انواع عکس از نگاه تری بَرِت

پیش‌نوشت: این نوشته در ادامهٔ مباحثی‌ست که تصمیم گرفته بودم از کتاب نقد عکس تری بَرِت از انتشارات مرکز درمورد فهم عکس بنویسم. قسمت قبلی را می‌توانید اینجا بخوانید.

از همان ابتدای سال ۱۸۳۹ که عکاسی اختراع شد، مردم بنا به دسته‌بندی عکس‌ها کردند. آن‌ها عکس‌ها را براساس چگونگی‌ تهیهٔ آن‌ها، موضوعاتی که مطرح می کنند، مضمون، فرم و… طبقه‌بندی کردند. یکی از مزیت‌های این کار کمک به فهم عکس است. یعنی وقتی ما بدانیم که یک عکس در چه دسته ای جای می‌گیرد می‌توانیم درمورد آن بیشتر صحبت کنیم و با توجه به ویژگی‌های دسته‌ای که عکس در آن قرار می‌گیرد، آن را شرح داده و تفسیر کنیم.

در کتاب نقد عکس، تری بَرِت عکس‌ها (اعم از عکس‌های خانوادگی‌، علمی یا هنری) را بر این اساس که به چه منظور به وجود می‌آیند و کارکردشان چیست به شش گروه توصیفی، توضیحی، تفسیری، ارزیابی اخلاقی، ارزیابی زیبایی شناختی و نظری تقسیم می‌کند.

برای آن‌که با ویژگی‌های هر کدام از این دسته‌ها بیشتر آشنا شویم، پس از معرفی هر کدام از آن‌ها، یک عکس از عکاسان ایرانی را به عنوان نمونه می‌آورم. بدیهی است که توضیحات عکس‌ها برگرفته از کتاب نقد عکس تری بَرِت بوده و انتخاب عکس‌ها را خودم انجام دادم.

عکس‌های توصیفی:

عکس هایی که صرفاً به منظور توصیف گرفته می‌شوند. عکس‌های تعیین هویت، گواهینامه، پزشکی، عکس‌هایی که توسط ناسا گرفته می‌شود. عکسی که آیدین بیوکتاش با استفاده از دِرُن (Drone) از یک مزرعه و با حرکت از بالا به پایین گرفته است را می‌توان در این دسته جای داد.

 

آیدین بیوکتاش- عکس توصیفی- نقش اول

 

عکس های توضیحی:

این عکس‌ها گزارش‌هایی واقع‌بینانه و بی‌طرفانه نسبت به افراد، مکان‌ها و رویداد‌ها هستند. می‌توان زمان و مکان را در عکس تشخیص داد. آن‌ها برشی از یک واقعیت هستند. معمولاً در کتاب‌ها و روزنامه‌ها و مجلات چاپ می‌شوند. توضیحاتی که این عکس‌ها ارائه می‌دهند قابل اثبات است.

عکسی زیر را برنا قشمی در یک روز بارانی در یکی از خیابان‌های تهران از یک پلیس راهنمایی رانندگی و یک پسربچه فال فروش گرفته است که پلیس با شنل‌اش او را از باران محافظت می‌کند.

 

برنا قشمی- عکس توضیحی- نقش اول

 

عکس های تفسیری:

تفاوت عکس‌های توضیحی و تفسیری اندک است. در عکس‌های تفسیری ما نیاز به اثبات حقیقت نداریم. این عکس‌ها اگرچه که موضوعی را توضیح می‌دهند اما به جهان بینی و تفسیر ذهنی عکاس وابسته‌اند. غالباً با شیوهٔ جهت دار عکاسی می‌شوند، یعنی عکاس صحنه‌پردازی می‌کند یا در واقعیت دخالت می کند. این عکس‌ها منظق را به چالش می‌کشند و به جلوه‌های صوری هم توجه دارند.

عکس زیر که توسط مسعود رحیمی گرفته شده، و نگاهِ او را به مقولهٔ عکاسی نشان می‌دهد. سه عکاسی که هر کدام از زاویه‌های متفاوت در حال گرفتن عکس از یک لاک‌پشت هستند. زاویه‌ دیدی که عکاس برگزیده تا از تلاش همکارانش عکس بگیرد، کمی ته‌مایهٔ طنز را به عکس افزوده است.

 

مسعود رحیمی- عکس تفسیری- نقش اول

 

عکس‌های ارزیابی اخلاقی:

این عکس‌ها نه تنها توصیف و تفسیر می‌کنند بلکه ناقل پیام اخلاقی نیز هستند. آن‌ها قضاوت می‌کنند، جنبه‌هایی از حیات اجتماعی را ستایش یا نکوهش می‌کنند. معمولاً شوریده و پرهیجان هستند. مهم‌ترین ویژگی این عکس‌ها همان قضاوت اخلاقی آن‌هاست.

عکس زیر را رضا دقتی در جریان جنگ ماندلا و درگیری‌های بین نیروهای سیاه‌پوست و سفیدپوست گرفته است. در توضیحی که عکاس ذیل عکس ارائه می‌کند، از مبارزهٔ این مرد کوچک برای بازیابی حقوق سیاهان صحبت می‌کند. بنابراین می‌توان گفت که عکس به نوعی نژادپرستی را محکوم می‌کند.

 

رضا دقتی- عکس ارزیابی اخلاقی- نقش اول

 

عکس‌های ارزیابی زیبایی شناختی:

برخلاف دستهٔ پیش این عکس‌ها دربارهٔ مقوله‌های زیبایی شناختی قضاوت می‌کنند نه موضوع‌های اجتماعی. چیزی را نشان می‌دهند که از نگاه عکاسشان، ارزش و شایستگی اندیشه‌گری زیبایی‌شناسانه را دارد. در این عکس‌ها حالات و طرز قرارگیری سوژه و نحوهٔ نورپردازی در اینکه چگونه نمایش داده شوند بسیار اهمیت دارد. متداول‌ترین سوژه‌های این عکس‌ها، طبیعت بی‌جان، هندسه و مناظر بکر و پیکره‌های عریان است. عکاس می‌تواند با شیوه‌ای خلاقانه به واسطه‌ٔ نورپردازی و نوع زاویه دیدی که انتخاب می‌کند، سوژه‌هایش را متفاوت جلوه دهد.

