برچسب: کوه‌پیمایی

چرا کوه می‌روم؟

 

کوه - نقش اول

 

گفتم بعد از مدت ها که در زمینه عکس و عکاسی و هنر نوشتم، کمی هم از خودم بنویسم. این شد که پرسش دوستی را بهانه‌ای قرار دادم برای نوشتن یک یادداشت.

البته قبلن یادداشت کوتاهی در این مورد با عنوان «درس‌هایی که طبیعت به آدم می‌دهد» نوشته بودم. اما حالا که دوباره آن را خواندم به این نتیجه رسیدم که نگاهم کمی تغییر کرده است.

پیش ترها نامنظم کوه می‌رفتم. هر وقت فرصتش می‌شد. اما اکنون مدتی است که یک هفته در میان کوه می‌روم. هر هفته نمی‌روم چون طی کردن مسیر قم تهران از کوه‌پیمایی خسته‌کننده‌تر است. راستش را بخواهید ترجیحم این است که کوه‌های تهران را بروم. با آنکه قم شهریست که در آن متولد شدم و در آن زندگی کردم و زندگی می‌کنم اما احساس تعلق خاطری که به تهران دارم، نسبت به شهر خودم ندارم. تهران برایم آشناست، خانه است، با همه شلوغی‌ها و دود و دمش. هرچند ازش دور هستم.

بگذریم. راستی معمولن هم تنها کوه می‌روم. بیشتر به این دلیل که پایه‌ای برای کوه‌پیمایی ندارم. اما در مسیر دوست پیدا می‌کنم و بخشی از مسیر را با هم می‌رویم. هفتهٔ پیش بعد از مدت‌ها توچال رفتم. در مسیرم تصادفی به دختری برخوردم که قبلن در مسیر شیرپلا او را دیده بودم. با هم نیم‌ ساعتی مسیر خاکی را رفتیم و وقتی هر دویمان از این مسیرِ یکنواختِ کسل‌کننده خسته شدیم تصمیم گرفتیم به دل صخره ها بزنیم و از مسیر اصلی منحرف شویم.

خلاصه بعد از اینکه حسابی نفس‌مان درآمد جایی برای رفع خستگی نشستیم. از من پرسید چرا کوه می‌آیی؟ در منظره‌ای که بودیم تهران و ساختمان هایش کوچکتر بودند. نگاهی به آنها کردم و بدون لحظه‌ای درنگ گفتم: کوه رفتن برای من یعنی دور شدن. دور شدن از محیط، از مشکلات، از هر چیزی که من گنده‌اش می‌کنم. وقتی کوه می‌آیم و به ارتفاعی می‌رسم و نگاه می‌کنم به منظره روبه‌رویم که همه چیز چه قدر کوچک است به خودم می‌گویم نگاه کن، جور دیگری نگاه کن. مسائل زندگی‌هم همینقدر کوچک‌اند و قابل حل. اگر از آنها فاصله بگیری، میدان دیدت وسیع‌تر می‌شود، چیزهای بیشتری را می‌بینی و جزییات را کم‌اهمیت‌تر می‌انگاری. گاهی هست که ما فکر می کنیم همه چیز همین است که روبه‌روی ماست. همه دنیا محاصره می‌شود به جایی که ما در آن زندگی می‌کنیم. یادمان می‌رود که جهان بزرگتر است و برخی مسائل که ما رویش ذره‌بین می‌گذاریم و آنها را بزرگتر از حد و حدود خودش گمان می‌کنیم چندان هم بزرگ و لاینحل نیستند.

گفت ولی این حرف کمی شبیه ادعاست و عمل کردن به آن مشکل. گفتم قبول دارم. وقتی درگیر یک موضوع و مسئله‌ای هستی سخت است که بخواهی نوع نگاه و زاویه دیدت را از تِله به واید تغییر دهی. کوهپیمایی برای من یک جور یادآوریست تا سعی کنم دنیا را در مقیاس‌های متفاوتی ببینم. راستش من همیشه دلم خواسته واقعیت را همانطور ببینم که هست. اما فکر می‌کنم این کار غیر ممکن است.

