برچسب: داستان عکس‌ها

درباره آرنولد نیومن و عکس تکان‌دهنده‌اش از استیگلیتس و جرجیا اکیف

 

آرنولد نیومن
آلفرد استیگلیتس و همسرش جرجیا اکیف

 

چند وقت پیش در کلاس عکاسی مستند از آرنولد نیومن  (Arnold Newman) عکسی را دیدم که به شدت تعجب و حیرتم را برانگیخت. اگر شما هم یادداشتی که درباره آلفرد استیگلیتس و همسرش جرجیا اکیف نوشته بودم را خوانده باشید بدون شک این عکس برای شما هم جالب خواهد بود. و اگر آن را نخوانید خواهش می‌کنم پیش از ادامه آن را بخوانید. (لینک)

درقاب‌هایی که استگیلیتس از دستان زیبای جرجیا اکیف ساخته، نوعی تحسین نهفته است. تحسینِ همراه با احترام که تنها مختص خالق آن دست‌ها نیست بلکه به شخصی که مالک آن دست‌هاست بازمی‌گردد. گویی استگیلیتس با دوربینش به ستایش بدن همسرش پرداخته باشد! اما حالا در این عکسِ آرنولد نیومن چه می‌بینیم؟ جرجیا اکیف‌ای که سرش را خم کرده و نگاهش را به پایین دوخته. استیگلیتس‌ای که محکم، با اقتدار، با ردایی بلند و مشکی و با چهره‌ای جدی و نگاهی خشک رو به دوربین ایستاده و کتابی در دست دارد.

آیا این چهره واقعی استیگلیتس است؟ آیا جرجیا اکیف چونان که در عکس نمایانده می‌شود یک قربانیست؟ هرچند که این دو نفر پس از سال‌ها زندگی مشترک در نهایت از هم جدا شدند اما زندگی خصوصی آنها مدنظر من نیست. حرف دیگری دارم. من تبحر آرنولد نیومن را می‌ستایم با پرتره‌ای که از این زوج هنرمند ساخته.

آرنولد نیومن را پدر عکاسی پرتره محیطی می‌نامند. در عکاسی پرتره محیطی تنها چهره‌ی فرد در عکس‌ها مد نظر نیست بلکه گفتگویی میان فرد و بک‌گراندش وجود دارد که به نوعی به معرفی شخص می‌پردازد.

نیومن از افراد پرآوازه‌ی بیشماری عکس گرفته، از رییس جمهور آمریکا جان اف کندی تا وودی آلن، پیکاسو و مرلین مونرو. در همه این عکس‌ها او با دقت و بینشی عمیق قاب‌هایش را ترکیب‌بندی کرده است. او برای گرفتن پرتره چند روز به خانه‌ی شخص مورد نظرش رفت و آمد می‌کرد و در نهایت پس از کلنجار رفتن بسیار پرتره‌‌هایی را ثبت ‌کرد که در تاریخ عکاسی ماندگار شده‌اند.

خودش می‌گوید: «عکاسی یک درصد هوش و نودونه درصد جابجایی لوازم است.»

همه چیز از نورها، اشیا و سایه‌روشن‌ها گرفته تا حالات و پوزیشن افراد با آگاهی گزینش شده‌اند. هیچ کدامشان اتفافی نیستند.

این عکس او هم مانند عکس‌های دیگرش صرفن یک پوزیشن جذاب از یک زوج هنرمند نبوده. شاید برایتان جالب باشد که بدانید آلفرد استیگلیتس به همراه بیومنت نیوهال، مدیر موزه هنرهای مدرن (MoMa)، اولین کسانی بودند که در سال ۱۹۴۱ آرنولد نیومن را حمایت کردند. درواقع شاید بتوان گفت قدرتی که نیومن از استیگلیتس در این عکس به جا گذاشته به نوعی به جایگاه اجتماعی او باز می‌گردد.

اکنون با دانستن این اطلاعات یک بار دیگر عکس را نگاه کنید. آیا شما هم مانند من حیرت زده نشدید؟

چند عکس دیگر از آرنولد نیومن را در ادامه با هم می‌بینیم:

 

 

آرنولد نیومن- ۸

 

آرنولد نیومن- ۶

 

آرنولد نیومن- ۷

 

آرنولد نیومن- ۵

 

آرنولد نیومن- ۴

 

آرنولد نیومن- ۱

 

 

سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها، مأمنی برای خویشتن؛ یادداشتی بر عکس‌های بهرام حبیبی

بهرام حبیبی- سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها

 

اولین برخورد چشم‌ها با عکس موفقیت‌آمیز است. نگاهم درون عکس سُر می‌خورد و به کنج یک فضای بسته معطوف می‌شود. پسرک نوجوانی که چهره‌اش در تاریکی فرورفته و توجه‌اش به عکاس و یا شاید به من جلب شده است. این تاریکی که توسط تیرگیِ مبلی که پسرک روی آن نشسته شدت می‌گیرد، کنجکاوی‌ام را برای کشف حالاتِ چهرهٔ او بر می‌انگیزد.

