برچسب: هنر

تخیل، جان مایهٔ درونی هنر

 

عباس-کیارستمی-تخیل

 

مدتی پیش یک مصاحبه از عباس کیارستمی را دیدم که در بخشی از آن دربارهٔ فیلم پنج صحبت می‌کرد. نمی‌دانم این فیلم را دیده‌اید یا نه. این فیلم شامل پنچ اپیزود است که هر کدام تقریباً پانزده الی بیست دقیقه طول می‌کشند. هر بیننده‌ای در برخورد با این فیلم به نکتهٔ جالبی برمی‌خورد؛ در این فیلم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. یک نگاه و روایت صامت است.

برای مثال اپیزود اول درباره تکه چوبیست که کنار ساحل افتاده است و بعد از مدتی به دو قسمت تقسیم می‌شود. یا یک اپیزود دیگر رفت و آمد مرغابی‌ها از مقابل دوربین و در امتداد ساحل است. در واقع این فیلم هیچ نکتهٔ خاصی ندارد و شاید به همین دلیل بیننده غافلگیر می‌شود.

من این فیلم را دیده بودم. وقتی اپیزود اول را دیدم و همزمان که منتظر بودم برای این تکه چوب اتفاقی بیافتد و کسی آن را بردارد یا وارد کادر شود، ناخوداگاه به این فکر می‌کردم که چه قدر تکه چوب در برابر امواج کم و بیش خشمگین دریا مقاومت می‌کند. بعد از آن‌که تکه چوب به دو قسمت نامساوی تقسیم شد و قسمت بزرگتر طعمهٔ دریا، تکه چوب بزرگتر را در ذهنم مادری تصور کردم که عمرش به پایان رسیده و حال نوبت تکه چوب کوچکتر و جوان‌تر است که در مقابل روزگار ناعادلانه‌ای که در انتظارش است تاب بیاورد.

در آن مصاحبه کیارستمی با اشاره به این فیلم دربارهٔ اهمیت تخیل صحبت کرد. این که در این روزها صندلی سینماها فرد را از لحاظ ذهنی تنبل می‌کند. قصه آماده و بی‌کم و کاست در اختیارش قرار می‌گیرد و او هیچ سؤالی از خودش نمی‌پرسد چرا که می‌داند تا انتهای فیلم به تمام سؤال‌ها و گره‌های ذهنی‌اش پاسخ داده می‌شود.

او فیلم پنج را دقیقاً با همین هدف ساخته بود. این که مخاطب در حین دیدن فیلم درنگ کند، تخیل کند و برای خودش قصه‌ای بسازد. قصه‌ای که هر بیننده آن را به شیوهٔ خودش و برای خودش تعریف می‌کند. پنج از یک جهت منحصر به فرد است و آن اینکه به مخاطب اجازه تخیل داده، او را محترم شمرده و در دل خودش بی‌شمار قصه جا داده است.

اگر عنصر تخیل را جان‌مایهٔ اصلی هنر درنظر بگیریم، آ‌نگاه راز ماندگاری بسیاری از آثار هنری برایمان آشکار می‌شود. مثال دیگری که چند روز پیش به آن برخوردم داستان‌های کوتاه بیژن نجدی‌ست. بیژن نجدی هم در عباراتی که به کار می‌برد و فضاسازی‌هایش بسیار خلاق و هوشمندانه عمل می‌کند:

«استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پلی در پنجره، بی هیچ شباهت به پرنده‌ای، از این طرف استخر به آن طرف استخر می‌رفت»

«با انگشتش آب را سوراخ کرده بود»

«هیچ دهکده‌ای از دور نمی‌آمد»

«از چشمهایش صدای شکستن قندیل‌های یخ به گوش می‌رسید»

این عبارات را از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده‌اند انتخاب کردم و همان طور که می‌بینید، نجدی به طور مستقیم به فضا اشاره نمی‌کند بلکه تخیل می‌کند و حاصل آن را با خواننده‌اش به اشتراک می‌گذارد. از خواننده می‌خواهد این طور فکر کند که فردی با انگشت آب را سوراخ کرده و نه این که دستش را در آب فرو کرده است. نجدی می‌خواهد خواننده‌اش قوهٔ تخیل‌اش را به کار بگیرد و به آسانی از یک اتفاق ساده رد نشود. می‌خواهد خواننده اش فکر کند.