عکسی که از عباس کیارستمی انتخاب کردم، از این دسته است. نوع قابی که او انتخاب کرده و سایه برگ‌های درخت را در کنار تنهٔ آن نمایش می‌دهد به عکس وجاهت بی‌نظیری بخشیده است.

 

عباس کیارستمی- ارزیابی زیبایی شناختی- نقش اول

 

عکس‌های نظری:

برخی از عکاسان ترجیح می‌دهند با ابزارِ دوربین از شیوه‌های مرتبط با عکاسی و موضوعات نظری مرتبط با آن عکس‌برداری کنند. درواقع این عکس‌ها به نوعی راجع به هنر هستند. هنر برای هنر کوتاه‌ترین تعریفی است که می‌توان برای این گروه از عکس‌ها بیان کرد. عکاس با استفاده از دوربین توجه بیننده را نه به واقعیت و نه به دنیای خیالی بلکه به خود رسانهٔ عکاسی معطوف می‌دارد.

چنین عکس‌هایی نادر هستند به همین دلیل تا کنون عکسی در این زمینه ندیدم و متأسفانه نتوانستم عکسی را در این باب پیدا کنم.

و اما نکتهٔ قابل تأملی که نباید از آن غافل شویم این است که این دسته‌ها با هم هم‌پوشانی دارند و نمی‌توان یک عکس را به تنهایی در یکی از آن‌ها جای بدهیم. منتقد پس از توصیف و تفسیر عکس با توجه به استدلال‌هایی که مطرح می‌کند عکس را در دسته‌ای که بیشترین هماهنگی و تطابق را با ویژگی‌های آن دارد جای می‌دهد. چنین روشی می‌تواند در فهم عکس بسیار اثربخش باشد.

 

آموزش و تجربه، دو عصای یادگیری

 

آموزش و تجربه- نقش اول

 

فکر می‌کنم برخی اتفاق‌ها در زندگی رخ می‌دهند تا به آدم درس‌هایی که فراموش کرده یا نادیده گرفته را یادآوری کند. از این نظر که نگاه می‌کنم زندگی را مانند یک معلم سخت‌گیر و بدخلق با یک عینک ته استکانی و ابروهای پرپرشت و گره خورده می‌بینم که دانش‌آموز تنبل و بی‌حواس کلاسش را به خاطر فراموش کردن یا یاد نگرفتن درس‌هایی که می‌دهد سخت تنبیه می‌کند.

تقریباً دو هفتهٔ پیش هنگام کوه‌پیمایی برایم اتفاق ناخوشایندی پیش آمد که اگرچه دچار آسیب جسمی نشدم، اما خاطرهٔ تلخی برایم به جا گذاشت و باعث شد در تمام مدت به آن فکر کنم و مصداق‌های متفاوتش را پیدا کنم و از جنبه های متفاوت به آن نگاه کنم تا در موقعیتی دیگر آن احساس ناکامی را دوباره تجربه نکنم.

(بارها سعی کردم افکارم را بنویسم و آن چیزی نشد که می‌خواستم، اما چون برایم اهمیت دارد کمال‌گرایی را کنار گذاشتم و سعی می‌کنم ساده و روان و به دور از پیچیدگی، آن‌چه که در ذهنم جریان دارد را بنویسم.)

آدم‌های زیادی هستند که شبیه من شیفتهٔ دنیا‌های ناشناخته‌اند، علاقه مند به حرفه ها، کسب‌ و ‌کارها، سرگرمی‌ها و همه آن چیزی که در یک دورنمای خیالی دربرابرشان قد علم کرده است. ناشناخته بودن نه تنها مانع ورود به آن حرفه‌ها یا مهارت‌ها نمی‌شود بلکه خودش یک انگیزاننذهٔ قوی برای شروع است.

ترجیح من و امثال من این است که شناخت همراه با تجربه باشد. یعنی چم و خم کار را حین دست و پنجه نرم کردن با آن یاد بگیرم تا اینکه بخواهم پیش از ورود اطلاعات کسب کنم و با آن آشناتر شوم.

فکر می‌کنم جدا از اینکه شیوه و سبک زندگی یک فرد، اشتیاق به کسب تجربه در دنیای ناشناخته‌ها باشد، بسیاری از افراد از چنین روشی برای ورود به یک حرفه یا کسب و کار  یا یادگیری یک مهارت استفاده می‌کنند.

پدر و مادری را در نظر بگیرید که تربیت فرزندشان را بدون دیدن آموزشی در این زمینه و به تقلید از شیوهٔ پدرمادرشان یا نیاکانشان یا شرایط جامعه پیش می‌گیرند.

یا احتمالاً در میان اطرافیان جوان‌هایی هستند که با معرفی یک دوست وارد کسب و کار بازاری می‌شوند و بر مبنای تجربیات دیگران در این مسیر جلو می‌روند.

من هم برای ورود به دنیای عکاسی، با یک دوربین شروع به کار کردم و روزها در خیابان پرسه می‌زدم و عکس می‌گرفتم تا بتوانم به دکمه‌های دوربینم مسلط شوم.

