان آرمان‌هایم و آنچه که در دنیای واقعی با آن رو‌به‌رو شدم نشئت گرفته است. احساسی که سبب شد برای بعد از بیست و هفت‌سالگی‌ام برنامه‌ی متفاوتی برای زندگی داشته باشم.

****

برای کسی که اولین معیار زندگی‌اش برخلاف اغلب افراد، پول نیست، زندگی سخت‌تر است. او مدام در پی باورهاییست که عقیده دارد باید جدی گرفته شوند تا بشر تکامل پیدا کند. اما هر روز که می‌گذرد متوجه می‌شود قواعد جهان برمبنای چیز دیگری ساخته شده و مقصد این قطار، اتوپیای ذهنی او نیست.

شاید به نظر خیلی منطقی برسد، قاعدتن هیچ وقت دنیا آن طور که ما می‌خواهیم رفتار نمی‌کند. اما پذیرفتن این گزاره برای من هزینه‌ی سنگینی در پی داشت. تا همین چند ماه پیش من مدام در پی تغییر جهان بودم. حال که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم مهمترین دلیل ترک دانشگاه برای من نه تنوع‌طلبی‌ام و علاقه‌ام به یادگیری رشته‌های جدید بلکه سیستم مارکت‌محوریست که در فضای آکادمیک جریان دارد.

 کسی که در فضای دانشگاه نفس کشیده باشد می‌داند که شما باید دائم در حال تولید مقالات و کار کردن روی موضوعاتی باشید که به اصطلاح بورس است. شما باید در رقابت با همکارانتان باشید که مبادا اسم شما، دومین اسم پدید‌آورنده‌ی مقاله باشد. که در این صورت رتبه‌ی پایین‌تری برایتان در نظر می‌گیرند.

شما نمی‌توانید روی موضوعات دلخواه‌تان کار کنید، بلکه باید در مسیری حرکت کنید که «مارکت دانشگاهی» (دقیقن نمی‌دانم این عبارت قابل تعریف است یا نه) از شما می‌خواهد.

همین شد که من از دانشگاه بیرون آمدم. چون می‌خواستم پژوهشگری مستقل باشم و پژوهشگر مستقل نمی‌تواند در فضای آکادمیک رشد پیدا کند. حضور در فضای آکادمیک یعنی مطابق میل و سلیقه‌ی دیگران بودن. یعنی مطابق ارزش‌ها و سیاست‌های مارکت‌‌محور مدیر گروه و دانشگاه و جهان علم حرکت کردن.

شاید شما بگویید افرادی را می‌شناسید که در فضای آکادمیک بودند و درگیر این جریان‌ها نشدند. بله من هم چندین نفر از این بزرگواران را دیدم و مشاهده کردم. اما بنابر دیده‌ها و شنیده‌های من آنها افرادی نبودند که بتوانند تصمیم‌ساز و جریان‌ساز محافل دانشگاهی باشند. آنها کنار کشیده‌اند. یا کنار گذاشته شدند. چون در زندگی مسائل مهمتری هم وجود دارد.

البته عده‌ی نادری هم خارج از دانشگاه به شکلی دیگر توانستند موثر باشند و بدرخشند. اینگونه افراد از نظر من بسیار قوی هستند. کسی که به بهای سلامتی‌اش تلاش می‌کند که چرخشی در سیستم دانشگاهی ایجاد کنند از نظر من بسیار تحسین‌برانگیز است. متاسفانه من جزوشان نیستم. شاید چون من هم مانند آن افرادی که کنار می‌کشند معیارهای باارزش‌تری دارم!

من از سیستم دانشگاهی رخت بستم چون نمی‌خواستم که درگیر این جریان بشوم. گمان می‌کردم زندگی در پناه هنر می‌تواند برای من هم ارزش بیافریند و هم دغدغه‌های مالی‌ام را رفع و رجوع کند. این شد که به عکاسی رو آوردم. اوایل که عکاسی می‌کردم به فکر فروش عکس‌هایم بودم. به فکر برپایی نمایشگاه و هزاران ایده‌ی دیگری که یک تازه وارد به دنیای هنر به ذهنش می‌رسد.

اما رفته رفته با مشخص شدن علاقه‌ام به دنیای مستند متوجه شدم باز هم، همان دام به شکل دیگری پهن است. عکاس یا هنرمند زمانی مطرح می‌شود و می‌تواند از حرفه‌اش کسب درآمد کند که رزومه‌ی پر و پیمانی داشته باشد، با برپایی نمایشگاه‌های متعدد و فروش آثار هنری‌اش. در اینجا هم او باید در جشنواره‌های داخلی و خارجی شرکت کند و مطابق سیاست‌های آنان پیش برود. باید در گالری‌ها نمایشگاه بگذارد و بر مبنای ارزش‌های نهادهای هنری، آثارش را تهیه کند تا از این طریق بتواند مطرح شود، اعتبار کسب کند و در نتیجه به درآمد برسد.

اینجا هم توجه مخاطب حرف اول را می‌زند. هنرمند به توصیه‌ی گالری‌دار! شکل آثار هنری خود را تغییر می‌دهد چرا که گالری‌دار می‌داند این فرم خریدار بیشتری دارد.

افرادی را دیده‌ام که حاضر نشدند وارد سیستم دلخواه جامعه‌ی هنری بشوند و به ناچار کنار رفته‌اند. نمایشگاه‌هایشان غلغله نیست و به طبع فروش چندانی هم ندارند. افرادی که دل به آرمان‌های دنیای هنری‌شان بسته‌اند و به زندگی متوسط خود رضایت داده‌اند.

بله شاید این تجربه‌ها و بهتر است بگویم شکست‌ها بود که مرا به سمت قلب سیستم مارکتینگ سوق داد. طراحی رابط کاربری را از این سو به عنوان شغل خود برگزیدم که دیگر نخواهم به فکر آرمان‌هایی بیش از آنچه که جامعه برای من تعیین می‌کند باشم. اما عجیب هم نیست که هنوز هم ارتقای سطح سلیقه‌ی بصری مخاطب برای من از توجه مخاطب باارزش تر بوده و گاهی با توسعه‌دهنده‌ها در این رابطه بحث می‌کنم.

