برچسب: شاهرخ مسکوب

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

مدتی هست کتاب در کوی دوست ِ شاهرخ مسکوب را می خوانم، این کتاب را در زیرزمینی گوشه کنار میدان انقلاب پیدا کردم. کتاب چاپ اول است و مربوط به آبان ۵۷. اولین کتابیست که از شاهرخ مسکوب می خوانم. خواندن کتاب های چاپ اول احساس خاصی به آدم می دهد. احساسی شبیه دیدن عکس های قدیمی.

این کتاب سیرو سلوک عارفانه وعاشقانه شاهرخ مسکوب در باغ غزلیات حافظ است. خودش در پیش گفتار می گوید می خواسته در ابتدا رساله ای درباره رابطه سه گانه انسان جهان و خدا بنویسد اما چون شروع به نوشتن کرده دریافته بی آنکه بخواهد غزل های حافظ برایش تداعی می شود. پس از کمی مقاومت دفتر را می بندد و کوله بارش را جمع می کند تا به زیارت شاعری برود که او را طلبیده است.

مفاهیم مطرح شده در کتاب کمی سنگین است. باید چشم دل داشته باشی و قبل از ورود به این وادی عقل را به کنار بگذاری. پیش می آید که  مقصودِ بعضی قسمت ها را نمی فهمم با این حال خواندن عبارات و توصیفات بی نظیر مسکوب در خنکای سپیده دم  احساس شعفی وصف ناپذیر در من بوجود می آورد.

به گفته ی خود مسکوب، این کتاب “تنها یکی از روزن هاست که از خلال آن میتوان باغ خواجه شیراز را تماشایی کرد و ای بسا پرتوهای دیگر که می توان در فلک انداخت و ای بسا سیاحت های دیگر که می توان کرد.”

قسمتی از این کتاب را اینجا می آورم:

– چرایی چیزها پرسشی داتی است که از ژرفای پنهان روح سر می کشد و تا کنون آدمی را از آن گریزی نبوده است. «چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش». میل به اختیار و اراده ی به دانستن همیشه ما را به آن سوی دانستن، به ظلمات معمایی می کشاند که از آن «هیچ دانا درجهان آگاه نیست» در اینجا عقل که حاصل و راهبر دانسته های ماست سرگشته می ماند.

– باری، آرزوی برون آمدن از خود، نجات از عالم خاکی و بنای عالم و آدمی دیگر در شهری پر از عاشقان فقط آرزوی حافظ ما نیست، پیام اوست او ما را به این دگرگونی عجیب-که تنها از برکت عشق شدنی است- فرا می خواند.

– چون درد چنگالش را در دلت فرو کرد و ریشه گرفت دیگر آدم بی دردی نیستی که نبینی و ندانی و خوش خوشان بگذری اما از برکت آن دوستی دیگر درد مالک وجود تو نیست و می توانی ناله دل زخمگین را زیر آواز لب های خندان پنهان کنی تا قول و غزلت چون شراب در جام روح خواننده بریزد. چه آسانی دشواری، به یاری نور تاریکی را بیان کردن و به شادی از غم سخن گفتن و دیگران را نیازردن! شوم بختی را در خود پنهان می داری و خنده همت بلند را نثار این و آن می کنی. نه برای آن که دیگران را نیازاری بلکه برای آنکه زیر بار خاطر آزرده ات از پا نیافتی.