دسته: تأملات

متعهد بودن معجزه می‌کند

درست هشت روز پیش جایی در لابلای ایمیل های شبانه ام نوشتم ، من این روزها به راه حل های عملی کوچک فکر می کنم، و سعی می‌کنم به آن ها متعهد باشم. تعهد آن چیزی بود که آنشب شاید برای چند مین بار متوجه آن شدم:

 تیپ شخصیتی من INFJ است و شاید ترجیح J در آن توجیه خوبی باشد برای اینکه بگویم آدم متعهد و مسئولیت پذیری هستم. در مقایسه با دیگران فکر می کنم از معدود آدمهایی هستم که دوران کنکورشان از بهترین دوران های زندگیشان محسوب می‌شود. چون همیشه ساعت شش صبح بیدار می‌شدند و تا دوازده شب با یک برنامه ریزی منظم مشغول انجام کارها و درسها و تمرین‌هایشان بودند. از معدود آدمهایی که لذتِ خوابِ عمیقِ نیم ساعته ی نیم چاشت را در هر روز کنکوری بودنشان درک کردند.

اکنون که باز هم به عقب برمیگردم و گذشته را می بینم خاطره شیرینِ چهل روز پایان نامه نویسی برایم پررنگ می شود. آن خاطره هم از دستاوردهای تعهد من بود که طعم شیرین آن به یاد می ماند و می توانم بارها با آن فخر فروشی کنم.

اما فکر می‌کنم هرچه آدم در مسیر زندگی جلوتر می رود با شاه کلیدهای که در جیب دارد درهای بیشتری را باز می‌کند و جلوه‌های تازه‌تری را می بیند. من اخیراً معنای متفاوتی از تعهد را کشف کرده ام و معجزه شگفت انگیزی از آن دیده ام.

بگذارید برایتان کمی شرح دهم:

روزهایی در زندگی آدم هست که حالش خیلی خوب است. کارهای متفاوتی انجام میدهد، پروژه ها را از سر میگیرد، پیش می برد، روزهای پر دستاوردی نصیبش می شود. خاطره های خوب می سازد با اعداد بازی می کند و خیلی چیزهای دیگر. اما وقتی روزهای بد از راه برسند همه چیز به یکباره تعطیل می‌شود. بهتر است اینجا هم از توجیه تیپ شخصیتی استفاده کنم. منِ‌ ایده آل گرا، کسی که یا خوب است یا بد، منِ احساسی که اتفاقات به ظاهر کوچک به راحتی ذهنم را آشفته می کند، در این روزها شکست را تجربه می کنم. بی حوصلگی، پاپس کشیدن از جمع، انزوا، اندوه و سکوت. البته که همه مان می‌دانیم “این نیز بگذرد” اما آیا لازم است که روزهایی از زندگیمان را به بهای سنگین از دست بدهیم و منتظر گذر زمان باشیم و دست آخر بگوییم این نیز می گذرد؟!!

بله. نقش تعهد درست همینجاست که پررنگ می‌شود. من برای خودم کارهای کوچکی را در نظر گرفتم که تصمیم گرفتم هیچ گاه آن ها را ترک نکنم. کارهایی که تا آخرین سکانس زندگی به آنها پایبند باشم. اما نکته جالب اینجاست که این طور نبود که این تصمیم را بگیرم و بعد به انجام آن ها متعهد بشوم، نه. فعالیت‌هایم را منظم انجام می‌دادم و بعد متوجه شدم این باور در من پرورش یافته است و درجای دیگری از زندگی ام هم  نمود پیدا کرده است.

من خیلی وقت است که صفحات صبحگاهی را می نویسم. تقریبا از نیمه فروردین ماه. اما در هیچ مقطعی آن را ترک نکردم. حتی روزهایی که غم کنارم جا خوش کرده بود. شاید فقط دوبار ننوشته باشم و علت آن هم نبودِ وسایل نوشتن بوده است، چه کاغذی و چه الکترونیکی.

یا مثال دیگر روزانه سی دقیقه برای زبان وقت صرف می‌کنم. یا مثلا از اواسط تیرماه روزانه یک عکس ویرایش وادیت می‌کنم. و زمانی که فهمیدم در این مدت تکنیک های ویرایشی ام واقعا تغییر ملموسی پیدا کرده است، یک لنز ۵۰ پرایم به خودم هدیه دادم. یا کم پیش می‌آید روزی را سپری کنم که حداقل یک ساعت کتاب نخوانم.

همه این کارها که اکنون چند فعالیت کوچک دیگری را هم به آن اضافه کرده کرده ام، در روزهای روشن و تاریک زندگی انجام می دهم و گاهی فکر می‌کنم انجام دادن این کارها چگونه مانند یک کاتالیزور حالم را به سرعت بهبود می‌بخشد.