علاقه‌مندم چهرهٔ پسرک را بکاوم و در حالات چهره‌اش، احساس او را از بودن در فضایی بسته که گویی سکوتی سرد و سنگین در آن جریان دارد را دریابم. فضایی انباشته از خطوط. خطوطی که به صورتی مسالمت‌آمیز با هم به تعادل رسیده‌اند و حس سکون را درست در نقطه‌ای که پسرک نشسته است تشدید می‌کنند.

اما من کمی سمج هستم. مایلم که اطراف را بیشتر ببینم و در این فضای خالی در جست‌وجوی ظرافت‌هایی باشم که عکاس مرا به دیدن آن دعوت کرده است. مسیر مبل که از گوشه سمت چپ عکس شروع می‌شود را دنبال می‌کنم، به پسرک برمی‌خورم و از کنج همان ناحیه بالاتر می‌روم. در پهنهٔ تاریکی سه لامپ زرد را می‌بینم که به‌گونه‌ای متوازن در سه گوشهٔ تصویر میخکوب شده‌اند. نگاهم روی آن‌ها می‌ماند و به انسانِ امروز فکر میکنم که از زیبایی‌های آسمان شب چگونه ایده‌هایش را وام می‌گیرد و آن‌ها را در دست‌سازه‌هایش جا می‌دهد.

پنداری خودش هم باور دارد که در غیاب طبیعت نمی‌توان زیست و اگر می‌خواهد در فضایی خالی و عاری خودش را پنهان کند، ناگزیر است بخشی از طبیعت را برای خودش شبیه‌سازی کند. به پسرک نوجوان فکر میکنم که برایم انسانی از نسلِ امروز است. نسلِ سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها. نسلی که زندگی در چنگالِ دست‌سازه‌های خویش را برگزیده است.

****

عکسی که انتخاب کردم، یک عکس از مجموعه عکسی‌ست که بهرام در طی سفرش به امارات و دبی گرفته و برخی از آن‌ها را در صفحهٔ اینستاگرامش قرار داده است. به گفتهٔ خودش برای ثبت برخی از این نماها از لنز ۲۴-۱۴ بهره گرفته و به گمانش هم تنها همین لنز می‌توانسته شکوه و عظمت بناها و سازه‌ها را در چشم بیننده بیاورد.

مدت زیادیست که بهرام را می‌شناسم و مطلبی هم دربارهٔ کارهایش نوشته‌ام. (+) با این‌حال به عنوان یک اشارهٔ گذرا، بهرام مهندس عمران و عکاسی‌ست که به ثبت نمادهای شهری و به طور خاص عکاسی معماری علاقه دارد و نگاه زیباشناسانه‌اش به عکس‌ها (که قطعاً از دانش او هم سرچشمه می‌گیرد) جذابیت آن‌ها را دوچندان می‌کند. ملاک و معیار این گفته‌ام را می‌توانید بی‌درنگ در قاب‌های دیگر این مجموعه و در انتخاب زاویه دید، تقارن‌ها، ترکیب رنگ‌ها و بوکه‌ها در صفحه‌اش ببینید.

****

این بنا‌ها دست‌سازه‌های بشرند اما آن‌چنان زیبا و فریبنده ساخته شده‌اند و شکوه و عظمت‌شان چنان روح انسان را تسخیر می‌کند که در نهایت پنداری آن‌ها هستند  که ارباب و سرور ما می‌شوند. شاید همین است که انسان امروز سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها را به عنوان مأمنی برای خویشتن برمیگزیند، در آن‌ها می‌خزد و در کنج و انزوا به تماشای جهان می‌نشیند!

پینوشت: می‌توانید عکس را با وضوح بیشتر  اینجا ببینید.

 

Dandelion-Uliana-Kharinova-Russia

عکس‌لاگ: در قمار چشمانت باختم

بعد از مدت‌ها امروز عکس‌های خوبی دیدم. اگرچه که در اینستاگرام پروژه‌ای با عنوان #عکس_خوب_ببینم، راه افتاده و گاهی اگر عکس جالبی ببینم آن را در استوری‌ام می‌گذارم، اما به هرحال اینستاگرام به عنوان یک شبکه اجتماعی، سریع دیدن و سریع به اشتراک گذاشتن را در ذهن مخاطبان پرورش می‌دهد و معتقدم بسیاری از عکاسان هم برای به روز نگه داشتن صفحه‌ٔ خود، از کیفیت کارهایشان می‌کاهند. همین می‌شود که متأسفانه خیلی وقت‌ها آن‌جا عکس خوبی پیدا نمی‌کنم.

امروز در پیِ دنبال کردن خبر یک جشنواره بین‌المللی سالانه عکس سیاه و سفید از کودکان به صفحهٔ اصلی سایت رفتم و عکس‌های برتر، نامزد‌ها و آن‌ها که شایستهٔ تقدیر  بودند را دیدم. آن چنان محو تصاویر شدم که به گمانم یک ساعت یا بیشتر فقط عکس می‌دیدم.

همه عکس‌ها برای من دلچسب بودند، اما چندتایی را گزینش کردم تا اینجا به اشتراک بگذارم. برای عکسِ آخر یک متن کوتاه هم نوشتم.

