وقتی این عکس از Alan Schaller را برای اولین بار دیدم، در همان چند ثانیه اول نگاهم با آن به طرز عجیبی گره خورد. برایم بسیار پرسش برانگیز و جالب توجه بود که چطور عکاس توانسته این صحنه را ببیند؟ آیا عکس را ابتدا افقی گرفته و بعد زمان ویرایش تصمیم گرفته قاب را بچرخاند یا نه، در همان لحظهٔ عکاسی، صحنه را اینگونه دیده است یا اصلاً چنین صحنهای را در ذهنش ساخته و پرداخته است؟
به نظر میرسد عکس دارای چیدمان است و صحنه پردازی شده است. به این معنی که عکس لحظهای نیست. به همین دلیل فکر میکنم چنین قابی در ابتدا در ذهن عکاس شکل گرفته است.
شخصاً به عنوان یک تعریف عکاس را کسی میدانم که توانایی و مهارت دیدن را داراست. وقتی یک عکاس وارد صحنهای میشود، از زاویهای به موضوعات نگاه میکند که دیگران کمتر به آن میپردازند. او توانایی دیدن جزییات، تقارنها و تناسبها را دارد و میتواند آنها را به شیوهای هنرمندانه در یک قاب به کار ببرد. او میتواند افکار، عقاید و دغدغههای ذهنیاش را در سوژه ها، رنگها، خطوط و سایر المان های هنری پنهان کند.
به همین دلیل است گاهی که با یک عکس بینظیر از صحنهای که خودمان هم در آن حضور داشتهایم روبرو میشویم، شگفت زده میشویم. عکاس چگونه توانسته صحنه را این گونه ببیند؟ تعجب میکنیم که چطور ما ندیدیم؟ پنداری ما در آن مکان حضور نداشتیم یا ممکن است که افسوس بخوریم که چرا بیشتر دقت نکردیم. حالا انگار مفاهیم و معانی متفاوتی هم بوده که از چشم ما دورمانده و ما بیشتر به عکس مینگریم و بیشتر میکاویم.
برای مثال اگر بخواهیم در مورد همین عکس صحبت کنیم، ما ساحل دریا را این گونه نمیبینیم. حتی در فیلمها هم دریا همیشه افقی بوده، اگر کسی هم آفتاب میگرفته یا اگر جنازهای به ساحل آورده میشده، همیشه افقی بوده است. در نهایت که خیلی بخواهیم به دریا و زیباییهایش دقت کنیم، با گوشماهیهای کنار ساحل بازی میکنیم و به وقت غروب رنگهای تند و آتشین را ثبت میکنیم.. اما در اینجا عکاس با تغییر قاب جاذبه را به عکس اضافه کرده است. آدم حدس میزند زن و مرد درون عکس مأیوسانه میخواهند تسلیم جاذبهٔ دریا شوند. و یا شاید هم برعکس. زن و مرد با تمام توان خود به زمین چسبیدند تا دریا آنها را نبلعد. دو مفهوم متضاد که در یک عکس در هم تنیده شدهاند.
****
این چند روز درگیر موضوعی در ذهنم بودم که با تعریفی که از یک عکاس ذکر کردم بیارتباط نیست. معمولاً ما آدمها وقتی با یک مشکل روبرو میشویم، راه حل های مشابهی داریم. راه حلهایی که به دو یا سه گزینه بیشتر محدود نمیشوند. و معمولاً در بیشتر اوقات این گزینهها ناکارآمد هستند. در جستوجوی گزینههای بیشتر هستیم اما چیزی نمییابیم.
فکر میکنم بیشتر اوقات گزینه هست و ما نمیبینیم. حالا یا مسأله را درست تعریف نکردیم یا شرایط را درست نسنجیدیم یا در زندان ذهنیمان محصور شدیم و مدت زیادی است که مرزهای آن را توسعه ندادیم. برای خود من به شخصه در بیشتر موارد ثابت شده وقتی که با خودم میگویم هیچ راه دیگری نیست و یا اینکه همه را امتحان کردم یا هرکدام از راهها یک مشکل درون خودش دارد، قطعاً راه دیگری هست و به چشم من نیامده است.
این است که خیلی وقتها که خودمان را در یک دایره محدود میدانیم، درواقع این دایره ذهنی ماست که محدود شده نه واقعیتی که بیرون در جریان است. بنابراین فکر میکنم مهارت حل مسأله ارتباط زیادی با دیدن دارد. چه آن زمانی که با مشکل مواجه میشویم بتوانیم آن را دقیق تعریف کنیم و چه زمانی که در جستوجوی راه حلها هستیم و سعی کنیم از میان انبوه مسائلی که در هم تنیده شدهاند و به شکل کلاف آشفتهای درآمدند راه مناسبی را تشخیص دهیم. البته شاید ایدهآل گونه به نظر برسد اما فکر می کنم، اگر در نهایت نتوانیم به یک راه حل خارقالعاده دست پیدا کنیم میتوانیم در تلاش برای یادگیری این مدل ذهنی باشیم.
دید عکاسانه که یک عکاس به مرور و با صبر و پشتکار می تواند به آن دست پیدا کند، همان چیزی است که در زندگی روزمره به هنگام روبرویی با مشکلات باید کسب کنیم. توانایی دیدن اولین اصل خلاقیت است. و ما در هر جایگاهی که باشیم نیازمند آن خواهیم بود.
****
به یاد آقای راسل کرو با آن بازی هنرمندانهاش در نقش جان نَش در فیلم ذهن زیبا (Beautiful Mind)، که مسحور حرکت کبوترها روی چمن میشد یا صحنههایی که غرق در محاسباتش روی پنجره کتابخانه بود و مدام مردمک چشمش روی اعداد میدوید و در ذهناش راه حل میجست.