صبح که بیدار شدم به خودم گفتم همه چیز را میگذاریم توی صندوقچه فراموشی. انگار که آب از آب تکان نخورده است. پس خیالت راحت باشد. من نمینویسم. صبحانه را در سکوت خوردم و طبق عادت هر روزه شروع کردم به نوشتن صفحات صبحگاهی. تاریخ را که نوشتم آمدم چند سطر پایین تر و بی آنکه به چیزی فکر کنم همه آن چیزهایی را که خودم را از نوشتنش منع کرده بودم به کاغذ آوردم. بدون آنکه بخواهم ترتیبی و آدابی بجویم، هرآنچه در دل تنگم بود و مدت ها در ذهنم رژه میرفت را به روی کاغذ آوردم.
آرامش عجیبی بود در حین نوشتن. می دانید شبیه آنکه دیگر هیچ چیزی مهم نباشد. بدون آنکه بخواهی نگران چیزی باشی فقط قلم میزنی. در مطلب قبل در پاسخ کامنت یاور مشیرفر دوست خوبم گفتم: چگونه نوشتن مهم است. فکر کنم باید پارامترهایی را در نظر بگیرم. اکنون به این نتیجه رسیدم. که لازم به در نظر گرفتن هیچ پارامتری نیست. همین تنها چیزی است که لازم است.
اینطور میشود که حال آدم بعد از نوشتن خوب می شود.
معتقدم رها کردن هیچ چیز در این دنیا به اندازه رها کردن گذشته خودت سخت نیست. شاید علتِ اصرار و فشاری که بر خودم برای نوشتن می آورم، از همینجا نشئت میگیرد. من همیشه آدم رها کردن بودم. آدم حرکت، نه آدم ماندن. همین است که دلم میخواهد این گذشته و این مرثیهای که روزها و شبها در پی هر اتفاقی گریبانگیرم می شود را با نوشتن رها کنم.
این شد که قسمت اول کتاب زندگی من نوشته شد. البته هنوز نمیدانم در نهایت به کجا میرود اما بنایم بر کتاب است. حدود سه صفحه شد به همین دلیل آن را PDF کردم و در لینک زیر قرار دادم. شاید خواندن این نوشته بتواند نشانگر راهی باشد که به مدل ذهنیِ اکنونِ من منجر شد: مدل ذهنیِ نقشِ اول.
پینوشت: عکس مربوط به بهار ۱۳۹۳ است. آن زمان نمیدانستم چه پاییزِ پرآشوبی در انتظارم است. این عکس را بسیار دوست دارم.
سلام .
راستش نمیدونم داستانت رو خوب متوجه شدم یا نه ولی اینطور درک کردم که تغییر را در رها شدن از بندگی خدا و عبادات تعبیر کردی که اگه اینطورِ بنظرم اشتباه ست انسان میتونی در زندگی و در زمان و مکانی خودش رو تغییر بده و تولد دوباره داشته باشه لزومی نداره که دست از عبادات خودش بکشه میتونی بره علایق خودش رو دنبال کنه تحصیل و آموزش رشته ای خاص کوهنوردی و… میتونه اون آدم افسرده قبل نباشه میتونه خجول نباشه ولی برهمون عقیده باشه . بنظرم چه معیاری باعث میشه ما فردی رو مطمئن و مورداعتماد بدونیم ؟ همین که حرفهای قشنگ بزنه ، و لزوما هر فرد مطمئنی نمیتونه از همه لحاظ کامل باشه و عقیده اش درست ، و این فرد مطمئن تنها حرفش در رشته خودش قابل رجوع اونم نه صد در صد ،
اینکه به خالق و دین بخوایم بپردازیم باید با رجوع به متخصصش باشه . و اینکه چطور با حرف یک نفر عقیده مون تغییر میکنه بیشترش بخاطر احساس خوبیه که نسبت به اون فرد داریم و بعد حرفاش .
و خلاصه بنظرم اینکه چطور اون همه نمازه ها و … یک شبه بهم میریزه شاید برمیگرده به اینکه ما گرفتار عادت بودیم نه عبادت .
البته همه این حرفها با فرض درست متوجه شدن من از داستان زندگی بود .