بله، زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت که در دنیای معاصر ما بر تمام جهان گسترانده شده، دشوار است. برای من که شکل دیگری فکر میکنم و زندگی می‌کنم و رفتار می‌کنم دشوارتر! هرجا که می‌خواهی از آن فرار کنی باز به دامش می‌افتی، گویی گریزی از آن نیست.

پیش از بیست و هفت سالگی، مدام در پی موفقیت بودم. موفقیت و دیده شدن در جامعه. از کودکی رویایی که برای خودم می‌بافتم بدست آوردن جایزه نوبل بود. نه به دلیل مقاله‌ی مهمی که این جایزه را برای من به ارمغان بیاورد، بلکه به خاطر خودِ آن جایزه و اعتباری که برای من به همراه دارد.

بعدها دلم خواست نویسنده‌ی ممتازی بشوم و در جهان ادبیات و هنر بتازم و بدرخشم. منتقدی که نقد می‌کند و جدی گرفته می‌شود و یادداشت‌ها و کتاب‌هایش مدام چاپ می‌شود. اما اکنون همه این آرزوها به واقع رنگ باخته چون حاضر نیستم به بهای درخشیدن و دیده شدن از برخی باورهایم چشم‌پوشی کنم. نه که آدم والااندیشی باشم، نه. چه بسا که این گونه زیستن و اندیشیدن در دنیای معاصر ما احمقانه‌ترین شکل ممکن است!

من هم مانند بسیاری از استادانم در دنیای فیزیک و هنر که زمانی منتقدشان بودم که چرا حرکتی انجام نمی‌دهند و مقابل تصمیم‌های نادرست نمی‌ایستند، پذیرفتم زور بازوی غول مارکت از من و باورهای من بیشتر است و یا لااقل من توان مقاومت ندارم.

به همین دلیل است که از بیست و هفت سالگی به بعد به چیزهایی که می‌توانم بدست بیاورم و به مقصد نمی‌اندیشم بلکه فکر میکنم چگونه می‌خواهم زندگی کنم و چه نوع زندگی من را راضی می‌کند. بعد از بیست و هفت‌سالگی می‌خواهم تجربه کنم و اشتباه کنم.

شاید نقل قولی از رولان بارت حسن ختام مناسبی برای این دردودل باشد:

مسلما خواست نویسنده بودن ادعای داشتن یک موقعیت نیست، بلکه قصد زیستن است.

****

پی‌نوشت یک: تصویر ابتدایی قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول، هنرمند پاپ‌آرت است. هنر پاپ به معنای هنر مردمی یا هنر توده بود که در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی رواج پیدا کرد و اندی وارهول از پیشگامان این جنبش به شمار می‌رود. اندی وارهول زمانه‌اش را خوب درک کرده بود و در آن دوران که رسانه‌های جمعی به شدت فراگیر شده بودند، او با بازتولید پوسترهایی که مشابه عکس بودند، نوع تفکری که آن زمان جریان داشت و اثرگذار بود را در آثار هنری‌اش منعکس کرد.

پی‌نوشت دو: اگرچه که این یادداشت دردودلی بود که مدت‌ها به نوشتن آن فکر می‌کردم اما همچنان می‌توان درباره آن گفتگو کرد و من هم مشتاق شنیدن و اندیشیدن به نظرات و نوع دیدگاه شما به دنیای معاصر هستم.

 

 

سونتاگ شدن یا نشدن؟ مسأله این است!

سوزان سونتاگ- جان برجر- نقش اول
سوزان سونتاگ و امبرتو اکو در حال گوش دادن به سخنرانی رولان بارت

علاقه‌ی وافر من به سوزان سونتاگ را هر کسی می‌تواند با کمی صحبت درباره عکس و عکاسی دریابد. به همین دلیل برخی از دوستانم که مرا از مریدان و سینه‌سوختگان او می‌دانند، از همان ابتدا مرا با نام او در گروه دوستانه‌مان خطاب کردند. صادقانه بخواهم اعتراف کنم، نه تنها ناراحت نشدم بلکه قند هم در دلم آب شد وقتی اسم سونتاگ را در کنار نام خودم شنیدم.

اما چند وقت پیش سوالی ذهنم را درگیر کرد. اگرچه من تلاشم بر این است که ماهیت عکس و عکاسی را در دنیای معاصر بفهمم و بتوانم آن‌ها را تحلیل کنم و آنچه درمی‌یابم را برای دیگران بازگو کنم، و اگرچه که سوزان سونتاگ به عنوان کسی که دراین مسیر گام برداشته و مقاله‌های درخشانی منتشر کرده، به نوعی چراغ راهنمای من است، اما سوال اصلی اینجاست که چرا سوزان سونتاگ؟

ادامه مطلب “سونتاگ شدن یا نشدن؟ مسأله این است!”

به مناسبت روز نوشتن

نوشتن-نقش اول

چند وقت پیش داشتم فکر می‌کردم چرا روز نوشتن نداریم؟ روز قلم داریم اما روز نوشتن نداریم. روز نوشتن روزیست که همه‌ی آدمها نوشتن را در آن روز تجربه می‌کنند. روزی که چندین صفحه بنویسند. فقط همین بنویسند. قدرت نوشتن را نمی‌توان با خواندن جملاتی که می‌گویند نوشتن خوب است باور کرد. تا زمانی که ننویسیم چطور می‌توانیم قدرت نوشتن را درک کنیم؟

ادامه مطلب “به مناسبت روز نوشتن”

از ننوشتن تا بحران هویت!

هویت- امت گاوین- نقش اول
عکس از امت گاوین (Emmet Gowin)

مدت زیادیست که ننوشتم. بخشی از آن به دلیل شلوغی این روزهای من است. پاییز امسال برخلاف سال‌های قبل گذشت، آنچنان پرشتاب که فرصت بودن و حظ بردن از زیبایی‌هایش را پیدا نکردم. شاید به اندازه چند پیاده‌روی پاییزی توانستم از سفره‌ی طبیعت سهمی داشته باشم.

بخشی از ننوشتن هم دلیل‌های دیگری دارد. البته مسأله ننوشتن نیست که این مدت یادداشت‌های روزانه‌ام ترک نشدند. اما نوشتن در وبلاگ نتایج دیگری هم دارد که مهم‌ترینشان از نظر من به معرض گذاشتن افکارت در دید همگان است.

همیشه بر این عقیده بودم و هستم که یادداشت‌های ما آینه تمام و کمال ماست و ما ناخودآگاه توسط کلمات خودمان را به نمایش می‌گذاریم.

این روزها نوشتن افکارم و منتشر کردن آنها برایم از همیشه سخت‌تر شده. مدام به بهانه‌های مختلف نادیده‌ می‌گیرمش. ایده‌های زیادی در چنته دارم که می‌توانم بپرورانمشان و نوشته‌ی قابل تأملی از آنها دربیاورم، اما این کار را نمی‌کنم. آن قدر به تأخیر می‌اندازم که ایده عقیم می‌شود و وقتی هم به نوشتن رو می‌آورم چیزی به ذهنم نمی‌رسد.

بنابراین مشکل از کمیابی ایده‌ها نیست. مشکل از وقت و زمان هم نیست که جمله‌ی «وقت تمی‌کنم یا وقت ندارم» بیشتر بهانه‌ است تا دلیل.

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا نمی‌نویسم و منتشر نمی‌کنم؟ به نظر من نوشتن در وبلاگ همیشه نوعی جسارت می‌خواهد. همه وبلاگنویس‌ها از نظر من افراد جسوری هستند. چرا که حاضر شدند خودی که کامل نیست و پر از اشتباه است را آشکار کنند. ادامه مطلب “از ننوشتن تا بحران هویت!”

ملاک عکاس بودن چیست؟ به مناسبت روز جهانی عکاسی

دیدن- عکاسی- نقش اول

 

امروز روز جهانی عکاسی نام‌گذاری شده. ۱۹ آگوست ۱۸۳۹ لویی داگر فرایند عکاسی‌اش را در یک نشست ملی برای عموم شرح داد. آن زمان کسانی عکاس بودند که می توانستند با استفاده از یک روش سخت و پیچیده و زمان‌بر عکاسی کنند. آن هم عکس‌هایی کم و بیش تار، چون مدت زمان نوردهی بالا بود و سوژه‌ها نباید تکان می‌خوردند و این کار غیر ممکنی بود. اما امروزه به راحتی یک کلیک می‌توان تصویری را با دقت بالا ایجاد کرد.

حال در شرایط جدید آیا عکاس همان کسیست که دوربین دارد؟ ملاک عکاس بودن چیست؟ این سوال زمانی به ذهنم آمد که متوجه شدم کافه‌ها، رستوران‌ها و مراکز خرید به کسانی که دوربین عکاسی دارند به مناسبت روز جهانی عکاس تخفیف می‌دهند. یا عبارت‌هایی که در اینستاگرام رد و بدل می‌شود و می‌گویند نودونه درصد مردم عکاس هستند.

می‌دانم که جواب شما هم منفیست و می‌دانم که شما هم احتمالن بر این باور هستید که هر اسنپ‌شاتی عکس نیست. به هرحال دانستن سواد بصری، نکات زیبایی شناسی و غیره برای اینکه چنین عنوانی را به دست بیاوریم لازم است.

اما برای من ملاک عکاسی چیز دیگریست. درواقع از وقتی که نقل قول بالا را از دروتی لانگ خواندم عکاسی و دوربین برایم معنای دیگری پیدا کرد.

عکاس‌ها، شاید به تبع از نقاش‌ها، دنیا را جور دیگری می‌بینند. زمانی ویلیام هنری فاکس تالبوت زبان‌شناس و فیزیکدان بریتانیایی که عکاسی را به روشی مستقل با عنوان کالوتیپ اختراع کرده بود در کتابش با عنوان قلم طبیعت نوشت:

چشمان یک نقاش به آنجایی جلب می‌شود که مردم عادی چیز قابل توجهی نمی‌بینند. یک پرتو آفتاب روزمره یا سایه‌ای که بر راه وی افتاده است، چوب بلوطی خشکیده در گذر زمان یا یک سنگ پوشیده از خزه ممکن است سیلی از اندیشه‌ها، احساسات و تخیلات تصویری را در پی داشته باشد.

اگرچه دوربین از همان ابتدا ابزاری بود برای ثبت دقیق پدیده‌ها اما نگاه کردن از یک دریچه‌ی کوچک این امکان را برای عکاس پیش آورد که تنها بخشی از نمای روبه‌رویش را ببیند. همین باعث شد که او چشمانش را تربیت کند برای مشاهده‌ی تیزبینانه‌ی قطعه‌هایی از جهان که شاید دیگران در یک تصویر کلی آن را گم کنند و نبینند.

جمله‌ی مشهور دیگری می‌گوید:

دیدن برای یک عکاس در دو زمان اتفاق می‌افتد: زمانی که شاتر را فشار می‌دهد و زمانی که عکسش را چاپ می‌کند.

 بار دوم عکاس فرصت بیشتری برای دیدن دارد و به همین دلیل دیدن همراه با اندیشیدن می‌شود. و تفکر درباره تکه‌ای از زمان و مکان او را بر آن می‌دارد تا در فرصت‌های بعدی هوشمندانه‌تر و عمیق‌تر ببیند. همین می‌شود که در نهایت چشمان عکاس می‌تواند بدون دوربین هم ببیند. فعلی که حال به تماشای صرف محدود نمی‌شود بلکه با اندیشه، بینش و نگرش آمیخته است.

 

 

توانایی نه گفتن به خود

هزینه- نه گفتن- توانایی

 

ماه ها پیش در وبسایتم مطلبی نوشته بودم با عنوان «ما آدم‌های چند پتانسیلی». آن موقع از اینکه مدام به شاخه‌های مختلف می‌رفتم و یک‌جا بند نمی‌شدم، احساس خوبی نداشتم. تا آنکه ویدیویی از امیلی واپنیک را دیدم و فهمیدم که تنها من چنین نیستم. (+)

 همین شد که مطلبی نوشتم و سعی کردم راهکاری ارائه بدهم یا چنین سبک زندگی را معرفی کنم و آن را منحصر به فرد ندانم.

البته از یک سری واقعیت‌ها نمی‌شود چشم پوشی کرد و یکی از مهمترین آنها که در همان پست هم اشاره کردم، اصل تخصیص منابع است.

حالا ماه‌ها گذشته، آن پست جز پست‌های پربازدید این وبسایت شده و افراد مختلفی پای آن نظر گذاشتند. در این مدت، من به این موضوع خیلی فکر کردم و تجربه‌های متفاوتی داشتم و برای خودم بیشتر نوشتم و سعی کردم مساله را عمیق‌تر تحلیل کنم.

یادداشتی که در ادامه می‌خوانید تجربه‌ی من بعد از مدت‌هاست. بعد از خواندن کامنت طناز ،در پای همان پست، به صرافت افتادم که آن را مکتوب کنم. شاید بتواند مفید باشد.

تعریف چندپتانسیلی‌ها

فکر می‌کنم اکنون با امیلی واپنیک کمی اختلاف نظر دارم. به نظرم نمی‌توان گفت عده‌ای چندپتانسیلی هستند و باقی نه. همه‌ی آدم‌ها توانمندی‌ها و ظرفیت‌های متفاوتی دارند. برخی خودشان را می‌شناسند و دست به تجربه می‌زنند و برخی با توجیه مستعد نبودن، علاقه‌مندی‌ هایشان را کنار می‌گذارند.

در مورد گروه دوم فکر می‌کنم سهم استعداد و ژنتیک آن چنان نیست که بتواند مانع یادگیری شود.

اما از بین افرادی که به ظرفیت‌ها و توانایی‌هایشان اهمیت می‌دهند، گروهی هستند که میان اولویت‌بندی توانایی‌هایشان سردرگم هستند و گروهی دیگر که می‌دانند کدام توانمندی‌شان مرتبه‌ی بالاتری را دارد و درنتیجه به مهارت‌های مربوط به آن می‌پردازند.

من و افرادی شبیه من در دسته‌ی اول هستیم. البته این را هم بگویم که این تقسیم‌بندی بدون استناد و آمار مشخصیست و همان طور که در ابتدا هم گفتم از دیده‌ها و شنیده‌های من سرچشمه می‌گیرد.

حالا که ما خودمان را و توانایی‌ها و علاقه‌مندی‌هایمان را بیشتر شناختیم و معتقد هستیم که می توانیم سریع یاد بگیریم و درصد استعداد را در یادگیری‌مان کم اهمیت می‌دانیم باید چه کار کنیم؟ کدام سمت برویم؟

فکر می‌کنم اولین چیزی که هر انسانی در چنین وضعیتی با آن مواجه می‌شود محدودیت است. و حرفی درونی که با خود در این مواقع می‌زنیم و جرئت بلند گفتنش را نداریم، این است که باید نه بگوییم. گاهی به خواسته های درونی‌مان و گاهی به آرزوهای‌ دور و درازمان.

چگونه بتوانیم به خودمان نه بگوییم؟

نه گفتن یعنی من یک انتخابی را نمی کنم و هزینه‌اش را می‌پذیرم برای اینکه انتخاب دیگری داشته باشم. هزینه‌ای که من می‌پردازم از روی آگاهیست. یعنی می‌دانم که این انتخاب را نمی‌کنم و دلیلش چیست.

بنابراین اصل مهم انتخاب نکردن یا به تعبیری هزینه کردن است. هزینه کردن به دو صورت اتفاق می‌افتد:

یک : بنابر شرایط درونی و شخصیتی من

دو: بنابر شرایط بیرونی و آن چیزی که خارج از اراده‌ی من اتفاق می‌افتد.

هزینه‌ های درونی

گمان می‌کنم هزینه‌های درونی براساس ارزش های من و اولویت‌بندی آنهاست. چه چیزی برای من ارزشمند است؟ من چه کسی هستم؟ چه باورهایی دارم؟ چه چیزی برایم اهمیت دارد؟ شخصیت من چگونه شخصیتی است؟

وقتی من خودم را بشناسم، ارزش‌هایم را اولویت بندی کنم، می‌دانم یکی بر دیگری ارجحیت دارد. و البته اضافه کنم که ترتیب اولویت بندیِ ارزش‌های من در طول دوران زندگی‌ام ممکن است تغییر کند.

برای مثال شاید سه سال پیش کسب درآمد برای من جز اولویت‌های پایین بود. خیلی پایین. اما اکنون جایگاهش نسبت به باقی ارزش‌هایم بالاتر آمده و من برای کسب درآمد، بخشی از زندگیم را به آن اختصاص می‌دهم.

بنابراین بخشی از ۲۴ ساعت روزانه‌ی من به تلاش برای کسب درآمد و حرفه‌ای شدن در شغلی که انتخاب کردم می‌گذرد. به عبارت دیگر برای کسب درآمد بخشی از زمانم را هزینه کردم.

مثال دیگری بزنم. احتمالن خوانندگان همیشگی این وبسایت و کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که کیهان‌شناسی و به طور کلی پژوهش در فیزیک از علاقه‌های اصلی من بود. چیزی که به زور و اجبار واردش نشدم. و کنار گذاشتن این مسیر و چشم‌پوشی از علاقه‌ام هزینه‌ای بود که برای یک ارزش بالاتر پرداختم.

جدای از سیستم پرحاشیه‌‌ی دانشگاه که همه چیز به جز علم در آن اهمیت دارد، من در دوره کارشناسی ارشد از لحاظ شخصیتی آنقدر قوی نبودم که بتوانم با در برابر مشکلات ریز و درشتی که تمامی نداشت مقاومت کنم. روز به روز سرخورده‌تر می‌شدم و عزت نفسم کاهش پیدا می‌کرد. پایان‌نامه‌ای که نوشتم، به جز فصل آخر (امواج گرانشی)، باقی‌اش سرهم بندی بود. پژوهشی انجام داده بودم که دوست نداشتم.

به همین دلیل از دانشگاه بیرون آمدم. و خب بیرون از دانشگاه هم شما نمی‌توانید به راحتی یک کیهان‌شناس شوید. و پیمودن این مسیر سخت و طولانی به تنهایی و بدون راهنمایی‌های یک استاد امکان‌پذیر نیست.

البته چرخش من به سمت عکاسی و پژوهش در هنر (خاصه اکنون که در فضای وب فعالیت می‌کنم) چیزی از جنس همان علاقه است اما امیدوارتر هستم که این مسیر را بتوانم بدون آنکه به دانشگاه رفتن نیاز باشد طی کنم.