 

https://blackandwhite.childphotocompetition.com/bw-child-photo-contest-2017-results-1st-half/

Tick, By Elena Balysheva, Russian photographer

 

31-NOMINEE-18-11-The_Storm_Alison-Stewart-Australia

The Storm, By Alison Stewart, Australia photographer

 

27-NOMINEE-414-Connection-Milou_Krietemeijer-Dirks-The-Netherlands

Connection, By Milou Krietemeijer Dirks, Dutch photographer

 

Still-to-come..-Natalia-Matafonova-Russia

Still to come..,  By Natalia Matafonova,  Russian photographer

 

Eternal_connection-Daniel-Freitas-Brasil

Eternal connection, By Daniel Freitas, Brasilian photographer

 

Dandelion-Uliana-Kharinova-Russia

Dandelion, By Uliana Kharinova, Russian photographer

 

می‌توانم ساعت‌ها بنشینم و این عکس را ببینم. می‌توانم ساعت‌ها غرقِ چشمانی شوم که زیباییِ حیرت‌انگیزی در آن جریان دارد. می‌توانم زمانی طولانی خطوط کشیدۀ این چشمانِ ناب را دنبال کنم، از مچ دست بالا بروم، در میان گیسوانش پیچ و تاب بخورم، چینِ کوتاهِ پیشانی را طی کنم و برای هزارمین بار افسون چشمهایش شوم.

تو با این نگاه چه می‌کنی؟ تو با این نگاه چه می‌جویی؟ از من چه می‌خواهی؟ چشمانم را تنگ می‌کنم، دقت مضاعفی به خرج می‌دهم، پیچ و خم چهره‌ات را بارها و بارها می‌پایم، لکه‌های صورتت را می‌شمارم، خطوط لبانت را لمس می‌کنم، می‌خواهم راز چهره‌ات را کشف کنم، می‌خواهم به نگاهت چنگ انداخته و به درونت دست بیازم، اما…. اما هربار خالی‌تر از قبل شدم. هربار که آمدم، بازگشتم به نقطهٔ آغاز. باختم… در قمار چشمانت باختم.

 

سری مطالب عکس‌لاگ

دید عکاسانه در زندگی چگونه معنا پیدا می‌کند؟

 

Alan Schaller-firstrole.ir

 

وقتی این عکس از Alan Schaller را برای اولین بار دیدم، در همان چند ثانیه اول نگاهم با آن به طرز عجیبی گره خورد. برایم بسیار پرسش برانگیز و جالب توجه بود که چطور عکاس توانسته این صحنه را ببیند؟ آیا عکس را ابتدا افقی گرفته و بعد زمان ویرایش تصمیم گرفته قاب را بچرخاند یا نه، در همان لحظه‌ٔ عکاسی، صحنه را اینگونه دیده است یا اصلاً چنین صحنه‌ای را در ذهنش ساخته و پرداخته است؟

به نظر می‌رسد عکس دارای چیدمان است و صحنه پردازی شده است. به این معنی که عکس لحظه‌ای نیست. به همین دلیل فکر می‌کنم چنین قابی در ابتدا در ذهن عکاس شکل گرفته است.

شخصاً به عنوان یک تعریف عکاس را کسی می‌دانم که توانایی و مهارت دیدن را داراست. وقتی یک عکاس وارد صحنه‌ای می‌شود، از زاویه‌ای به موضوعات نگاه می‌کند که دیگران کمتر به آن می‌پردازند. او توانایی دیدن جزییات، تقارن‌ها و تناسب‌ها را دارد و می‌تواند آن‌ها را به شیوه‌ای هنرمندانه در یک قاب به کار ببرد. او می‌تواند افکار، عقاید و دغدغه‌های ذهنی‌اش را در سوژ‌ه ها، رنگ‌ها، خطوط و سایر المان های هنری پنهان کند.

به همین دلیل است گاهی که با یک عکس بی‌نظیر از صحنه‌ای که خودمان هم در آن حضور داشته‌ایم روبرو می‌شویم، شگفت زده می‌شویم. عکاس چگونه توانسته صحنه را این گونه ببیند؟ تعجب می‌کنیم که چطور ما ندیدیم؟ پنداری ما در آن مکان حضور نداشتیم یا ممکن است که افسوس بخوریم که چرا بیشتر دقت نکردیم. حالا انگار مفاهیم و معانی متفاوتی هم بوده که از چشم ما دورمانده و ما بیشتر به عکس می‌نگریم و بیشتر می‌کاویم.

برای مثال اگر بخواهیم در مورد همین عکس صحبت کنیم، ما ساحل دریا را این گونه نمی‌بینیم. حتی در فیلم‌ها هم دریا همیشه افقی بوده، اگر کسی هم آفتاب می‌گرفته یا اگر جنازه‌ای به ساحل آورده می‌شده، همیشه افقی بوده است. در نهایت که خیلی بخواهیم به دریا و زیبایی‌هایش دقت کنیم، با گوش‌ماهی‌های کنار ساحل بازی می‌کنیم و به وقت غروب رنگ‌های تند و آتشین را ثبت می‌کنیم.. اما در اینجا عکاس با تغییر قاب جاذبه را به عکس‌ اضافه کرده است. آدم حدس می‌زند زن و مرد درون عکس مأیوسانه می‌خواهند تسلیم جاذبهٔ دریا شوند. و یا شاید هم برعکس. زن و مرد با تمام توان خود به زمین چسبیدند تا دریا آن‌ها را نبلعد. دو مفهوم متضاد که در یک عکس در هم تنیده شده‌اند.

