ماه: تیر ۱۳۹۷

زیباییِ دستانِ جرجیا اُکیف در قاب آلفرد استیگلتس

 

آلفرد- استیگلتس- ۱

 

عکاسان باید یاد بگیرند از اینکه عکس‌شان فقط یک عکس است خجالت زده نشوند.

آلفرد استیگلیتس

 

آلفرد استیگلیتس (ِAlfred Stieglitz) ازجمله عکاسانی بود که نگاه نو و ساختارشکنانه‌‌ای را در دوران حرفه‌ایش دنبال کرد. و از نظر سارکوفسکی همین امر باعث شد که او در دسته‌ی عکاسانی جای نگیرد که پس از مدتی به رکود حرفه‌ای خود می‌رسند.

استیگلیتس پس از پایان تحصیلاتش در سال ۱۸۹۰ به نیویوک بازگشت. عکس‌های او در آن زمان اغلب متأثر از شیوه‌های نقاشی‌ سنتی بودند.

 

The Incoming Boat1894- آلفرد- استیگلتس
Incoming Boat 1894
ترمینال ۱۸۹۲-آلفرد- استیگلتس
Terminal 1892

 

اما در سال ۱۹۰۲ استیگلیتس با تشکیل گروه عکاسان جدایی طلب (Photo Secession) که اعضای آن ادوارد استایکن، ادوارد وستون، آلوین لانگ دون، پل استرند و … بودند، تفکری نو و بدیع را در عکاسی آمریکا رواج داد.

عکاسان جدایی طلب معتقد بودند برای اینکه عکاسی هنر باشد، نیازی به استفاده از تکنیک‌های نقاشی‌گونه نیست. آنها به ثبت دقیق دنیای بصری علاقه‌مند بودند و سعی می‌کردند که به طریقی نو به اشیا نگاه کنند. آنچنان که ظرافت‌های بصری در عکس‌شان جلوه پیدا کند.

«آشنایی‌زدایی» که یکی از ویژگی‌های هنر مدرن محسوب می‌شود در عکس‌های آنان قابل پیگیری است.

دستانِ جرجیا اکیفِ نقاش، علاوه بر مهارتشان در نقاشی، زیبایی حیرت‌انگیزی هم داشت. همین امر استیگلیتس را بر آن داشت تا مجموعه عکسی از او بیافریند و زیبایی دستان جرجیا اکیف را بی‌واسطه در مقابل چشمان مخاطبش قرار بدهد.

هر کدام از عکس‌های استیگلیتس اگرچه که تکراری‌اند اما معنایی متفاوت دارند. جایی ما با پیچ و خم آن دستان سر و کار داریم و در آن گم می‌شویم، گاهی برایمان هوس‌انگیز می‌نمایند. گاهی تضادشان با اعمال پخت و پز و دوخت و دوز ما را به فکر فرو می‌برد. گاهی استخوانی و مرده به نظر می‌رسند و گاهی هم‌خوانی‌اش با چرخ یک ماشین کلاسیک تعجب ما را بر می‌انگیزد.

 

جرجیا اکیف ۱۹۳۲- آلفرد- استیگلتس
Georgia Okeeffe 1932
جرجیا اکیف ۱۹۱۹- آلفرد- استیگلتس
۱۹۱۹
۱۹۱۹

 

جرجیا اکیف ۱۹۲۰- آلفرد- استیگلتس
۱۹۲۰-۱۹۲۲
جرجیا اکیف ۱۹۳۱- آلفرد- استیگلتس
۱۹۳۱
جرجیا اکیف ۱۹۳۳- آلفرد- استیگلتس
۱۹۳۳

 

داریوش محمدخانی در اینجا از استیگلیتس نقل می‌کند که «اگر بیننده نیت عکاس را بداند و کشف رمز کند از عکس به سادگی می‌گذرد. پس باید در یک خماری و شک از صریح بودن باقی بماند. درواقع بیننده‌ی عکس خودآگاهش فلج شده و ناخودآگاهش مانند اسبی سرکش شروع به تداعی معانی می‌کند.»

فکر می‌کنم استیگلیتس در مجموعه عکس جرجیا اکیف چنین هدفی را دنبال می‌کند.

 

پینوشت: جرجیا اکیف در سال ۱۹۲۴ با استیگلتس ازدواج کرد.