امروز صبح که می‌خواستم این مطلب را بنویسم به یاد یک عکس از هری کالاهان افتادم. هری کالاهان از عکاسان برجسته و چیره دست دهه ۴۰ و ۵۰ میلادیست که آثار درخشانی دارد.

این عکس او را مشاهده کنید:

 

هری-کالاهان-تخیل

 

در این عکس ما تنها پاهای یک زن را می‌بینیم و فضای غم‌آلود و تیرهٔ اتاق. نمی‌دانیم صورت زن چه حالتی را دارد. تنها از شکل جمع کردن پاهایش می‌توانیم احوالات درونی او را حدس بزنیم. کمی ملول و دل‌خسته شاید. کسی کنار او نیست و ملحفه‌ای هم روی پاهایش کشیده نشده است. شکل جمع شدن پاها را هم که در نظر بگیریم، می توانیم خیال کنیم که او زنی تنهاست. که تنهایی‌اش با توجه به مرکزیت قرار گرفتن او در کادر، به رخ کشیده می‌شود. همین لحظه می‌توانیم در ذهنمان قصه‌ای برای این زن بسازیم.

تخیل ، عنصریست که به اثر هنری جان می‌بخشد. فکر نمی‌کنم اثری که در آن وجه تخیل ، احساس مخاطب را قلقلک ندهد و او را درگیر نکند بتواند در گذر عصرها و روزگاران زنده بماند.

تخیل ، مخاطب را به درون اثر می‌کشد، به او کمک می‌کند تا در زمانی کوتاه فارغ از جهان باشد، در دنیای درونی اثر سیر کند، آن را کشف کند و لذت ببرد و چنان سرخوشی نصیب او می‌کند که تا مدت‌ها آن حس شیرین کشف و شهود در او باقی می‌ماند.

بنابراین فکر می‌کنم در روزگاری که سرعت از هر طرف ما را در آغوش گرفته و سایه‌ای روی آثار هنری امروزی انداخته است، به کار بردن عنصر خیال بتواند اثر ما را از دیگران متمایز کند.

پینوشت یک: فیلم پنج را می‌توانید از این لینک دانلود کنید.

پینوشت دو: عکس اول از عباس کیارستمی‌ست. هنرمندی که نمی‌توان او را شناخت و شیفته‌اش نشد.

وجهِ دوست‌نداشتنی عکاسی؛ تسخیر پایان‌ناپذیر جهان با دوربین

 

وجه دوست‌نداشتنی عکاسی؛ تسخیر پایان‌ناپذیر جهان با دوربین- نقش اول

 

مدتیست که عکس نمی‌گیرم یا اگر عکس بگیرم آن را به اشتراک نمی‌گذارم. این اتفاق دلایل زیادی دارد اما یکی از مهمترین‌شان این است که عکس گرفتن و فشردن شاتر راضی‌ام نمی‌کند. درواقع انتظارم از خودم بیشتر از آن چیزی است که این روزها در خودم می‌بینم.

شاید این پرسش که عکاسی واقعا یک هنر است یا نه امروز دیگر جایگاهی نداشته باشد. همه می‌دانیم که عکاسی یکی از شاخه‌های هنری است اما مشکل آن جاست که بسیاری از افرادی که خودآموز و یا با رفتن به کارگاه‌های عکاسی و خریدن تجهیزات وارد این شاخه از هنر می‌شوند به عکاسی به عنوان یک هنر نگاه نمی‌کنند.

در بسیاری از کلاس‌ها، کارگاه‌ها، کورس‌های عکاسی که در وب به وفور یافت می‌شود، چیزی از جنس تکنیک و قاعده به شخص می‌آموزند، حال آن‌که اگر به عکاسی بخواهیم به عنوان یک شاخهٔ هنری نگاه کنیم اولین شرط دید و نگاه هنرمندانه است.

در سخنرانی‌ای که از سوزان سونتاگ در شمارهٔ چهلم مجلهٔ حرفه هنرمند خواندم، آمده بود: مسئله‌ای که الان پیش روست این نیست که عکاسی هنر است یا نه، بلکه پرسش واقعی این است که اگر عکاسی هنر است و از نظر اجتماعی و جامعه شناختی پذیرفته شده است، آیا هنری شبیه سایر هنر‌هاست؟

به نظرم پرسش جالبی را سونتاگ مطرح کرده، این مشکل اساساً در ذات عکاسی نهفته است. دوربین در ابتدا به عنوان ابزاری برای ثبت واقعیات در نظر گرفته می‌شد و بعدها عکاسی وجه هنری خودش را بازیافت. فکر می‌کنم چنین سِیری برای هر کسی که تصمیم می‌گیرد به طور حرفه‌ای وارد عکاسی شود پیش می‌آید. در ابتدا شخص علاقه مند به ثبت روزمره است، حال با قرار دادن سوژه‌ها و موضوع در خطوط تقارن و یا ایجاد پرسپکتیو تصویری که نهایتاً ثبت می‌کند را رنگ و لعابی می‌بخشد، اما آیا هنر به چنین قواعدی محدود می‌شود؟ بدون شک خیر.

در تعریفی که برای هنر به طور عام می‌آید، گفته می شود هنرمند کسی است که آن چیزی که در درونش جریان دارد و به جز خودش کسی از آن آگاه نیست را به منصهٔ ظهور می‌رساند. حال آن‌که قطعاً چند قاعده و تکنیک در چنین ظرف بزرگی با نامِ هنر گم می‌شود.

عکاسی عمیقاَ با تکنولوژی گره خورده است و همین است که سبب بروز چنین تناقض‌هایی می‌شود. برای سایر هنرها اینگونه نیست یا به این شدت نیست.

برای مثال تعداد عکس‌هایی که یک شخص می‌تواند در یک روز ثبت کند بی‌شمار است، در حالی‌که در مورد نقاشی این‌گونه نیست. نقاش برای خلق یک اثر باید به درونی‌ترین و عمیق‌ترین قسمت وجودش سرک بکشد و خلق کند. اصولا خلق و آفرینش از درون فرد می جوشد اما برای عکاسی شما می‌توانید به راحتی با آن چیزی که بیرون و در جهان جریان دارد و دیده می‌شود یک عکس بسازید.

درواقع مسئله‌ای که این روزها مرا درگیر خودش کرده است همین وجه دوست‌نداشتنی عکاسی است. وجه‌ای که به فرد اجازه می‌دهد بدون مرز جهان را با یک دوربین به تسخیر خویش در بیاورد. وجه‌ای که امروزه اینستاگرام گواهِ آن است. در چند ثانیه عکس بگیر و به اشتراک بگذار. عکس تبدیل به کالایی می‌شود که اطلاعاتی از یک بخش از زمان و مکان در اختیار دیگران قرار می‌دهد و در واقع عکس‌ها بیشتر به یک منبع اطلاعاتی و یک منبع مصرفی تبدیل شده‌‌اند. یک نوع مصرف گرایی که از تکنولوژی و سرعت نشئت گرفته و مسیری است که پیش می‌رود.

نمی‌خواهم بحثی در مورد بد بودن یا خوب بودن تکنولوژی داشته باشم، به قول سونتاگ «عکاسی فرم هنری‌ای است که با تکنولوژی گره خورده» و انتظار چنین اتفاقی را هم می‌شد داشت.

در همین شماره از حرفه هنرمند و در همین سخنرانی و مصاحبه‌ای که در ادامه‌ آمده است، سوزان سونتاگ اشاره می‌کند که هنری کارتیه برسون در اواخر عمرش تصمیم گرفته بود بیشتر به نقاشی روی بیاورد و دلیلش را این گونه عنوان کرده که در طول زندگی اش با عکاسی «سریع دیدن» را پرورش داده و حال می‌خواهد آهسته دیدن را تجربه کند.

شاید اکنون این‌گونه فکر کنیم که برای آن‌که به عنوان یک هنر به عکاسی نگاه کنیم، لازم است وارد شاخه های سورئالیستی و فاین‌آرت شویم اما هنرمندانه دیدن محدود به یک شاخه خاص در عکاسی نمی‌شود. اصلِ اول عکاسی به عنوان یک هنر بصری، هنرمندانه دیدن است. و یک عکاس در جایگاه یک هنرمند در ابتدا باید هنرمندانه دیدن را یاد بگیرد.

البته من با سواد ناچیزی که دارم فکر می‌کنم که هنر چیزی نیست که بخواهیم به دیگری یاد بدهیم، چراکه هنر از درون هنرمند می‌جوشد و در واقع تجربه منحصر به فرد هنرمند است، اما قطعاَ کتاب‌ها و مطالعات افراد می‌تواند اثربخش باشد.

این روزها باید بیشتر درگیر مطالعه باشم و سواد بصری‌ام را افزایش دهم.

پینوشت: عکسی که در ابتدا می‌بینید را ادوارد واتسون از یک فلفل دلمه گرفته است.

 

مطلب مرتبط:  چرا اینستاگرام را دوست ندارم؟

عکاسی یا ادبیات؟

 

عکاسی یا ادبیات

 

پیش‌نوشت: در جایگاه کسی که به ادبیات و عکاسی علاقه دارم، سؤالی که این روزها ذهنم را مشغول کرده،  موضع عکس در برابر یک نوشته یا یک متن ادبی است. کدام یک از این دو اثرگذارتر هستند و من ترجیح می‌دهم از کدام یک از آن‌ها برای انتقال آنچه برایم حائز اهمیت است بهره ببرم؟ و البته کدام یک می‌تواند مرا در بیان اندیشه‌ها وعواطفم یاری کند؟

نوشته‌ی زیر بخشی از مواردیست که در حین پرسیدن این سوال به ذهنم آمد.

****

احتمالاً شما هم با من موافق باشید که مرز و حدود این پرسش بسیار گسترده است. قطعاً نمی‌توان یکی از این دو حوزه را به عنوان بستری مناسب و قطعی برای بیان اندیشه‌ها و احساسات و به طور کلی آن‌چه که درون فرد می‌گذرد اعلام کرد.

همچنین باید توجه داشته باشیم که آیا مقایسه ادبیات به معنی هر آن‌چه که شامل شعر و نثر است و بدون شک قدمت دیرینه‌ای دارد، با عکاسی که از زمان تولدش بیش از دو یا سه قرن نمی‌گذرد درست و منطقیست و یا اصلاً قیاس‌پذیر است؟

همانطور که می‌دانیم ادبیات پیشینه تاریخی و کهنی دارد، و از دیرباز انسان‌ها با «کلمه» آشنا بوده‌اند و به آن در اشکال متفاوت پرداخته‌اند. امروزه زبان‌های بیشماری اختراع شده‌اند که مردم نه تنها بوسیله‌ی آن سخن می‌گویند بلکه قالب‌های متنوع شعر و نثر را در زبان خودشان وارد کرده‌اند. در واقع به نظرم همین امر سبب می‌شود که انسان‌ها به کلمه به عنوان چیزی که از اوان کودکی با آن آشنا هستند اعتماد و تسلط بیشتری داشته باشند.

عکاسی یک هنر تازه و مدرن است و تقریبا سه قرن از زمان ظهور اولین عکس روی نگاتیو‌های نقره‌ای می‌گذرد. هنری که شاید در برابر ادبیات نتواند قد علم کند. هنری که برای یادگرفتن آن باید وقت و هزینه صرف کرد و نیاز به ابزارآلات متنوع دارد. در صورتی که در مقوله ادبیات یک قلم و یک کاغذ کافیست.

اگرچه که در این روزها تکنولوژی به اندازه‌ای پیشرفت کرده که لازم نیست یک تاریک‌خانه با خود حمل کنیم و تنها با لمس کردن یک دکمه هر کسی می‌تواند یک عکس ثبت کند اما باز هم در برابر کاغذ و قلمی که از کودکی با آن اُخت شده‌ایم، کمی غریب به نظر می‌رسد.