پس اولویت بندی ارزش‌های ما، شناخت شخصیت‌مان در برهه‌ای که هستیم، (قطعن برای توسعه فردی خود باید کوشش کنیم) بخشی از این نه گفتن‌ها را با دلیل و برهان مشخص می‌کند. به عبارت دیگر من می‌دانم که چرا این انتخاب را نکردم.

هزینه‌ های بیرونی

هزینه‌های بیرونی همه‌ی آن چیزیست که ما در تغییر دادنش نقشی نداریم، یا درصد تغییر آن توسط ما پایین است. برای مثال شرایط جامعه. شرایط خانواده. البته این که خانواده‌ی من یا جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم یا … چه قدر برای من مهم هستند هم به نوعی به ارزش‌گذاری من بستگی دارد.

برای من خانواده‌ام مهم است. همین شد که دو سال پیش از ماندن در تهران سر باز زدم. چون دیدم نمی توانستم پدر و مادرم را در آن شرایطی که داشتند تنها بگذارم. در حالی که در تهران هم کار داشتم و هم مکانی برای زندگی.

بنابراین اگر الان قم زندگی می‌کنم، می‌دانم که این انتخاب چرا انجام شده. بنابراین می‌دانم نه گفتن به زندگی در یک محیط دیگر که پیشرفت در آن سریعتر است هزینه‌ای بود که برای یک اولویت بالاتر پرداختم. و می‌دانم که نسبت به فردی که در آنجا زندگی می‌کند، با شرایط مشابه، آهنگ پیشرفت من کندتر است.

چند نکته‌ی مهم درباره‌ی هزینه‌ ها

اول:  ارزش‌گذاری‌های ما و شرایط بیرونی، ثابت نیستند، بلکه قابل تغییرند. نگاه ما، باورهای ما و اعتقادمان در طول مسیر زندگی تغییر می‌کند. شخصیت‌ ما پخته تر می‌شود. خودمان را بیشتر می‌شناسیم. و شرایط بیرونی هم قابل تغییرند. شرایط جامعه در دوران‌‌های مختلف فرق می‌کند. شاید من امروزه بتوانم نگاه خانواده‌ام را تغییر بدهم. همان طور که به سمت پژوهش در عکاسی متمایل شدم.

میزان تأثیرگذاری ما روی محیط اطرافمان در بازه‌های زمانی مختلف، متغیر است. گاهی مطلقن هیچ کاری از دست مان برنمی‌آید و گاهی اینطور نیست.

دوم: ممکن است شرایط بیرونی را به نفع ارزش‌های درونی‌مان تغییر بدهیم. گاهی آن ارزش‌های درونی برایمان آن قدر اهمیت دارد که با چنگ‌ و دندان ازش دفاع می‌کنیم.

اما اینجا هم باید حواسمان باشد به انرژی که می‌گذاریم، فرسودگی جسم و روح‌مان، و به کاهش عزت‌نفس‌مان هم توجه کنیم.

سوم: اهمیت دانستن هزینه‌ها و دلایلی که باعث می‌شود نه بگوییم و برخی انتخاب‌ها را کنار بگذاریم به ما کمک می‌کند:

ناله نکنیم. بلکه با دلایل محکم خودمان را اقناع کنیم.

کمتر حسرت بخوریم.

کمتر خودمان را سرزنش کنیم.

سردرگم نشویم.

به آن انتخاب هایی که برایمان مانده بهای بیشتری بدهیم.

محمد رضا شعبانعلی، معلم و دوست عزیزم، در مطلبی با عنوان «مروری بر سالی که گذشت»، آجرهای رنگی را در ستون‌هایی رسم کرده بود که هر کدام مختص یکی از اولویت‌های ما در زندگی هستند. ( آنها در ذهنم ماندگار شدند و البته نمی‌شود انکار کرد که یکی از دلایلش رنگی بودنشان بود:)‌ )

محمدرضا آنجا می‌گوید: «یادمان باشد اگر آجری به ستونی اضافه می‌کنیم، آن را از ستون دیگری برداشته‌ایم. آجر مجانی از آسمان نازل نمی‌شود و اگر بشود معمولاً سر می‌شکند، خانه نمی‌سازد»

همه‌ی حرف هم همان است. ما محدودیم، توسط زمان، منابع مالی، شرایط بیرونی، ارزش‌های خودمان، شخصیتی که داریم و …. درواقع این محدودیت است که به اولویت‌بندی انتخاب‌ها و هزینه دادن‌ها و ساختن خانه‌ی زندگی‌مان معنا می‌دهد.

بله، در زندگی جاهایی هست که باید کودک جستجوگر و کنجکاو و علاقه‌مند درونمان را آرام کنیم، با او حرف بزنیم و البته با قاطعیت بگوییم نه.

بعد از اولویت بندی و نه گفتن می‌توان به چیزهای دیگر فکر کرد. مثلن تلفیق ایده‌ها. که در آینده به آن می‌پردازم.

 

چرا کوه می‌روم؟

 

کوه - نقش اول

 

گفتم بعد از مدت ها که در زمینه عکس و عکاسی و هنر نوشتم، کمی هم از خودم بنویسم. این شد که پرسش دوستی را بهانه‌ای قرار دادم برای نوشتن یک یادداشت.

البته قبلن یادداشت کوتاهی در این مورد با عنوان «درس‌هایی که طبیعت به آدم می‌دهد» نوشته بودم. اما حالا که دوباره آن را خواندم به این نتیجه رسیدم که نگاهم کمی تغییر کرده است.

پیش ترها نامنظم کوه می‌رفتم. هر وقت فرصتش می‌شد. اما اکنون مدتی است که یک هفته در میان کوه می‌روم. هر هفته نمی‌روم چون طی کردن مسیر قم تهران از کوه‌پیمایی خسته‌کننده‌تر است. راستش را بخواهید ترجیحم این است که کوه‌های تهران را بروم. با آنکه قم شهریست که در آن متولد شدم و در آن زندگی کردم و زندگی می‌کنم اما احساس تعلق خاطری که به تهران دارم، نسبت به شهر خودم ندارم. تهران برایم آشناست، خانه است، با همه شلوغی‌ها و دود و دمش. هرچند ازش دور هستم.

