تو آنجا ایستادهای و من کنجی خزیدهام.
تو در بحبوحهٔ صداها و آژیرها و لابلای آوارها بهت زدهای و من در سکوت رو به روی لپتاپ خشکم زده است.
تو آنجا با انگشتان دست یکی یکی تعداد عزیزانی که از دست دادهای را میشمری و من اینجا سایت خبری را هر چند دقیقه یکبار رِفْرش میکنم.
تو آنجا غم و درد را با بند بند وجودت حس میکنی و من اینجا سعی دارم با دیدن تصاویر آن را درک کنم!
اما عزیزِ جانم
فاصلهٔ جغرافیایی ما چند صد کیلومتر است و فاصلهٔ دردهای ما؟؟ چه قدر؟؟؟
شاید هم آن قدر که فکر میکنم دور نباشد. من بسیار غمگینم و نمیدانم این غم را چگونه تسکین دهم. راهی به جز نوشتنِ نامهای برای تو که نمیدانم که هستی به ذهنم نمیرسد. نامهها همیشه واقعیاند. نه از جنسِ شعار اند و نه از جنسِ متون ادبی. نامهها حالِ واقعیِ آدمها در آن لحظه و مکاناند.
برایت نامهای مینویسم با آن که میدانم شاید هیچ گاه به دستت نرسد.
برایت مینویسم از رنجی که میبرم، رنجی که به خاطر نتوانستن و کاری برنیامدن برای همنوعم گریبانم را میگیرد. تو لابلای کوهی از آوار و من اینجا هر دو بهت زده و دلْخسته.
تمام دیشب را کابوس دیدم و تمام روز به این فکر میکردم که چه اندازه در برابر طبیعت ضعیف هستیم. در برابر طبیعتی که خودِ ما هم جزئی از آن هستیم. و نمیتوان چرایی آورد و نمیتوان گلهای کرد و عصبانی بودن امری بیهوده است.
عزیزِ جان
این اتفاق هم مانند هزاران اتفاق طبیعی دیگر که از ابتدای جهان رخ داده، میگذرد. اما برای تو نمیگذرد. تکهای از روحت لابلای همین آوار میماند. لابلای همین خاک.
به ظاهر زندگی ادامه دارد. من و تو صبحی دیگر را خواهیم دید و تو به ساختن خانه و سرپناهی محکمتر از قبل مشغول خواهیشد. باز هم در پیِ آب و نانی خواهی بود. بازهم نگرانِ فرزندان و عزیزانی که برایت بازماندهاند خواهی شد.
بله، زندگی ادامه دارد و اعتراف میکنم اکنون در شک و تردیدم که بابتِ ادامه داشتنش خوشحال باشم یا متأسف و اندوهگین. گاهی برخی باورها در چنین شرایطی رنگ میبازند.
پری.
بیست و دو آبان نودوشش