برچسب: هنر

زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت

مارکت- اندی وارهول- قوطی سوپ کمپل
قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول هنرمند پاپ آرت

پیش‌نوشت: این یادداشت با آن تیتر پرمدعایش ممکن است توجه بسیاری را جلب کند اما درواقع کلماتی که در آن کنار هم ردیف کرده‌ام تماما آلوده به تجربه‌ی شخصی و جهان‌بینی من هستند. افکاری که در پس این کلمات وجود دارد حاصل چندین سال زندگی در جامعه‌ایست که هر روز بیشتر و بیشتر به ناعادلانه ‌بودنش پی بردم. از این جهت می‌توان گفت این مطلب از احساس شکست و شکافی که میان آرمان‌هایم و آنچه که در دنیای واقعی با آن رو‌به‌رو شدم نشئت گرفته است. احساسی که سبب شد برای بعد از بیست و هفت‌سالگی‌ام برنامه‌ی متفاوتی برای زندگی داشته باشم.

****

برای کسی که اولین معیار زندگی‌اش برخلاف اغلب افراد، پول نیست، زندگی سخت‌تر است. او مدام در پی باورهاییست که عقیده دارد باید جدی گرفته شوند تا بشر تکامل پیدا کند. اما هر روز که می‌گذرد متوجه می‌شود قواعد جهان برمبنای چیز دیگری ساخته شده و مقصد این قطار، اتوپیای ذهنی او نیست.

شاید به نظر خیلی منطقی برسد، قاعدتن هیچ وقت دنیا آن طور که ما می‌خواهیم رفتار نمی‌کند. اما پذیرفتن این گزاره برای من هزینه‌ی سنگینی در پی داشت. تا همین چند ماه پیش من مدام در پی تغییر جهان بودم. حال که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم مهمترین دلیل ترک دانشگاه برای من نه تنوع‌طلبی‌ام و علاقه‌ام به یادگیری رشته‌های جدید بلکه سیستم مارکت‌محوریست که در فضای آکادمیک جریان دارد.

 کسی که در فضای دانشگاه نفس کشیده باشد می‌داند که شما باید دائم در حال تولید مقالات و کار کردن روی موضوعاتی باشید که به اصطلاح بورس است. شما باید در رقابت با همکارانتان باشید که مبادا اسم شما، دومین اسم پدید‌آورنده‌ی مقاله باشد. که در این صورت رتبه‌ی پایین‌تری برایتان در نظر می‌گیرند.

شما نمی‌توانید روی موضوعات دلخواه‌تان کار کنید، بلکه باید در مسیری حرکت کنید که «مارکت دانشگاهی» (دقیقن نمی‌دانم این عبارت قابل تعریف است یا نه) از شما می‌خواهد.

همین شد که من از دانشگاه بیرون آمدم. چون می‌خواستم پژوهشگری مستقل باشم و پژوهشگر مستقل نمی‌تواند در فضای آکادمیک رشد پیدا کند. حضور در فضای آکادمیک یعنی مطابق میل و سلیقه‌ی دیگران بودن. یعنی مطابق ارزش‌ها و سیاست‌های مارکت‌‌محور مدیر گروه و دانشگاه و جهان علم حرکت کردن.

شاید شما بگویید افرادی را می‌شناسید که در فضای آکادمیک بودند و درگیر این جریان‌ها نشدند. بله من هم چندین نفر از این بزرگواران را دیدم و مشاهده کردم. اما بنابر دیده‌ها و شنیده‌های من آنها افرادی نبودند که بتوانند تصمیم‌ساز و جریان‌ساز محافل دانشگاهی باشند. آنها کنار کشیده‌اند. یا کنار گذاشته شدند. چون در زندگی مسائل مهمتری هم وجود دارد.

البته عده‌ی نادری هم خارج از دانشگاه به شکلی دیگر توانستند موثر باشند و بدرخشند. اینگونه افراد از نظر من بسیار قوی هستند. کسی که به بهای سلامتی‌اش تلاش می‌کند که چرخشی در سیستم دانشگاهی ایجاد کنند از نظر من بسیار تحسین‌برانگیز است. متاسفانه من جزوشان نیستم. شاید چون من هم مانند آن افرادی که کنار می‌کشند معیارهای باارزش‌تری دارم!

من از سیستم دانشگاهی رخت بستم چون نمی‌خواستم که درگیر این جریان بشوم. گمان می‌کردم زندگی در پناه هنر می‌تواند برای من هم ارزش بیافریند و هم دغدغه‌های مالی‌ام را رفع و رجوع کند. این شد که به عکاسی رو آوردم. اوایل که عکاسی می‌کردم به فکر فروش عکس‌هایم بودم. به فکر برپایی نمایشگاه و هزاران ایده‌ی دیگری که یک تازه وارد به دنیای هنر به ذهنش می‌رسد.

اما رفته رفته با مشخص شدن علاقه‌ام به دنیای مستند متوجه شدم باز هم، همان دام به شکل دیگری پهن است. عکاس یا هنرمند زمانی مطرح می‌شود و می‌تواند از حرفه‌اش کسب درآمد کند که رزومه‌ی پر و پیمانی داشته باشد، با برپایی نمایشگاه‌های متعدد و فروش آثار هنری‌اش. در اینجا هم او باید در جشنواره‌های داخلی و خارجی شرکت کند و مطابق سیاست‌های آنان پیش برود. باید در گالری‌ها نمایشگاه بگذارد و بر مبنای ارزش‌های نهادهای هنری، آثارش را تهیه کند تا از این طریق بتواند مطرح شود، اعتبار کسب کند و در نتیجه به درآمد برسد.

اینجا هم توجه مخاطب حرف اول را می‌زند. هنرمند به توصیه‌ی گالری‌دار! شکل آثار هنری خود را تغییر می‌دهد چرا که گالری‌دار می‌داند این فرم خریدار بیشتری دارد.