****

این چند روز درگیر موضوعی در ذهنم بودم که با تعریفی که از یک عکاس ذکر کردم بی‌ارتباط نیست. معمولاً ما آدم‌ها وقتی با یک مشکل روبرو می‌شویم، راه حل های مشابهی داریم. راه حل‌هایی که به دو یا سه گزینه بیشتر محدود نمی‌شوند. و معمولاً در بیشتر اوقات این گزینه‌ها ناکارآمد هستند. در جست‌و‌جوی گزینه‌های بیشتر هستیم اما چیزی نمی‌یابیم.

فکر می‌کنم بیشتر اوقات گزینه‌ هست و ما نمی‌بینیم. حالا یا مسأله را درست تعریف نکردیم یا شرایط را درست نسنجیدیم یا در زندان ذهنی‌مان محصور شدیم و مدت زیادی است که مرزهای آن را توسعه ندادیم. برای خود من به شخصه در بیشتر موارد ثابت شده وقتی که با خودم می‌گویم هیچ راه دیگری نیست و یا اینکه همه را امتحان کردم یا هرکدام از راه‌ها یک مشکل درون خودش دارد، قطعاً راه دیگری هست و به چشم من نیامده است.

این است که خیلی وقت‌ها که خودمان را در یک دایره محدود می‌دانیم، درواقع این دایره ذهنی ماست که محدود شده نه واقعیتی که بیرون در جریان است. بنابراین فکر می‌کنم مهارت حل مسأله ارتباط زیادی با دیدن دارد. چه آن زمانی که با مشکل مواجه می‌شویم بتوانیم آن را دقیق تعریف کنیم و چه زمانی که در جست‌وجوی‌ راه حل‌ها هستیم و سعی کنیم از میان انبوه مسائلی که در هم تنیده شده‌اند و به شکل کلاف آشفته‌ای درآمدند راه مناسبی را تشخیص دهیم. البته شاید ایده‌آل گونه به نظر برسد اما فکر می کنم، اگر در نهایت نتوانیم به یک راه حل خارق‌العاده دست پیدا کنیم می‌توانیم در تلاش برای یادگیری این مدل ذهنی باشیم.

دید عکاسانه که یک عکاس به مرور و با صبر و پشتکار می تواند به آن دست پیدا کند، همان چیزی است که در زندگی روزمره به هنگام روبرویی با مشکلات باید کسب کنیم. توانایی دیدن اولین اصل خلاقیت است. و ما در هر جایگاهی که باشیم نیازمند آن خواهیم بود.

****

به یاد آقای راسل کرو با آن بازی هنرمندانه‌اش در نقش جان نَش در فیلم ذهن زیبا (Beautiful Mind)، که مسحور حرکت کبوترها روی چمن میشد یا صحنه‌هایی که غرق در محاسباتش روی پنجره کتابخانه بود و مدام مردمک چشمش روی اعداد می‌دوید و در ذهن‌اش راه حل می‌جست.

 

قصه چشم‌هایی که قاب نشدند

 

قصه چشم‌هایی که قاب نشدند-چشمانش

 

پیش‌نوشت: این قصه واقعیست و در اتوبان قم تهران اتفاق افتاده است.

چشمانش را به من دوخته بود. وقتی سر برمی‌گرداندم که از سکونِ بیابان خلاص شوم، در میانه راه  نگاهم به او برخوردم. چشمانش مرا متوقف کرد. با یک نگاه سریعا او را ورانداز کردم. جمع شده بود روی صندلی اتوبوس و تمام بدنش را پیچانده بود در چارقدی مشکی. چادر کمی پایین‌تر از شقیقه‌ی سمت چپ تا گونه‌ی راستش ادامه داشت و مقنعه مشکی‌اش به اندازه یک نیم دایره از پیشانیش را در معرض دید قرار می‌داد.

با این‌حال تنها چشم‌ها بود که خودنمایی میکرد. چشمانی افسون‌گر که به ناخوداگاه اسیرت می‌کردند. در یک لحظه نقطه قوی چشمانش برایم جالب شد. در همان حال دوربین را اندکی بالا آوردم. نباید می فهمید وگرنه همه چیز خراب می‌شد. باید ماهرانه نقطه قوی چشمانش را در خط یک سوم قرار می‌دادم. عجب عکسی می‌شد. مخاطب را قطعا پای عکس میخکوب می‌کرد. همانطور که با من این کار را کرده بود. دوربین را که کمی بالاتر آوردم، ترسیدم. نه. عکس گرفتن در این حالت اشتباه بود. خوب نمی‌شد. تیزی نگاهش آن‌چنان بُرنده بود که قدرت هرگونه حرکتی را از من سلب کرده بود. ناگزیر شدم اسلحه ام را پایین بیاورم. او چون شکارچی مصمم مرا می‌پایید و نمی‌گذاشت حرکت اضافی دیگری انجام بدهم. در چشمانش خیره شدم و خواستم با لبخند کم‌رنگی، چاشنی صمیمیت را به فضای‌ بین‌مان اضافه کنم. شاید این ‌طوری می‌شد نقش‌مان را عوض کنم. من بشوم شکارچی و او طعمه  و در نهایت لمس کردن دکمه دوربین موبایل و تمام. اما نشد. سمج بود و قدرت زنانه‌ی خاصی داشت که جذابش می‌کرد. تعجب می‌کردم. نُه سالش بیشتر نباید باشد. یک کودک در چنین سنی چگونه می‌توانست مرا این گونه به بازی دهد و پریشان و حیرانم کند؟