 

 

چرا سینمای کیارستمی هنر است؟

 

کیارستمی- سینمای- هنر

 

چهارده تیرماه روزی بود که کیارستمی به مرگ پزشکی آری گفت و از میان ما رفت. همزمان با تب و تاب چند روز پیش و دومین سالگردش، مستند ده روی ده را دیدم. او در این مستند در لوکیشن محبوبش یعنی ماشین می‌نشیند، از میان جاده‌های پر پیچ و خم می‌گذرد و در این هنگام سعی می‌کند درس‌هایی از سینما را با توجه به فیلم ده، که آخرین ساخته‌ی سینمایی اوست، برایمان بازگو کند.

وقتی این مستند را می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم چرا سینمای کیارستمی تا این اندازه محبوب و ستایش‌برانگیز است؟ کمتر سینماگری را می‌توان یافت که به طور تخصصی تحصیلات آکادمیک در زمینه‌ی سینما نداشته باشد و به قول خودش خودآموزِ بدآموز باشد اما فیلم‌هایش تحسین همگان را بربیانگیزند و ماندگار شوند.

چرا سینمای کیارستمی هنر است؟

اگر فیلم‌هایش و مستندهایش را ببینید او از چاشنی هنری درکارهایش استفاده نمی‌کند. از تکنیک‌های هنری بهره نمی‌گیرد. او سعی دارد تا کمترین میزان دخالت را در سوژه‌هایش و آنچه که پشت دوربین اتفاق می‌افتد داشته باشد.

او از نابازیگرها استفاده می‌کند، میزانسن و دکور چشم‌گیری در فیلم‌هایش نمی‌بینیم. گریم نابازیگر‌ها جلب توجه نمی‌کند. اما با همه‌ی اینها در وصف او می‌گوییم سینمایش شاعرانه بود، و خودش هم زندگی شاعرانه‌ای داشت. چرا؟

کیارستمی را و عکس‌ها و فیلم‌ها و شعرهایش را هنر می‌دانیم، او را هنرمند می‌خوانیم و سوال مهم این است که هنر کجای سینمای کیارستمی‌ست؟

آنچه که در ادامه می‌گویم را به عنوان یک مخاطب سینمادوست و کسی که در عکاسی مطالعه داشته، در نظر بگیرید. در این مدت گاه و بیگاه به این سوال فکر کردم و چیزی که به ذهنم رسیده را در پاسخ به آن می‌نویسم.

کیارستمی همان‌طور که در اغلب مصاحبه‌هایش اشاره می‌کرد نمی‌خواست که مخاطب را روی صندلی میخکوب کند و به عبارتی او را به گروگان بگیرد.

او آنچه که میدید را به تصویر می‌کشید. خواه یک دغدغه ساده‌ی یک کودک باشد که در فیلم خانه‌دوست کجاست بسط پیدا کند و خواه دغدغه‌ی غایی یک انسان باشد و سوال مهم او که چرا باید زندگی کند و آقای بدیعی نقش اولش باشد.

او حتی در فیلم کلوزآپ که کمی جنجال‌برانگیزتر بوده، نخواست که شعار بدهد و چیزی را نشان بدهد که نیست. او در این فیلم شانه به شانه با حسین سبزیان همراه می‌شود و می‌خواهد بداند چه بوده و چه شده.

حتا در ابتدای فیلم وقتی کیارستمی در زندان به سبزیان می‌گوید:«من سینماگرم و تو عاشق سینما، آیا میتونم برات کاری کنم؟» و سبزیان در پاسخ می‌گوید: «شما می‌تونی درد ما رو به تصویر بکشی»، کیارستمی جواب می‌دهد: «این رو که قول نمیدم».

از همینجا می‌توان نگاهش را درک کرد که قرار نیست کیارستمی در این فیلم و در فیلم‌های دیگرش شعار بدهد و برای مخاطب تعیین تکلیف کند.

اما من فکر می‌کنم که کیارستمی داستان‌سرا هم نیست. یعنی او نیامده قصه‌ی کسی را تعریف کند و به نتیجه برسد. چرا که ما هنگام تماشای فیلم‌هایش گمان نمی‌کنیم چیزی که روی صفحه‌ی مانیتور می‌بینیم یک فیلم است.