افرادی را دیده‌ام که حاضر نشدند وارد سیستم دلخواه جامعه‌ی هنری بشوند و به ناچار کنار رفته‌اند. نمایشگاه‌هایشان غلغله نیست و به طبع فروش چندانی هم ندارند. افرادی که دل به آرمان‌های دنیای هنری‌شان بسته‌اند و به زندگی متوسط خود رضایت داده‌اند.

بله شاید این تجربه‌ها و بهتر است بگویم شکست‌ها بود که مرا به سمت قلب سیستم مارکتینگ سوق داد. طراحی رابط کاربری را از این سو به عنوان شغل خود برگزیدم که دیگر نخواهم به فکر آرمان‌هایی بیش از آنچه که جامعه برای من تعیین می‌کند باشم. اما عجیب هم نیست که هنوز هم ارتقای سطح سلیقه‌ی بصری مخاطب برای من از توجه مخاطب باارزش تر بوده و گاهی با توسعه‌دهنده‌ها در این رابطه بحث می‌کنم.

بله، زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت که در دنیای معاصر ما بر تمام جهان گسترانده شده، دشوار است. برای من که شکل دیگری فکر میکنم و زندگی می‌کنم و رفتار می‌کنم دشوارتر! هرجا که می‌خواهی از آن فرار کنی باز به دامش می‌افتی، گویی گریزی از آن نیست.

پیش از بیست و هفت سالگی، مدام در پی موفقیت بودم. موفقیت و دیده شدن در جامعه. از کودکی رویایی که برای خودم می‌بافتم بدست آوردن جایزه نوبل بود. نه به دلیل مقاله‌ی مهمی که این جایزه را برای من به ارمغان بیاورد، بلکه به خاطر خودِ آن جایزه و اعتباری که برای من به همراه دارد.

بعدها دلم خواست نویسنده‌ی ممتازی بشوم و در جهان ادبیات و هنر بتازم و بدرخشم. منتقدی که نقد می‌کند و جدی گرفته می‌شود و یادداشت‌ها و کتاب‌هایش مدام چاپ می‌شود. اما اکنون همه این آرزوها به واقع رنگ باخته چون حاضر نیستم به بهای درخشیدن و دیده شدن از برخی باورهایم چشم‌پوشی کنم. نه که آدم والااندیشی باشم، نه. چه بسا که این گونه زیستن و اندیشیدن در دنیای معاصر ما احمقانه‌ترین شکل ممکن است!

من هم مانند بسیاری از استادانم در دنیای فیزیک و هنر که زمانی منتقدشان بودم که چرا حرکتی انجام نمی‌دهند و مقابل تصمیم‌های نادرست نمی‌ایستند، پذیرفتم زور بازوی غول مارکت از من و باورهای من بیشتر است و یا لااقل من توان مقاومت ندارم.

به همین دلیل است که از بیست و هفت سالگی به بعد به چیزهایی که می‌توانم بدست بیاورم و به مقصد نمی‌اندیشم بلکه فکر میکنم چگونه می‌خواهم زندگی کنم و چه نوع زندگی من را راضی می‌کند. بعد از بیست و هفت‌سالگی می‌خواهم تجربه کنم و اشتباه کنم.

شاید نقل قولی از رولان بارت حسن ختام مناسبی برای این دردودل باشد:

مسلما خواست نویسنده بودن ادعای داشتن یک موقعیت نیست، بلکه قصد زیستن است.

****

پی‌نوشت یک: تصویر ابتدایی قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول، هنرمند پاپ‌آرت است. هنر پاپ به معنای هنر مردمی یا هنر توده بود که در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی رواج پیدا کرد و اندی وارهول از پیشگامان این جنبش به شمار می‌رود. اندی وارهول زمانه‌اش را خوب درک کرده بود و در آن دوران که رسانه‌های جمعی به شدت فراگیر شده بودند، او با بازتولید پوسترهایی که مشابه عکس بودند، نوع تفکری که آن زمان جریان داشت و اثرگذار بود را در آثار هنری‌اش منعکس کرد.

پی‌نوشت دو: اگرچه که این یادداشت دردودلی بود که مدت‌ها به نوشتن آن فکر می‌کردم اما همچنان می‌توان درباره آن گفتگو کرد و من هم مشتاق شنیدن و اندیشیدن به نظرات و نوع دیدگاه شما به دنیای معاصر هستم.

 

 

تجربه‌ی هراسناک خشونت در دستگاه بهداد لاهوتی

دستگاه- بهداد لاهوتی- نقش اول-2
چیدمان دستگاه- بهداد لاهوتی- گالری هدایت- ۱۳۹۷

 

بهداد لاهوتی در تازه‌ترین تجربه‌اش در گالری هدایت، چیدمانی از واقعیتی انکار ناشدنی را برای ما به نمایش گذاشته که در پس تکرار بی‌امان تصاویر کمرنگ شده است.(۱) واقعیتی که در روز بارها در اخبار تلویزیون و رسانه‌های اجتماعی با آن مواجه می‌شویم، اما کمتر زمانی هست که بخواهیم در آن تأمل داشته باشیم. آن طور که لاهوتی در استیتمنتش بیان می‌کند، برای انسان امروزی صدای جنگ نه از میان جلدهای طلاکوب کتاب‌های تاریخی بلکه از اتاق نشیمنش به گوش می‌رسد. در حالی که فرشی زیر پای او گسترده شده، او روی مبل راحتی‌اش نشسته و تصاویر بی‌شماری از مصایب جنگ را که اخبار برای او به ارمغان می‌‌آورند، مشاهده و گاه تأیید می‌کند.

ادامه مطلب “تجربه‌ی هراسناک خشونت در دستگاه بهداد لاهوتی”

تجربه‌ی زیست با هنر در آثار کریستو و ژان کلود (بخش اول)

 

آیا اثر هنری تنها متعلق به موزه و گالری است؟ آیا اثر هنری جاودانه است؟ آیا تنها دست خلاق هنرمند می‌تواند هنر بیافریند؟ آیا اثر هنری صرفن یک اثر زیبا و فاقد دلالت‌گری است؟

کریستو و ژان کلود با خلق آثارشان نشان دادند که هنر می‌تواند به شکل دیگری تجربه شود. آنها یک زوج هنرمند هستند که در زمینه مجسمه‌سازی فعالیت می‌کنند. آثاری که آنها خلق می‌کنند منحصر به فردند. چرا که ابعادشان به اندازه‌ایست که در هیچ موزه، گالری یا نمایشگاهی جا نمی‌شود. حال این اثر بزرگ را چه کسی باید بسازد؟ بدون شک خودشان به تنهایی نمی‌توانند چنین کاری انجام دهند. بنابراین مردم باید برای ساخت این اثر هنری آنها را همراهی کنند.