نمی‌خواهم تجربه کسب کردن را نکوهش کنم که در بسیاری از موارد مؤثر و راهگشاست اما من و افراد دیگر (حتی با وجود تفاوت نگاهمان به زندگی) گاهی سهم آموزش را در یادگیری یک حرفه، کسب و کار، مهارت و … فراموش می‌کنیم. آن هم در عصری که اهمیت آموزش بر کسی پوشیده نیست و منابع آموزشی مفید و البته غیر مفید به وفور در اطرافمان یافت می‌شود. (وارد این مبحث نمی‌شوم که در این دوران بسیاری از این منابع را نباید بخوانیم)

مدت‌ها پیش برای مصاحبهٔ کاری وارد یک سازمانی شدم که یک سایت آموزشی بود و نیاز به تولید کنندهٔ محتوا داشتند. (بعدها از ادامه همکاری با آن‌ها صرف نظر کردم) مدیر مجموعه می‌گفت هیچ کدام از افرادی که آنجا کار می‌کنند، تخصص‌شان و حرفهٔ پیشین‌شان، آن چیزی نبود که اکنون مشغول فعالیت در آن هستند. در واقع با کسب تجربه و آزمون و خطا شروع به فعالیت کردند و توانسته بودند سطح خودشان را ارتقا بدهند. هرچند که از نظر من کپی پیست کردن و برچسب بازنویسی زدن، ارتقای سطح حرفه ای محسوب نمی‌شود.

من نمی‌گویم کسب تجربه لازم نیست. چه اینکه اگر بخواهیم خودمان را تنها در منابع آموزشی به فرض مفید و اثربخش غرق کنیم، دچار کمال‌گرایی و ترس از نقطهٔ شروع خواهیم شد. حرف من این است که تجربه لازم است اما به تنهایی کافی نیست. تجربه به تنهایی نمی‌تواند فرد را به جایگاهی برساند. و چه بسا که تجربه‌های متعدد و آزمون و خطا ممکن است نتیجه‌اش احساس شکست و سرخوردگی باشد.

نکتهٔ دیگری که بر آن تأکید دارم این است که برای ورود به هر حرفه‌ای و ادامه دادن و یادگرفتن و حرکت کردن در آن، حتی‌ اگر آن حرفه حکم سرگرمی را برای ما دارد، باید با دو عصا راه رفت. عصای آموزش و تجربه، توأمان با هم. یادگیری زمانی اتفاق می‌افتد که بیاموزی و همزمان از آموخته‌هایت بهره ببری و اشتباه کنی.

این درس مهمی است که فراموش کردن آن می‌تواند هزینه‌های بزرگی برای ما متحمل شود. از هزینه‌های مالی، جانی و یا حتی عزت نفس‌مان که جزء سرمایه‌های مهم هر فرد است.

یادمان باشد معلم سخت‌گیری با چوب بلندش کمی دورتر ایستاده تا درس‌هایی که خوب یادنگرفتیم را دوباره و چندباره در اشکال متفاوت برایمان تکرار کند! و نگران هزینه‌هایش هم نیست. پس بهتر است شاگرد خوبی باشیم:)

جدال کلمات و تصاویر؛ معرفی فیلم Words and Pictures

 

the words and pictures

 

مشخص نیست اولین بار چه کسی جدال بین کلمات و تصاویر را برانگیخت اما روشن است که جنگ بر سر برتری کلمات و یا تصاویر از دیرباز وجود داشته و همچنان هم نقل محافل فرهنگی و همایش‌ها و گالری‌هاست. در این میان آقای اسکیپسی هم بدش نیامده که این موضوع بحث‌برانگیز را درونمایه فیلم خود کند.

یک معلم ادبیات انگلیسی که شیفتهٔ کلمه ها و البته الکل است و کمی از خودراضی نشان داده می‌شود، آن چنان که دیگر معلمان از او دلِ خوشی ندارند. چون همیشه در وقتِ استراحت با کلمه‌بازی می‌تواند دایره لغات شگفت انگیز خودش را به رخ همگان بکشد و با همین حربه دیگران را تمسخر کند. در این میان سر و کلهٔ معلم هنر با بازی هنرمند مورد علاقهٔ من ژولیت بنیوش پیدا می‌شود که بی‌حوصله  و کمی بداخلاق است و رماتیسم مفصلی دارد اما مقابل معلم ادبیات کم نمی‌آورد. بر خلاف آنچه که ذائقهٔ یک هنرمند ایجاب می‌کند، در ظاهر خشک و منطقی است و از همان ابتدا هم کلمات را دروغ و تله قلمداد می کند و معتقد است یک تصویر و تمام آنچه در آن نهفته است را نمی توان با کلمه‌ها بیان کرد.

این است که از همین‌جا آتش جنگ بین ادبیات و هنر، البته بیشتر به اصرار معلم ادبیات، یک «شیرین عقلِ کلمه‌دوست»*، جان می‌گیرد و همین جنگ غنایم زیادی برای بازیگرانش و البته دانش‌آموزان این مدرسهٔ کوچک به ارمغان می‌آورد.

اگرچه که موضوع فیلم جذاب است و بازیِ بازیگرانش هم دوست‌داشتنی، به ویژه اگر مثل من ژولیت را دوست داشته باشید، اما من آن را جزء فیلم‌های هالیوودی دسته بندی می‌کنم که سرگرم‌کننده‌اند. فیلمی که می‌تواند به وقت کسلی و بی‌حوصلگی انتخاب خوبی برای سرشوق آوردن باشد.

این عبارت را محسن آزرم در یادداشتی که بر این فیلم نوشته، به کار برده است.(+)

 

بعدنوشت: یک نکته‌ای که از این فیلم یاد گرفتم، کلمه‌بازی معلم ادبیات بود. در بسیاری از صحنه‌های فیلم مشاهده می‌کنیم که او به ریشه‌یابی کلمات می‌پردازد. این مسأله برای من جالب بود و شاید قسمتی از وبلاگ را به چنین بحثی اختصاص بدم.

سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها، مأمنی برای خویشتن؛ یادداشتی بر عکس‌های بهرام حبیبی

بهرام حبیبی- سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها

 

اولین برخورد چشم‌ها با عکس موفقیت‌آمیز است. نگاهم درون عکس سُر می‌خورد و به کنج یک فضای بسته معطوف می‌شود. پسرک نوجوانی که چهره‌اش در تاریکی فرورفته و توجه‌اش به عکاس و یا شاید به من جلب شده است. این تاریکی که توسط تیرگیِ مبلی که پسرک روی آن نشسته شدت می‌گیرد، کنجکاوی‌ام را برای کشف حالاتِ چهرهٔ او بر می‌انگیزد.