بگذریم. راستی معمولن هم تنها کوه می‌روم. بیشتر به این دلیل که پایه‌ای برای کوه‌پیمایی ندارم. اما در مسیر دوست پیدا می‌کنم و بخشی از مسیر را با هم می‌رویم. هفتهٔ پیش بعد از مدت‌ها توچال رفتم. در مسیرم تصادفی به دختری برخوردم که قبلن در مسیر شیرپلا او را دیده بودم. با هم نیم‌ ساعتی مسیر خاکی را رفتیم و وقتی هر دویمان از این مسیرِ یکنواختِ کسل‌کننده خسته شدیم تصمیم گرفتیم به دل صخره ها بزنیم و از مسیر اصلی منحرف شویم.

خلاصه بعد از اینکه حسابی نفس‌مان درآمد جایی برای رفع خستگی نشستیم. از من پرسید چرا کوه می‌آیی؟ در منظره‌ای که بودیم تهران و ساختمان هایش کوچکتر بودند. نگاهی به آنها کردم و بدون لحظه‌ای درنگ گفتم: کوه رفتن برای من یعنی دور شدن. دور شدن از محیط، از مشکلات، از هر چیزی که من گنده‌اش می‌کنم. وقتی کوه می‌آیم و به ارتفاعی می‌رسم و نگاه می‌کنم به منظره روبه‌رویم که همه چیز چه قدر کوچک است به خودم می‌گویم نگاه کن، جور دیگری نگاه کن. مسائل زندگی‌هم همینقدر کوچک‌اند و قابل حل. اگر از آنها فاصله بگیری، میدان دیدت وسیع‌تر می‌شود، چیزهای بیشتری را می‌بینی و جزییات را کم‌اهمیت‌تر می‌انگاری. گاهی هست که ما فکر می کنیم همه چیز همین است که روبه‌روی ماست. همه دنیا محاصره می‌شود به جایی که ما در آن زندگی می‌کنیم. یادمان می‌رود که جهان بزرگتر است و برخی مسائل که ما رویش ذره‌بین می‌گذاریم و آنها را بزرگتر از حد و حدود خودش گمان می‌کنیم چندان هم بزرگ و لاینحل نیستند.

گفت ولی این حرف کمی شبیه ادعاست و عمل کردن به آن مشکل. گفتم قبول دارم. وقتی درگیر یک موضوع و مسئله‌ای هستی سخت است که بخواهی نوع نگاه و زاویه دیدت را از تِله به واید تغییر دهی. کوهپیمایی برای من یک جور یادآوریست تا سعی کنم دنیا را در مقیاس‌های متفاوتی ببینم. راستش من همیشه دلم خواسته واقعیت را همانطور ببینم که هست. اما فکر می‌کنم این کار غیر ممکن است.

البته که نمی‌توان از لذتی که بودن در طبیعت برای آدم به ارمغان می‌آورد گذشت. بدون شک  نفس نفس زدن، نفس عمیق کشیدن ، و بعد دمی آسودن در پهنهٔ طبیعت از لذت‌های بی‌نظیریست که هر بار محرکی برای کوه رفتنم بوده. چند وقت پیش درکه رفته بودم و کمی پایین‌تر از پناهگاه پلنگ‌چال کنار آبشاری روی زمین خوابیدم، روی خودِ زمین. چشمانم را بستم و به همهمه ها گوش دادم. تجربهٔ دلچسبی بود. گاه آدم فکر می‌کند بالاخره عادی میشود اما به نظرم اینطور نیست. بیشتر آدم‌هایی که این لذت را درک می‌کنند دیگر نمی‌توانند از آن دست بکشند. یک بار وقتی از شیرپلا به ایستگاه پنج آمدم، در مسیر بازگشت با تله‌کابین، کنارم آقایی نشسته بود که مشخص بود کوهنورد است. از بالا که به سمت پایین می‌آمدیم، منظره شهر پیدا بود و ساختمان‌ها هر لحظه تصاعدی بزرگتر می‌شدند. آقای کناری از این منظره عکس گرفت. نگاهش کردم و گفتم: دوباره داریم پرت میشیم تو دل شهر! نگاهی تأیید آمیز کرد و گفت: من اگر یک هفته نیام مریض میشم. گفتم: درک میکنم. کوه آدمها را معتاد می‌کند.

پیش‌تر فکر می‌کردم کوه برای من یک تفریح است. اما راستش را بخواهید حالا کوهپیمایی برایم فعالیتی شده شبیه نوشتن یا مطالعه یا عکس دیدن. اگر انجام ندهم احساس خوبی نسبت به خودم و زندگیم ندارم. به قول شاهین کلانتری فکر می‌کنم کپک زدم:)

پینوشت: دوستی می‌گفت در عکس اول شبیه فعال‌های محیط زیست شدی نه یک ورزشکار. خندیدم و گفتم راستش خودم بیشتر خوشحال می‌شوم شبیه اولی باشم.

 

کوه - نقش اول

 

کوه - نقش اول

 

 

 

دنیای جدید، دنیای واقعاً جدید!

دنیای جدید-نقش اول

 

یک: عکس بالا را نگاه کنید.

شاید چند سال پیش یک ادیتور حرفه‌ای که تسلط نسبی به فتوشاپ داشت پس از دو یا سه ساعت می‌توانست این عکس را به بهترین شکل ویرایش کند. اما من در زمانی کمتر از پانزده دقیقه عکس را ویرایش کردم:

 

دنیای جدید- نقش اول

 

نمی‌گویم روتوشی که من انجام دادم استاندارد است، نه اصلا استاندارد نیست اما حدس می‌زنم مورد قبول اکثریت باشد. درواقع کاری که در آتلیه‌ها انجام می‌دهند چیزی شبیه به همین کاریست که من کردم. (البته من ویرایش‌های آتلیه‌ای را عموماً قبول ندارم و به نظرم این ادیت بهتر است)

نرم ‌افزار portrait pro که من از آن استفاده کردم، اصلاً نرم‌افزار پیچیده‌ای نیست. و نیاز به تسلط ندارد. در واقع این عکس اولین تجربهٔ کار من با این نرم‌افزار است. من فقط اسلایدرها را جابجا کردم. همین. قطعا شما هم می‌توانید به راحتی عکس را بهتر از من ویرایش کنید.

