برچسب: نامه به عکس‌ها

نامه‌ای برای عزیزی در کرمانشاه

 

تو آنجا ایستاده‌ای و من کنجی خزیده‌ام.

تو در بحبوحهٔ صداها و آژیرها و لابلای آوارها بهت‌ زده‌ای و من در سکوت رو به‌ روی لپ‌تاپ خشکم زده است.

تو آن‌جا با انگشتان دست یکی یکی تعداد عزیزانی که از دست داده‌ای را می‌شمری و من اینجا سایت خبری را هر چند دقیقه یک‌بار رِفْرش می‌کنم.

تو آنجا غم و درد را با بند بند وجودت حس می‌کنی و من اینجا سعی دارم با دیدن تصاویر آن را درک کنم!

اما عزیزِ جانم

فاصلهٔ جغرافیایی ما چند صد کیلومتر است و فاصلهٔ دردهای ما؟؟ چه قدر؟؟؟

شاید هم آن قدر که فکر می‌کنم دور نباشد. من بسیار غمگینم و نمی‌دانم این غم را چگونه تسکین دهم. راهی به جز نوشتنِ نامه‌ای برای تو که نمیدانم که هستی به ذهنم نمی‌رسد. نامه‌ها همیشه واقعی‌اند. نه از جنسِ شعار اند و نه از جنسِ متون ادبی. نامه‌ها حالِ واقعیِ آدمها در آن لحظه و مکان‌اند.

برایت نامه‌ای می‌نویسم با آن که میدانم شاید هیچ گاه به دستت نرسد.

برایت می‌نویسم از رنجی که می‌برم، رنجی که به خاطر نتوانستن و کاری برنیامدن برای هم‌نوعم گریبانم را می‌گیرد. تو لابلای کوهی از آوار و من اینجا هر دو بهت زده و دلْخسته.

تمام دیشب را کابوس دیدم و تمام روز به این فکر می‌کردم که چه اندازه در برابر طبیعت ضعیف هستیم. در برابر طبیعتی که خودِ ما هم جزئی از آن هستیم. و نمی‌توان چرایی آورد و نمی‌توان گله‌ای کرد و عصبانی بودن امری بیهوده است.

عزیزِ جان

این اتفاق هم مانند هزاران اتفاق طبیعی دیگر که از ابتدای جهان رخ داده، میگذرد. اما برای تو نمی‌گذرد. تکه‌ای از روحت لابلای همین آوار می‌ماند. لابلای همین خاک.

به ظاهر زندگی ادامه دارد. من و تو صبحی دیگر را خواهیم دید و تو به ساختن خانه و سرپناهی محکم‌تر از قبل مشغول خواهی‌شد. باز هم در پیِ آب و نانی خواهی بود. بازهم نگرانِ فرزندان و عزیزانی که برایت بازمانده‌اند خواهی شد.

بله، زندگی ادامه دارد و اعتراف می‌کنم اکنون در شک و تردیدم که بابتِ ادامه داشتنش خوشحال باشم یا متأسف و اندوهگین. گاهی برخی باورها در چنین شرایطی رنگ می‌بازند.

پری.

بیست و دو آبان نودوشش

نامه به عکس‌ها: زندگی در پوسته‌ی رویاها

 

 

چه خوابی می‌بینی؟ خواب یک کیسه پول؟ یا رویای عروسی فرزندت یا شاید هم خریدن سیسمونی برای نوه دختری ات، همان دختری که از همه فرزندانت بیشتر دوستش داری و حالا کمتر از فرزندان دیگر باید برایش خرج کنی. چون پولت نمی‌رسد. چون هرچه قدر کار می‌کنی و هرچه قدر می‌دوی باز هم هشتت گرو نُهت است. لابد همین است دیگر. همین است که ترجیح دادی بخوابی و بعضی چیزها را در رویا ببینی. دغدغه آدمهایی شبیه تو که از صبحِ خروس‌خوان تا بوقِ سگ در خیابان هستند و گاهی یک چرت بعدازظهری هم می‌زنند همین‌هاست لابد. این از همان چین و چروک‌های صورتت هم واضح است. همان چین‌ها که من برجسته‌تر کردم تا مردم آن‌ها را بهتر ببینند. تا دقیق‌تر بشوند در چهره‌ات و فکر کنند که الان چه خوابی می‌بینی!

شاید هم هیچ کدام از این‌ها نباشد. شاید هم خواب می‌بینی که چرخ دستی نداری و اصلا شکل دیگری هستی. جای دیگری. با دغدغه‌های دیگری.

مهم است که چه خوابی می‌بینی؟ بله مهم است. رویاها چیزهایی هستند که ما دست کم می‌گیریمشان و همین است که هر چه می‌دویم به جایی نمی‌رسیم. چون راه را گم کرده‌ایم. چون رویاهایمان را فراموش کرده‌ایم. چون از بس رفتیم و قدمان نرسید ترجیح دادیم همه چیز را در رویا ببینیم. البته به گمانم این برای همه صدق نمی‌کند. می‌دانی فکر می‌کنم دیگرانی هم هستند که رویا دزد هستند. رویاهای آدم‌ها را می‌دزدند. گاهی با زور و گاهی هم با زیرکیِ تمام. می‌آیند به تو می‌گویند می‌گویند بدبخت! ضعیف! ارزش انسانی‌ات را دست کم می‌گیرند. می‌فهمی از چه حرف می‌زنم؟ از همان رویا دزدانی که در ابتدا دایه دلسوزتر از مادر هستند و ادعای کمک و همدردی دارند، همان‌هایی که وقتی برای بار اول می‌بینیشان مهربانی و دلسوزی چهره‌شان را باور می‌کنی و فکر می‌کنی آن‌ها فرشتگانی‌هستند که از آسمان برایت فرستاده شدند.

بعد که خوب این باور در وجودت ریشه دواند، آرام آرام با همان چهره ساختگی، رویاهایت را یکی یکی از تو می‌گیرند. راه ترس را نشانت می‌دهند و می‌گویند باید از این راه بروی. این راه اگرچه تو را به آن رویایی که در ذهن داری نمی‌رساند اما مطمئن‌تر است. و بعد هزاران هزار آدمی که به  همین روش گوسفند وار به این راه هدایت کرده‌اند، همان‌هایی که شبیه امروز تو هستند و از رویا برایشان تنها پوسته‌ای توخالی در ذهن و خواب و خیال باقی مانده‌ است، را نشانت می‌دهند و می‌گویند ببین همه همین شکلی‌اند. اگر رویا ندارند اما سالم‌اند. زن و فرزند و خانواده دارند، خطر نمی‌کنند.

راه‌های دیگری هم هست اما خطرناک است قدرت میطلبد، اگر ضعیف باشی که هستی دوام نمی‌آوری. از بین می‌روی. نگاه کن ببین از همه آدمهایی که آن راه را برگزیده‌اند چند نفرشان زنده‌اند؟ آن راه خطرناک است، ترسناک است. اگر در آن‌راه بروی نمی‌دانی قدم بعدی چیست. نمی‌توانی بدانی. آن‌جا همه چیز مبهم است. تاریک است. آن‌هایی که رفتند احمق‌ها و دیوانه‌هایی بیش نیستند. احتیاط شرط عقل است! حال از کدام سمت می‌خواهی بروی؟ هان! و تو خیال می‌کنی قدرت انتخاب داری؟ تو خیال می‌کنی آزاد هستی غافل از اینکه قلاده‌ای از پیش تعیین شده به گردنت بسته شده. بله تو راه اول را انتخاب می‌کنی. همان که همه انتخاب کرده‌اند. همان که بهایش از دست دادن رویاهایت است. تو بلیط ورود به آن راه را به قیمت گرانی می‌پردازی و در آن قدم می‌گذاری. هر قدمی که برمی‌داری می‌دانی بعدش چه خواهد شد. کار می‌کنی، ازدواج می‌کنی، فرزند می‌آوری، فرزندات بزرگ می‌شوند و تنها راه را می‌روی و نمی‌دانی چرا می‌روی. فقط می‌دانی باید جانب احتیاط را رعایت کرد باید قدم برداشت و برداشت و مسیر را طی کرد. دیگرانی هم که در این مسیر هستند تشویقت می‌کنند. به بیشتر دویدن. به رفتن بدون اینکه بدانی برای چه چیزی.

بعد روزی می‌رسد، البته این روز برای همه می‌رسد، که وسط کار یا خوش و احوال با خانواده‌ات یا خندیدن با رفقایت یا به آغوش کشیدن فرزندت و یا حتی در تنهایی از خودت می‌پرسی همین؟ همه‌اش‌همین بود؟ فکر می‌کنی که رویاهایت را به یاد بیاوری اما دیگر نیستند. نیستند و فقط به وقت خواب می‌توانی آن‌ها را ببینی. حالا تو یک بدبختِ ضعیف هستی که رویاهایت ربوده شده. حالا دیگر چاره‌ای نیست. حتی‌ وقتی می‌فهمی که خیلی دیر شده و توان برگشت هم نداری. جرئت و شجاعت برگشت هم نداری. به تعبیرت چیزی تا خط پایان نمانده و اگر برگردی باز هم به رویاهایت نمی‌رسی. و همین تو را قانع می‌کند که روی چرخ دستی خود بخوابی و خواب و خیالشان را ببینی. به همین راضی می‌شوی.

و من آن لحظه از تو عکس می‌گیرم و بعد به خودم می‌گویم کاش برمی‌گشتی. کاش به خواب و خیال اکتفا نمی‌کردی و بعد با خودم می‌گفتم در مسیرِ رویا مردن، حتی‌اگر به آن نرسی، بهتر از تن دادن به زندگی در پوسته‌ی خواب و خیال رویاهاست.

 

پینوشت: در ابتدا خواستم چیز دیگری بنویسم، اما به گونه‌ای دیگر پیش رفت!

 

نامه به عکس‌ها: نگاه بی‌آلایش کودکی

 

پیش‌نوشت: از علاقه من به نامه‌نگاری خبر دارید. دوست دارم گاهی برای آدمهایی که در عکس‌ها هستند، نامه بنویسم.

چشمانت آنقدر جذاب و گیراست که در همان وهله‌ی اول توجهم را تمام و کمال به خودش جلب می‌کند. نگاهت را می‌کاوم. و بعد صورتت را. سیاهی پوستت چرک‌ها و کثیفی‌ها را پنهان کرده و نمی‌دانم از این بابت خوشحال هستی یا نه. البته کوچکتر از آن هستی که چنین چیزی برایت مهم باشد. تو کودکی و در لحظه‌های خوش کودکی با فراغ بال و خیالی آسوده سیر می‌کنی. هنوز نگران نیستی و ذهنت انباشته از چه کنم چه کنم‌های آدم بزرگ‌ها نشده است. برایت مهم نیست آنکه سوارش شدی، ماشین نیست بلکه تکه پاره‌ای پلاستیکی از یک گالن نارنجی رنگ نفتیست. همین که پارچه‌ای را به آن وصل کنند و تو را روی آن بکشند، ذوق می کنی و از ته دل می‌خندی. کاش آن عکاس که احتمالاً لنز بزرگش شگفت‌زده‌ات کرده است،  عکس‌ خنده هایت را هم ثبت می‌کرد. اصلا فیلم می‌گرفت. با دوربین روی دست و تو بای بای می‌کردی و روی سنگلاخ‌ها تکان تکان می‌خوردی و صدای خنده‌ات بالاتر می‌رفت و ما از دیدن خنده‌ات ریسه می‌رفتیم و کاش اصلا کنارت بودم تا به آغوشت می‌کشیدم و غرق بوسه‌ات می کردم. دست به موهای فرفری‌ات می‌کشیدم و در آغوشم می‌فشردمت. و تو خسته می‌شدی و دست‌هایت را به بالا می‌آوردی تا از آغوشم رها شوی. نمی‌دانم این عکس مربوط به چه سالی است و تو اکنون در کجای دنیا هستی و چند سالت است. تو مرا نمی‌شناسی و هیچ وقت نخواهی دانست که من دختری هستم ایرانی که در گوشه ای از دنیا به زبان فارسی برایت نامه‌ای نوشتم. این نامه را هرگز نخواهی خواند پسرک. اگر در چند دهه قبل زندگی می‌کردیم، شاید هیچ وقت من هم نمی‌توانستم عکسی که عکاس از تو ثبت کرده را ببینم. اما امروزه به مدد اینترنت و فضای مجازی که تو با آن سن کوچکت هیچ از این‌ها سردرنمیاری می‌توانم این نگاه مملو از تعجبت را ببینم. می‌توانم برایت نامه بنویسم. اما دنیای ما هنوز آن قدر کوچک نشده که تو در بزرگسالی این نامه را بخوانی. بااین‌حال چنین مسائلی سبب نمی‌شود که من برایت ننویسم پسرک، برایت ننویسم که دوستت دارم، که چه اندازه نگاه بی‌آلایش کودکی‌ات را دوست دارم پسرک.

پینوشت: عکاس را نمی‌شناسم. این عکس از آن دسته عکس‌های گمشده است.