علاقه‌مندم چهرهٔ پسرک را بکاوم و در حالات چهره‌اش، احساس او را از بودن در فضایی بسته که گویی سکوتی سرد و سنگین در آن جریان دارد را دریابم. فضایی انباشته از خطوط. خطوطی که به صورتی مسالمت‌آمیز با هم به تعادل رسیده‌اند و حس سکون را درست در نقطه‌ای که پسرک نشسته است تشدید می‌کنند.

اما من کمی سمج هستم. مایلم که اطراف را بیشتر ببینم و در این فضای خالی در جست‌وجوی ظرافت‌هایی باشم که عکاس مرا به دیدن آن دعوت کرده است. مسیر مبل که از گوشه سمت چپ عکس شروع می‌شود را دنبال می‌کنم، به پسرک برمی‌خورم و از کنج همان ناحیه بالاتر می‌روم. در پهنهٔ تاریکی سه لامپ زرد را می‌بینم که به‌گونه‌ای متوازن در سه گوشهٔ تصویر میخکوب شده‌اند. نگاهم روی آن‌ها می‌ماند و به انسانِ امروز فکر میکنم که از زیبایی‌های آسمان شب چگونه ایده‌هایش را وام می‌گیرد و آن‌ها را در دست‌سازه‌هایش جا می‌دهد.

پنداری خودش هم باور دارد که در غیاب طبیعت نمی‌توان زیست و اگر می‌خواهد در فضایی خالی و عاری خودش را پنهان کند، ناگزیر است بخشی از طبیعت را برای خودش شبیه‌سازی کند. به پسرک نوجوان فکر میکنم که برایم انسانی از نسلِ امروز است. نسلِ سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها. نسلی که زندگی در چنگالِ دست‌سازه‌های خویش را برگزیده است.

****

عکسی که انتخاب کردم، یک عکس از مجموعه عکسی‌ست که بهرام در طی سفرش به امارات و دبی گرفته و برخی از آن‌ها را در صفحهٔ اینستاگرامش قرار داده است. به گفتهٔ خودش برای ثبت برخی از این نماها از لنز ۲۴-۱۴ بهره گرفته و به گمانش هم تنها همین لنز می‌توانسته شکوه و عظمت بناها و سازه‌ها را در چشم بیننده بیاورد.

مدت زیادیست که بهرام را می‌شناسم و مطلبی هم دربارهٔ کارهایش نوشته‌ام. (+) با این‌حال به عنوان یک اشارهٔ گذرا، بهرام مهندس عمران و عکاسی‌ست که به ثبت نمادهای شهری و به طور خاص عکاسی معماری علاقه دارد و نگاه زیباشناسانه‌اش به عکس‌ها (که قطعاً از دانش او هم سرچشمه می‌گیرد) جذابیت آن‌ها را دوچندان می‌کند. ملاک و معیار این گفته‌ام را می‌توانید بی‌درنگ در قاب‌های دیگر این مجموعه و در انتخاب زاویه دید، تقارن‌ها، ترکیب رنگ‌ها و بوکه‌ها در صفحه‌اش ببینید.

****

این بنا‌ها دست‌سازه‌های بشرند اما آن‌چنان زیبا و فریبنده ساخته شده‌اند و شکوه و عظمت‌شان چنان روح انسان را تسخیر می‌کند که در نهایت پنداری آن‌ها هستند  که ارباب و سرور ما می‌شوند. شاید همین است که انسان امروز سازه‌ها و آسمان‌خراش‌ها را به عنوان مأمنی برای خویشتن برمیگزیند، در آن‌ها می‌خزد و در کنج و انزوا به تماشای جهان می‌نشیند!

پینوشت: می‌توانید عکس را با وضوح بیشتر  اینجا ببینید.

 

چرا یک اثر هنری را نقد می‌کنیم؟

 

نقد عکس

 

این روزها مشغول مطالعهٔ کتاب نقد عکس از تری برت هستم. با یک نگاه به فهرست بندی آن به نظرم کتاب جامع و کاملی در زمینهٔ فهم و درک عکس آمد. نویسنده از انواع نقد شروع کرده و در فصل انتهایی به خواننده کمک می‌کند که بتواند عکس‌ها را تفسیر و تحلیل کند و دربارهٔ آن ها بنویسد. هرچند که در این زمینه باید آثار بسیاری را مطالعه کرد اما برای شروع کتاب مناسبی است، به خصوص آن که ترجمهٔ بسیار روان و شیوای آن از استاد اسماعیل عباسی و کاوه میرعباسی لذت خواندن را مضاعف می‌کند.

تصمیم گرفتم کتاب را منظم و در یک دورهٔ یک الی دو ماهه مطالعه کنم تا فرصت اندیشیدن درباره مباحث آن برایم پیش بیاید. به همین منظور آن‌چه که از این کتاب فهمیدم و برای خودم قابل تأمل بوده و برای خوانندهٔ علاقه‌مند به فهم و درک عکس می‌تواند مفید باشد را اینجا می‌نویسم.

اولین سؤالی که در برخورد با یک اثر هنری به طور عام پیش می‌آید این است که چرا نیاز داریم آن را نقد کنیم؟ و احتمالاً یک پاسخ سریع و ساده‌اندیشانه آن است که نقدِ یک اثر هنری می‌تواند به بهبود آثار دیگر هنرمند کمک کند و چه بسا این کار برای هنرمندان دیگر موثر و سودمند باشد.

اما آیا تنها هنرمندان هستند که از نقد آثارشان می‌توانند بهره ببرند؟ بدون شک خیر.

عموماً منتقدانِ آثار هنری خط و مشی متفاوتی را برای نقد در پیش می‌گیرند، برخی از آن‌ها صرفاً به نقد توصیفی پرداخته و از ارزیابی اثر دوری می‌جویند، برخی طرح پرسش می‌کنند و عده‌ای هم با صراحتِ تمام به داوری آثار می‌تازند. اما با همه این‌ها روشن است که نقد از هر نوعی که باشد، بیش از آن‌که چراغ راه مسیر هنرمند باشد، برای مخاطب آثار اثربخش است.

تری برت نقد را «سخن گفتن آگاهانه دربارهٔ هنر به منظور بالا بردن فهم و ارزیابی می‌داند، ابزاری برای شناخت هنر.» کاری که منتقد می‌کند آن است که مخاطبِ عام را برای ورود به وادی هنر آماده می‌کند. او نسبت به مخاطبان دید وسیع تری دارد و اثر هنرمند را در کنار هزاران اثر دیگر بررسی می‌کند. «او با هنر زندگی می‌کند» و به همین دلیل در این زمینه فهم عمیق‌تری نسبت به مخاطب دارد. همین امر موجب می‌شود که منتقد هنگام برخورد با یک اثر هنری، اندیشه‌ها و احساسش را در هم آمیخته و به عبارتی برای مخاطب روشنگری کند و هنر را به او بشناساند.

سخن گفتن برای یک مخاطبِ عام الزام ایجاد می‌کند که منتقد از نگارش مبهم و پیچیده و دشوار برای بیان آن چه که می‌اندیشد استفاده نکند. بسیاری از منتقدان چیره دست تأکید دارند که منتقد برای عموم می‌نویسد و به همین علت معیارهایی که برای یک منتقد درنظر می‌گیرند علاوه بر صداقت و صراحت در اظهار نظر، سادگی در نگارش است.

همچنین منتقد می‌تواند با استفاده از کلمه‌ها، زمانِ دیدنِ یک اثر را برای مخاطب طولانی‌تر کند. این امر کمک می‌کند که توجه مخاطب به نکات ظریفی که او اشاره می‌کند و معمولاً در نگاه اولیه از چشم پوشیده می‌ماند، معطوف شود و فهم و درک اثر برای مخاطب کامل‌تر شود.

در نقدِ یک اثر، خوب یا بد بودنِ قطعی مطرح نیست، آنچه که اهمیت دارد آن است که اثر هنری به بحث و تحلیل گذاشته شود. این کار باید با دلایل منطقی صورت بگیرد و دور از اظهار نظرهای شخصی و سلیقه‌ای باشد که صرفاً در احساسات ریشه دارند.

بنابراین به عنوان یک جمع‌بندی می‌توان گفت که مطالعهٔ نقد آثار هنری می‌تواند به افزایش معلوماتِ ما در این زمینه کمک کند. می تواند دانش ما را در هنر وسعت ببخشد و دیدِ ما را تیزبینانه‌تر کند. حتی اگر با نقدی که می‌خوانیم موافق نباشیم باز هم کنکاش در دلایلی که منتقد مطرح می‌کند می‌تواند در وسعت اندیشهٔ ما اثرگذار باشد.

سفر به هزارتوی ذهن بورخس

 

خورخه لوئیس بورخس

 

کافیست کمی کنجکاو و خیال‌پرداز باشید و به فلسفه، تاریخ و ادبیات علاقه‌مند باشید، در این صورت به شما اطمینان می‌دهم که می‌توانید با خیال آسوده دستتان را در دستان خورخه لوئیس بورخس بگذارید و به دنیای جادویی قصه‌هایش سفر کنید.

مدتیست که بورخس می‌خوانم. درواقع آشنایی‌ام با بورخس توسط یک دوست عزیزِ علاقه‌مند به داستان‌های اساطیری ایجاد شد. ایشان داستان جاودانه بورخس را به من پیشنهاد کردند و بعد از آن بود که نتوانستم دل از این نویسندهٔ آرژانتینی بکَنم. نویسنده‌ای که به گفتهٔ خودش شگردهای ثابتی را تکرار می‌کند و تمام تردستی‌اش در استفادۀ به جا از هزارتوها و آیینه‌ها و نقاب‌هاست.

اما عقیدهٔ من این است که جادوی قصه‌های مردی که تمام عمرش را صرف خواندن و نوشتن و پرسه زدن میان راهروهای‌ کتاب‌خانه‌ها کرده است، فراتر از این‌هاست. مردی که می‌دانست قرار است نابینا شود، همانطور که پدر و مادربزرگش به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مردی که آرام آرام رنگ ها و شکل ها و فرم‌ها و تمام دنیای اطرافش را از دست داد اما کتاب‌هایش را نه. شوق خواندن و نوشتن هم‌چنان در او زبانه می‌کشید و همین هم شد که هر آن‌چه از دنیا برایش باقی ماند، یعنی کتاب‌هایش، را با قوهٔ خیالش درآمیخت و قصه‌هایش را ساخت و پرداخت.

می گویند سبک بورخس رئالیسم جادویی است، البته که باید اهل فن درباره‌اش صحبت کنند اما به گمانِ من بورخس مرز واقعیت و خیال را به گونه‌ای حیرت‌انگیز نامرئی می‌کند. در داستان «جست‌وجوی ابن‌رشد»، او مخاطبش را همراه با خود به یک گردش شبانگاهی با شخصیت اصلی می‌برد و در انتها قصه‌اش را اینگونه تمام می‌کند:

«خوابش می‌آمد و کمی سردش بود. دستارش را باز کرد و خود را در آیینه‌ای فلزی نگاه کرد. نمی‌دانم چشمانش چه چیزی دیدند، چون هیچ مورخی چهره‌اش را وصف نکرده است. می‌دانم که او ناگهان ناپدید شد، مانند این‌که آتشی بدون نور او را سوزانده باشد و همراه با او ، خانه و فوارهٔ شفاف و کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها و کبوترها، جماعت کنیزهای سبزه‌رو و کنیز ترسان مو سرخ و فرج و ابوالقاسم و بوته‌های گل سرخ و شاید وادی الکویر ناپدید شده بود.»

بعد هم در ادامه دربارهٔ داستان می‌گوید:

«ابن رشد در لحظه‌ای که اعتقادم را به او از دست دادم ناپدید شد.»