آن اوایل که صفحات صبحگاهی را می نوشتم اصلا به معجزه تعهد فکر نمی کردم. کم کم این باور در من ریشه دواند که نوشتن و منظم نوشتن تاثیر به سزایی در زندگی دارد. نه فقط نوشتن که هر فعالیت دیگری اگر به صورت روزانه و منظم انجام شود، اثرش را در جای دیگری از زندگی هم خواهد گذاشت.

مدتیست یکی از دوستانم تصمیم گرفته  پروژه صد روز شادی را شروع کند. برایش نوشتم درست است که شادی و نشاط اهمیت زیادی دارد اما مهمتر از آن تعهد تو نسبت به این پروژه است. اگر تعهد نباشد شادی هم رفته رفته کمرنگ می شود.

بزرگان هم در زمینه تعهد کم نگفته اند. همین آقای ماکارنکوی خودمان جایی در کتاب شکوفایی تن وجان نقل به مضمون گفته بود من در ابتدا از پسرها انتظار ندارم که دزدی نکنند، چون می‌دانم به این کار عادت کردند. اما از آن ها می خواهم صبح ها به موقع بیدار شوند و مشغول فعالیت‌های روزانه شان باشند. البته آنها دست به دزدی می‌زنند و من موقتا چشم پوشی می کنم.

هدف آقای ماکارنکو این نبوده که بگذارد بچه ها به راحتی دزدی کنند یا همیشه دزدی را ندیده بگیرد، بلکه او عمیق تر نگاه می کرده، در جای دیگری از آنها انتظار تعهد و انضباط داشته و می‌دانسته این تعهد آرام آرام روی رفتارهای دیگرشان هم تاثیر می‌گذارد.

من فکر می‌کنم تعهد، توقع می‌آورد. آدم وقتی خودش را متعهد می‌کند توقعش از خودش بالا می‌رود و از خودش می‌پرسد چرا فلان کار دیگر را انجام ندهد. همین امر سبب می شود کیفیت زندگی بهتر شود.

جایی دیگر در روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی خواندم: «تلاش کردن حتی اگر بیهوده باشه، مقدسه». چه حرف خوبی بود و چه قدر آن را دوست داشتم.

من هم می‌خواهم بگویم متعهد بودن حتی اگر به آن ایمان نداشته باشیم، معجزه می کند.

 

در حاشیه درس مدل ذهنی: در ستایش وبلاگ‌نویسی

درباره وبلاگ نویسی و اهمیت آن چند مطلب نوشته بودم. (+ + + +)

در وبلاگ قبلی اشاره کرده بودم که وبلاگ‌نویسی آینه ایست برای خود را دیدن.(+) من فکر می‌کنم بیش از آنکه دیگران در نوشته‌های منتشر شده‌مان مدل ذهنی ما را پیدا کنند، ما خودمان را در نوشته‌هایمان بیشتر می‌شناسیم.

در این زمینه تعبیر آینه دقیقا گویای مطلب است. ما وقتی خودمان را مقابل آینه می‌گذاریم، جزییات چهره و بدن خودمان را بهتر از دیگران و سریعتر از آنها کشف می‌کنیم.

مثال تازه و داغی که می‌توانم بزنم نوشتن کتاب زندگیست که به تازگی آن را شروع کردم. اکنون چیزهای جدیدی را در آن می‌یابم که قبل از نوشتن آن به صورتی کاملا طبیعی در ذهنم جلوه می‌نمود. این روزها که درگیر پروژه مدل ذهنی هستم و هنوز آن را انجام ندادم این دریافت‌ها واقعا موثرند.

به نظر من اتفاقات بزرگی ممکن است در دنیای ما روی بدهد. اتفاقاتی که به ظاهر و حتی به تعبیر دیگران دنیای ما را دگرگون کرده باشد. اما رخ دادن رویدادهای بزرگ دلیل بر ایجاد یک تغییر شگرف در مدل ذهنی ما نمی‌شود. 

به گمانم شناخت مدل ذهنی خودمان یک سکه دو رویه است. یک طرفش لذتِ کشف را دارد و طرف دیگر دردِ فهم را. وقتی آدم اساس بسیاری از تصمیم گیری‌ها و انتخاب‌هایش را درک می کند، آن لحظه‌ای که می‌فهمد و تکه ای از دنیای ناشناخته خودش می‌درخشد، پنداری مرحله‌ای از بازی زندگی را به پایان رسانده باشد و الماس درخشانی از وجودش را به خودش هدیه داده باشند.

حالا الماسی در دست دارد، اگرچه که بدست‌آوردن این الماس حس خوشایندی را در پی دارد اما اکنون این وظیفه را در فرد ایجاد می‌کند که بازی زندگی‌اش را این بار هوشمندانه‌تر ادامه دهد….

چرا زمین آدم‌‌ها؟

حقیقت برای آدم آن چیزی است که از او یک انسان واقعی میسازد.

اگزوپری

بی‌شک آنتوان دوسنت اگزوپری نه تنها نویسنده بلکه پیامبریست که رسالتش را تمام و کمال در کتاب زمین آدم ها به انجام رسانیده است. حقایقی که او در کتابش بازگو می‌کند را باید ذره ذره چشید، چرا که معتقدم جان آدمی برای دریافت تمامی آن به یکباره کوچک است.