البته که نمی‌توان از لذتی که بودن در طبیعت برای آدم به ارمغان می‌آورد گذشت. بدون شک  نفس نفس زدن، نفس عمیق کشیدن ، و بعد دمی آسودن در پهنهٔ طبیعت از لذت‌های بی‌نظیریست که هر بار محرکی برای کوه رفتنم بوده. چند وقت پیش درکه رفته بودم و کمی پایین‌تر از پناهگاه پلنگ‌چال کنار آبشاری روی زمین خوابیدم، روی خودِ زمین. چشمانم را بستم و به همهمه ها گوش دادم. تجربهٔ دلچسبی بود. گاه آدم فکر می‌کند بالاخره عادی میشود اما به نظرم اینطور نیست. بیشتر آدم‌هایی که این لذت را درک می‌کنند دیگر نمی‌توانند از آن دست بکشند. یک بار وقتی از شیرپلا به ایستگاه پنج آمدم، در مسیر بازگشت با تله‌کابین، کنارم آقایی نشسته بود که مشخص بود کوهنورد است. از بالا که به سمت پایین می‌آمدیم، منظره شهر پیدا بود و ساختمان‌ها هر لحظه تصاعدی بزرگتر می‌شدند. آقای کناری از این منظره عکس گرفت. نگاهش کردم و گفتم: دوباره داریم پرت میشیم تو دل شهر! نگاهی تأیید آمیز کرد و گفت: من اگر یک هفته نیام مریض میشم. گفتم: درک میکنم. کوه آدمها را معتاد می‌کند.

پیش‌تر فکر می‌کردم کوه برای من یک تفریح است. اما راستش را بخواهید حالا کوهپیمایی برایم فعالیتی شده شبیه نوشتن یا مطالعه یا عکس دیدن. اگر انجام ندهم احساس خوبی نسبت به خودم و زندگیم ندارم. به قول شاهین کلانتری فکر می‌کنم کپک زدم:)

پینوشت: دوستی می‌گفت در عکس اول شبیه فعال‌های محیط زیست شدی نه یک ورزشکار. خندیدم و گفتم راستش خودم بیشتر خوشحال می‌شوم شبیه اولی باشم.

 

کوه - نقش اول

 

کوه - نقش اول

 

 

 

درس‌هایی که طبیعت به آدم یاد می‌دهد

 

 

طبیعت- نقش اول

 

تقریبا یک ماه است که ورزش را در برنامه روزانهٔ خودم قرار دادم و هر روز بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی سی دقیقه ورزش می‌کنم. راستش این اتفاق به صورت ناگهانی افتاد. همیشه می‌خواستم ورزش را جدی‌تر بگیرم و نمیشد. به اصرار یکی از دوستانم زمانی که برای یک سفر طبیعت گردی آماده می‌شدم، باید از لحاظ جسمانی قوی تر می‌شدم و این بود که به کمک یک ویدیو سی دقیقه‌ای ورزش روزانه را شروع کردم.

یکی از اتفاقات خوبی که هنگام ورزش برای آدم می افتد، حس زنده بودن است. (که البته خیلی ها آن را به “سلامتی” تعبیر می‌کنند اما من دوست دارم آن را همان “زنده بودن” بنامم) هنگام ورزش فکر می‌کنم می توانم درونم را شفاف‌تر ببینم، تلاشِ بی‌وقفهٔ قلبم برای خون‌رسانی به قسمت‌های متفاوت و کوبیدن نبضم به دیواره پوست، نوید آن را می‌دهد که بدنم خودش را برای سخت‌ترین فعالیت‌ها آماده کرده است. حجم عظیم هوایی که ریه‌هایم را مثل یک بادکنک پر و خالی می‌کند. کشیدگی عضلات و ماهیچه‌ها مرا آگاه می‌کند قدرت بدنی‌ام می‌تواند بیش از آنچه که فکر می‌کنم باشد.

احساس نشاطی که بعد از ورزش در تنم می‌دوید و حال خوبی که بعد از سفر نصیبم شد مرا بر آن داشت تا به طبیعت‌گردی و کوه‌پیمایی میل پیدا کنم. همین شد که پنجشنبه‌ها را یا در کوه و طبیعت سیر می‌کنم یا اگر فرصتش پیش نیاید در پارک می‌دَوم.

کوه پیمایی از آن دسته ورزش‌های سخت است و اگرچه که من به سطح حرفه‌ای‌اش فکر نمی‌کنم و بیشتر برای آرامش درونی خودم آن را پی می‌گیرم، اما به هر حال نمی‌توان منکر مشکلات و سختی راه شد. هرچند اعتراف می‌کنم که برای من همین سختی انگیزه‌ای برای ادامه دادن آن است.

