برچسب: مدل ذهنی

پرکتیشنر بودن، یک نگاه جدید

Another way- Kiarostami

گفتگوی سازنده و تعامل موثر یکی از مهمترین دغدغه‌های زندگی من هست و خواهد بود. از آن زمانی که خودم را شناختم این مساله در ذهنم چرخ می‌خورد. می‌دانستم بسیاری از موقعیت‌هایی که می‌شد بدرخشم، دوست داشته شوم و یا دستاورد مالی یا شغلی داشته باشم را به این دلیل از دست دادم که نتواستم تعامل خوبی ایجاد کنم. تعامل مثل همان هوایی بود که نفس می‌کشیدم.

همین هم شد که وقتی در پادکست انسو درباره عنوان پرکتیشنر شنیدم تصمیم گرفتم در این کلاس که امیر مهرانی مدرسش بود و به همت بچه‌های رهنما کالج برگزار می‌شد ثبت‌نام کنم. 

ادامه مطلب “پرکتیشنر بودن، یک نگاه جدید”

دید عکاسانه در زندگی چگونه معنا پیدا می‌کند؟

 

Alan Schaller-firstrole.ir

 

وقتی این عکس از Alan Schaller را برای اولین بار دیدم، در همان چند ثانیه اول نگاهم با آن به طرز عجیبی گره خورد. برایم بسیار پرسش برانگیز و جالب توجه بود که چطور عکاس توانسته این صحنه را ببیند؟ آیا عکس را ابتدا افقی گرفته و بعد زمان ویرایش تصمیم گرفته قاب را بچرخاند یا نه، در همان لحظه‌ٔ عکاسی، صحنه را اینگونه دیده است یا اصلاً چنین صحنه‌ای را در ذهنش ساخته و پرداخته است؟

به نظر می‌رسد عکس دارای چیدمان است و صحنه پردازی شده است. به این معنی که عکس لحظه‌ای نیست. به همین دلیل فکر می‌کنم چنین قابی در ابتدا در ذهن عکاس شکل گرفته است.

شخصاً به عنوان یک تعریف عکاس را کسی می‌دانم که توانایی و مهارت دیدن را داراست. وقتی یک عکاس وارد صحنه‌ای می‌شود، از زاویه‌ای به موضوعات نگاه می‌کند که دیگران کمتر به آن می‌پردازند. او توانایی دیدن جزییات، تقارن‌ها و تناسب‌ها را دارد و می‌تواند آن‌ها را به شیوه‌ای هنرمندانه در یک قاب به کار ببرد. او می‌تواند افکار، عقاید و دغدغه‌های ذهنی‌اش را در سوژ‌ه ها، رنگ‌ها، خطوط و سایر المان های هنری پنهان کند.

به همین دلیل است گاهی که با یک عکس بی‌نظیر از صحنه‌ای که خودمان هم در آن حضور داشته‌ایم روبرو می‌شویم، شگفت زده می‌شویم. عکاس چگونه توانسته صحنه را این گونه ببیند؟ تعجب می‌کنیم که چطور ما ندیدیم؟ پنداری ما در آن مکان حضور نداشتیم یا ممکن است که افسوس بخوریم که چرا بیشتر دقت نکردیم. حالا انگار مفاهیم و معانی متفاوتی هم بوده که از چشم ما دورمانده و ما بیشتر به عکس می‌نگریم و بیشتر می‌کاویم.

برای مثال اگر بخواهیم در مورد همین عکس صحبت کنیم، ما ساحل دریا را این گونه نمی‌بینیم. حتی در فیلم‌ها هم دریا همیشه افقی بوده، اگر کسی هم آفتاب می‌گرفته یا اگر جنازه‌ای به ساحل آورده می‌شده، همیشه افقی بوده است. در نهایت که خیلی بخواهیم به دریا و زیبایی‌هایش دقت کنیم، با گوش‌ماهی‌های کنار ساحل بازی می‌کنیم و به وقت غروب رنگ‌های تند و آتشین را ثبت می‌کنیم.. اما در اینجا عکاس با تغییر قاب جاذبه را به عکس‌ اضافه کرده است. آدم حدس می‌زند زن و مرد درون عکس مأیوسانه می‌خواهند تسلیم جاذبهٔ دریا شوند. و یا شاید هم برعکس. زن و مرد با تمام توان خود به زمین چسبیدند تا دریا آن‌ها را نبلعد. دو مفهوم متضاد که در یک عکس در هم تنیده شده‌اند.