اما موضوع زمانی جالب می‌شود که به شما بگویم آثاری که آنها با چنین مشقت و سختی با همکاری مردم می‌سازند، تنها چند هفته برپاست. بعد از آن بازیافت می‌شود و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.

فکر می‌کنم به اندازه کافی برای مطالعه‌ی آثارشان کنجکاو شدید، در ادامه به یک معرفی کوتاه و بررسی آثارشان می‌پردازیم:

ادامه مطلب “تجربه‌ی زیست با هنر در آثار کریستو و ژان کلود (بخش اول)”

ماری کاسات، هنرمند و نقاشِ زنان فعال

in the loge 1878-marry cassatt- ماری کاسات
in the loge 1878-marry cassatt

ماری کاسات (Mary Cassatt) از جمله معدود نقاشان زن قرن نوزدهم به شمار می‌رود که در آثارش به طور ویژه‌ای‌ به زنان پرداخته و علاوه بر این توانسته جایگاهی برای خود در تاریخ هنر باز کند. البته این عبارت شاید چندان درست نباشد چرا که بسیاری از زنان در تاریخ هنر نادیده گرفته شدند. اما مهارت بی‌نظیر ماری کاسات و همنشینیِ او با هنرمندانی چون دگا (degas) سبب شد که در همان زمان هم آثار هنری‌‌اش در موزه‌ها به نمایش دربیاید و بتواند جایگاهی در میان هنرمندان قرن نوزدهم پاریس باز کند.

ادامه مطلب “ماری کاسات، هنرمند و نقاشِ زنان فعال”

پرسه‌زنی در تاریخ (بازدید از کتابخانه و موزه ملک)

تاریخ- هنر- ملک- موزه

تاریخ برای من همیشه موضوع جذابی بوده. شاید یکی از دلایلش را بتوان علاقه‌ی پدرم به تاریخ دانست که به من هم سرایت کرد. دلیل دیگر هم مربوط به کنجکاوی من به دوران گذشته می‌شود. اینکه مردمان چگونه می‌زیستند و چگونه می‌اندیشیدند و چه مشکلاتی بر سر راهشان قرار داشته. به عبارت دیگر سیر تحول و تکامل جهان از آدمهایش گرفته تا علم و طبیعت موضوعی بس جذاب برای من به شمار می‌رود.

همین هم شد که بی‌درنگ پس از تصمیم موسسه ماه مهر برای بازدید از موزه ملک، علی رغم اینکه روز کاری بود، تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به این برنامه برسانم. ادامه مطلب “پرسه‌زنی در تاریخ (بازدید از کتابخانه و موزه ملک)”

چرا سینمای کیارستمی هنر است؟

 

کیارستمی- سینمای- هنر

 

چهارده تیرماه روزی بود که کیارستمی به مرگ پزشکی آری گفت و از میان ما رفت. همزمان با تب و تاب چند روز پیش و دومین سالگردش، مستند ده روی ده را دیدم. او در این مستند در لوکیشن محبوبش یعنی ماشین می‌نشیند، از میان جاده‌های پر پیچ و خم می‌گذرد و در این هنگام سعی می‌کند درس‌هایی از سینما را با توجه به فیلم ده، که آخرین ساخته‌ی سینمایی اوست، برایمان بازگو کند.

وقتی این مستند را می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم چرا سینمای کیارستمی تا این اندازه محبوب و ستایش‌برانگیز است؟ کمتر سینماگری را می‌توان یافت که به طور تخصصی تحصیلات آکادمیک در زمینه‌ی سینما نداشته باشد و به قول خودش خودآموزِ بدآموز باشد اما فیلم‌هایش تحسین همگان را بربیانگیزند و ماندگار شوند.

چرا سینمای کیارستمی هنر است؟

اگر فیلم‌هایش و مستندهایش را ببینید او از چاشنی هنری درکارهایش استفاده نمی‌کند. از تکنیک‌های هنری بهره نمی‌گیرد. او سعی دارد تا کمترین میزان دخالت را در سوژه‌هایش و آنچه که پشت دوربین اتفاق می‌افتد داشته باشد.

او از نابازیگرها استفاده می‌کند، میزانسن و دکور چشم‌گیری در فیلم‌هایش نمی‌بینیم. گریم نابازیگر‌ها جلب توجه نمی‌کند. اما با همه‌ی اینها در وصف او می‌گوییم سینمایش شاعرانه بود، و خودش هم زندگی شاعرانه‌ای داشت. چرا؟

کیارستمی را و عکس‌ها و فیلم‌ها و شعرهایش را هنر می‌دانیم، او را هنرمند می‌خوانیم و سوال مهم این است که هنر کجای سینمای کیارستمی‌ست؟

آنچه که در ادامه می‌گویم را به عنوان یک مخاطب سینمادوست و کسی که در عکاسی مطالعه داشته، در نظر بگیرید. در این مدت گاه و بیگاه به این سوال فکر کردم و چیزی که به ذهنم رسیده را در پاسخ به آن می‌نویسم.

کیارستمی همان‌طور که در اغلب مصاحبه‌هایش اشاره می‌کرد نمی‌خواست که مخاطب را روی صندلی میخکوب کند و به عبارتی او را به گروگان بگیرد.

او آنچه که میدید را به تصویر می‌کشید. خواه یک دغدغه ساده‌ی یک کودک باشد که در فیلم خانه‌دوست کجاست بسط پیدا کند و خواه دغدغه‌ی غایی یک انسان باشد و سوال مهم او که چرا باید زندگی کند و آقای بدیعی نقش اولش باشد.

او حتی در فیلم کلوزآپ که کمی جنجال‌برانگیزتر بوده، نخواست که شعار بدهد و چیزی را نشان بدهد که نیست. او در این فیلم شانه به شانه با حسین سبزیان همراه می‌شود و می‌خواهد بداند چه بوده و چه شده.

حتا در ابتدای فیلم وقتی کیارستمی در زندان به سبزیان می‌گوید:«من سینماگرم و تو عاشق سینما، آیا میتونم برات کاری کنم؟» و سبزیان در پاسخ می‌گوید: «شما می‌تونی درد ما رو به تصویر بکشی»، کیارستمی جواب می‌دهد: «این رو که قول نمیدم».

از همینجا می‌توان نگاهش را درک کرد که قرار نیست کیارستمی در این فیلم و در فیلم‌های دیگرش شعار بدهد و برای مخاطب تعیین تکلیف کند.

اما من فکر می‌کنم که کیارستمی داستان‌سرا هم نیست. یعنی او نیامده قصه‌ی کسی را تعریف کند و به نتیجه برسد. چرا که ما هنگام تماشای فیلم‌هایش گمان نمی‌کنیم چیزی که روی صفحه‌ی مانیتور می‌بینیم یک فیلم است.

به قول یوریک کریم مسیحی کار هنر نشان دادن است و با نشان دادن، نشان ندادن. (+) ما فیلم‌های کیارستمی را می‌بینیم اما آیا مثل باقی فیلم‌ها احساسی از دیدن یک فیلم داریم؟

گمان نمی‌کنم. برخی از فیلم‌ها را که ببینید باور ندارید که شاید روزی روزگاری اتفاق افتاده باشد، چون به دست بردن و دخالت کردن کارگردان آگاهید. می‌دانید کارگردان اینطور خواسته، یا فیلمنامه وضعیتی یا پایانی را مقرر کرده. این است که شاید در پاسخ دوستی که به شدت تحت تأثیر فیلم قرار گرفته باشد بگویید: این فیلمه‌ها!

اما در مورد سینمای کیارستمی اینگونه نیست. فیلم‌های کیارستمی فیلم نیستند. همان چیزی هستند که در واقعیت اتفاق افتاده و شما شاهد بازنمایی بی‌واسطه‌ای از واقعیت هستید.

شاید واژه‌ی بی‌واسطه کمی اغراق برانگیز باشد چون اساسن دوربین و انتخاب قاب بدون شک تأثیرگذار است اما با این حال هنر کیارستمی آن بوده که چندان این قاب و دیدن از سوی دوربین به چشم نمی‌آید. انگار ما چشمان کیارستمی هستیم.

خودش در فیلم ده روی ده می‌گوید من در کارهایم به فیلم‌نامه پایبند نیستم و اگرچه طرح کلی مشخص است اما جزییات کاملن قابل تغییر هستند.

او اعتقاد چندانی به استفاده از موسیقی متن هم ندارد و در کارهایش هم از آن کم بهره برده است. او در این مستند می‌گوید موسیقی می‌تواند احساس مخاطب را به شدت بربیانگیزاند و در نتیجه چیزی بیش از صحنه و اتفاقی که در صحنه رخ می‌دهد نصیب مخاطب کند.

به همین دلیل او در فیلم ده، با اینکه بارها تلاش کرده در انتهای اپیزودِ دختری که معشوقش او را رها کرده، ملودی گل گلدون من را به شکل‌های متفاوتی، تک‌خوانی، و یا با پیانو بگذارد اما نتوانست این کار را انجام دهد. چون نمی‌خواست مخاطب و احساساتش را بیش از آنچه که صحنه القا می‌کند درگیر کند.

صداقت کیارستمی در به تصویر کشیدن سبب می‌شود مخاطبش به او اعتماد کرده و با او همراه شود.

این صداقت را می‌توان به بیانی که پیش تر هم به آن اشاره کردم در نظر گرفت. یعنی بازنمایی بی‌واسطه‌ی واقعیت. یعنی همان نشان ندادن.

اما می‌توان پرسید در بازنمایی بی‌واسطه‌ی واقعیت چه نهفته که کار کیارستمی را در هنر جای می‌دهد؟

جواب آن را می‌خواهم با توجه به مطالعاتم در عکاسی بدهم.

در دهه ۱۸۵۰ برای اینکه عکاسی به هنر نزدیک شود، جنبشی راه افتاد با نام #پیکتوریالیسم یا عکاسی تصویرگرا. در این جنبش، عکاسان با استفاده از شیوه‌های خاص و ویژه مانند چرب کردن لنز، از بین بردن وضوح تصویر و برخی تکنیک‌های چاپ مانند بیکرومات، می‌خواستند عکاسی را به نقاشی شبیه کنند. چون نقاشی در آن زمان هنر بود و عکاسی هنوز به عنوان ثبت و سند به کار برده میشد.

بعدها گروهی از عکاسان آمدند که از کیفیات و خصوصیات عکاسی صریح تجلیل می‌کردند و تأکیدشان بر مستندنگاری مستقیم از دوران مدرن آمریکا بود که از جمله‌ی آنها آلفرد استیگلیتس، انسل ادمز و ادوارد وستون بود. (۱)

در یادداشتی به معرفی ادوارد وستون پرداخته‌ام. می‌توانید عکس‌هایش را اینجا ببینید. ادوارد وستون به طور صریح و مستقیم طبیعت پیش رویش را به تصویر می‌کشید. بدون آنکه بخواهد از تمهیدات ویژه‌ی عکاسان تصویرگرا بهره ببرد.

آنچه که در مورد کیارستمی هم به نظرم می‌رسد همین است. کارهای کیارستمی مرا به یاد استیگلتس و ادوارد وستون می‌اندازد. آنها از ذوربین استفاده می‌کردند اما اگر آثارشان به عنوان هنر شناخته شده‌اند، نه به خاطر دستکاری کردن بلکه به دلیل نحوه‌ نگرششان به آن چیزی بود که پشت دوربین اتفاق می‌افتاد.