به قول یوریک کریم مسیحی کار هنر نشان دادن است و با نشان دادن، نشان ندادن. (+) ما فیلم‌های کیارستمی را می‌بینیم اما آیا مثل باقی فیلم‌ها احساسی از دیدن یک فیلم داریم؟

گمان نمی‌کنم. برخی از فیلم‌ها را که ببینید باور ندارید که شاید روزی روزگاری اتفاق افتاده باشد، چون به دست بردن و دخالت کردن کارگردان آگاهید. می‌دانید کارگردان اینطور خواسته، یا فیلمنامه وضعیتی یا پایانی را مقرر کرده. این است که شاید در پاسخ دوستی که به شدت تحت تأثیر فیلم قرار گرفته باشد بگویید: این فیلمه‌ها!

اما در مورد سینمای کیارستمی اینگونه نیست. فیلم‌های کیارستمی فیلم نیستند. همان چیزی هستند که در واقعیت اتفاق افتاده و شما شاهد بازنمایی بی‌واسطه‌ای از واقعیت هستید.

شاید واژه‌ی بی‌واسطه کمی اغراق برانگیز باشد چون اساسن دوربین و انتخاب قاب بدون شک تأثیرگذار است اما با این حال هنر کیارستمی آن بوده که چندان این قاب و دیدن از سوی دوربین به چشم نمی‌آید. انگار ما چشمان کیارستمی هستیم.

خودش در فیلم ده روی ده می‌گوید من در کارهایم به فیلم‌نامه پایبند نیستم و اگرچه طرح کلی مشخص است اما جزییات کاملن قابل تغییر هستند.

او اعتقاد چندانی به استفاده از موسیقی متن هم ندارد و در کارهایش هم از آن کم بهره برده است. او در این مستند می‌گوید موسیقی می‌تواند احساس مخاطب را به شدت بربیانگیزاند و در نتیجه چیزی بیش از صحنه و اتفاقی که در صحنه رخ می‌دهد نصیب مخاطب کند.

به همین دلیل او در فیلم ده، با اینکه بارها تلاش کرده در انتهای اپیزودِ دختری که معشوقش او را رها کرده، ملودی گل گلدون من را به شکل‌های متفاوتی، تک‌خوانی، و یا با پیانو بگذارد اما نتوانست این کار را انجام دهد. چون نمی‌خواست مخاطب و احساساتش را بیش از آنچه که صحنه القا می‌کند درگیر کند.

صداقت کیارستمی در به تصویر کشیدن سبب می‌شود مخاطبش به او اعتماد کرده و با او همراه شود.

این صداقت را می‌توان به بیانی که پیش تر هم به آن اشاره کردم در نظر گرفت. یعنی بازنمایی بی‌واسطه‌ی واقعیت. یعنی همان نشان ندادن.

اما می‌توان پرسید در بازنمایی بی‌واسطه‌ی واقعیت چه نهفته که کار کیارستمی را در هنر جای می‌دهد؟

جواب آن را می‌خواهم با توجه به مطالعاتم در عکاسی بدهم.

در دهه ۱۸۵۰ برای اینکه عکاسی به هنر نزدیک شود، جنبشی راه افتاد با نام #پیکتوریالیسم یا عکاسی تصویرگرا. در این جنبش، عکاسان با استفاده از شیوه‌های خاص و ویژه مانند چرب کردن لنز، از بین بردن وضوح تصویر و برخی تکنیک‌های چاپ مانند بیکرومات، می‌خواستند عکاسی را به نقاشی شبیه کنند. چون نقاشی در آن زمان هنر بود و عکاسی هنوز به عنوان ثبت و سند به کار برده میشد.

بعدها گروهی از عکاسان آمدند که از کیفیات و خصوصیات عکاسی صریح تجلیل می‌کردند و تأکیدشان بر مستندنگاری مستقیم از دوران مدرن آمریکا بود که از جمله‌ی آنها آلفرد استیگلیتس، انسل ادمز و ادوارد وستون بود. (۱)

در یادداشتی به معرفی ادوارد وستون پرداخته‌ام. می‌توانید عکس‌هایش را اینجا ببینید. ادوارد وستون به طور صریح و مستقیم طبیعت پیش رویش را به تصویر می‌کشید. بدون آنکه بخواهد از تمهیدات ویژه‌ی عکاسان تصویرگرا بهره ببرد.

آنچه که در مورد کیارستمی هم به نظرم می‌رسد همین است. کارهای کیارستمی مرا به یاد استیگلتس و ادوارد وستون می‌اندازد. آنها از ذوربین استفاده می‌کردند اما اگر آثارشان به عنوان هنر شناخته شده‌اند، نه به خاطر دستکاری کردن بلکه به دلیل نحوه‌ نگرششان به آن چیزی بود که پشت دوربین اتفاق می‌افتاد.

