برچسب: عبور از رنج‌ها

عبور از رنج ها، قسمت سوم: دریچه‌ای رو به کودکی

بعد از مدتی طولانی قسمت سومِ کتاب عبور از رنج‌ها را نوشتم. قطعاً این کتاب را تا جایی که در ذهنم هست ادامه خواهم داد. اما دلیل طولانی شدن فاصلهٔ زمانی قسمت‌های منتشر شدهٔ آن، این بود که نمی‌دانستم این قسمت را چگونه باید بنویسم. در نهایت در قالب «نامه» به آن پرداختم. نامه‌ای که احتمالاً خوانندهٔ اصلیاش خبر از نوشته شدنِ آن ندارد. البته کمی در لابلای نوشته‌ها با کسی که این نامه را هم اکنون می‌خواند به عنوان یک مخاطب حرف زدم. به هر حال فرم بهتری به ذهنم نرسید. و چون در این مدت ذهنم را درگیر کرده بود به همین فرم بسنده کردم.

شاید روزی با جزییات بیشتر و پرداختِ بهتر آن را بازنویسی کنم.

می‌توانید فایل  PDF قسمت سوم را از لینک زیر دانلود کنید.

عبور از رنج ها-دریچه‌ای رو به کودکی

 

دو قسمت قبل را می‌توانید از لینک زیر بخوانید:

قسمت اول: روی مرز باریک انتخاب

قسمت دوم: صبح آزادی

 

صبحِ آزادی

 

دومین قسمت از مجموعه نوشته‌های من با عنوان “عبور از رنج‌ها” را منتشر کردم. این بار هم در قالب یک فایل PDF آن را تنظیم کردم.

عبور از رنج‌ها نام کتابیست که من با هدف رها کردن گذشته و رنج‌های آن تصمیم گرفتم آن را بنویسم.

یک توضیح: تمام اتفاقاتی که در این قسمت و قسمت‌های آتی می‌نویسم، ترتیب زمانی مشخص ندارند. درواقع  همه‌ی آنها با هم و در فاصله کمی روی داد. علت آنست که به جز چند خاطره و اتفاق چیزی از آن دوران یادم نمی‌آید و این موضوع برای خودم هم خیلی عجیب بود. تمام نوشته‌های آن دوران را از ایمیل‌ها و گوگل کیپ پاک کردم و درنتیجه باید بگویم خیلی از جزییات فراموشم شده. به این دلیل که در نویسندگی تبحر ندارم نتوانستم آن طور که اتفاق افتاده حق مطلب را ادا کنم. اما تمام سعی‌ام بر این بوده که با احساسات و افکار و اعتقادات آن زمان این مطالب را بنویسم. به عبارت دیگر آنچه که می خوانید و خواهید خواند طرز تفکر و نگرش من در آن زمان بوده و سعی کردم نگاه اکنون را وارد آن ها نکنم.

قسمت دوم:

صبح آزادی

قسمتِ اول: روی مرز باریک انتخاب

 

روی مرزِ باریکِ انتخاب

صبح که بیدار شدم به خودم گفتم همه چیز را می‌گذاریم توی صندوقچه فراموشی. انگار که آب از آب تکان نخورده است. پس خیالت راحت باشد. من نمی‌نویسم. صبحانه را در سکوت خوردم و طبق عادت هر روزه شروع کردم به نوشتن صفحات صبحگاهی. تاریخ را که نوشتم آمدم چند سطر پایین تر و بی آنکه به چیزی فکر کنم همه آن چیزهایی را که خودم را از نوشتنش منع کرده بودم به کاغذ آوردم. بدون آنکه بخواهم ترتیبی و آدابی بجویم، هرآنچه در دل تنگم بود و مدت ها در ذهنم رژه می‌رفت را به روی کاغذ آوردم.

آرامش عجیبی بود در حین نوشتن. می دانید شبیه آنکه دیگر هیچ چیزی مهم نباشد. بدون آنکه بخواهی نگران چیزی باشی فقط قلم می‌زنی. در مطلب قبل در پاسخ کامنت یاور مشیرفر دوست خوبم گفتم: چگونه نوشتن مهم است. فکر کنم باید پارامترهایی را در نظر بگیرم. اکنون به این نتیجه رسیدم. که لازم به در نظر گرفتن هیچ پارامتری نیست. همین تنها چیزی است که لازم است.

اینطور می‌شود که حال آدم بعد از نوشتن خوب می شود.

معتقدم رها کردن هیچ چیز در این دنیا به اندازه رها کردن گذشته خودت سخت نیست. شاید علتِ اصرار و فشاری که بر خودم برای نوشتن می آورم، از همینجا نشئت می‌گیرد. من همیشه آدم رها کردن بودم. آدم حرکت، نه آدم ماندن. همین است که دلم می‌خواهد این گذشته و این مرثیه‌ای که روزها و شب‌ها در پی هر اتفاقی گریبانگیرم می شود را با نوشتن رها کنم.

این شد که قسمت اول کتاب زندگی من نوشته شد. البته هنوز نمی‌دانم در نهایت به کجا می‌رود اما بنایم بر کتاب است. حدود سه صفحه  شد به همین دلیل آن را PDF کردم و در لینک زیر قرار دادم. شاید خواندن این نوشته بتواند نشانگر راهی باشد که به مدل ذهنیِ اکنونِ من منجر شد: مدل ذهنیِ نقشِ اول.

مرز باریک انتخاب

 

پینوشت: عکس مربوط به بهار ۱۳۹۳ است. آن زمان نمی‌دانستم چه پاییزِ‌ پرآشوبی در انتظارم است. این عکس را بسیار دوست دارم.