موفق باشید در تمام مراحل زندگی.
این مهمترین مسأله برای تو در آن زمان، اصلا خنده دار نیست یا لااقل برای منی که تجربه اش کردم، خنده دار نبوده. فکر میکنم تلخی بهترین کلمه ای است که تا حدی قادر به توصیف آن است. تلخ تر از آن هم این که عزیزانی داشته باشی که بخاطر تفاوت دیدگاه با آنها و تلاششان برای عدم تغییر تو و اجبار به عمل به شیوه ای که اعتقاد به درستی آن دارند، نتوانی-با توجه به خواسته هایی که داری- در کنارشان باشی. تلخ تر از همه اینها اینکه آنها دوستت دارند. و این روزها منتهای درجه احساس تلخی را جایی تجربه میکنم که میفهمم من هم عمیقا آنها را دوست دارم.
تصورم این است که نقطه عطف زندگی انسانها در جایی اتفاق می افتد که در لحظه ای خاص واقعا فکر میکنند. کاری که احتمالا بعضی ها تا آخر عمر شانس انجام آن را پیدا نمیکنند. فکر میکنند و به این نتیجه میرسند که مسیر فعلی نمیتواند مفید باشد و تصمیم میگیرند مسیر تکراری قبلی را دیگر ادامه ندهند.
حرفهایت درباره تلخی و دوست داشتن آدمها را کاملا درک میکنم.
کاری به کار کسی ندارم و به من هم مربوط نیست که چه کسی چگونه زندگی می کند ؟
اما با دیدن این جمله ات خیلی خوشحال شدم که لاقل توانسته ای خودت را بیابی و خودت را زندگی کنی .
”
میگویند در زندگی هر کس نقطه ای از زمان و مکان وجود دارد که زندگی فرد را به قبل از آن و بعد از آن تقسیم میکند. نمیدانم
این حرف کلی تا چه اندازه درست است اما راستش فکر میکنم خیلی از آدمها زندگیشان یک مسیر ممتد است. و البته نمیتوان
به آسانی گفت این خوب است یا بد.
اما در زندگی من چنین نقطهای وجود داشت. نقطهای که من آغاز زندگی و و تولدم را از آنجا میدانم.”
من که خودم این حرف ها را درست می پندارم و تجربه کرده ام .
البته در ۱۸ سالگی ام .
آرزو می کنم که در ادامه راه زندگی کردن در زندگی خودت ، موفق باشی .
ارادتمند
سعید فعله گری
داستان رو خوندم. عکس ت رو هم دیدم. احساساتت رو هم میشه دید و درک کرد. ولی یه سوال اگر از اول با همینی که اون روز بهش رسیدی میبودی چه اندوخته و زندگی و احساسی برای الانت میتونی حدس بزنی؟
من فکر میکنم مدل ذهنی بر من حاکم است که خیلی به این چیزها ربطی ندارد. یعنی این مدل ذهنی مدت زیادیست بر من حاکم است. یک تلاش برای تغییر و دو ایده آلیست بودن. من زندگی ام هر جور دیگری هم که میبود فکر میکنم این دوتا ویژگی را داشتم. بنابراین قطعا در تلاش برای تغییر میبودم، اگرچه ناخودآگاه. چه اینکه این موضوع هم روند طولانی داشت. یعنی از مدت ها پیش در جست و جوی تغییر بودم. و این مساله یک اتفاق نبود.
همینطور اینکه من آدم ایده آلیستی هستم. یا همه یا هیچ بر ذهنم حاکم است. یا این یا آن . حد وسط ندارد. یا هیچ حرفی نمیزنم یا همه چیز را میگویم. اگرچه ممکن است مدل ذهنی مفیدی نباشد که البته این روزها به این نتیجه رسیدهام. اما تغییر مدل ذهنی یک شبه امکان پذیر نیست. می دانم که در مسیرش هستم.
پس در هر صورتی یک اتفاق بزرگ در زندگی من رخ میداد، اتفاقی که بزرگ بودنش به خاطر ایده آلیستی من بود و رخ دادنش به خاطر در جست و جوی تغییر بودن.