شما همان‌طور که پشت میز خود نشسته‌اید می‌توانید یک نوشته‌ی ادبی خلق کنید یا نقد تاثیرگذاری را بنویسید و دیدگاهتان را به آسانی با مردمان جهان به اشتراک بگذارید. درحالیکه برای خلقِ هنرمندانه‌ی یک عکس یا گرفتن یک عکس اثربخش بر جهان نه تنها باید از اتاق خود خارج شوید بلکه لازم است از ناحیه امن خود هم پا فراتر بگذارید.

ما در ادبیات ابزار قابل دسترس‌تری داریم و علاوه بر آن نمی‌توان به سادگی از پیشرفت‌های قابل توجه‌ای که در این روزگارِ دور و دراز در ادبیات به آن دست‌یافته‌ایم چشم پوشی کرد. منظورم خیل عظیم نویسندگانی است که به نوعی در زبان و سبک خودشان پیشرو بودند.

در مقابل به نظرم، عکاسی هم در همین مدت کوتاه و با تمام سختی‌های مسیر، شایستگی‌اش را به عنوان یک هنر ثابت کرده است.

عکس روایت بخشی از جهان در یک لحظه و یک مکان است، بیننده شاید بیشتر از یک دقیقه به تماشای یک عکس نَنشیند. عکس در همان مدت کوتاه فرصت دارد که بیننده را با خود همراه کند و او را درگیر کند. در حالیکه برای یک متن ادبی چه به صورت شعر و یا نثر خواننده مدت زمان بیشتری را در اختیار دارد. او می‌تواند در این مدت سوار قطار کلمه‌ها شود و به مقصدی که در خیالش مجسم می‌کند برود.

در مورد عکاس و نویسنده هم وضعیت مشابه است. عکاس باید تصمیم بگیرد که یک بخشی از دنیا را چگونه در دوربینش ثبت کند. او تنها یک قابِ چند در چند در اختیار دارد، در حالیکه فضای نویسنده برای همنشینی با کلمات به مراتب بیشتر است.

اما هنوز هم با کمی جست‌وجو می‌توان قدرت عکس‌ها را مشاهده کرد؛ آن زمانی که همه چیز درست سرجای خودش باشد و تنها یک عکاس به عنوان کسی که مهارت هنر بصری را داراست و می‌تواند این زمان را تشخیص دهد، عکسی ثبت می‌کند که تأثیرات اجتماعی و سیاسی فراوانی را به همراه دارد. نمونه‌ی این عکس‌ها در تاریخ کم نیستند.

علاوه بر این فکر می‌کنم با وجود گستردگی کلمات و ابداع زبان‌های مختلف، هنوز که هنوز است برخی از احساسات را نمی‌توان جز با عکس ثبت کرد. حتی اگر هزاران صفحه بنویسیم اما باز هم برای برخی احساساتی که در روح یک انسان در تب و تاب است، هیچ واژه‌ای اختراع نشده و جز به زبانِ عکس و به تصویر درآوردن چشم‌ها و نگاه‌ها نمی‌توان به آن دست یافت. می‌توان آن را درک کرد اما نمی‌توان با کلمات عمق و قدرت آن‌ها را بیان کرد.

شاید اصلا همین علت باشد که ما با وجود کلمه‌ها به سراغ زبان عکس رفتیم. هر اختراعی از یک نیاز سرچشمه می‌گیرد وشاید همین نیاز بوده که ما را به این سمت سوق داده باشد.

****

پی‌نوشت: درباره عکاسی و ادبیات احتمالا بیش از یک نوشته وبلاگ باید پژوهش کرد و تاریخ هر کدام را مطالعه کرد. هرچند قرار نیست به دنبال برتری یک حوزه باشیم. برای من واقعاً این موضوع جالب است که تاریخ این دو را بررسی کنم، چرا که در حین همین نوشته سوال‌های بسیاری به ذهنم رسید. بنابراین خوشحال می‌شوم اگر کتاب‌هایی در این زمینه می‌شناسید به من معرفی کنید.