مدتیست که عکس نمیگیرم یا اگر عکس بگیرم آن را به اشتراک نمیگذارم. این اتفاق دلایل زیادی دارد اما یکی از مهمترینشان این است که عکس گرفتن و فشردن شاتر راضیام نمیکند. درواقع انتظارم از خودم بیشتر از آن چیزی است که این روزها در خودم میبینم.
شاید این پرسش که عکاسی واقعا یک هنر است یا نه امروز دیگر جایگاهی نداشته باشد. همه میدانیم که عکاسی یکی از شاخههای هنری است اما مشکل آن جاست که بسیاری از افرادی که خودآموز و یا با رفتن به کارگاههای عکاسی و خریدن تجهیزات وارد این شاخه از هنر میشوند به عکاسی به عنوان یک هنر نگاه نمیکنند.
در بسیاری از کلاسها، کارگاهها، کورسهای عکاسی که در وب به وفور یافت میشود، چیزی از جنس تکنیک و قاعده به شخص میآموزند، حال آنکه اگر به عکاسی بخواهیم به عنوان یک شاخهٔ هنری نگاه کنیم اولین شرط دید و نگاه هنرمندانه است.
در سخنرانیای که از سوزان سونتاگ در شمارهٔ چهلم مجلهٔ حرفه هنرمند خواندم، آمده بود: مسئلهای که الان پیش روست این نیست که عکاسی هنر است یا نه، بلکه پرسش واقعی این است که اگر عکاسی هنر است و از نظر اجتماعی و جامعه شناختی پذیرفته شده است، آیا هنری شبیه سایر هنرهاست؟
به نظرم پرسش جالبی را سونتاگ مطرح کرده، این مشکل اساساً در ذات عکاسی نهفته است. دوربین در ابتدا به عنوان ابزاری برای ثبت واقعیات در نظر گرفته میشد و بعدها عکاسی وجه هنری خودش را بازیافت. فکر میکنم چنین سِیری برای هر کسی که تصمیم میگیرد به طور حرفهای وارد عکاسی شود پیش میآید. در ابتدا شخص علاقه مند به ثبت روزمره است، حال با قرار دادن سوژهها و موضوع در خطوط تقارن و یا ایجاد پرسپکتیو تصویری که نهایتاً ثبت میکند را رنگ و لعابی میبخشد، اما آیا هنر به چنین قواعدی محدود میشود؟ بدون شک خیر.
در تعریفی که برای هنر به طور عام میآید، گفته می شود هنرمند کسی است که آن چیزی که در درونش جریان دارد و به جز خودش کسی از آن آگاه نیست را به منصهٔ ظهور میرساند. حال آنکه قطعاً چند قاعده و تکنیک در چنین ظرف بزرگی با نامِ هنر گم میشود.
عکاسی عمیقاَ با تکنولوژی گره خورده است و همین است که سبب بروز چنین تناقضهایی میشود. برای سایر هنرها اینگونه نیست یا به این شدت نیست.
برای مثال تعداد عکسهایی که یک شخص میتواند در یک روز ثبت کند بیشمار است، در حالیکه در مورد نقاشی اینگونه نیست. نقاش برای خلق یک اثر باید به درونیترین و عمیقترین قسمت وجودش سرک بکشد و خلق کند. اصولا خلق و آفرینش از درون فرد می جوشد اما برای عکاسی شما میتوانید به راحتی با آن چیزی که بیرون و در جهان جریان دارد و دیده میشود یک عکس بسازید.
درواقع مسئلهای که این روزها مرا درگیر خودش کرده است همین وجه دوستنداشتنی عکاسی است. وجهای که به فرد اجازه میدهد بدون مرز جهان را با یک دوربین به تسخیر خویش در بیاورد. وجهای که امروزه اینستاگرام گواهِ آن است. در چند ثانیه عکس بگیر و به اشتراک بگذار. عکس تبدیل به کالایی میشود که اطلاعاتی از یک بخش از زمان و مکان در اختیار دیگران قرار میدهد و در واقع عکسها بیشتر به یک منبع اطلاعاتی و یک منبع مصرفی تبدیل شدهاند. یک نوع مصرف گرایی که از تکنولوژی و سرعت نشئت گرفته و مسیری است که پیش میرود.
نمیخواهم بحثی در مورد بد بودن یا خوب بودن تکنولوژی داشته باشم، به قول سونتاگ «عکاسی فرم هنریای است که با تکنولوژی گره خورده» و انتظار چنین اتفاقی را هم میشد داشت.
در همین شماره از حرفه هنرمند و در همین سخنرانی و مصاحبهای که در ادامه آمده است، سوزان سونتاگ اشاره میکند که هنری کارتیه برسون در اواخر عمرش تصمیم گرفته بود بیشتر به نقاشی روی بیاورد و دلیلش را این گونه عنوان کرده که در طول زندگی اش با عکاسی «سریع دیدن» را پرورش داده و حال میخواهد آهسته دیدن را تجربه کند.
شاید اکنون اینگونه فکر کنیم که برای آنکه به عنوان یک هنر به عکاسی نگاه کنیم، لازم است وارد شاخه های سورئالیستی و فاینآرت شویم اما هنرمندانه دیدن محدود به یک شاخه خاص در عکاسی نمیشود. اصلِ اول عکاسی به عنوان یک هنر بصری، هنرمندانه دیدن است. و یک عکاس در جایگاه یک هنرمند در ابتدا باید هنرمندانه دیدن را یاد بگیرد.
البته من با سواد ناچیزی که دارم فکر میکنم که هنر چیزی نیست که بخواهیم به دیگری یاد بدهیم، چراکه هنر از درون هنرمند میجوشد و در واقع تجربه منحصر به فرد هنرمند است، اما قطعاَ کتابها و مطالعات افراد میتواند اثربخش باشد.
این روزها باید بیشتر درگیر مطالعه باشم و سواد بصریام را افزایش دهم.
پینوشت: عکسی که در ابتدا میبینید را ادوارد واتسون از یک فلفل دلمه گرفته است.
مطلب مرتبط: چرا اینستاگرام را دوست ندارم؟
شما راجع به “تکنولوژی” عکاسی نوشتید.
من این دو سه روز راجع به “تکنیک” ها به طور کلی فکر می کنم. تکنیک های داستان نویسی، تکنیک های نقاشی، تکنیک های فیلمسازی و تدوین، تکینک های موسیقی، به طور کلی هر چیزی که مربوط به “مهارت” بشه. چیزی که بشه توی آموزشگاه آموخته بشه و هر کس با تمرین کافی در مدت زمان کافی بتونه بهش برسه. اگه هنر این باشه هیچ تفاوتی بین کسی که مهارت بندبازی داره با کسی که مهارت موسیقی نواختن داره نیست. هر دو بعد از تمرین به مدت کافی، تونستن به مهارت ظریفی دست پیدا کنن که بیشتر افراد فقط و فقط به خاطر عدم تمرین در اون زمینه ازش محرومن.
من فکر نمی کنم هنر این باشه. اون چیزی که برای من ارزشه این نیست. اون چیزی که برای من ارزشه همونه که شما هم گفتید. نگاه خاص، جوشش خاص، احساس خاصی از مواجهه با جهان، و… تکنیک و مهارت فقط عرصه ای برای جذب مخاطب هستن. مثل تصاویر جذاب تبلیغات تلویزیونی که هیچ ربطی به کالا ندارن، بلکه فقط برای جلب توجه و نگاه مخاطب هستن. کالا پشت این تبلیغاته.
بعد که به این ها فکر کردم، یاد شعر لرد بایرون افتادم:
چه بسیار شاعران
که یکى بیت ناسروده
دیوان ایشان، سترگ ترین دیوان، این:
احساس کرده اند
عشق ورزیده اند
زیسته اند
و مرده اند
و به ستارگان پیوسته
بى هیچ یادبودى بر زمین
ممنونم آقای سیاهکالی از توجهتون به نوشته، و اینکه با بیان شیوا و روانتون نوشتهٔ من رو کامل کردید. فکر میکنم امروزه با رشد سریع تکنولوژی چنین ارزشهایی هم کمرنگ میشه. وضعیت نابسامان دانشگاهها و بینشی که دیگه در چنین فضایی دیده نمیشه، راه رو سختتر و انگیزهٔ آدمها رو کمتر میکنه.
شعر بینظیری بود، برای خودم یادداشت میکنم. ممنون.