یا برای مثال در قصه‌ای دیگر با عنوان «کتاب‌خانهٔ بابل»، (از بی‌نظیرترین داستان‌های کوتاهی که خوانده‌ام) که جهان را یک کتابخانه وصف کرده، در انتها سؤالی می‌پرسد و خواننده را دچار تردید می‌کند تا خواننده بتواند موقعیتش را دوباره بازیابد:

«تو که حرف مرا می‌خوانی، آیا مطمئنی زبان مرا می‌فهمی؟»

قصه‌های بورخس برای من شبیه قصه‌های هزار و یک شب است. هر شب می‌توانم یک قصه را بخوانم و معمولاً بدون ترتیب آن‌ها را می‌خوانم. برخی از قصه‌ها سرشار از نماد‌ها و اسامی خاصِ تاریخی است که قطعاً خوانندهٔ آشنا به مفاهیم تاریخی لذت بیشتری می‌برد. اما این امر مانع از آن نمی‌شود که ظرافت‌های داستانی بورخس کم شود.

بورخس مردی که بهشت را مکانی شبیه یک کتابخانه می‌داند، بدون شک برای من و امثال من شگفت‌انگیز خواهد بود.

****

همان‌طور که در ابتدا اشاره کردم، برای جدا شدن از دنیا و متعلاقاتش، کافیست دستت را در دست این نویسندهٔ آرژانتینی قرار دهی و سوار بر قالیچه‌ای جادویی به هزارتوهای ذهنش سرک بکشی و در انتهای این سفر جادویی، همچنان که معجونی از سحر و خیال و واقعیت را مزه مزه می‌کنی، به مفاهیم فلسفی و تاریخی و پرسش‌هایی که ارمغان این سفر بوده بیاندیشی.

پینوشت یک: «در جست‌وجوی ابن‌رشد» و «کتابخانهٔ بابل» نام دو داستانِ کوتاه از مجموعهٔ «کتابخانهٔ بابل و ۲۳ داستان دیگر» است که توسط کاوه سید حسینی و نشر نیلوفر ترجمه شده است.

پینوشت دو: برای آشنایی با بورخس می‌توانید این ویدیو را نیز ببینید.

 

 

Dandelion-Uliana-Kharinova-Russia

عکس‌لاگ: در قمار چشمانت باختم

بعد از مدت‌ها امروز عکس‌های خوبی دیدم. اگرچه که در اینستاگرام پروژه‌ای با عنوان #عکس_خوب_ببینم، راه افتاده و گاهی اگر عکس جالبی ببینم آن را در استوری‌ام می‌گذارم، اما به هرحال اینستاگرام به عنوان یک شبکه اجتماعی، سریع دیدن و سریع به اشتراک گذاشتن را در ذهن مخاطبان پرورش می‌دهد و معتقدم بسیاری از عکاسان هم برای به روز نگه داشتن صفحه‌ٔ خود، از کیفیت کارهایشان می‌کاهند. همین می‌شود که متأسفانه خیلی وقت‌ها آن‌جا عکس خوبی پیدا نمی‌کنم.

امروز در پیِ دنبال کردن خبر یک جشنواره بین‌المللی سالانه عکس سیاه و سفید از کودکان به صفحهٔ اصلی سایت رفتم و عکس‌های برتر، نامزد‌ها و آن‌ها که شایستهٔ تقدیر  بودند را دیدم. آن چنان محو تصاویر شدم که به گمانم یک ساعت یا بیشتر فقط عکس می‌دیدم.

همه عکس‌ها برای من دلچسب بودند، اما چندتایی را گزینش کردم تا اینجا به اشتراک بگذارم. برای عکسِ آخر یک متن کوتاه هم نوشتم.

 

https://blackandwhite.childphotocompetition.com/bw-child-photo-contest-2017-results-1st-half/

Tick, By Elena Balysheva, Russian photographer

 

31-NOMINEE-18-11-The_Storm_Alison-Stewart-Australia

The Storm, By Alison Stewart, Australia photographer

 

27-NOMINEE-414-Connection-Milou_Krietemeijer-Dirks-The-Netherlands

Connection, By Milou Krietemeijer Dirks, Dutch photographer

 

Still-to-come..-Natalia-Matafonova-Russia

Still to come..,  By Natalia Matafonova,  Russian photographer

 

Eternal_connection-Daniel-Freitas-Brasil

Eternal connection, By Daniel Freitas, Brasilian photographer

 

Dandelion-Uliana-Kharinova-Russia

Dandelion, By Uliana Kharinova, Russian photographer

 

می‌توانم ساعت‌ها بنشینم و این عکس را ببینم. می‌توانم ساعت‌ها غرقِ چشمانی شوم که زیباییِ حیرت‌انگیزی در آن جریان دارد. می‌توانم زمانی طولانی خطوط کشیدۀ این چشمانِ ناب را دنبال کنم، از مچ دست بالا بروم، در میان گیسوانش پیچ و تاب بخورم، چینِ کوتاهِ پیشانی را طی کنم و برای هزارمین بار افسون چشمهایش شوم.

تو با این نگاه چه می‌کنی؟ تو با این نگاه چه می‌جویی؟ از من چه می‌خواهی؟ چشمانم را تنگ می‌کنم، دقت مضاعفی به خرج می‌دهم، پیچ و خم چهره‌ات را بارها و بارها می‌پایم، لکه‌های صورتت را می‌شمارم، خطوط لبانت را لمس می‌کنم، می‌خواهم راز چهره‌ات را کشف کنم، می‌خواهم به نگاهت چنگ انداخته و به درونت دست بیازم، اما…. اما هربار خالی‌تر از قبل شدم. هربار که آمدم، بازگشتم به نقطهٔ آغاز. باختم… در قمار چشمانت باختم.

 

سری مطالب عکس‌لاگ

درس‌هایی که طبیعت به آدم یاد می‌دهد

 

 

طبیعت- نقش اول

 

تقریبا یک ماه است که ورزش را در برنامه روزانهٔ خودم قرار دادم و هر روز بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی سی دقیقه ورزش می‌کنم. راستش این اتفاق به صورت ناگهانی افتاد. همیشه می‌خواستم ورزش را جدی‌تر بگیرم و نمیشد. به اصرار یکی از دوستانم زمانی که برای یک سفر طبیعت گردی آماده می‌شدم، باید از لحاظ جسمانی قوی تر می‌شدم و این بود که به کمک یک ویدیو سی دقیقه‌ای ورزش روزانه را شروع کردم.

یکی از اتفاقات خوبی که هنگام ورزش برای آدم می افتد، حس زنده بودن است. (که البته خیلی ها آن را به “سلامتی” تعبیر می‌کنند اما من دوست دارم آن را همان “زنده بودن” بنامم) هنگام ورزش فکر می‌کنم می توانم درونم را شفاف‌تر ببینم، تلاشِ بی‌وقفهٔ قلبم برای خون‌رسانی به قسمت‌های متفاوت و کوبیدن نبضم به دیواره پوست، نوید آن را می‌دهد که بدنم خودش را برای سخت‌ترین فعالیت‌ها آماده کرده است. حجم عظیم هوایی که ریه‌هایم را مثل یک بادکنک پر و خالی می‌کند. کشیدگی عضلات و ماهیچه‌ها مرا آگاه می‌کند قدرت بدنی‌ام می‌تواند بیش از آنچه که فکر می‌کنم باشد.

احساس نشاطی که بعد از ورزش در تنم می‌دوید و حال خوبی که بعد از سفر نصیبم شد مرا بر آن داشت تا به طبیعت‌گردی و کوه‌پیمایی میل پیدا کنم. همین شد که پنجشنبه‌ها را یا در کوه و طبیعت سیر می‌کنم یا اگر فرصتش پیش نیاید در پارک می‌دَوم.

کوه پیمایی از آن دسته ورزش‌های سخت است و اگرچه که من به سطح حرفه‌ای‌اش فکر نمی‌کنم و بیشتر برای آرامش درونی خودم آن را پی می‌گیرم، اما به هر حال نمی‌توان منکر مشکلات و سختی راه شد. هرچند اعتراف می‌کنم که برای من همین سختی انگیزه‌ای برای ادامه دادن آن است.

طبیعت به آدم یاد می‌دهد که صبور باشی. که راه را ادامه دهی، هرچند سنگلاخ باشد و هر چند که طولانی به نظر برسد. طبیعت به آدم یاد می‌دهد گه گاه که خسته ای بنشینی، نفسی تازه کنی و بعد دوباره بلند شوی و حرکت کنی. راه ها‌ی پیچ در پیچ، که گاهی عریض می‌شوند و گاهی باریک، برای من نشانه‌ای از مسیری است که در زندگی باید طی کنم. طبیعت برای من تصویری از زندگیم است که باید آن را به خاطر بسپارم.

هر قدمی که برمی‌دارم، افکار آشفته‌ام را یکی یکی جا می‌گذارم و سبک‌تر می‌شوم. با هر نفس نفس زدن در شیب‌های تند مسیر و قطره قطره عرق ریختن ناآرامی‌ها و پریشانی‌ها را از وجودم می‌کَنم، انگار که روحم را از زنگار ناراحتی‌های روزمره پاک کنم.

گاه که می‌ایستم و از بلندای کوه به مسیر طولانی که طی کرده‌ام نگاه می‌کنم، لبخند رضایتی بر چهره‌ام می‌نشیند و خودم را بیشتر دوست می‌دارم.

وقتی در مسیر، کوه‌نوردی مرا می‌بیند و خدا قوتی می‌گوید یاد آدم‌های مسیر زندگی‌ام می‌‌افتم که مرا حمایت می‌کنند و انگیزه‌ام را برای ادامه دادن بیشتر.

ارمغان‌ای که طبیعت برای آدم‌های صبور و قوی دارد، همان حس رضایت و خرسندی و سبکی و رهاییست که در انتهای مسیر نصیبت می‌شود و به یکباره وجودت را پر میکند. و مگر غیر از این است که همین حس نشانه‌ای برای ادامه زندگی است؟

عبور از رنج ها، قسمت سوم: دریچه‌ای رو به کودکی

بعد از مدتی طولانی قسمت سومِ کتاب عبور از رنج‌ها را نوشتم. قطعاً این کتاب را تا جایی که در ذهنم هست ادامه خواهم داد. اما دلیل طولانی شدن فاصلهٔ زمانی قسمت‌های منتشر شدهٔ آن، این بود که نمی‌دانستم این قسمت را چگونه باید بنویسم. در نهایت در قالب «نامه» به آن پرداختم. نامه‌ای که احتمالاً خوانندهٔ اصلیاش خبر از نوشته شدنِ آن ندارد. البته کمی در لابلای نوشته‌ها با کسی که این نامه را هم اکنون می‌خواند به عنوان یک مخاطب حرف زدم. به هر حال فرم بهتری به ذهنم نرسید. و چون در این مدت ذهنم را درگیر کرده بود به همین فرم بسنده کردم.

شاید روزی با جزییات بیشتر و پرداختِ بهتر آن را بازنویسی کنم.

می‌توانید فایل  PDF قسمت سوم را از لینک زیر دانلود کنید.

عبور از رنج ها-دریچه‌ای رو به کودکی

 

دو قسمت قبل را می‌توانید از لینک زیر بخوانید:

قسمت اول: روی مرز باریک انتخاب

قسمت دوم: صبح آزادی

 

دید عکاسانه در زندگی چگونه معنا پیدا می‌کند؟

 

Alan Schaller-firstrole.ir

 

وقتی این عکس از Alan Schaller را برای اولین بار دیدم، در همان چند ثانیه اول نگاهم با آن به طرز عجیبی گره خورد. برایم بسیار پرسش برانگیز و جالب توجه بود که چطور عکاس توانسته این صحنه را ببیند؟ آیا عکس را ابتدا افقی گرفته و بعد زمان ویرایش تصمیم گرفته قاب را بچرخاند یا نه، در همان لحظه‌ٔ عکاسی، صحنه را اینگونه دیده است یا اصلاً چنین صحنه‌ای را در ذهنش ساخته و پرداخته است؟

به نظر می‌رسد عکس دارای چیدمان است و صحنه پردازی شده است. به این معنی که عکس لحظه‌ای نیست. به همین دلیل فکر می‌کنم چنین قابی در ابتدا در ذهن عکاس شکل گرفته است.

شخصاً به عنوان یک تعریف عکاس را کسی می‌دانم که توانایی و مهارت دیدن را داراست. وقتی یک عکاس وارد صحنه‌ای می‌شود، از زاویه‌ای به موضوعات نگاه می‌کند که دیگران کمتر به آن می‌پردازند. او توانایی دیدن جزییات، تقارن‌ها و تناسب‌ها را دارد و می‌تواند آن‌ها را به شیوه‌ای هنرمندانه در یک قاب به کار ببرد. او می‌تواند افکار، عقاید و دغدغه‌های ذهنی‌اش را در سوژ‌ه ها، رنگ‌ها، خطوط و سایر المان های هنری پنهان کند.

به همین دلیل است گاهی که با یک عکس بی‌نظیر از صحنه‌ای که خودمان هم در آن حضور داشته‌ایم روبرو می‌شویم، شگفت زده می‌شویم. عکاس چگونه توانسته صحنه را این گونه ببیند؟ تعجب می‌کنیم که چطور ما ندیدیم؟ پنداری ما در آن مکان حضور نداشتیم یا ممکن است که افسوس بخوریم که چرا بیشتر دقت نکردیم. حالا انگار مفاهیم و معانی متفاوتی هم بوده که از چشم ما دورمانده و ما بیشتر به عکس می‌نگریم و بیشتر می‌کاویم.

برای مثال اگر بخواهیم در مورد همین عکس صحبت کنیم، ما ساحل دریا را این گونه نمی‌بینیم. حتی در فیلم‌ها هم دریا همیشه افقی بوده، اگر کسی هم آفتاب می‌گرفته یا اگر جنازه‌ای به ساحل آورده می‌شده، همیشه افقی بوده است. در نهایت که خیلی بخواهیم به دریا و زیبایی‌هایش دقت کنیم، با گوش‌ماهی‌های کنار ساحل بازی می‌کنیم و به وقت غروب رنگ‌های تند و آتشین را ثبت می‌کنیم.. اما در اینجا عکاس با تغییر قاب جاذبه را به عکس‌ اضافه کرده است. آدم حدس می‌زند زن و مرد درون عکس مأیوسانه می‌خواهند تسلیم جاذبهٔ دریا شوند. و یا شاید هم برعکس. زن و مرد با تمام توان خود به زمین چسبیدند تا دریا آن‌ها را نبلعد. دو مفهوم متضاد که در یک عکس در هم تنیده شده‌اند.

****

این چند روز درگیر موضوعی در ذهنم بودم که با تعریفی که از یک عکاس ذکر کردم بی‌ارتباط نیست. معمولاً ما آدم‌ها وقتی با یک مشکل روبرو می‌شویم، راه حل های مشابهی داریم. راه حل‌هایی که به دو یا سه گزینه بیشتر محدود نمی‌شوند. و معمولاً در بیشتر اوقات این گزینه‌ها ناکارآمد هستند. در جست‌و‌جوی گزینه‌های بیشتر هستیم اما چیزی نمی‌یابیم.

فکر می‌کنم بیشتر اوقات گزینه‌ هست و ما نمی‌بینیم. حالا یا مسأله را درست تعریف نکردیم یا شرایط را درست نسنجیدیم یا در زندان ذهنی‌مان محصور شدیم و مدت زیادی است که مرزهای آن را توسعه ندادیم. برای خود من به شخصه در بیشتر موارد ثابت شده وقتی که با خودم می‌گویم هیچ راه دیگری نیست و یا اینکه همه را امتحان کردم یا هرکدام از راه‌ها یک مشکل درون خودش دارد، قطعاً راه دیگری هست و به چشم من نیامده است.

این است که خیلی وقت‌ها که خودمان را در یک دایره محدود می‌دانیم، درواقع این دایره ذهنی ماست که محدود شده نه واقعیتی که بیرون در جریان است. بنابراین فکر می‌کنم مهارت حل مسأله ارتباط زیادی با دیدن دارد. چه آن زمانی که با مشکل مواجه می‌شویم بتوانیم آن را دقیق تعریف کنیم و چه زمانی که در جست‌وجوی‌ راه حل‌ها هستیم و سعی کنیم از میان انبوه مسائلی که در هم تنیده شده‌اند و به شکل کلاف آشفته‌ای درآمدند راه مناسبی را تشخیص دهیم. البته شاید ایده‌آل گونه به نظر برسد اما فکر می کنم، اگر در نهایت نتوانیم به یک راه حل خارق‌العاده دست پیدا کنیم می‌توانیم در تلاش برای یادگیری این مدل ذهنی باشیم.

دید عکاسانه که یک عکاس به مرور و با صبر و پشتکار می تواند به آن دست پیدا کند، همان چیزی است که در زندگی روزمره به هنگام روبرویی با مشکلات باید کسب کنیم. توانایی دیدن اولین اصل خلاقیت است. و ما در هر جایگاهی که باشیم نیازمند آن خواهیم بود.

****

به یاد آقای راسل کرو با آن بازی هنرمندانه‌اش در نقش جان نَش در فیلم ذهن زیبا (Beautiful Mind)، که مسحور حرکت کبوترها روی چمن میشد یا صحنه‌هایی که غرق در محاسباتش روی پنجره کتابخانه بود و مدام مردمک چشمش روی اعداد می‌دوید و در ذهن‌اش راه حل می‌جست.