ایده‌آل کیارستمی این بود که می‌توانست با یک دوربین بدون هیچ ابزار دیگری فیلم بسازد. این را خودش گفت و من فکر می‌کنم این جمله یعنی اینکه او باور داشت به زیبایی زندگی، به هنر بودن زندگیِ هر کدام از ما، که می‌توانیم به راحتی فیلم‌هایش را زندگی خودمان بپنداریم.

کیارستمی نشان داد که زندگی، خودش به تنهایی، هنر است و همین کافیست.

 

(۱) از مقدمه‌ی کتاب نگاهی به عکس‌ها اثر جان سارکوفسکی. فرشید آذرنگ مترجم آن در مقدمه‌ی کتاب، درآمدی کوتاه بر نقد و تحلیل عکس نوشته است.

پینوشت یک: مستند ده روی ده را می‌توانید از کانال تلگرامی عباس کیارستمی دانلود کنید.

پینوشت دو: عکس را نیکی کریمی گرفته، ۲۲ سال پیش در الموت.

 

 

سهولت عکاسی یا تولید عکس؟

 

هنرمند -نقش اول

 

از همان زمانی که دوربین عکاسی اختراع شد و عکاسی پا به دنیای هنرمندان گذاشت حاشیه‌هایی هم با خود به همراه آورد. از جمله مهمترین و بحث‌برانگیزترینشان این بود که آیا عکاسی را می‌توان یک رسانهٔ هنری به حساب آورد یا خیر. اگرچه در اوایل اختراع دوربین، کارایی آن محدود به ثبت تصاویر بود با این حال چنین قابلیتی خوشایند بسیاری از نقاشان نبود. چراکه آنها ساعت‌های بسیاری وقت صرف می‌کردند تا یک منظره یا پرتره را به تصویر بکشند و دوربین این کار را تنها در ظرف چند ساعت نوردهی انجام می‌داد.

به همین دلیل بسیاری از افراد به عکاسی یک نگاه تکنیک محور داشتند. اما عکاسی از همان ابتدا هم می‌خواست چیزی بیش از ثبت یک تصویر روزمره باشد به همین علت با سرعت و سماجت بیشتری در زمین هنر تاخت و عکاسان با استفاده از فنون هنری و بصری و نمایش آثار خود در موزه‌ها و گالری‌ها و برگزاری جشنواره‌ها سعی کردند حرفه‌شان را به عنوان یکی از شاخه‌های هنر به مردم بشناسانند.

شاید فکر کنیم نگرش تکنیک محور امروزه کمرنگ شده اما واقعیت این است که چنین نگاهی به عکاسی همچنان میان مردم رواج دارد. با پیشرفت تکنولوژی، دوربین‌های دیجیتال با قابلیت‌های پیچیده تری ساخته شدند و دوربین‌های موبایل روز به روز با وضوح بالاتری عکس ثبت کردند. این امر سبب شد که در تصور عموم، عکاسی به جنبه‌های فنی‌اش بسنده شود و به دیدگاه عکاس به عنوان یک هنرمند بها داده نشود.

در باور مخاطبان، عکسی «عکس» محسوب می‌شود که فن خارق‌العاده‌ای در آن استفاده شود. حال این فن یا مربوط به زمان عکاسیست یا بعد از تولید و در مراحل ویرایشی در عکس وارد می‌شود.

زمانی که پروژه «عکس خوب ببینیم» را در اینستاگرام راه انداخته بودم و عکس‌هایی از عکاسان را -که از نظر تکنیکی چندان چشم‌گیر نبودند اما نگاه هنرمندانه‌ای در آنها وجود داشت- آنجا می‌گذاشتم، برخی از دوستانم از من می‌پرسیدند آیا این عکسی که انتخاب کردی واقعاً یک عکس خوب است؟!

البته که عکاسی به عنوان یک رسانهٔ بصری، ترکیبی از فرم و محتواست، اما ارتقا کیفیت دوربین‌های دیجیتال و دوربین‌های موبایل و همه‌گیر شدن آن باعث شد که نگاه دم‌دستی‌گرایانه‌ای به مدیوم عکاسی شود. «این روزها همه موبایل دارند و عکس‌های خوب می‌گیرند» را بارها از زبان دوستان و آشنایان شنیده‌ام.

درست است که ذات عکاسی از همان ابتدا با تکنولوژی پیوند خورده اما اگر بخواهیم عکاسی را یک مدیوم هنری به شمار آوریم چاره‌ای نداریم جز اینکه ذهنیت هنرمند را در آن برجسته‌تر از قابلیت‌های دوربین بدانیم.

عکس‌های شادی قدیریان که پیشتر آن را معرفی کرده بودم را بار دیگر نگاه کنید. (+) قدیریان گفته برای ثبت این عکس‌ها تنها یک هفته فرصت گذاشته اما فکر کردن به موضوع و سوژهٔ انتخابی‌اش برای این مجموعه عکس یک سال و نیم زمان برده است.

تمام حرفم این است: ما در عصری زندگی می‌کنیم که سوار بر جت تکنولوژی با سرعت زیادی می‌تازیم و پیش می‌رویم، در این زمانه تولید عکس آسان است، به آسانی فشار دادن یک دکمه، کافیست همه چیز را به تنظیمات دوربین بسپاریم! در این دوران چیزی که خلقِ ارزش می‌کند و اثر فرد را از دیگران متمایز می‌کند، ذهنیت و فردیت هنرمند است.

در مطلب آینده یکی از دلایلی که باعث می‌شود باور دم‌دستی گرایانه و تکنیک محور میان مردم متداول شود را بیان می‌کنم.

 

پینوشت: متأسفانه نام صاحبِ اثری که در ابتدا می‌بینید را نمی‌دانم اما کارش از نظرم بسیار خلاقانه‌ است.

چرا لازم است زبان بصری را یاد بگیریم؟

 

سواد بصری-نقش-اول

 

پیش‌نوشت: مدتی است در حال مطالعهٔ کتاب مبادی سواد بصری از دونیس اِ. داندیس (Donis A.Dondis) با ترجمهٔ مسعود سپهر هستم. کتاب به چاپ چهل و هشتم رسیده و توسط انتشارات سروش منتشر شده است. کتاب نسبتاً خوبی برای فهم زبان بصری است، هرچند  متأسفانه ترجمهٔ شیوایی ندارد. البته من پیش از این کتاب ترکیب‌بندی در عکاسی از هارالد مانته را که توسط همین انتشارات چاپ شده بود را خوانده بودم و به همین دلیل برخی از مباحث برایم آشنا بود. اما گذشته از این‌ها، نویسنده در مقدمهٔ این کتاب به ضرورت و اهمیت فهم زبان بصری پرداخته است و مطلب زیر حاصل آموخته‌های من از این بخش است.

****

«دیدن» یکی از سهل‌ترین و در عین حال قدرتمندترین توانایی‌های بشریست. ما تنها با عمل دیدن می‌توانیم در کسری از ثانیه، حجم عظیمی از اطلاعات را وارد ذهنمان کنیم. این توانمندی آنچنان طبیعی می‌نماید که حتی فکر کردن به اینکه ما چگونه می‌بینیم و درک می‌کنیم می‌تواند پیچیده و بغرنج باشد. اگر میزان اطلاعاتی را که از طریق حس بینایی دریافت می‌کنیم را با دیگر حواس خود مقایسه کنیم متوجه می‌شویم که ما با دیدن به مراتب اطلاعات بیشتری کسب می‌کنیم.

شاید بتوان گفت سهل‌الوصول بودن دریافت اطلاعات از طریق عمل دیدن سبب شده است که از دیرباز نیاکان ما برای ارتباط با یکدیگر از اشکال بصری استفاده کنند. درواقع اولین شیوهٔ ارتباط، ارتباط تصویری بوده است. نیاکان ما با کشیدن علائمی روی دیوار برای مثال حیوانات می‌توانستند هم‌نوعشان را از خطر آگاه کنند. بنابراین قبل از اینکه شیوه‌های کلامی و گفتاری برای پیام‌رسانی بوجود بیاید، ارتباط تصویری آغازگر این مسیر شده است.

همچنین شیوه ارتباط تصویری یک شیوهٔ همگانی است. بر خلاف زبان که در هر کشور و منطقه‌ای شکل خاص خودش را می‌گیرد، ارتباط تصویری اینگونه نیست.  به بیان دیگر زبان بصری یک زبان همگانیست که از گذشته وجود داشته است.

اما برخلاف زبان‌ گفتاری و نوشتاری که قواعد مخصوص به خودش را دارد و دقیق‌تر است، زبان بصری به مراتب ابهام بیشتری دارد. و به همین دلیل تنها توانایی دیدن برای فهم زبان بصری کافی نیست. ما وقتی یک اثر بصری، برای مثال یک نقاشی از هنرمندی بزرگ را می‌بینیم می‌توانیم از آن اطلاعاتی دریافت کنیم اما آیا صرف مشاهدهٔ یک اثر به معنای فهم آن اثر است؟ شاید ساده بودنِ عمل دیدن ما را فریب بدهد که ما وقتی یک اثر بصری را می‌بینیم آن را می‌فهمیم. اما بهتر است کمی درنگ کنیم و بیاندیشیم که چه تفاوتی میان دیدن، تماشا کردن، تشخیص دادن، تصور کردن، دریافتن و فهمیدن وجود دارد؟

در دورانی زندگی می‌کنیم که از هر سمت و سویی با انواع پیام‌های بصری بمباران می‌شویم. به گمانم تلویزیون، سینما و اینستاگرام از جمله رسانه‌هایی هستند که بیشترین وقت ما را به خود مشغول کردند. همچنین در روزنامه‌ها، وبسایت‌ها و رسانه‌های دیجیتال هم می‌توان رد پای پررنگی از تصاویر را مشاهده کرد. امروزه تنها توانایی دیدن برای فهم و دریافت انواع پیام‌هایی که از طریق رسانه‌های مختلف صورت می‌گیرد کافی نیست. علاوه بر این همان طور که اشاره کردم، در دنیای امروز بشر تنها از شیوه ارتباط تصویری برای انتقال پیام بهره نمی‌گیرد بلکه با استفاده از مدیوم‌های متفاوت می‌توان اندیشه‌ها را نیز گسترش داد. هنرمندان در زمینه‌های گوناگون از نقاشی گرفته تا عکاسی، فیلمسازی، تصویرسازی و حتی معماری از زبان بصری برای بیان عواطف و اندیشه‌هایشان سود می‌جویند.

فکر می‌کنم برای توسعهٔ سواد بصری تنها پیشرفت تکنولوژی کافی نیست. اگرچه اختراع عکاسی سبب شد که عکس و تصویر و اهمیت آن برای انتقال مفاهیم و پیام‌ها مورد توجه تعداد بیشتری از افراد جامعه قرار بگیرد، اما لزوماً گسترش عکاسی به معنای افزایش آگاهی و سواد بصری نیست. فهم یک اثر بصری خواه یک عکس باشد یا یک اثر نقاشی یا یک تصویر گرافیک یا حتی یک سازهٔ معماری بدون شک نیازمند دانش بصری است. و این دانش همچون سواد کلامی و نوشتاری باید آموخته شود.

البته زبان بصری نسبت به زبان نوشتاری ابهام و پیچیدگی و ظرافت بیشتری دارد. اما این امر مانع از یادگیری آن نمی‌شود. در زبان بصری هم مانند زبان نوشتاری که اولین عنصر آن کلمه است، عناصری از قبیل نقطه، خط، شکل، بافت، رنگ و … وجود دارند که با استفاده از تکنیک‌های مختلف، به مثابهٔ دستور زبان نوشتاری، کنار یکدیگر قرار می‌گیرند تا بتوانند مقاصد هنرمند را بیان کنند.

کسب دانش بصری تنها مورد نیاز هنرمندان و کسانی که می‌خواهند در این زمینه فعالیت کنند نیست. همان طور که گفتم در دوران امروز که توسط انواع رسانه‌های دیداری محاصره شدیم برای آنکه از جایگاه تماشاگر منفعل و صرفاً مصرف کننده خارج شویم نیاز داریم که تا حدودی به سواد بصری مجهز باشیم.

مشابه آنچه در زبان نوشتاری اتفاق می‌افتد، هرکس که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد لزوماً شاعر نمی‌شود، به همین صورت هر کس که سواد بصری داشته باشد یک هنرمند نیست. بنابراین شاید لازم نباشد به اندازهٔ یک هنرمند از تکنیک‌های بصری و رموز استفاده از آن آگاه باشیم اما به عنوان یک مخاطب که احتمالاً تنها دغدغه‌اش دریافت اطلاعات نیست و به آنچه که هنرمند در اثرش خواسته بیان کند، بها می‌دهد خوب است که زبان بصری را بیاموزیم.

 

Johnson Tsang خالق خوش‌فکر مجسمه‌های سرامیکی

Openmind Series

 

پیش‌نوشت: چند روز پیش در یکی از شبکه‌های اجتماعی عکس مجسمه‌ای را دیدم که توجهم را در همان وهلهٔ اول به خودش جلب کرد. (همان تصویری که در بالا مشاهده می‌کنید) یکی دو دقیقه آن را نگاه کردم. از نظرم بسیار خلاقانه و زیبا بود. به لطف یکی از دوستان توانستم مصاحبه‌ای که با هنرمند این آثار شده بود را بخوانم. و بعد از آن دربارهٔ او و کارهای دیگرش جست و جو کردم. از آنجا که کارهایش مرا شگفت‌زده کرد، تصمیم گرفتم مطلبی دربارۀ او بنویسم.

جانسون تانگ (Johnson Tsang) هنرمند خوش‌فکر هنگ کنگی است که از کودکی به نقاشی علاقه مند بود. اما گاهی برای یک هنرمند رجوع به دنیای خیالی نقاشی کافی نیست، او برای به تصویر در آوردن آنچه در ذهنش می‌گذرد به چیزی بیشتر از دنیای دو بعدی نیاز دارد. جانسون تانگ هم به خاطر زیاده‌خواهی‌اش از دنیای نقاشی پا را فراتر گذاشته و به مجسمه‌سازی رو آورده است. چون در مجسمه‌سازی هنرمند می‌تواند مشابه آنچه که در عالم می‌بیند خلق کند. می‌تواند در سه بعد کار کند. درست مانند طبیعت. تانگ می‌گوید:

«هر چه قدر هم که نقاشی‌هایم به واقعیت نزدیک می‌شد با این حال نمی‌توانستم زیبایی‌های طبیعت را به تصویر بکشم»

اما او تنها به واقعیت بسنده نمی‌کند، تانگ تخیلات سورئالیستی‌اش را با تکنیک‌های دنیای سه‌بعدی مجسمه‌سازی همراه می‌کند تا آثاری تحسین‌برانگیز بیافریند.

 

Openmind Series

 

نکتهٔ جالب توجه زمانیست که متوجه می‌شویم او پیش از آنکه هنرمند شود یک افسر پلیس بوده و در بسیاری از واحدهای نیروی پلیس خدمت کرده است. اما او این تجربه را در کارهایش مؤثر می‌داند و معتقد است:

«بدون شک خدمت من در نیروی پلیس نقش مهمی را در آفرینش آثارم ایفا کرده است، حداقل اینکه چیزها را متفاوت‌تر می‌بینم»

در اغلب کارهای تانگ کودکان جایگاه ویژه‌ای دارند. بسیاری از آثارش چهره‌های کودکانه دارند. و یا دربارهٔ کودکان هستند. خودش این خصیصه را به کودک درونش متعلق می‌داند:

«معتقدم در برخی موارد من نبودم که یک اثر هنری را خلق می‌کردم، آثار هنری من دیدگاهم به جهان را از نگاه یک کودک نشان می‌دهند، از نگاه کودک درونم.»

 

sucuritty summit

 

جانسون تانگ از مواد متنوعی برای ساخت‌ کارهایش بهره می‌گیرد. او هنرمندی خودآموخته است که با متریال‌های مختلفی از جمله چوب و فولاد ضد زنگ (stainless steel) هم کار کرده است.

 

 

هنرمندان تنها هنر را روشی برای بیان ایده‌هایشان و الهامتشان نمی‌دانند، آنها هم مانند هر انسان دیگری در آرزوی ساختن دنیایی بهتر هستند و سعی می‌کنند با آثارشان تأثیرگذار باشند. تانگ هم مانند بسیاری از هنرمندان دیگر چنین باوری را دارد. مضمون بسیاری از کارهای او عشق است و خودش می‌گوید چنین الگویی را در خلق کارهایش ناخودآگاه دنبال کرده است.

 

Lucid Dreams Series

 

وقتی برای اولین بار آثار جانسون تانگ را مشاهده کردم. علاوه بر احساس تحسین، کنجکاوی‌ام هم برانگیخته شد. دوست داشتم دربارهٔ مضمون کارهای او بیشتر بدانم. بدون شک آثار تانگ زیبا هستند. آنچنان زیبا که در اولین مواجهه با آنها لبخندی بر چهره‌ام نقش بست. اما مطمئنم تانگ هنگام آفرینش، از خلق ایده‌ها تا  ورز رفتن و کلنجار رفتن با کارماده‌ٔ مجسمه‌هایش، چیزی بیش از زیبایی مد نظرش بوده و قطعاً نمی‌توان همهٔ آنچه که او در هنگام خلق با آن سروکار داشته را در یک کلمه خلاصه کرد.

اینجاست که به نظرم نیاز به فردی مطلع و آگاه از دنیای هنر ضروری می‌نماید. کسی که بتواند جان مایهٔ آثار تانگ را برای ما بازگو کند. کسی که با هنر زندگی کرده باشد و بتواند تداعی‌هایی از آثار دیگر هنرمندان در کارهای او پیدا کند و با نقب زدن از اثری به اثر دیگر، دیدگاه و بینش ما را نسبت به هنر و اهداف هنرمند وسیع‌تر و دقیق‌تر کند.