****

این چند روز درگیر موضوعی در ذهنم بودم که با تعریفی که از یک عکاس ذکر کردم بی‌ارتباط نیست. معمولاً ما آدم‌ها وقتی با یک مشکل روبرو می‌شویم، راه حل های مشابهی داریم. راه حل‌هایی که به دو یا سه گزینه بیشتر محدود نمی‌شوند. و معمولاً در بیشتر اوقات این گزینه‌ها ناکارآمد هستند. در جست‌و‌جوی گزینه‌های بیشتر هستیم اما چیزی نمی‌یابیم.

فکر می‌کنم بیشتر اوقات گزینه‌ هست و ما نمی‌بینیم. حالا یا مسأله را درست تعریف نکردیم یا شرایط را درست نسنجیدیم یا در زندان ذهنی‌مان محصور شدیم و مدت زیادی است که مرزهای آن را توسعه ندادیم. برای خود من به شخصه در بیشتر موارد ثابت شده وقتی که با خودم می‌گویم هیچ راه دیگری نیست و یا اینکه همه را امتحان کردم یا هرکدام از راه‌ها یک مشکل درون خودش دارد، قطعاً راه دیگری هست و به چشم من نیامده است.

این است که خیلی وقت‌ها که خودمان را در یک دایره محدود می‌دانیم، درواقع این دایره ذهنی ماست که محدود شده نه واقعیتی که بیرون در جریان است. بنابراین فکر می‌کنم مهارت حل مسأله ارتباط زیادی با دیدن دارد. چه آن زمانی که با مشکل مواجه می‌شویم بتوانیم آن را دقیق تعریف کنیم و چه زمانی که در جست‌وجوی‌ راه حل‌ها هستیم و سعی کنیم از میان انبوه مسائلی که در هم تنیده شده‌اند و به شکل کلاف آشفته‌ای درآمدند راه مناسبی را تشخیص دهیم. البته شاید ایده‌آل گونه به نظر برسد اما فکر می کنم، اگر در نهایت نتوانیم به یک راه حل خارق‌العاده دست پیدا کنیم می‌توانیم در تلاش برای یادگیری این مدل ذهنی باشیم.

دید عکاسانه که یک عکاس به مرور و با صبر و پشتکار می تواند به آن دست پیدا کند، همان چیزی است که در زندگی روزمره به هنگام روبرویی با مشکلات باید کسب کنیم. توانایی دیدن اولین اصل خلاقیت است. و ما در هر جایگاهی که باشیم نیازمند آن خواهیم بود.

****

به یاد آقای راسل کرو با آن بازی هنرمندانه‌اش در نقش جان نَش در فیلم ذهن زیبا (Beautiful Mind)، که مسحور حرکت کبوترها روی چمن میشد یا صحنه‌هایی که غرق در محاسباتش روی پنجره کتابخانه بود و مدام مردمک چشمش روی اعداد می‌دوید و در ذهن‌اش راه حل می‌جست.

 

در حاشیه درس مدل ذهنی: در ستایش وبلاگ‌نویسی

درباره وبلاگ نویسی و اهمیت آن چند مطلب نوشته بودم. (+ + + +)

در وبلاگ قبلی اشاره کرده بودم که وبلاگ‌نویسی آینه ایست برای خود را دیدن.(+) من فکر می‌کنم بیش از آنکه دیگران در نوشته‌های منتشر شده‌مان مدل ذهنی ما را پیدا کنند، ما خودمان را در نوشته‌هایمان بیشتر می‌شناسیم.

در این زمینه تعبیر آینه دقیقا گویای مطلب است. ما وقتی خودمان را مقابل آینه می‌گذاریم، جزییات چهره و بدن خودمان را بهتر از دیگران و سریعتر از آنها کشف می‌کنیم.

مثال تازه و داغی که می‌توانم بزنم نوشتن کتاب زندگیست که به تازگی آن را شروع کردم. اکنون چیزهای جدیدی را در آن می‌یابم که قبل از نوشتن آن به صورتی کاملا طبیعی در ذهنم جلوه می‌نمود. این روزها که درگیر پروژه مدل ذهنی هستم و هنوز آن را انجام ندادم این دریافت‌ها واقعا موثرند.

به نظر من اتفاقات بزرگی ممکن است در دنیای ما روی بدهد. اتفاقاتی که به ظاهر و حتی به تعبیر دیگران دنیای ما را دگرگون کرده باشد. اما رخ دادن رویدادهای بزرگ دلیل بر ایجاد یک تغییر شگرف در مدل ذهنی ما نمی‌شود. 