این قدرت زنانه از چه کسی به او ارث رسیده بود؟ از کجا یادگرفته بود؟ فکر می‌کردم بزرگتر که بشود، چه زنی از آب درمی‌آید! قطعا هیچ مردی نمی‌توانست در برابر این چشمانِ به رنگ شب تاب بیاورد.

خسته شده بودم، معذب بودم، گیر افتاده بودم، نمی‌توانستم از بند چشمانش رها بشوم. هیچ راهی پیش پایم نبود. لبخند هم که آخرین حربه‌ام بود سودی نداشت. نه تنها صمیمت را اضافه نکرده بود، که چهره‌ام را مضحک‌تر هم کرده بود.

اما بخت تصمیم گرفت با من یار باشد.

آرام آرام چشمهایش گرم شد. پلک‌هایش روی هم افتاد. گاهی به زور آن‌ها را باز می‌کرد تا ببیند طعمه‌اش در چه وضعیتی است. می‌خواست مرا بپاید که از دست او نگریخته باشم. فرصت را غنیمت شمردم. تصمیم گرفتم در یک لحظه که پلک‌هایش را بست، نگاهم را برگردانم و دیگر به او نگاه نکنم. پلک اول طولانی شد، پلک دوم طولانی تر، لعنتی، من هنوز او را نگاه می‌کردم. ناتوان شده بودم. چرا نمی‌توانستم او را نگاه نکنم؟ چرا از فرصت استفاده نمی‌کردم؟ درست مثل وقتی که در کابوس هستی و و با تمام قدرت  سعی می‌کنی فریاد بزنی و خودت را خلاص کنی، اما نمی‌شود. حالا هم نمی‌شد. جادوی چشمانش افسونم کرده بود.

در یک لحظه تمام توانم را در پلک‌هایم خلاصه کردم، آن‌ها را چند ثانیه بستم و بعد به سمت پنجره چرخیدم. پلک‌هایم را که باز کردم. بیابان بود. خالیِ خالی.

 

نامه به عکس‌ها: زندگی در پوسته‌ی رویاها

 

 

چه خوابی می‌بینی؟ خواب یک کیسه پول؟ یا رویای عروسی فرزندت یا شاید هم خریدن سیسمونی برای نوه دختری ات، همان دختری که از همه فرزندانت بیشتر دوستش داری و حالا کمتر از فرزندان دیگر باید برایش خرج کنی. چون پولت نمی‌رسد. چون هرچه قدر کار می‌کنی و هرچه قدر می‌دوی باز هم هشتت گرو نُهت است. لابد همین است دیگر. همین است که ترجیح دادی بخوابی و بعضی چیزها را در رویا ببینی. دغدغه آدمهایی شبیه تو که از صبحِ خروس‌خوان تا بوقِ سگ در خیابان هستند و گاهی یک چرت بعدازظهری هم می‌زنند همین‌هاست لابد. این از همان چین و چروک‌های صورتت هم واضح است. همان چین‌ها که من برجسته‌تر کردم تا مردم آن‌ها را بهتر ببینند. تا دقیق‌تر بشوند در چهره‌ات و فکر کنند که الان چه خوابی می‌بینی!

شاید هم هیچ کدام از این‌ها نباشد. شاید هم خواب می‌بینی که چرخ دستی نداری و اصلا شکل دیگری هستی. جای دیگری. با دغدغه‌های دیگری.

مهم است که چه خوابی می‌بینی؟ بله مهم است. رویاها چیزهایی هستند که ما دست کم می‌گیریمشان و همین است که هر چه می‌دویم به جایی نمی‌رسیم. چون راه را گم کرده‌ایم. چون رویاهایمان را فراموش کرده‌ایم. چون از بس رفتیم و قدمان نرسید ترجیح دادیم همه چیز را در رویا ببینیم. البته به گمانم این برای همه صدق نمی‌کند. می‌دانی فکر می‌کنم دیگرانی هم هستند که رویا دزد هستند. رویاهای آدم‌ها را می‌دزدند. گاهی با زور و گاهی هم با زیرکیِ تمام. می‌آیند به تو می‌گویند می‌گویند بدبخت! ضعیف! ارزش انسانی‌ات را دست کم می‌گیرند. می‌فهمی از چه حرف می‌زنم؟ از همان رویا دزدانی که در ابتدا دایه دلسوزتر از مادر هستند و ادعای کمک و همدردی دارند، همان‌هایی که وقتی برای بار اول می‌بینیشان مهربانی و دلسوزی چهره‌شان را باور می‌کنی و فکر می‌کنی آن‌ها فرشتگانی‌هستند که از آسمان برایت فرستاده شدند.

بعد که خوب این باور در وجودت ریشه دواند، آرام آرام با همان چهره ساختگی، رویاهایت را یکی یکی از تو می‌گیرند. راه ترس را نشانت می‌دهند و می‌گویند باید از این راه بروی. این راه اگرچه تو را به آن رویایی که در ذهن داری نمی‌رساند اما مطمئن‌تر است. و بعد هزاران هزار آدمی که به  همین روش گوسفند وار به این راه هدایت کرده‌اند، همان‌هایی که شبیه امروز تو هستند و از رویا برایشان تنها پوسته‌ای توخالی در ذهن و خواب و خیال باقی مانده‌ است، را نشانت می‌دهند و می‌گویند ببین همه همین شکلی‌اند. اگر رویا ندارند اما سالم‌اند. زن و فرزند و خانواده دارند، خطر نمی‌کنند.

راه‌های دیگری هم هست اما خطرناک است قدرت میطلبد، اگر ضعیف باشی که هستی دوام نمی‌آوری. از بین می‌روی. نگاه کن ببین از همه آدمهایی که آن راه را برگزیده‌اند چند نفرشان زنده‌اند؟ آن راه خطرناک است، ترسناک است. اگر در آن‌راه بروی نمی‌دانی قدم بعدی چیست. نمی‌توانی بدانی. آن‌جا همه چیز مبهم است. تاریک است. آن‌هایی که رفتند احمق‌ها و دیوانه‌هایی بیش نیستند. احتیاط شرط عقل است! حال از کدام سمت می‌خواهی بروی؟ هان! و تو خیال می‌کنی قدرت انتخاب داری؟ تو خیال می‌کنی آزاد هستی غافل از اینکه قلاده‌ای از پیش تعیین شده به گردنت بسته شده. بله تو راه اول را انتخاب می‌کنی. همان که همه انتخاب کرده‌اند. همان که بهایش از دست دادن رویاهایت است. تو بلیط ورود به آن راه را به قیمت گرانی می‌پردازی و در آن قدم می‌گذاری. هر قدمی که برمی‌داری می‌دانی بعدش چه خواهد شد. کار می‌کنی، ازدواج می‌کنی، فرزند می‌آوری، فرزندات بزرگ می‌شوند و تنها راه را می‌روی و نمی‌دانی چرا می‌روی. فقط می‌دانی باید جانب احتیاط را رعایت کرد باید قدم برداشت و برداشت و مسیر را طی کرد. دیگرانی هم که در این مسیر هستند تشویقت می‌کنند. به بیشتر دویدن. به رفتن بدون اینکه بدانی برای چه چیزی.

بعد روزی می‌رسد، البته این روز برای همه می‌رسد، که وسط کار یا خوش و احوال با خانواده‌ات یا خندیدن با رفقایت یا به آغوش کشیدن فرزندت و یا حتی در تنهایی از خودت می‌پرسی همین؟ همه‌اش‌همین بود؟ فکر می‌کنی که رویاهایت را به یاد بیاوری اما دیگر نیستند. نیستند و فقط به وقت خواب می‌توانی آن‌ها را ببینی. حالا تو یک بدبختِ ضعیف هستی که رویاهایت ربوده شده. حالا دیگر چاره‌ای نیست. حتی‌ وقتی می‌فهمی که خیلی دیر شده و توان برگشت هم نداری. جرئت و شجاعت برگشت هم نداری. به تعبیرت چیزی تا خط پایان نمانده و اگر برگردی باز هم به رویاهایت نمی‌رسی. و همین تو را قانع می‌کند که روی چرخ دستی خود بخوابی و خواب و خیالشان را ببینی. به همین راضی می‌شوی.

و من آن لحظه از تو عکس می‌گیرم و بعد به خودم می‌گویم کاش برمی‌گشتی. کاش به خواب و خیال اکتفا نمی‌کردی و بعد با خودم می‌گفتم در مسیرِ رویا مردن، حتی‌اگر به آن نرسی، بهتر از تن دادن به زندگی در پوسته‌ی خواب و خیال رویاهاست.

 

پینوشت: در ابتدا خواستم چیز دیگری بنویسم، اما به گونه‌ای دیگر پیش رفت!

 

نامه به عکس‌ها: نگاه بی‌آلایش کودکی

 

پیش‌نوشت: از علاقه من به نامه‌نگاری خبر دارید. دوست دارم گاهی برای آدمهایی که در عکس‌ها هستند، نامه بنویسم.