آثار دیگر او را می‌بینیم:

 

Lucid Dreams Series

Lucid Dreamd Series

We Luv U Dad

stillness

پی‌نوشت یک: تمام نقل قول‌ها و مطالبی که از قول هنرمند نوشتم، از این مصاحبه برگرفته شده‌اند. (لینک)

پی‌نوشت دو: متأسفانه در فضای وب، به جز این مصاحبه نتوانستم مطلب کاملتری دربارهٔ او پیدا کنم، در اکثر سایت‌ها تنها آثارش گذاشته شده‌اند. حتی در وبلاگ شخصی‌اش هم در قسمت دربارهٔ من نوشته‌ای پیدا نکردم. (هرچند که با توجه به مصاحبه‌اش باید به زبان انگلیسی هم مسلط باشد). برای کاملتر شدن، لینک اینستاگرام او را قرار می‌دهم. البته چون لینک‌های اینستاگرام در وبسایت من خود به خود شکسته می‌شوند (دلیلش را نمی‌دانم)، آدرس آن را می‌نویسم:

لینک وبلاگ: Johnsin Tsang

لینک اینستاگرام: www.instagram.com/johnson_tsang_artist

خانه‌تکانی نقشِ اول

از آن جایی که این وبلاگ به نوعی خانهٔ دوم من محسوب می‌شود، تصمیم گرفتم به بهانهٔ سال جدید، دستی به سر و رویش بکشم و برخی از تغییراتی که ایجاد شده را به اطلاع دوستانم برسانم.

سالی که گذشت برای من سال پُرباری بود. در طول این یک سال بیش از هر زمان دیگری، کتاب خواندم، نوشتم، با کلمات دوست شدم و مهمتر از همه عکس دیدم. تقریباً پس از یک سال مسیر حرفه‌ایم مشخص شده و از این بابت خوشحالم. دغدغه‌هایم در عکاسی و هنر جدی‌تر شده و امیدوارم در سال پیش رو بتوانم درباره عکس‌ها و عکاسانشان بیشتر بدانم و بیشتر قلم بزنم و با این کار سعی کنم شکافی که باعث شده عکس به یک کالای تجملی و مصرفی تبدیل شود را کمتر کنم. از زمانی که وارد مقولهٔ هنر شدم، متوجه شدم هنر تنها به جنبهٔ زیبایی و زیبایی‌شناسی محدود نمی‌شود. هنر یک شیوهٔ بیان است برای انتقال افکار و اندیشه‌های بشری. اما چون زبان پیچیده و مبهمی دارد فهم آن دشوار است. همین می‌شود که ما تنها به جنبه‌های زیبایی‌شناسانه‌اش توجه می‌کنیم و آن چیزی که نشان داده نشده را نمی‌بینیم.

یوریک کریم مسیحی از کارل تئودور درایر سینماگر بزرگ دانمارکی نقل می‌کند: «سینما آشکار نمی‌کند، پنهان می‌دارد» و در ادامه همین نقل قول می‌گوید: «کار هنر نشان دادن است و با نشان دادن، نشان ندادن.» وقتی با یک اثر هنری، خاصه عکس، برخورد می‌کنیم تنها با یک تکه از واقعیت در یک زمان و مکان روبرو هستیم. ما رویدادهای پیش از آفرینش و لحظهٔ وقوع آن اثر را نمی‌دانیم و از آنچه در ذهن هنرمند گذشته هم آگاهی نداریم . البته که ندانسته‌های ما بیش از دانسته‌هایمان است اما این به آن معنی نیست که نمی‌توانیم چیز بیشتری بفهمیم. اگر زبان هنر را آموخته باشیم درک اثر هنری برایمان دشوار نخواهد بود. در آن صورت با تأمل و درنگ در آن نه تنها لذت بیشتری می‌بریم بلکه بینش‌مان هم افزایش می‌یابد .

برای من این مقوله اهمیت دارد. اینکه بفهمم هنر به چه زبانی حرف می‌زند و بتوانم آن را برای دیگران هم بازگو کنم. و این کار را با کلمات انجام بدهم. شاید بشود گفت زبان مبهم و پیچیدهٔ بصری را به زبان دقیق‌تر نوشتاری ترجمه ‌کنم.

از این رو خط مشی اصلی این وبسایت، یادداشت‌هایی در باب هنر و عکاسی هستند. نوشتارهایی که به خواننده کمک می‌کنند تا بتواند با یک اثر هنری بیش از جنبه‌ٔ زیبایی‌شناسانهٔ آن برخورد کند. البته که من خودم رهرو این مسیر هستم و هر آنچه که می‌آموزم و فهم می‌کنم را در این خانه به اشتراک می‌گذارم.

از آنجا که به لطف دوستان دیگرم، معتاد نوشتن شدم و دوست دارم این وبسایت مرتب به روز شود، تصمیم گرفتم گوشه‌ای از آن را به نوشته‌های دیگرم اختصاص دهم. نوشته‌هایی که از افکار ناپختهٔ من سرچشمه می‌‌گیرند. چون فکر می‌کنم شاید خوانندهٔ اینجا دوست نداشته باشد هر مطلبی از من را بخواند، برگه‌ای با عنوان یادداشت‌های پراکنده ساختم و مطالب دیگرم را آنجا منتشر می‌کنم. یادداشت‌های آنجا در هر زمینه‌ای هستند و بیشتر از جنس وبلاگ‌نویسی‌های روزمره اند تا یک محتوای ارزشمند.

با توجه به سبک مطالب و یادداشت‌هایم، لوگوی آن را هم کمی تغییر دادم. اگر دقت کنید می‌بینید یک قلمِ پَر مانند به دوربین اضافه شده که نشان‌دهندهٔ دغدغهٔ من درمورد نوشتن دربارهٔ عکس‌هاست. امیدوارم در این مسیر ثابت قدم بمانم و از حرکت بازنایستم.

از همراهی و توجه‌تان سپاسگزارم.