ویژگی این نرم‌افزار و برتری‌اش نسبت به مدل‌های مشابه‌اش در بازار، توجه به جزییات و تکنیک‌های جزیی‌ است. برای مثال شما وقتی با این نرم‌افزار مژه‌ها را میک‌آپ می‌کنید می‌توانید نوع بافت را هم انتخاب کنید. این نرم‌افزار گزینه‌های فراوانی پیش روی شما می‌گذارد، به صورتی که گاهی باید در چهره زوم کنید تا متوجه تغییرات بشوید. اعتراف می‌کنم با آنکه چنین نرم‌افزارهایی را پیش‌ از این دیده بودم (Nic Collection ) اما باز هم شگفت‌زده شدم.

دو: یک سال پیش وقتی در کلاس فتوشاپ ساسان پناهی شرکت کرده بودم، ایشان در یکی از جلسات به همین موضوع اشاره کردند. در حوزه چاپ و گرافیک هم می‌توان دستگاه‌ها و نرم‌افزارهای مشابه را دید که تنها لازم است دستورالعمل‌اش را به یک نفر که متخصص نیست و از چاپ و گرافیک سردرنمی‌آورد بدهی و نتیجه‌ای رضایت‌بخش بگیری.

سه: می‌دانم حرفم خیلی تکراریست. می‌دانم بارها شنیده‌اید که در دنیای ما همه چیز دارد سریعتر پیش می‌رود و بدون آنکه نیاز به تخصص چندانی داشته باشی می‌توانی به راحتی کارهایی را انجام دهی که استادان و پیش‌کسوتان حرفه‌ای پیش از تو ساعت‌ها برای انجام دادنش وقت صرف می‌کردند. اپلیکیشن‌هایی هستند که در کمترین زمان ممکن بهترین گزینه‌ها را در اختیارت قرار می‌دهند و مهمتر از همه اینکه محیط کاربریشان جذاب، ساده و لذت‌بخش است. اما من هر بار که با چنین اتفاقاتی رودرو می‌شوم واقعاً حیرت می‌کنم. از پارامتر‌هایی مثل سرعت و زمان که دیگر با معادلات فیزیکی من قابل سنجش نیستند.

چهار: شاید اکنون می‌توانم نقاشان قرن هجدهم را درک کنم که چگونه به شگفت آمدند وقتی دریافتند یک دستگاه منظره‌یاب ماشینی می‌تواند کاری که آنها در چند روز مشغولش بودند را در ظرف چند ساعت دقیق‌تر از خودشان ثبت ‌کند. اعتراف می‌کنم که همچون آنان حس خوبی نسبت به تکنولوژی دنیای جدید ندارم. وقتی آدم فکر می‌کند که یک نرم‌افزار می‌تواند کاری که ساعت‌ها زمان می برد را در چند دقیقه فشرده کند، اگرچه جذاب است اما انگار دیگر خودش را فاعل نمی‌داند.

‌در آن زمانه برخی از نقاش‌ها فکر می‌کردند دوره‌شان سرآمده است و عکس جای طرح های نقاشی را می‌گیرد. به همین دلیل در مقابل آن موضع گرفتند و عکاسی را هنر نمی‌دانستند. معتقد بودند آن چیزی ارزشمند است که مستقیماً ساختهٔ دست بشر باشد نه ماشینی، اما بعدها ثابت شد که دست‌ساز بودن ارزش ایجاد نمی‌کند.

نقاشی همچنان پابرجا ماند و عکاسی هم آرام آرام پا گرفت. و چیزی که این میان عامل ماندگاری در دنیای مدرن شد، نه دست‌ساختهٔ او که ذهن خلاقش بود. به قول چخوف (و با اندکی تغییر) آن چیزی که ما را در قلمرو دنیای جدید صاحبخانه می‌کند و نه کارگر، خلق و آفرینش است.

 

در ستایش تازه‌کار بودن و تازه‌کار ماندن

 

تازه‌کار-یوریک-کریم-مسیحی

 

یادداشت زیر را یوریک کریم مسیحی به عنوان بیانه‌ای برای نمایشگاه «به یاد آقا ابراهیم عکاس باشی» نوشته است. این نمایشگاه مجموعه‌ای از اولین عکس‌های برخی عکاسان است که به کوشش حمید جانی‌پور جمع‌آوری شده‌اند.(+)

بینش و نگرش یوریک کریم مسیحی به عنوان یک منتقد عکس و نویسنده‌ای چیره‌دست، برایم ستایش‌برانگیز است. کتاب «درجهت عکس» او که مجموعه جُستارهایی دربارهٔ عکس‌هاست، مرا شگفت زده کرد. او دانش گسترده‌ای در زمینه‌ٔ ادبیات و هنر، به خصوص عکس و فیلم دارد و نگاه دقیق و موشکافانه و عمیق و پراحساسش نوشته‌هایش را خواندنی‌تر  و تأمل برانگیزتر می‌کنند.

زمانی که این یادداشت را در گالری دنا خواندم، فکر کردم خواندن کافی نیست، باید یک بار نوشته شود. این است که آن را کلمه به کلمه نوشتم و روی هر کلمه‌اش درنگ کردم. به نظرم این یادداشت جدا از آن که به عنوان یک بیانیه برای نمایشگاه مورد استفاده قرار بگیرد، هویتی مستقل دارد و خواننده‌اش را یاری می‌کند تا از زاویه‌ٔ دیگری به مسأله تازه‌کار بودن نگاه کند و بیاندیشد. این است که شما را هم به خواندن و تعمق در آن دعوت می‌کنم*

به یاد آقا ابراهیم خان عکاس باشی

تازه کاران را چه شد؟ هیچ کاری از وسط شروع نمی‌شود. هرکاری را آغازی باشد و آغازگری، آغازگرانی. اما اگر موضوع آغاز و سرآغاز امروز به کارمان نیاید، صرفاً تاریخ خواهد بود و بس. ما امروز به احترام و اعتبارِ ابراهیم خانِ عکاس باشی زیر سقف جهانی گرد آمده‌ایم که او در این سرزمین بنا نهاد. تا مگرم هریک‌ِمان، مخلوقِ جهانِ خود را، که عکس باشد،به چشمِ ساکنانِ بیرون از جزیره‌‌ی آفرینشِ خود آشکار کنیم؛ تا با این مخلوق با مردمان، با دیگر هنرمندان و هنرمندانِ عکاس، با آثار آفریده‌ی آنان، مکالمه کنیم. بگوییم، بشنوییم، چشم بگشاییم و بیناتر و شنواتر بشویم و بیاندیشیم، و از رهگذر این مکالمه‌ی فرهنگی با خالق و مخلوق، لذت ببریم، لذتِ کشف و آفرینش. لذتی که شاید آمیخته به درد باشد؛ دردِ شناختن رنج‌های بشر بر کره‌ی خاکی، و یا دردِ آگاهی یافتن، آگاهی که پالایشمان می‌کند و اعتلایمان می‌دهد.