چشمانت آنقدر جذاب و گیراست که در همان وهله‌ی اول توجهم را تمام و کمال به خودش جلب می‌کند. نگاهت را می‌کاوم. و بعد صورتت را. سیاهی پوستت چرک‌ها و کثیفی‌ها را پنهان کرده و نمی‌دانم از این بابت خوشحال هستی یا نه. البته کوچکتر از آن هستی که چنین چیزی برایت مهم باشد. تو کودکی و در لحظه‌های خوش کودکی با فراغ بال و خیالی آسوده سیر می‌کنی. هنوز نگران نیستی و ذهنت انباشته از چه کنم چه کنم‌های آدم بزرگ‌ها نشده است. برایت مهم نیست آنکه سوارش شدی، ماشین نیست بلکه تکه پاره‌ای پلاستیکی از یک گالن نارنجی رنگ نفتیست. همین که پارچه‌ای را به آن وصل کنند و تو را روی آن بکشند، ذوق می کنی و از ته دل می‌خندی. کاش آن عکاس که احتمالاً لنز بزرگش شگفت‌زده‌ات کرده است،  عکس‌ خنده هایت را هم ثبت می‌کرد. اصلا فیلم می‌گرفت. با دوربین روی دست و تو بای بای می‌کردی و روی سنگلاخ‌ها تکان تکان می‌خوردی و صدای خنده‌ات بالاتر می‌رفت و ما از دیدن خنده‌ات ریسه می‌رفتیم و کاش اصلا کنارت بودم تا به آغوشت می‌کشیدم و غرق بوسه‌ات می کردم. دست به موهای فرفری‌ات می‌کشیدم و در آغوشم می‌فشردمت. و تو خسته می‌شدی و دست‌هایت را به بالا می‌آوردی تا از آغوشم رها شوی. نمی‌دانم این عکس مربوط به چه سالی است و تو اکنون در کجای دنیا هستی و چند سالت است. تو مرا نمی‌شناسی و هیچ وقت نخواهی دانست که من دختری هستم ایرانی که در گوشه ای از دنیا به زبان فارسی برایت نامه‌ای نوشتم. این نامه را هرگز نخواهی خواند پسرک. اگر در چند دهه قبل زندگی می‌کردیم، شاید هیچ وقت من هم نمی‌توانستم عکسی که عکاس از تو ثبت کرده را ببینم. اما امروزه به مدد اینترنت و فضای مجازی که تو با آن سن کوچکت هیچ از این‌ها سردرنمیاری می‌توانم این نگاه مملو از تعجبت را ببینم. می‌توانم برایت نامه بنویسم. اما دنیای ما هنوز آن قدر کوچک نشده که تو در بزرگسالی این نامه را بخوانی. بااین‌حال چنین مسائلی سبب نمی‌شود که من برایت ننویسم پسرک، برایت ننویسم که دوستت دارم، که چه اندازه نگاه بی‌آلایش کودکی‌ات را دوست دارم پسرک.

پینوشت: عکاس را نمی‌شناسم. این عکس از آن دسته عکس‌های گمشده است.

 

ترس‌ها در عکس‌ها

به نظر شما یک تکه کاغذ یا یک تصویر آنلاین که مشتی از صفر و یک‌ها ست می تواند احساس داشته باشد؟ می‌تواند احساسات انسانی را بربیانگیزاند؟ بله می‌تواند. عکس‌ها شاید تنها موجوداتی در جهان باشند که چنین قدرتی را داشته باشند.

عکس‌ را باز کنید و به آن نگاه کنید. در یک چشم به هم زدن تمامِ عکس را از نظر بگذرانید. کجا متوقف می‌شوید؟ شاید روی چشمهای آن زن که به خارج قاب دوخته شده اند. آنجا چه خبر است؟ چرا زن دستش را روی دهانش گرفته است؟ نگاهش چه می‌گوید؟

به گمان من زن ترسیده است. اتفاق هولناکی در خارج قاب در حال وقوع است. اتفاقی که نگاه زن را میخکوب کرده و ما نمی‌دانیم چیست. در این عکس ترس نهفته شده است.

اگرچه که در گذشته ترس یک احساس مفید برای بقای نیاکانمان بوده اما امروزه شکل متفاوتی را به خود گرفته است. ترس از آینده، ترس از تصمیم گیری، ترس از شرایط مبهم، ترس از جامعه و بسیاری از ترس‌های دیگر که برخلاف گذشته نمی‌توان در مقابل آن‌ها به آسانی از روش‌های غریزی و ناخودآگاه مانند فرار کردن استفاده کرد. اکنون فرار کردن از شرایط و تصمیم‌ها به معنای آن است که انتخاب نکنیم و در یک نقطه متوقف شویم. فرار کردن معنای رکود و شکست را دارد نه بقا و زندگی را.

ترس‌ها می توانند خطرناک باشند. می‌توانند پایشان را از روابط خانوادگی و خویشاوندی فراتر بگذارند و دل‌ها را برنجانند و قلب‌ها را بشکنند. تصور کنید پدری به خاطر ترس‌هایی که از ناامنی و شرایط اقتصادی جامعه دارد، اصرار کند فرزندش یک شغل ثابت و دولتی را برگزیند. او ترس‌های خودش را ارجح بر توانمندی‌ها و استعدادهای فرزندش می‌بیند. یا زنی که ترس‌هایش اجازه ندهد به همسرش اعتماد کند و دائم با نیش و کنایه‌هایش او را بیازارد.

همه این‌ها دستاورد ترس‌هاست. این احساس که در تک تک ما انسان‌ها وجود دارد و از آن نه گریزی و نه گزیری است. به گمانم امروزه کنترل احساسات و دیدن واقعیت‌ها خود یک مهارت اصلی برای رشد و همدلی و همراهی و موثر بودن در کنار اطرافیانمان است.

شاید زنِ در تصویر شاهد یک اتفاق هولناک نبوده باشد، شاید اصلا رفتار نامناسبی او را ترسانده است. رفتاری که از ترس‌های بشری نشأت می‌گیرد.

 

پینوشت: عکس را از این صفحه برداشته‌ام.

یادداشت‌های من روی‌ عکس‌ها

 

دست‌ها

صابر ابر نوشته:

عکس را باز کنید و موسیقی را تا انتها روی تصویر نگاه کنید، به تمامِ عکس، به تکه تکه عکس…
رفته ها و نرفته های عکس و کسانی که در آن بودند و نیستند…

عکس همانست که می‌بینید و موسیقی هم اینجا برایتان گذاشته ام، با هدفون آن را تا انتها گوش دهید و ببینید و غرق شوید.

 

شاید هم دلتان بخواهد برای خودتان چیزی بنویسید، من نوشته ام:

می دانم در ابتدا چشمانت متوجه آن سنگ عنابی خوش رنگ و لعاب می‌شود. اما فریب چشمانت را نخور. از دورترین نقطه عکس شروع کن. و تمام عکس را ببین. از آن جایی که در عکس محو شده است. از آن خاطراتی که محو گشته اند لابلای انگشت‌ها، از آن جا شروع کن.

با نگاهت انگشتان را نوازش کن. از سر انگشتان بیا بالا و صفای آن ها را لمس کن. آن گرمی صمیمانه که در دوران کودکی آرامش‌بخش وجودت می‌شدند را به یاد بیاور. حالا که دستت نمی‌رسد. نه به این دست‌ها و نه به دستان مادربزرگ خودت. پس با دقت تمام عکس را ببین. ببین آن ها را که روزی روزگاری چه جوان و زیبا و دل فریب بوده اند. مگر همین دست‌ها نبودند که ظرافت زنانه شان دلِ پسرِ جوانِ عاشق پیشه‌ی معلم را ربوده بود؟  همان مردی که از او اکنون تنها یک قاب به دیوار مهمان‌خانه به یادگار مانده است.

نگاهت را بچرخان روی تمام عکس. روی تمامِ خطوطِ صمیمانه دست‌ها. هنوز عطر بنفشه‌های حیاط را از خود می‌پراکنند. حظ می‌بری؟ نگاه کن که چه شکل‌های رازآمیزی ساخته شده است؟ ببین که چگونه رنج زیرکانه لابلای آن پنهان شده است. آن‌ها را که دنبال کنی می‌بینی آبشارِ خطوط و چین شکن های دلفریب مقصدش همان انگشتر است. تحفه‌ای که این دنیا برایش به جا گذاشته است. این انگشتر پاداش همه رنج هاست. پاداش همه صبوری‌ها، دردها، از دست دادن‌ها. حرف مردم ها. خونِ دل خوردن‌ها. معامله خوبیست لابد. اما فقط انگشتر نیست که نمی توان از آن چشم برداشت. تنها انگشتر دلربایی نمی کند. بالاتر از آن انگشتر چیزی وجود دارد که چشم را ساکن می‌کند و به فکر فرو می برد. آن جا که پوست آب رفته است. آن جا که خالی شده است. آنجا که تختِ پادشاهیِ رنج در آن جاخوش کرده است. آن جای خالی…. امان از رنجها …آخ از دست‌ها  …آخ.

 

پینوشت: عکس از صابر ابر است و اگر موسیقی را دوست داشتید آن را از اینجا دانلود کنید.

 

 

در پسله نگاه‌ها

یادم است همان اوایل که به عکاسی علاقه‌مند شدم، نگاه‌ها جذاب‌ترین و گیراترین عکس‌ها برای من بودند.آن‌ها قدرت زیادی داشتند و من را وادار می‌کردند تا چند دقیقه به آن‌ها خیره شوم.

دوست داشتم در آینده یک نمایشگاه با صد نگاه برپا کنم. صد نگاه که هرکدام داستان و حرف خودش را دارد.

نگاه‌ها رازگونه‌اند. همین ویژگیست که مخاطب را پای عکس میخکوب می کند و او را به تلاش وا می دارد تا آنچه که در پسله نگاه‌ها پنهان شده را آشکار کند. در این میان چشم‌ها نقش مهمی را ایفا می کنند. بیشترین وزن بصری متعلق به چشم‌هاست. و مخاطب در اولین برخورد با عکس به چشم‌ها با دقت نگاه می‌کند. به گمانم چشم‌ها حرف می‌زنند. چشم‌ها دریچه‌ای برای ورود به دنیای درونی فرد هستند. و همین است که اهمیت آن‌ها را مضاعف کرده است.

در این قسمت از مطالب عکس‌لاگ به هم به تماشای عکس‌هایی از زنان و کودکان می‌نشینیم. نظر شما چیست؟ آیا توانستید راز عکس‌ها را دریابید؟ مشتاق خواندن نظرات و داستان‌هایتان از عکس‌ها هستم.

امیرعلی.ق

آرش نقی‌زاده

آرش نقی‌زاده

Renan Ozturk

سینا سیف

امید شکاری