ایده‌آل کیارستمی این بود که می‌توانست با یک دوربین بدون هیچ ابزار دیگری فیلم بسازد. این را خودش گفت و من فکر می‌کنم این جمله یعنی اینکه او باور داشت به زیبایی زندگی، به هنر بودن زندگیِ هر کدام از ما، که می‌توانیم به راحتی فیلم‌هایش را زندگی خودمان بپنداریم.

کیارستمی نشان داد که زندگی، خودش به تنهایی، هنر است و همین کافیست.

 

(۱) از مقدمه‌ی کتاب نگاهی به عکس‌ها اثر جان سارکوفسکی. فرشید آذرنگ مترجم آن در مقدمه‌ی کتاب، درآمدی کوتاه بر نقد و تحلیل عکس نوشته است.

پینوشت یک: مستند ده روی ده را می‌توانید از کانال تلگرامی عباس کیارستمی دانلود کنید.

پینوشت دو: عکس را نیکی کریمی گرفته، ۲۲ سال پیش در الموت.

 

 

توانایی نه گفتن به خود

هزینه- نه گفتن- توانایی

 

ماه ها پیش در وبسایتم مطلبی نوشته بودم با عنوان «ما آدم‌های چند پتانسیلی». آن موقع از اینکه مدام به شاخه‌های مختلف می‌رفتم و یک‌جا بند نمی‌شدم، احساس خوبی نداشتم. تا آنکه ویدیویی از امیلی واپنیک را دیدم و فهمیدم که تنها من چنین نیستم. (+)

 همین شد که مطلبی نوشتم و سعی کردم راهکاری ارائه بدهم یا چنین سبک زندگی را معرفی کنم و آن را منحصر به فرد ندانم.

البته از یک سری واقعیت‌ها نمی‌شود چشم پوشی کرد و یکی از مهمترین آنها که در همان پست هم اشاره کردم، اصل تخصیص منابع است.

حالا ماه‌ها گذشته، آن پست جز پست‌های پربازدید این وبسایت شده و افراد مختلفی پای آن نظر گذاشتند. در این مدت، من به این موضوع خیلی فکر کردم و تجربه‌های متفاوتی داشتم و برای خودم بیشتر نوشتم و سعی کردم مساله را عمیق‌تر تحلیل کنم.

یادداشتی که در ادامه می‌خوانید تجربه‌ی من بعد از مدت‌هاست. بعد از خواندن کامنت طناز ،در پای همان پست، به صرافت افتادم که آن را مکتوب کنم. شاید بتواند مفید باشد.

تعریف چندپتانسیلی‌ها

فکر می‌کنم اکنون با امیلی واپنیک کمی اختلاف نظر دارم. به نظرم نمی‌توان گفت عده‌ای چندپتانسیلی هستند و باقی نه. همه‌ی آدم‌ها توانمندی‌ها و ظرفیت‌های متفاوتی دارند. برخی خودشان را می‌شناسند و دست به تجربه می‌زنند و برخی با توجیه مستعد نبودن، علاقه‌مندی‌ هایشان را کنار می‌گذارند.

در مورد گروه دوم فکر می‌کنم سهم استعداد و ژنتیک آن چنان نیست که بتواند مانع یادگیری شود.

اما از بین افرادی که به ظرفیت‌ها و توانایی‌هایشان اهمیت می‌دهند، گروهی هستند که میان اولویت‌بندی توانایی‌هایشان سردرگم هستند و گروهی دیگر که می‌دانند کدام توانمندی‌شان مرتبه‌ی بالاتری را دارد و درنتیجه به مهارت‌های مربوط به آن می‌پردازند.

من و افرادی شبیه من در دسته‌ی اول هستیم. البته این را هم بگویم که این تقسیم‌بندی بدون استناد و آمار مشخصیست و همان طور که در ابتدا هم گفتم از دیده‌ها و شنیده‌های من سرچشمه می‌گیرد.

حالا که ما خودمان را و توانایی‌ها و علاقه‌مندی‌هایمان را بیشتر شناختیم و معتقد هستیم که می توانیم سریع یاد بگیریم و درصد استعداد را در یادگیری‌مان کم اهمیت می‌دانیم باید چه کار کنیم؟ کدام سمت برویم؟

فکر می‌کنم اولین چیزی که هر انسانی در چنین وضعیتی با آن مواجه می‌شود محدودیت است. و حرفی درونی که با خود در این مواقع می‌زنیم و جرئت بلند گفتنش را نداریم، این است که باید نه بگوییم. گاهی به خواسته های درونی‌مان و گاهی به آرزوهای‌ دور و درازمان.

چگونه بتوانیم به خودمان نه بگوییم؟

نه گفتن یعنی من یک انتخابی را نمی کنم و هزینه‌اش را می‌پذیرم برای اینکه انتخاب دیگری داشته باشم. هزینه‌ای که من می‌پردازم از روی آگاهیست. یعنی می‌دانم که این انتخاب را نمی‌کنم و دلیلش چیست.

بنابراین اصل مهم انتخاب نکردن یا به تعبیری هزینه کردن است. هزینه کردن به دو صورت اتفاق می‌افتد:

یک : بنابر شرایط درونی و شخصیتی من

دو: بنابر شرایط بیرونی و آن چیزی که خارج از اراده‌ی من اتفاق می‌افتد.

هزینه‌ های درونی

گمان می‌کنم هزینه‌های درونی براساس ارزش های من و اولویت‌بندی آنهاست. چه چیزی برای من ارزشمند است؟ من چه کسی هستم؟ چه باورهایی دارم؟ چه چیزی برایم اهمیت دارد؟ شخصیت من چگونه شخصیتی است؟

وقتی من خودم را بشناسم، ارزش‌هایم را اولویت بندی کنم، می‌دانم یکی بر دیگری ارجحیت دارد. و البته اضافه کنم که ترتیب اولویت بندیِ ارزش‌های من در طول دوران زندگی‌ام ممکن است تغییر کند.

برای مثال شاید سه سال پیش کسب درآمد برای من جز اولویت‌های پایین بود. خیلی پایین. اما اکنون جایگاهش نسبت به باقی ارزش‌هایم بالاتر آمده و من برای کسب درآمد، بخشی از زندگیم را به آن اختصاص می‌دهم.

بنابراین بخشی از ۲۴ ساعت روزانه‌ی من به تلاش برای کسب درآمد و حرفه‌ای شدن در شغلی که انتخاب کردم می‌گذرد. به عبارت دیگر برای کسب درآمد بخشی از زمانم را هزینه کردم.

مثال دیگری بزنم. احتمالن خوانندگان همیشگی این وبسایت و کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که کیهان‌شناسی و به طور کلی پژوهش در فیزیک از علاقه‌های اصلی من بود. چیزی که به زور و اجبار واردش نشدم. و کنار گذاشتن این مسیر و چشم‌پوشی از علاقه‌ام هزینه‌ای بود که برای یک ارزش بالاتر پرداختم.

جدای از سیستم پرحاشیه‌‌ی دانشگاه که همه چیز به جز علم در آن اهمیت دارد، من در دوره کارشناسی ارشد از لحاظ شخصیتی آنقدر قوی نبودم که بتوانم با در برابر مشکلات ریز و درشتی که تمامی نداشت مقاومت کنم. روز به روز سرخورده‌تر می‌شدم و عزت نفسم کاهش پیدا می‌کرد. پایان‌نامه‌ای که نوشتم، به جز فصل آخر (امواج گرانشی)، باقی‌اش سرهم بندی بود. پژوهشی انجام داده بودم که دوست نداشتم.

به همین دلیل از دانشگاه بیرون آمدم. و خب بیرون از دانشگاه هم شما نمی‌توانید به راحتی یک کیهان‌شناس شوید. و پیمودن این مسیر سخت و طولانی به تنهایی و بدون راهنمایی‌های یک استاد امکان‌پذیر نیست.

البته چرخش من به سمت عکاسی و پژوهش در هنر (خاصه اکنون که در فضای وب فعالیت می‌کنم) چیزی از جنس همان علاقه است اما امیدوارتر هستم که این مسیر را بتوانم بدون آنکه به دانشگاه رفتن نیاز باشد طی کنم.

پس اولویت بندی ارزش‌های ما، شناخت شخصیت‌مان در برهه‌ای که هستیم، (قطعن برای توسعه فردی خود باید کوشش کنیم) بخشی از این نه گفتن‌ها را با دلیل و برهان مشخص می‌کند. به عبارت دیگر من می‌دانم که چرا این انتخاب را نکردم.