جزیره‌ای که هنرمند بتنهایی در آن ساکن می‌شود، آسان یا با مشقت، تا که لهیب درونش را با آفرینش اثری آرام کند، تنها جزیره‌ی اقیانوسِ عالمِ هنر و آفرینش نیست مخاطب را نیز جزیره‌ای هست که او ساکن آن است و از آنجا به مکالمه با اثر هنری می‌ایستد. مکالمه‌ای که آغازی دارد، اما خوب است و لازم است که بی‌پایان باشد. مکالمه‌ای که گشودن دروازه‌ی اندیشیدن است و استقلال داشتن است و رواداری است و احترام به عقیده‌ی دیگران است. هنرمند اثرش را برای خودش برای دلش و احساسش، برای اندیشه‌اش خلق می‌کند و لازم، بلکه واجب است که به خود راست بگوید و با خود و به هر آنچه او را به هم آورده است وفادار باشد. اما آن‌گاه که از خصوصی بودنِ اثرش دل می‌کند و به چشم و دل دیگران می‌نمایاند دیگر کارش تمام است و باید خود را از اثرش کَنده کنَد و هم خود مستقل باشد و هم استقلال را برای اثرش محترم بشمارد.

سرآغاز‌ها را در یک کلام می‌توان عرصه‌ی بی‌تجربگی و نَیازمودگی دانست، لیکن گاه‌ و بی‌گاه، به سببی، کارِ تازه‌کاری خوب و پخته از تنور درمی‌آید، سببی که می‌تواند پختگی او در تنورهای دیگر باشد، تنورِ شیوه‌ی زندگی کردن، خواندن اندیشیدن، و صاحب سلیقه شدن، یا که شاید صاحبِ قوه‌ی خلاقیتی در سرشتِ خود باشد که آن را قریحه و گاه نبوغ خوانند.

تازه‌کاری که پا به گنگ‌راهِ تار و بی‌مرزی به نام هنر می‌گذارد در چه سودایی است؟ این پرسش جوابی روشن و یکه ندارد. پاسخ‌های فرضی و احتمالی چندانند که احصا نتوان کرد: شهرت، ثروت، محبوبیت… اما همه‌ی آنانی که دوربین به دست گرفتند و عکاسی را آغاز کردندکدامشان مگر با هدفِ عکاسی بزرگ شدن دوربین برداشتند؟ با کدام پختگیِ فکری و تجربه؟ کدام بستر و اقتضا؟ یکی عکاس شد چون هدیه‌ی تولدش دوربین لوبیتل یا زِنیتی بود (در سال‌های دور نام‌ها این بود. امروز نام‌های دیگری جولان می‌دهند و دوران‌سازند)هدیه‌ی عموی کوچکش و یا خاله‌ی آمده از سفرش. یکی عکاس شد چون باید از مراسم شیرینی خورانِ خواهر بزرگش عکس می‌گرفت…هرچه هست نوپای نازُک تَنی که قدم در راه سنگلاخ و بادوَزِ هنر نهاده از جنونی قابل چشم‌پوشی نه در رنج، که در لذتی جنون‌آمیز است و اگر بتواند که بر چشم پوشی چشم بپوشد و از پیچِ تندِ عافیت‌جویی بسلامت بگذرد آن‌گاه پهن‌راهی خواهد دید که رفتن دارد! رفتنی که کمتر رفته‌ای سر به سلامت بُرده است! آن که پای در این راه بگذارد دیگر نمی‌تواند که راهِ عافیت و سلامت را بازیابد. اگر می‌توانست از همان پیچِ تند بازگشته بود.

تازه‌کار یاغی‌ است. اگر نیست، همچون کهنه‌کارانی که به آنان خواهد رسید محافظه‌کار است. یاغی‌گری در سرشت تازه‌کاری است. چرا که تازه‌کار شناختی از خطرِ در راه ندارد. از این رو نو می‌آورد و نو می‌آفریند. شاید که شکست بخورد و نتیجه‌ی کارش نظرگیر نباشد، اما در هر حال او پیروز است. پیروزی او در نوجویی است و نترسیدن و بی‌کله‌گی؛ در وفاداری به خود، به نظر خود، منش فکریِ خود، احساسِ خود. او هنوز آن اندازه باسواد نشده که «دیگری» لَکان را بشناسد و برای او عکس بگیرد و برایش تَره خورد کند. برای همین است که باعث غبطه‌ی قدیمی‌ها می‌شود. تازه‌کاری «هنرمند» است که شجاعتش و بی‌اعتنایی‌اش به مقبولِ دیگران بودن، و بصرفه بودن و دیگر صورت‌های محافظه‌کاری و جزم‌اندیشی را حفظ کند.

از سویی دیگر، آنچه تا دیروز نو بود امروز کهنه به شمار می‌آید، و تازه‌ی امروز را فردا منسوخ خواهند انگاشت. پس، تازه‌کار را شایسته و بایسته است که سویه‌ی شجاعت و نوجویی و سنت‌شکنی‌اش را محفوظ بدارد تا که با تجربه و پختگی و کارکشتگی باز بتواند که جوینده باشد، حتی اگر یابنده نباشد. از این رو جوشش درونش همواره مجالِ بیرون جهیدن را خواهد داشت و احتیاط و آهستگیْ درپوش و سرپوشی برای این جوشش نخواهد بود، و به درجا زدن و محافظه‌کاری و مصلحت‌اندیشی و آب‌ باریکه‌ای بودن نخواهد اندیشید. پس ای تازه‌کار! ای کهنه‌کار! تازه‌کار بمان!

یوریک کریم مسیحی

 

* رسم‌الخط مؤلف در این نوشته رعایت شده است.