طبیعت به آدم یاد می‌دهد که صبور باشی. که راه را ادامه دهی، هرچند سنگلاخ باشد و هر چند که طولانی به نظر برسد. طبیعت به آدم یاد می‌دهد گه گاه که خسته ای بنشینی، نفسی تازه کنی و بعد دوباره بلند شوی و حرکت کنی. راه ها‌ی پیچ در پیچ، که گاهی عریض می‌شوند و گاهی باریک، برای من نشانه‌ای از مسیری است که در زندگی باید طی کنم. طبیعت برای من تصویری از زندگیم است که باید آن را به خاطر بسپارم.

هر قدمی که برمی‌دارم، افکار آشفته‌ام را یکی یکی جا می‌گذارم و سبک‌تر می‌شوم. با هر نفس نفس زدن در شیب‌های تند مسیر و قطره قطره عرق ریختن ناآرامی‌ها و پریشانی‌ها را از وجودم می‌کَنم، انگار که روحم را از زنگار ناراحتی‌های روزمره پاک کنم.

گاه که می‌ایستم و از بلندای کوه به مسیر طولانی که طی کرده‌ام نگاه می‌کنم، لبخند رضایتی بر چهره‌ام می‌نشیند و خودم را بیشتر دوست می‌دارم.

وقتی در مسیر، کوه‌نوردی مرا می‌بیند و خدا قوتی می‌گوید یاد آدم‌های مسیر زندگی‌ام می‌‌افتم که مرا حمایت می‌کنند و انگیزه‌ام را برای ادامه دادن بیشتر.

ارمغان‌ای که طبیعت برای آدم‌های صبور و قوی دارد، همان حس رضایت و خرسندی و سبکی و رهاییست که در انتهای مسیر نصیبت می‌شود و به یکباره وجودت را پر میکند. و مگر غیر از این است که همین حس نشانه‌ای برای ادامه زندگی است؟

سَنگان؛ سحرانگیز، سخت، صامت

 

 

کمی دورتر، دورتر از شهر، شلوغی و دنیای آدم‌ها، مکانیست که در ابتدا زیبایی‌ِ فریبنده‌اش مسحورت می‌کند. مکانی با رنگ‌های تند و آتشین و درختان ردیف شده در دامنِ کوه‌ها و طرح‌های پیچیده‌ی گل‌سنگ‌های تیره که نقش زده‌اند به روی سنگ‌ها تا تو پاییز را با تمام حواسِ پنج‌گانه‌ات درک کنی و این طبیعتِ سحرانگیز را در دلت تحسین کنی.

مکانی با سکوتی دلچسبْ که تنها در رویا دست‌یافتنیست و البته همراه با سمفونی تند و تیزِ باد به وقتِ عبور از پیچ و خم‌های مسیر.

مکانی که برای هرچه بیشتر کشف کردنِ زیبایی‌هایش باید بیشتر و بیشتر بروی، از لابلای سنگ‌ها عبور کنی، روی آن‌ها بلغزی، از میان معابر باریک بگذری و گاه انگشتانت به شاخه‌ی بوته‌های روییده در کنار گذرگاه‌ها گیر کند. انگار که طبیعت دلش نخواهد تو وارد قلمرواش بشوی. انگار که دوست نداشته باشد دستِ بشر گوشه‌هایی از تن و بدن بی‌جانش را لمس کند.

همین است که گاه با سماجت راه را برایت باریک و باریک‌تر می‌کند و در مسیرت چاله‌های عریض و عمیق ایجاد می‌کند. اما به هرحال همیشه این بشر بوده که زور و توان و دانش و کنجکاوی انسانی‌اش طبیعت را مورد حمله قرار داده و با چوب و سنگ و سیمان سخت‌ترین تمهیداتِ او را بی اثر کرده، جاده‌ها را دلش باز کرده و به درونش خزیده است.

برای چه؟

در خوش‌بینانه‌ترین حالت برای دمی‌ آسایش، برای لحظه‌ای از خود بی‌ خود شدن، برای دورشدن از همهمه و هیاهوی هم‌نوعانش و سکنا گزیدن در دلِ طبیعت؛ به سانِ جنینی درون شکمِ مادر.

برای آن که ثابت کند شهربندِ شهر نیست و به اراده‌ای می‌تواند خودش را از بندِ آن برهاند.

***

به هرحال از استعاره و تشبیه و تمثیل که دور شویم باز هم نمی‌توان نقشِ طبیعت را در زندگی انسان نادیده انگاشت. چه اینکه هرچه فکر می‌کنم مکانی آرامش بخش‌تر از طبیعت نمی‌یابم. جایی که بتوان پا به درونِ خود گذاشت و به آرامشِ درون رسید و برای زیستن جنگید.

عکس های زیر را از سَنگان با موبایل گرفته‌ام.