با این کتاب اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و با فصل پایانی‌اش بیش از همه، چرا که آخرین فصل پیوند دهنده ی تمام فصل‌های دیگر و کامل کننده‌ی آن هاست. گاهی در هنگام خواندن به جایی می‌رسیدم که احساس می‌کردم نه تنها روحم در بدنم جا نمی‌شود بلکه روحم نیز گنجایش پذیرش این کلمات و حقایق را ندارد.

کتاب را می‌بستم و ساعتی گریه می‌کردم و برای خودم می نوشتم. رنج شیرینی ست این تجربه. امیدوارم که چشیده باشید.

اگزوپری در این کتاب به گونه ای سخن می‌گوید که آدمی از خودش شرمنده می‌شود. به ناامیدی می‌رسد، خودش را ناچیز می‌پندارد، اما این پایان راه نیست. او تو را اینجا رها نمی‌کند. او آن مرتبه تعالی که یک انسان باید بدانجا برسد را پیش رویش آشکار می‌سازد. او از تو می خواهد که خودت را خلق کنی و بزآیی. او مرگ مادری روستایی که پسرانش اندوهگین بر بستر مرگش گرد آمده‌اند را شکافتن پوسته‌ی زندگی می‌داند. و معتقد است با مرگ او بذرهایی برای بارور شدن آزاد می‌شوند. نسلی به نسل دیگر پیوند می‌خورد.  او وظیفه انسان را آگاهی می‌داند. آگاهی از نقش خویش در این جهان پهناور و بر این باور است: «آنچه به زندگی مفهوم می بخشد مرگ را هم معنی دار می کند.»

اگزوپری بین ضربه کلنگِ یک جبرکار که این کار مایه سرافکندگی اش است و ضربه کلنگِ یک جست‌وجوگر که این کار مایه سرافرازی‌اش است فرق می‌گذارد. اولی را زندانی می‌داند و دیگری را رها.

سیر مفاهیمی که اگزوپری در این کتاب دنبال می کند، به هم‌پیوسته و مرتب است و همین امر بر کشش وجذابیت آن افزوده است و خوانش آن را دلپذیرتر کرده است. او در فصل های ابتدایی این کتاب از انسان هایی سخن به میان می‌آورد که مسئول و متعهد هستند. از وظیفه شان آگاهند. از همگارش “گیومه” که در سخت ترین شرایط آب و هوایی در میان کوهستان های آند پنج روز بدون آب و غذا سپری کرده و کیلومترها راه رفته است. چون نگران همسرش و تامین معیشت او بوده است. او در همین میان جوانی را مثال می‌زند که به خاطر ناکامی در عشق خودکشی کرده بود و این حرکت را در مقابل عملی که گیومه انجام داده پست و فرومایه می‌داند. او گیومه را نه به خاطر شرایط طاقت‌فرسایش بلکه به خاطر مسئولیت پذیری‌اش در مقابل زندگی همسرش تحسین می‌کند.

او از “مُبارک” برده سیاهپوستی سخن می‌گوید که برخلاف برده های دیگری که دیده بود، در برابر اسارت پایداری کرد وتسلیم نشد. نام اصلی اش محمد بود و در آخر آزادی‌اش را توانست بازیابد. برده ای که اجازه نداد صاحبش شخصیت او را تسخیر کند. به تعبیر زیبای اگزوپری: «او برای آن محمد غایب، خانه ای که این یکی محمد درون سینه اش در ان مسکن داشت را حفظ می‌کرد.»

در این کتاب اگزوپری از آدم هایی صحبت می‌کند که موقعیتی خاص باعث شده حقیقت ذاتی شان را دریابند. آنچه در وجودشان بوده را بارور کنند. موقعیت هایی که سبب شده آن ناشناخته درون زاده بشود. آن انسان واقعی.

و در قسمتی پایانی کتاب چه زیبا و حیرت انگیز دلیل برگزیدن عنوان کتاب را تفسیر می‌کند؛ او به درختی اشاره می‌کند که ثمره داده و بارور شده است و تاکید می‌کند این درخت در “این زمین” ریشه های ژرف و محکمی دوانده است و نه در “زمینی دیگر” و در ادامه می گوید: «اگر وادارتان کرده باشم پیش از همه چیز به تحسین این آدم ها بپردازید، به هدفم خیانت ورزیده ام. آن چه بیش از همه تحسین برانگیز است، “زمینی” است که اساس هستی این آدم ها را شکل می دهد.»

بله، “زمینِ آدم ها” به آن ذات حقیقی اشاره دارد که درون انسان نهفته است. آن ناشناخته درون که باید زاده شود و رشد کند و ثمره دهد.

به راستی آیا اگزوپری می‌توانست زیباتر از این چنین حقیقتی را به تصویر بکشد؟

پینوشت: می دانم پراکنده نوشتم، راستش آنچنان این چندروز از خواندن این کتاب به وجد آمده بودم که می خواستم همه آنچه که دریافتم را بنویسم. و شاید این عجله سبب شد که متن منسجم و به هم پیوسته نباشد.

 

آتنا و آتناها

ساعت سه بعد از ظهر است. آفتاب گرم تابستانی رحم نمی کند. در کوچه ای خلوت دو دختر چهار و پنج ساله مقابل خانه هایشان بازی می کنند. صدای خنده های دخترانه شان کوچه را پر می کند. از دور مردی با موهای سیاه و ریش های بلند سوار بر یک موتور گازی از راه می رسد. مقابل آن دو دختر می ایستد و بعد از کمی سوال می پرسد خانه فلانی کجاست. دخترها کمی من و من می کنند و جواب می دهند. نمی دانند. خانه ی خودشان را نشان می دهند و همسایه هایشان را اما از آن آدرسی که مرد خواسته چیزی نمی دانند.

مرد با آن ها گرم گفت و گو می شود. کنار خانه ی یکی از آن ها یک راهروی دالان مانند تاریکی کشیده شده است. مرد دخترها را به آنجا می کشاند. گویا آن اطراف را خوب می شناسد. یکی از آن دخترها کنار آن مرد به دیوار تکیه می دهد و دیگری مقابل آن مرد می ایستد. کمی بعد که می گذرد آن دختری که مقابل مرد ایستاده از آن دالان بیرون می رود و وقتی که دختر کناری هم می خواهد از آن دالان بیرون برود مرد او را با ضرب دستی میگیرد و مانعش می شود. دخترک ترسیده و شروع به جیغ و داد می کند. مرد سعی دارد لباس آن دخترک را در بیاورد دخترک مقاومت می کند و به جیغ  و دادهایش ادامه می دهد.  دخترک در دستان مرد تقلا می کند. ترسیده و جیغ می زند و تنها جیغ می زند. مرد گویا می ترسد همسایه ها از جیغ های دخترک بیرون بیایند. بلند میشود دست دخترک را می گیرد که با خود ببرد اما دخترک با تمام قدرتی که در یک دختر چهار ساله وجود دارد دستش را از دستان آن مرد بیرون می کشد. مرد رحم می کند یا می ترسد مشخص نیست اما دخترک را رها می کند. دخترک به خانه اش می رسد در را محکم و محکم و محکم می کوبد. مادر و مادربزرگش در را با وحشت باز می کنند. و می پرسند چی شده؟ دخترک وحشت کرده، از گریه نفسش بند می آید، هیچ حرفی نمی تواند بزند. فقط جیغ می کشد و گریه می کند.

چند روز بعد خبر در بین همسایه های نزدیک می پیچد. و مثل تمام خبرهای دیگر بعد از چند وقت از یاد همه می رود. همه فراموش می کنند. و نمی دانند که خاطره آن روز ظهر هیچ گاه دخترک را رها نمی کند.

آن دخترک چهار ساله من بودم. همه مان می دانیم این اتفاقات در اطراف ما زیاد است. اما نمی دانیم زیاد یعنی چه قدر. شاید باور نکنیم که یک دختر بیست و پنج ساله وبلاگنویس عاشق فیزیک وعکاسی هم می تواند جزو هزاران دخترکی باشد که این حادثه را از سر گذرانده اند و دست بر قضا جان سالم به در برده اند. دیگران و حتی پدر و مادرش هم آن را از سر ترس و آبرو به جایی گزارش نداده اند و آن دخترک چهار ساله تا بیست و پنج سالگی اش از آن اتفاق جایی نمی نویسد. حتی در دفتر خاطرات خودش.

اما چرا امروز تصمیم گرفتم این ماجرا را بنویسم؟

دلیل اول: خواستم بگویم این اتفاقات تلخ واقعا فراگیرتر از آن چیزی است که در روزنامه و مجله ای می خوانیم و در اینستاگرام و تلگرام بازتاب می دهیم: آمار تجاوز و آزار جنسی کودکان بالاست. این جمله را می خوانیم و باور نمی کنیم که آمار گزارش شده بالاست و چه کسی از آمار گزارش نشده خبر دارد؟

دلیل دوم: معمولا بعد از اینکه چنین اتفاقی می افتد و همه درباره آن صحبت می کنند و به این فکر می کنند که باید آسیب شناسی اجتماعی بشود و دنبال دلیل ها و راه حل ها می گردند. و بارها در رسانه های مختلف اعلام می کنند باید گزارش بدهید. اما هنوز این اتفاق نمی افتد. و چرا به دنبال دلیل اینکه چرا گزارش نمی شود نمی گردیم؟ چرا جلوتر نمی رویم؟ من نمی دانم چگونه اما می دانم این راه حل هایی که “اعلام کنید و گزارش کنید” مثل تمام راه حل های اخلاقی دیگر می ماند که بار ها در تلگرام فیلم ها و محتواهای تمسخر آمیز اش بیرون می آید. مثلا می گویند در اتفاقات و شرایط بحرانی گوشی مان را بیرون نیاوریم و فیلم نگیریم اما هم چنان که آن مشکلات حل نشده اند و ما ایرانی ها فلان و بهمان… این مشکلات هم حل نمی شود. هنوز هم خانواده های زیادی و دختران بی شماری آسیب میخورند و گزارش نمی دهند و این آسیب اگر از ذهن آن خانواده پاک بشود از ذهن آن دختر هرگز پاک نمی شود و در آینده نه تنها به یک فرد بلکه به یک جامعه آسیب می زند.

دلیل سوم: وقتی کودکی مورد آزار جنسی با هر شدت و حدتی قرار می گیرد، نطفه ی باوری تلخ و نابود کننده در ذهنش شکل می گیرد که می تواند مانند یک غده سرطانی رشد کند و رشد کند و رشد کند:

من خوب نیستم.

من از دیگران کمتر هستم.

من گناهکارم.

گناه من نابخشودنی است.

هیچ کس مرا دوست ندارد.

این نطفه را هیچ کس نمی بیند. حتی خود کودک هم به آن آگاهانه نگاه نمیکند. یک کودک چهار ساله خودش را از دیگر دوستان و دختران جدا می بیند. فکر می کند تنها برای او چنین اتفاقی افتاده است. در این شرایط وقتی دیگران به اجبار گرد فراموشی روی این اتفاق می پاشند، آن دخترک با آن ترس ها و باورها رشد می کند. هر اتفاقی را دلیل بر ناتوانی اش تفسیر می کند. دلیل بر دوست نداشتنش.

در چنین شرایطی دختر رشد میکند و باور می کند همیشه باید کسی کنار او باشد. مراقبش باشد. از بین بردن این غده سرطانی و این باور به آسانی صورت نمی پذیرد، بنابراین فکر می کنم این که همیشه مراقب آن کودک باشیم و محبت بیش از اندازه به او داشته باشیم هم راه حل مناسبی نیست. اگرچه که محبت به اندازه ای که لازم است از نکات مهم تربیتی به شمار می رود اما در این شرایط خاص تعادلِ ابرازِ محبت از سوی خانواده و اطرافیان به گونه ای که کودک نه خود را تنها بپندارد و نه خود را ناتوان بپندارد و احساس کند به دیگران نیازمند است اهمیت ویژه ای می یابد.

همانطور که این غده سرطانی طی سال ها درون کودک رشد می کند از بین بردن آن هم نیازمند زمان است. حتی زمانی که فرد از آن آگاه می شود باز هم دانستن به معنای ازبین رفتن آن غده نیست.

این ها را نوشتم تا بگویم زمانی که چنین اتفاقی می افتد و یک خانواده یا یک جامعه را درگیر می کند کسی به آینده فکر نمی کند. فکر می کنند این حادثه برای این کودک اتفاق افتاد و تمام. به فکر کودکان آینده باشیم. اما لازم است که آن کودک را هم فراموش نکنیم. به او کمک کنیم رویدادهای آینده زندگی اش را به شکلی تفسیر نکند که آن غده سرطانی رشد کند. اگر در اطرافیانتان کسی را می شناسید که دچار چنین آسیبی شده است و سال ها از آن گذشته، مطمئن باشید آن اتفاق شاید ظاهرا فراموش شده اما آن غده سرطانی در ذهن فرد جا خوش کرده است.

این روزها به این فکر می کنم چیزهای زیادی هست که در پس رگ غیرت هایی که این روزها بیرون می زند باید مورد توجه ویژه قرار بگیرد.

کودکان را فراموش نکنیم. آن ها آیندگانند.

پینوشت: دلیل دیگری هم این نوشته دارد که این روزها به آن رسیدم: خلق آدم را از رنج می رهاند.

 

طعمِ تلخِ تغییر

یک جایی هست در فیلم peaceful warrior که آقای دَن میلمن پس از همه تلاش ها و جان کندن ها برای تغییر خودش، روبروی استادش می‌ایستد و می‌گوید فکر می کردم می‌توانم بی خیال دَن میلمن قبلی بشوم و آدم جدیدی بشوم اما الان می‌بینم نمی‌توانم، متاسفم. متاسفم.

به نظر من این حرف یک اعتراف تلخ است. یک حقیقتی که در وجودت بارها انکارش می‌کنی و به خودت می‌گویی موفق می‌شوی، موفق می‌شوی تغییر کنی اما  می‌بینی نخیر یک شبه و یک ماهه و چند ماهه نمی‌شود. بعد ناگهان به خودت میآیی و می‌بینی در همان نقطه‌ی اول ایستادی و دست از انکار بر میداری. همین می‌شود که این اعتراف تلخ درست در همین نقطه از زمان و مکان بر زبانت جاری می‌شود.

مسیر تغییر سخت است. حالا دیگر بهتر است دقیق تر بگویم مسیر تغییر مدل ذهنی سخت است. در زندگی پیش می‌آید، اتفاقی می‌افتد، حادثه ای روی می‌دهد، و به این نتیجه می‌رسی سال ها در اشتباه زندگی کردی و اکنون باید مدل ذهنی ات را تغییر بدهی.  کتاب می‌خوانی، می‌نویسی، زمین می‌خوری، بلند می‌شوی، شانس در خانه ات را می زند و بعد تا در را باز می کنی فرار می کند و در نهایت بعد از همه این بالا وپایین ها مدام منتظری که ثمره تلاش هایت را ببینی اما وقتی می‌خواهی انتخاب کنی، حرفی بزنی ، کسی را قانع کنی یا هر چیز دیگر متوجه می‌شوی ارزش هایت، باورهایت همان قبلی هاست.

گمان میبری تا آخر در همین نقطه خواهی ماند. دچار رکودی ملال انگیز شدی و از آن جان سالم به در نمی بری!

 مسیر تغییر سخت است. هیچ مدل ذهنی به یک باره جایگزین مدل ذهنی قبلی نمی‌شود. برای تغییر باید جان کَند، باید به سخت جانی خود ایمان داشت. باید بپذیری که بارها به نقطه اول می رسی، بارها اشتباه می کنی، بارها میفهمی این همه راهی که رفتی و تلاشی که کردی همه هیچ بوده انگار. باید مومن باشی که همه این تلاش ها و زمین خوردن ها و ایستادن ها و ناامیدی ها و جان کندن ها، جز مسیری هستند که باید طی شوند. همه شان لازمه تغییرند. در هر زمین خوردن باید به خودت بگویی هیچ مدل ذهنی به یک باره جایگزین مدل ذهنی قبلی نمی شود.

شاید بپرسید این ها را از کجا می‌دانم؟ از روند زندگی گذشته ی خودم می‌دانم. از نوشته های قدیمی‌ام که بارها خواندمشان. از لابلای نامه های قدیمی‌ام. پیش تر هم گفته‌ام نوشته هایمان آیینه ای هستند که می توانیم خودمان را در آن ببینیم. مکتوب کردن کمک میکند جادوی گذر زمان را با دقت موشکافی کنیم. تحولات فردی و ذهنی مان را و باور کنیم روزهای سخت می‌گذرد و همه این اتفاقات و اعترافات و نوشته ها خود، لازمه مسیر سخت و دشوار تغییر است.

 

 

به وبلاگ نویسی عادت کردم

یک:

یکی دو روز پیش در طی اتفاقاتی که برایم افتاد تصمیم گرفتم یک هفته وبلاگنویسی را کنار بگذارم و در طی این مدت نوشته هایم را در پیش نویس ذخیره کنم. البته اتفاقات که می گویم بیشتر شامل درگیری های ذهنی و تردید های من است. تردیدهایی که این روزها بر این باورم پایان پذیر نیستند. چند وقت پیش یک نامه ی بلند بالا برای خودِ‌ ۱۵ ساله ام  نوشته بودم و دوست دارم جایی از آن را برای خودم اینجا تکرار کنم:

پری جانم

تردید هست، همیشه هست. و به قول دوستی این تردید ها تمام ناشدنی اند. چه ۱۵ ساله باشی، چه ۲۵ ساله باشی و چه ۳۷ ساله. همیشه تردید هست. بارها از خودت در مسیر زندگی می پرسی محیط چه قدر روی تو تاثیر می گذارد، بارها حساب کتاب می کنی، و از خودت می پرسی این عملی که درصدد انجامش هستی درست است؟ آیا به تو کمک می کند؟ راه را برایت باز می کند؟ تو را به مسیری که می خواهی هدایت می کند؟ و آیا این زمان که در آن هستی درست ترین زمان برای انجام این کار است؟ یا باید بیشتر صبر کنی؟

و من در این سن به تو می گویم تردید پایان ندارد. همیشه در هر انتخاب و اقدامی که انجام می دهی طعمِ گسِ تردید وجود دارد. شاید تنها یک تصویر مبهم از قله برای خودمان داشته باشیم اما ندانیم که چگونه باید به آن برسیم. گمان کنم اگر کوهنورد بودی این حرف مرا بهتر درک می کردی. به هرحال با ایستادن در دامنه و فقط فکر کردن نمی توانیم بهترین مسیر را پیدا کنیم. چه اینکه تا تجربه نکنیم از کجا می توانیم آن شاهراه را بیابیم؟ پری تجربه و تفکر باید توامان با هم باشد. هرکدام بدون وجود دیگری تو را از مسیرت دور می کند.

دو:

دیروز با دیدن وبسایت بهرام و خبر راه اندازی فروشگاهش نتوانستم  درباره فردی که او را از موفق ترین عکاس های ایرانی و اینستاگرامی میدانم مطلبی منتشر نکنم.(+) اما امروز به هیچ موضوعی فکر نکردم. و تصمیمم بر ننوشتن بود. اما در کمال تعجب متوجه شدم دلم برای وبلاگ نویسی نه تنها تنگ شده که از ننوشتن هم می ترسم.

قبلا هم اشاره کرده بودم نوشتن و به خصوص منتشر کردن یک مطلب نه تنها باعث تقویت مهارت در نویسندگی می شود بلکه راهی برای درست اندیشیدن هم هست. و من امروز فکر می کنم در این مساله وبلاگ نویسی کمک بسیاری به من کرده است. امروز از ننوشتن ترسیدم، از اینکه مبادا ننوشتن سبب شود این عادت فکر کردن را از دست بدهم و نسبت به اتفاقات و مطالعاتی که دارم بی تفاوت بشوم. فکر می کنم نوشتن یکی از راه هاییست که باعث می شود مطالعات روزانه ما در هر حوزه ای یک نتیجه و ثمره داشته باشد. و این ثمره نه تنها به خودمان در آینده کمک می کند بلکه ممکن است برای دیگران هم زمینه ای یا جرقه ای ایجاد کند. درواقع وبلاگ نویسی یک ارتباط زنجیروار از گذشته تا آینده برای ما ایجاد می کند که گاهی این زنجیره ی منحصر به فرد ما با زنجیره ی دیگران هم تلاقی پیدا می کند و گسترش می یابد. (یاد سیستم های پیچیده افتادم!)

سه:

امروز به این نتیجه رسیدم نوشتن واقعا قدرت می آورد، و از آن دسته مهارت هایی است که همزمان هم دستاورد دارد و هم احساس ارزشمندی را می افزاید.اگر کسی به من بگوید عزت نفسم پایین است قطعا به او می گویم وبلاگ نویسی را شروع کن.

چهار:

یک جمله ای دارد رابرت بنچلی که حتما آن را در کتاب قدرت نوشتن شاهین کلانتری خوانده اید:

“پانزده سال طول کشید تا بفهمم استعداد نوشتن ندارم اما دیگر نتوانستم این کار را رها کنم چون بیش از حد معروف شده بودم.”

من هم بعد از چهار ماه فهمیدم نمی توانم وبلاگ نویسی را رها کنم چون به آن عادت کردم.

 

درباره آقای ماکارنکو

پیش نوشت: آنچه که اینجا می نویسم، برداشت ذهنی من از کتابِ داستان پداگوژیکی است  که در حال حاضر در حال خواندن جلد دوم آن هستم. البته هنوز آن را به پایان نرسانده ام و ترجیح می دهم هرشب یک فصل از کتاب را مطالعه کنم. با این حال فکر می کنم اکنون باید درباره ی این کتاب برداشتم را بنویسم و حداقل یک بار دیگر آن را بخوانم. نوشتن این مطلب می تواند معیار مناسبی باشد برای شناخت فرایند تکامل ذهنی من درباره مسائل مهمی که در این کتاب لابه لای مثال ها و اتفاقات روزمره مطرح می شود.

مقدمه: یک روز آفتابی در سال ۱۹۲۰ رییس اداره تحصیلات ملی شوروی آقای ماکارنکو را می آورد و به او می گوید شما کت و شلوار پوش ها و عینکی ها فقط از سیستم آموزش و پرورش ایراد می گیرید و به در و تخته و نیمکت گیر می دهید و از نحوه تربیت جوانان گله و شکایت دارید. بعد آقای ماکارنکو می گوید من کت و شلوار پوش نیستم. همین می شود که رییس اداره تحصیلات ملی هم چهار پنج تا پسر بچه بزهکار و یک ساختمان خرابه و مقداری پول در دستش می گذارد و می گوید پس این ها را بگیرید و انسان نوین تربیت کنید!

نکته ای که بیش از هر چیز هنگام مطالعه این کتاب ذهن مرا به خودش مشغول کرد، سیستمی بودن کولونی است. واضح است که آقای ماکارنکو تفکر سیستمی را بلد بوده است. البته طبیعتا در سال ۱۹۲۰ تفکر سیستمی در مدیریت و آموزش مطرح نبوده اما من فکر می کنم مجهز بودن آقای ماکارنکو به نگرش سیستمی او را در امر تربیت موفق کرده است.

گواه این مدعا را در انتخاب های سنجیده ی او می توان یافت، در نگرش بلند مدتش،  در فعالیت ها و وظایفی که برای نوجوانان کولونی معین می کرد، در گروه های چند نفره ای که کولونیست ها همانقدر که رهبری را یادمی گرفتند، اطاعت را هم می آموختند.در همه این ها کولونیست ها در می یافتند که برای رسیدن به اهداف مشترکشان باید بایکدیگر و به مثابه یک سیستم عمل کنند.

درواقع در نظر آقای ماکارنکو تربیت یک انسان یک فرآیند اجتماعی بود که باید با تمرین ها ی عملی، وظایف و زندگی اجتماعی آن ها همراه می شد.

ورای همه این سخت گیری ها، یک اعتماد وافری میان بچه ها و آقای ماکارنکو وجود داشت که تعجب بسیاری از بازرسان اداره تحصیلات  ملی شوروی را برمی انگیخت. بی شک این اعتماد از نگاه احترام آمیز ِ او به شاگردانش به عنوان یک انسان نشات می گرفت.

ثمره ی این اعتماد در بخش زیر از داستان کاملا مشهود است:

صبح روز بعد آنتون سورتمه را آورد. توی سورتمه کاه کثیف و کاغذ هایی ریخته شده بود. لوبوف ساویلیفنا توی سورتمه نشست و من از آنتون پرسیدم:

–  چرا توی سورتمه اینقدر کثیف است؟

آنتون سرخ شد و زیر لبی غرغر کرد:

–  فرصت نکردم.

–  برو به بازداشتگاه تا من از شهر برگردم.

آنتون گفت: چشم، -و از سورتمه دور شد- در اتاق کار؟

– بله

آنتون به اتاق کارم روانه شد و از سخت گیری من رنجیده بود، اما ما ساکت و صامت از کولونی خارج شدیم. فقط در آستانه ایستگاه راه آهن لوبوف ساویلیفنا زیر بازوی مرا گرفت و گفت:

– غیظ و غضب نشان دادن برای شما کافیست. شما کلکتیف بسیار خوبی دارید. این یک معجزه ایست. من واقعا گیج و منگ شده ام… اما شما بگویید آیا اطمینان دارید که این آنتون شما الان در اتاق کارتان به حال بازداشت نشسته است؟

من از روی تعجب به جورینسکایا نگاه کردم:

–  آنتون انسانیست که شان و وقار زیادی دارد. البته در بازداشت نشسته است.

درواقع کولونی به شکلی بود که نوجوانان به چشم اندازی که از آینده و زندگی غنی که روبرویشان ترسیم می شد بسیار امیدوار بودند. و جای بسی حیرت هم نبود که درنهایت اولین گروه از کولونیست ها توانستند به فاکولته  کارگری بروند و همین امر بیش از پیش اعتماد، اطمینان، انگیزه، تلاش و کوشش بچه ها را چندبرابر کرد.

همانطور که اشاره کردم، در فلسفه گروه ها نظام پیچیده ای از رهبری، وابستگی و اطاعت از مافوق حاکم بود. در این گروه ها که به آتریاد شناخته می شد، اگر کسی امروز سرگروه بود فردا از مافوقش اطاعت می کرد و یا برای مثال در نمایش های تئاترشان اگر کسی امروز بازیگر بود فردا باید نقش تدارکات رابه عهده می گرفت و در پشت صحنه حاضر می شد و به عکس. و به هیچ وجهی هم کسی از انجام وظیفه سرباز نمی زد.

نکته ی حائز اهمیت دیگر، اعتقاد آقای ماکارنکو به انجام وظایف است تا آنجا که می گوید: «تعیین وظایف هرچه بیشتر و احترام هرچه بیشتر به شخصیت او (نوجوان)» خلاصه روش تربیتی اش بوده است. آقای ماکارنکو اعتقاد دارد، لذت‌هایی که یک فرد می‌تواند درک کند درجات مختلفی دارد: «از احساس رضایت ساده‌‌ای که با خوردن یک قطعه نان دارچینی ایجاد می‌شود تا احساس عالی و برتر درک مسئولیت»، و این وظیفه‌ی مربی است که به نوجوان کمک کند تا مراتب والاتری از لذت را درک کند.(+) همین شده که همیشه در کولونی مسئولیتی برای به عهده گرفتن وجود داشته، چه آن زمانی که در ابتدا کولونی یک خرابه ای بیش نبوده و چه زمانی که مارش نظامی و نمایش های تئاتر  در آنجا راه افتاده است.

در انتها من فکر می کنم با این تعریفی که پیتر سنگه از سازمان یادگیرنده ارائه می دهد که «در بطن یک سازمان یادگیرنده یک تغییر ذهنیت نهفته است و در این سازمان افراد در می یابند که چگونه سازنده واقعیات هستند و چگونه می توانند آن را تغییر دهند»، کولونی گورکی یکی از مصادیق سازمان یادگیرنده محسوب می شود.

پینوشت اول: در کولونی گورکی و فلسفه و چارچوب و اسلوب تربیتی آقای ماکارنکو نکات بسیاری نهفته است، به همین دلیل فکر می کنم حتما باید یک بار دیگر این کتاب را بخوانم.

پینوشت دوم: آقای ماکارنکو یک کتاب دیگری هم دارد با عنوان “آموختن برای زیستن” که توسط نشر جوان و با ترجمه ناصر موذن منتشر شده و فکر می کنم چاپ آن تمام شده باشد. البته نسخه ی اینترنتی آن را هم پیدا نکردم. به هرحال بی تاب خواندن این کتاب و شنیدن حرف های بیشتری از آقای ماکارنکو هستم.