به گمانم شناخت مدل ذهنی خودمان یک سکه دو رویه است. یک طرفش لذتِ کشف را دارد و طرف دیگر دردِ فهم را. وقتی آدم اساس بسیاری از تصمیم گیری‌ها و انتخاب‌هایش را درک می کند، آن لحظه‌ای که می‌فهمد و تکه ای از دنیای ناشناخته خودش می‌درخشد، پنداری مرحله‌ای از بازی زندگی را به پایان رسانده باشد و الماس درخشانی از وجودش را به خودش هدیه داده باشند.

حالا الماسی در دست دارد، اگرچه که بدست‌آوردن این الماس حس خوشایندی را در پی دارد اما اکنون این وظیفه را در فرد ایجاد می‌کند که بازی زندگی‌اش را این بار هوشمندانه‌تر ادامه دهد….

طعمِ تلخِ تغییر

یک جایی هست در فیلم peaceful warrior که آقای دَن میلمن پس از همه تلاش ها و جان کندن ها برای تغییر خودش، روبروی استادش می‌ایستد و می‌گوید فکر می کردم می‌توانم بی خیال دَن میلمن قبلی بشوم و آدم جدیدی بشوم اما الان می‌بینم نمی‌توانم، متاسفم. متاسفم.

به نظر من این حرف یک اعتراف تلخ است. یک حقیقتی که در وجودت بارها انکارش می‌کنی و به خودت می‌گویی موفق می‌شوی، موفق می‌شوی تغییر کنی اما  می‌بینی نخیر یک شبه و یک ماهه و چند ماهه نمی‌شود. بعد ناگهان به خودت میآیی و می‌بینی در همان نقطه‌ی اول ایستادی و دست از انکار بر میداری. همین می‌شود که این اعتراف تلخ درست در همین نقطه از زمان و مکان بر زبانت جاری می‌شود.

مسیر تغییر سخت است. حالا دیگر بهتر است دقیق تر بگویم مسیر تغییر مدل ذهنی سخت است. در زندگی پیش می‌آید، اتفاقی می‌افتد، حادثه ای روی می‌دهد، و به این نتیجه می‌رسی سال ها در اشتباه زندگی کردی و اکنون باید مدل ذهنی ات را تغییر بدهی.  کتاب می‌خوانی، می‌نویسی، زمین می‌خوری، بلند می‌شوی، شانس در خانه ات را می زند و بعد تا در را باز می کنی فرار می کند و در نهایت بعد از همه این بالا وپایین ها مدام منتظری که ثمره تلاش هایت را ببینی اما وقتی می‌خواهی انتخاب کنی، حرفی بزنی ، کسی را قانع کنی یا هر چیز دیگر متوجه می‌شوی ارزش هایت، باورهایت همان قبلی هاست.

گمان میبری تا آخر در همین نقطه خواهی ماند. دچار رکودی ملال انگیز شدی و از آن جان سالم به در نمی بری!

 مسیر تغییر سخت است. هیچ مدل ذهنی به یک باره جایگزین مدل ذهنی قبلی نمی‌شود. برای تغییر باید جان کَند، باید به سخت جانی خود ایمان داشت. باید بپذیری که بارها به نقطه اول می رسی، بارها اشتباه می کنی، بارها میفهمی این همه راهی که رفتی و تلاشی که کردی همه هیچ بوده انگار. باید مومن باشی که همه این تلاش ها و زمین خوردن ها و ایستادن ها و ناامیدی ها و جان کندن ها، جز مسیری هستند که باید طی شوند. همه شان لازمه تغییرند. در هر زمین خوردن باید به خودت بگویی هیچ مدل ذهنی به یک باره جایگزین مدل ذهنی قبلی نمی شود.

شاید بپرسید این ها را از کجا می‌دانم؟ از روند زندگی گذشته ی خودم می‌دانم. از نوشته های قدیمی‌ام که بارها خواندمشان. از لابلای نامه های قدیمی‌ام. پیش تر هم گفته‌ام نوشته هایمان آیینه ای هستند که می توانیم خودمان را در آن ببینیم. مکتوب کردن کمک میکند جادوی گذر زمان را با دقت موشکافی کنیم. تحولات فردی و ذهنی مان را و باور کنیم روزهای سخت می‌گذرد و همه این اتفاقات و اعترافات و نوشته ها خود، لازمه مسیر سخت و دشوار تغییر است.