هزینه‌ های بیرونی

هزینه‌های بیرونی همه‌ی آن چیزیست که ما در تغییر دادنش نقشی نداریم، یا درصد تغییر آن توسط ما پایین است. برای مثال شرایط جامعه. شرایط خانواده. البته این که خانواده‌ی من یا جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم یا … چه قدر برای من مهم هستند هم به نوعی به ارزش‌گذاری من بستگی دارد.

برای من خانواده‌ام مهم است. همین شد که دو سال پیش از ماندن در تهران سر باز زدم. چون دیدم نمی توانستم پدر و مادرم را در آن شرایطی که داشتند تنها بگذارم. در حالی که در تهران هم کار داشتم و هم مکانی برای زندگی.

بنابراین اگر الان قم زندگی می‌کنم، می‌دانم که این انتخاب چرا انجام شده. بنابراین می‌دانم نه گفتن به زندگی در یک محیط دیگر که پیشرفت در آن سریعتر است هزینه‌ای بود که برای یک اولویت بالاتر پرداختم. و می‌دانم که نسبت به فردی که در آنجا زندگی می‌کند، با شرایط مشابه، آهنگ پیشرفت من کندتر است.

چند نکته‌ی مهم درباره‌ی هزینه‌ ها

اول:  ارزش‌گذاری‌های ما و شرایط بیرونی، ثابت نیستند، بلکه قابل تغییرند. نگاه ما، باورهای ما و اعتقادمان در طول مسیر زندگی تغییر می‌کند. شخصیت‌ ما پخته تر می‌شود. خودمان را بیشتر می‌شناسیم. و شرایط بیرونی هم قابل تغییرند. شرایط جامعه در دوران‌‌های مختلف فرق می‌کند. شاید من امروزه بتوانم نگاه خانواده‌ام را تغییر بدهم. همان طور که به سمت پژوهش در عکاسی متمایل شدم.

میزان تأثیرگذاری ما روی محیط اطرافمان در بازه‌های زمانی مختلف، متغیر است. گاهی مطلقن هیچ کاری از دست مان برنمی‌آید و گاهی اینطور نیست.

دوم: ممکن است شرایط بیرونی را به نفع ارزش‌های درونی‌مان تغییر بدهیم. گاهی آن ارزش‌های درونی برایمان آن قدر اهمیت دارد که با چنگ‌ و دندان ازش دفاع می‌کنیم.

اما اینجا هم باید حواسمان باشد به انرژی که می‌گذاریم، فرسودگی جسم و روح‌مان، و به کاهش عزت‌نفس‌مان هم توجه کنیم.

سوم: اهمیت دانستن هزینه‌ها و دلایلی که باعث می‌شود نه بگوییم و برخی انتخاب‌ها را کنار بگذاریم به ما کمک می‌کند:

ناله نکنیم. بلکه با دلایل محکم خودمان را اقناع کنیم.

کمتر حسرت بخوریم.

کمتر خودمان را سرزنش کنیم.

سردرگم نشویم.

به آن انتخاب هایی که برایمان مانده بهای بیشتری بدهیم.

محمد رضا شعبانعلی، معلم و دوست عزیزم، در مطلبی با عنوان «مروری بر سالی که گذشت»، آجرهای رنگی را در ستون‌هایی رسم کرده بود که هر کدام مختص یکی از اولویت‌های ما در زندگی هستند. ( آنها در ذهنم ماندگار شدند و البته نمی‌شود انکار کرد که یکی از دلایلش رنگی بودنشان بود:)‌ )

محمدرضا آنجا می‌گوید: «یادمان باشد اگر آجری به ستونی اضافه می‌کنیم، آن را از ستون دیگری برداشته‌ایم. آجر مجانی از آسمان نازل نمی‌شود و اگر بشود معمولاً سر می‌شکند، خانه نمی‌سازد»

همه‌ی حرف هم همان است. ما محدودیم، توسط زمان، منابع مالی، شرایط بیرونی، ارزش‌های خودمان، شخصیتی که داریم و …. درواقع این محدودیت است که به اولویت‌بندی انتخاب‌ها و هزینه دادن‌ها و ساختن خانه‌ی زندگی‌مان معنا می‌دهد.

بله، در زندگی جاهایی هست که باید کودک جستجوگر و کنجکاو و علاقه‌مند درونمان را آرام کنیم، با او حرف بزنیم و البته با قاطعیت بگوییم نه.

بعد از اولویت بندی و نه گفتن می‌توان به چیزهای دیگر فکر کرد. مثلن تلفیق ایده‌ها. که در آینده به آن می‌پردازم.