بودن با دوربین از نگاه من

پیش نوشت: پیش تر درباره کتاب بودن با دوربین مطالبی را منتشر کرده بودم. (+) و (+) این نوشته احساس من بعد از خواندن این کتاب است، به عنوان تمرین درس تسلط کلامی و در راستای مطالب قبلی دوست داشتم آن را اینجا هم بگذارم.

زمانی که این کتاب را مطالعه می کردم، متوجه شدم به روایت زندگی آدمهای مختلف در هر جایگاهی که باشند به شدت علاقه مندم. خواندن داستان زندگی آدمها برای من بسیار جذاب و تامل برانگیز است. البته این احساس نه از سر کنجکاوی بلکه به دلیل تجربه های مشابهیست که معتقدم در زندگی هر فرد به صورتی متفاوت جلوه می گند.

احساسِ کشش و علاقه من به شخصیت اصلیِ کتاب یعنی کاوه گلستان زمانی اوج گرفت که دریافتم او یک عکاس مستندنگار است و با دوربین عکاسیِ خود زندگی آدمها را روایت می کند.

دانستنِ همین نکته کافی بود تا من به عنوان کسی که میخواهد در آینده عکاسی را پیشه خود کند، آن چنان ذوق زده باشم که نتوانم کتاب را زمین بگذارم. از طرفی هم چون کتاب کم حجم بود می دانستم بعد از پایان رساندن آن احساس دلتنگی گریبانگیرم می شود. همین  امر سبب شد که سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم و هر روز به مطالعه یک فصل کوتاه از آن پرداختم.

شخصیت اصلی کتاب که روایت زندگی او را از زبان دوستان و خانواده اش می خوانیم به ظاهر غایب است. (چون حدود ده سال پیش به دلیل انفجار مین در یک پروژه خبری در عراق کشته شده است) اما وقتی تمام کلمات کتاب درباره او هستند چگونه می توان وی را غایب خواند؟ چگونه می توان “شور زندگی کردن” که در رگ های خواننده اش تزریق می کند را نادیده انگاشت؟ این کتاب دنیای آرمان ها و رویاهای مرا بار دیگر به من یادآوری کرد و آینده ای که دوست دارم بدان دست یابم را برایم ترسیم کرد. وقتی این کتاب را می خواندم بی تاب بودم . بی تاب و بی قرار برای انجام کاری، عملی یا اثری در جهان که دیگران را بربیانگیزاند و چشم ها را باز کند. بتوانم آدمهایی را که فراموش شده‌اند نشان بدهم. بتوانم اثری بگذارم که آیندگان با دیدن آن خودِ‌فراموش شده شان را بازیابند.

تقریبا یک هفته ای می شود این کتاب را به پایان رساندم. با این حال اکنون که درباره ی آن می نویسم سرتاپا به جنب و جوش درآمده ام! این کتاب به ظاهر کوچک وکم‌حجم، اندیشه های مردی را روایت می کند که به ظنِ من اسارت برای او معنا نداشت. او اسیر تفکرات و قیدهای ذهنی خودش نبود. و همین امر او را از هم نسلان خود متمایز می‌کرد. این کتاب پنجره جدیدی از زندگی را به سویم گشود و من را بهتر از پیش به خودم شناساند.

درپایان جمله ای تاثیر گذار از کاوه گلستان را نقل می کنم:

“می توانی نگاه نکنی، می توانی مثل قاتل ها صورتت را بپوشانی اما جلو حقیقت را نمی توانی بگیری”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *