آتنا و آتناها

ساعت سه بعد از ظهر است. آفتاب گرم تابستانی رحم نمی کند. در کوچه ای خلوت دو دختر چهار و پنج ساله مقابل خانه هایشان بازی می کنند. صدای خنده های دخترانه شان کوچه را پر می کند. از دور مردی با موهای سیاه و ریش های بلند سوار بر یک موتور گازی از راه می رسد. مقابل آن دو دختر می ایستد و بعد از کمی سوال می پرسد خانه فلانی کجاست. دخترها کمی من و من می کنند و جواب می دهند. نمی دانند. خانه ی خودشان را نشان می دهند و همسایه هایشان را اما از آن آدرسی که مرد خواسته چیزی نمی دانند.

مرد با آن ها گرم گفت و گو می شود. کنار خانه ی یکی از آن ها یک راهروی دالان مانند تاریکی کشیده شده است. مرد دخترها را به آنجا می کشاند. گویا آن اطراف را خوب می شناسد. یکی از آن دخترها کنار آن مرد به دیوار تکیه می دهد و دیگری مقابل آن مرد می ایستد. کمی بعد که می گذرد آن دختری که مقابل مرد ایستاده از آن دالان بیرون می رود و وقتی که دختر کناری هم می خواهد از آن دالان بیرون برود مرد او را با ضرب دستی میگیرد و مانعش می شود. دخترک ترسیده و شروع به جیغ و داد می کند. مرد سعی دارد لباس آن دخترک را در بیاورد دخترک مقاومت می کند و به جیغ  و دادهایش ادامه می دهد.  دخترک در دستان مرد تقلا می کند. ترسیده و جیغ می زند و تنها جیغ می زند. مرد گویا می ترسد همسایه ها از جیغ های دخترک بیرون بیایند. بلند میشود دست دخترک را می گیرد که با خود ببرد اما دخترک با تمام قدرتی که در یک دختر چهار ساله وجود دارد دستش را از دستان آن مرد بیرون می کشد. مرد رحم می کند یا می ترسد مشخص نیست اما دخترک را رها می کند. دخترک به خانه اش می رسد در را محکم و محکم و محکم می کوبد. مادر و مادربزرگش در را با وحشت باز می کنند. و می پرسند چی شده؟ دخترک وحشت کرده، از گریه نفسش بند می آید، هیچ حرفی نمی تواند بزند. فقط جیغ می کشد و گریه می کند.

چند روز بعد خبر در بین همسایه های نزدیک می پیچد. و مثل تمام خبرهای دیگر بعد از چند وقت از یاد همه می رود. همه فراموش می کنند. و نمی دانند که خاطره آن روز ظهر هیچ گاه دخترک را رها نمی کند.

آن دخترک چهار ساله من بودم. همه مان می دانیم این اتفاقات در اطراف ما زیاد است. اما نمی دانیم زیاد یعنی چه قدر. شاید باور نکنیم که یک دختر بیست و پنج ساله وبلاگنویس عاشق فیزیک وعکاسی هم می تواند جزو هزاران دخترکی باشد که این حادثه را از سر گذرانده اند و دست بر قضا جان سالم به در برده اند. دیگران و حتی پدر و مادرش هم آن را از سر ترس و آبرو به جایی گزارش نداده اند و آن دخترک چهار ساله تا بیست و پنج سالگی اش از آن اتفاق جایی نمی نویسد. حتی در دفتر خاطرات خودش.

اما چرا امروز تصمیم گرفتم این ماجرا را بنویسم؟

دلیل اول: خواستم بگویم این اتفاقات تلخ واقعا فراگیرتر از آن چیزی است که در روزنامه و مجله ای می خوانیم و در اینستاگرام و تلگرام بازتاب می دهیم: آمار تجاوز و آزار جنسی کودکان بالاست. این جمله را می خوانیم و باور نمی کنیم که آمار گزارش شده بالاست و چه کسی از آمار گزارش نشده خبر دارد؟

دلیل دوم: معمولا بعد از اینکه چنین اتفاقی می افتد و همه درباره آن صحبت می کنند و به این فکر می کنند که باید آسیب شناسی اجتماعی بشود و دنبال دلیل ها و راه حل ها می گردند. و بارها در رسانه های مختلف اعلام می کنند باید گزارش بدهید. اما هنوز این اتفاق نمی افتد. و چرا به دنبال دلیل اینکه چرا گزارش نمی شود نمی گردیم؟ چرا جلوتر نمی رویم؟ من نمی دانم چگونه اما می دانم این راه حل هایی که “اعلام کنید و گزارش کنید” مثل تمام راه حل های اخلاقی دیگر می ماند که بار ها در تلگرام فیلم ها و محتواهای تمسخر آمیز اش بیرون می آید. مثلا می گویند در اتفاقات و شرایط بحرانی گوشی مان را بیرون نیاوریم و فیلم نگیریم اما هم چنان که آن مشکلات حل نشده اند و ما ایرانی ها فلان و بهمان… این مشکلات هم حل نمی شود. هنوز هم خانواده های زیادی و دختران بی شماری آسیب میخورند و گزارش نمی دهند و این آسیب اگر از ذهن آن خانواده پاک بشود از ذهن آن دختر هرگز پاک نمی شود و در آینده نه تنها به یک فرد بلکه به یک جامعه آسیب می زند.

دلیل سوم: وقتی کودکی مورد آزار جنسی با هر شدت و حدتی قرار می گیرد، نطفه ی باوری تلخ و نابود کننده در ذهنش شکل می گیرد که می تواند مانند یک غده سرطانی رشد کند و رشد کند و رشد کند:

من خوب نیستم.

من از دیگران کمتر هستم.

من گناهکارم.

گناه من نابخشودنی است.

هیچ کس مرا دوست ندارد.

این نطفه را هیچ کس نمی بیند. حتی خود کودک هم به آن آگاهانه نگاه نمیکند. یک کودک چهار ساله خودش را از دیگر دوستان و دختران جدا می بیند. فکر می کند تنها برای او چنین اتفاقی افتاده است. در این شرایط وقتی دیگران به اجبار گرد فراموشی روی این اتفاق می پاشند، آن دخترک با آن ترس ها و باورها رشد می کند. هر اتفاقی را دلیل بر ناتوانی اش تفسیر می کند. دلیل بر دوست نداشتنش.

در چنین شرایطی دختر رشد میکند و باور می کند همیشه باید کسی کنار او باشد. مراقبش باشد. از بین بردن این غده سرطانی و این باور به آسانی صورت نمی پذیرد، بنابراین فکر می کنم این که همیشه مراقب آن کودک باشیم و محبت بیش از اندازه به او داشته باشیم هم راه حل مناسبی نیست. اگرچه که محبت به اندازه ای که لازم است از نکات مهم تربیتی به شمار می رود اما در این شرایط خاص تعادلِ ابرازِ محبت از سوی خانواده و اطرافیان به گونه ای که کودک نه خود را تنها بپندارد و نه خود را ناتوان بپندارد و احساس کند به دیگران نیازمند است اهمیت ویژه ای می یابد.

همانطور که این غده سرطانی طی سال ها درون کودک رشد می کند از بین بردن آن هم نیازمند زمان است. حتی زمانی که فرد از آن آگاه می شود باز هم دانستن به معنای ازبین رفتن آن غده نیست.

این ها را نوشتم تا بگویم زمانی که چنین اتفاقی می افتد و یک خانواده یا یک جامعه را درگیر می کند کسی به آینده فکر نمی کند. فکر می کنند این حادثه برای این کودک اتفاق افتاد و تمام. به فکر کودکان آینده باشیم. اما لازم است که آن کودک را هم فراموش نکنیم. به او کمک کنیم رویدادهای آینده زندگی اش را به شکلی تفسیر نکند که آن غده سرطانی رشد کند. اگر در اطرافیانتان کسی را می شناسید که دچار چنین آسیبی شده است و سال ها از آن گذشته، مطمئن باشید آن اتفاق شاید ظاهرا فراموش شده اما آن غده سرطانی در ذهن فرد جا خوش کرده است.

این روزها به این فکر می کنم چیزهای زیادی هست که در پس رگ غیرت هایی که این روزها بیرون می زند باید مورد توجه ویژه قرار بگیرد.

کودکان را فراموش نکنیم. آن ها آیندگانند.

پینوشت: دلیل دیگری هم این نوشته دارد که این روزها به آن رسیدم: خلق آدم را از رنج می رهاند.

 

2 thoughts on “آتنا و آتناها

    1. نجمه عزیزم
      من از این اتفاق عبور کردم. اصولا مطالبی که اینجا می‌نویسم اتفاقاتی هستند که یا ازشون عبور کردم یا با نوشتن در اینجا ازشون عبور می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *