فکر میکنم برخی اتفاقها در زندگی رخ میدهند تا به آدم درسهایی که فراموش کرده یا نادیده گرفته را یادآوری کند. از این نظر که نگاه میکنم زندگی را مانند یک معلم سختگیر و بدخلق با یک عینک ته استکانی و ابروهای پرپرشت و گره خورده میبینم که دانشآموز تنبل و بیحواس کلاسش را به خاطر فراموش کردن یا یاد نگرفتن درسهایی که میدهد سخت تنبیه میکند.
تقریباً دو هفتهٔ پیش هنگام کوهپیمایی برایم اتفاق ناخوشایندی پیش آمد که اگرچه دچار آسیب جسمی نشدم، اما خاطرهٔ تلخی برایم به جا گذاشت و باعث شد در تمام مدت به آن فکر کنم و مصداقهای متفاوتش را پیدا کنم و از جنبه های متفاوت به آن نگاه کنم تا در موقعیتی دیگر آن احساس ناکامی را دوباره تجربه نکنم.
(بارها سعی کردم افکارم را بنویسم و آن چیزی نشد که میخواستم، اما چون برایم اهمیت دارد کمالگرایی را کنار گذاشتم و سعی میکنم ساده و روان و به دور از پیچیدگی، آنچه که در ذهنم جریان دارد را بنویسم.)
آدمهای زیادی هستند که شبیه من شیفتهٔ دنیاهای ناشناختهاند، علاقه مند به حرفه ها، کسب و کارها، سرگرمیها و همه آن چیزی که در یک دورنمای خیالی دربرابرشان قد علم کرده است. ناشناخته بودن نه تنها مانع ورود به آن حرفهها یا مهارتها نمیشود بلکه خودش یک انگیزاننذهٔ قوی برای شروع است.
ترجیح من و امثال من این است که شناخت همراه با تجربه باشد. یعنی چم و خم کار را حین دست و پنجه نرم کردن با آن یاد بگیرم تا اینکه بخواهم پیش از ورود اطلاعات کسب کنم و با آن آشناتر شوم.
فکر میکنم جدا از اینکه شیوه و سبک زندگی یک فرد، اشتیاق به کسب تجربه در دنیای ناشناختهها باشد، بسیاری از افراد از چنین روشی برای ورود به یک حرفه یا کسب و کار یا یادگیری یک مهارت استفاده میکنند.
پدر و مادری را در نظر بگیرید که تربیت فرزندشان را بدون دیدن آموزشی در این زمینه و به تقلید از شیوهٔ پدرمادرشان یا نیاکانشان یا شرایط جامعه پیش میگیرند.
یا احتمالاً در میان اطرافیان جوانهایی هستند که با معرفی یک دوست وارد کسب و کار بازاری میشوند و بر مبنای تجربیات دیگران در این مسیر جلو میروند.
من هم برای ورود به دنیای عکاسی، با یک دوربین شروع به کار کردم و روزها در خیابان پرسه میزدم و عکس میگرفتم تا بتوانم به دکمههای دوربینم مسلط شوم.
نمیخواهم تجربه کسب کردن را نکوهش کنم که در بسیاری از موارد مؤثر و راهگشاست اما من و افراد دیگر (حتی با وجود تفاوت نگاهمان به زندگی) گاهی سهم آموزش را در یادگیری یک حرفه، کسب و کار، مهارت و … فراموش میکنیم. آن هم در عصری که اهمیت آموزش بر کسی پوشیده نیست و منابع آموزشی مفید و البته غیر مفید به وفور در اطرافمان یافت میشود. (وارد این مبحث نمیشوم که در این دوران بسیاری از این منابع را نباید بخوانیم)
مدتها پیش برای مصاحبهٔ کاری وارد یک سازمانی شدم که یک سایت آموزشی بود و نیاز به تولید کنندهٔ محتوا داشتند. (بعدها از ادامه همکاری با آنها صرف نظر کردم) مدیر مجموعه میگفت هیچ کدام از افرادی که آنجا کار میکنند، تخصصشان و حرفهٔ پیشینشان، آن چیزی نبود که اکنون مشغول فعالیت در آن هستند. در واقع با کسب تجربه و آزمون و خطا شروع به فعالیت کردند و توانسته بودند سطح خودشان را ارتقا بدهند. هرچند که از نظر من کپی پیست کردن و برچسب بازنویسی زدن، ارتقای سطح حرفه ای محسوب نمیشود.
من نمیگویم کسب تجربه لازم نیست. چه اینکه اگر بخواهیم خودمان را تنها در منابع آموزشی به فرض مفید و اثربخش غرق کنیم، دچار کمالگرایی و ترس از نقطهٔ شروع خواهیم شد. حرف من این است که تجربه لازم است اما به تنهایی کافی نیست. تجربه به تنهایی نمیتواند فرد را به جایگاهی برساند. و چه بسا که تجربههای متعدد و آزمون و خطا ممکن است نتیجهاش احساس شکست و سرخوردگی باشد.
نکتهٔ دیگری که بر آن تأکید دارم این است که برای ورود به هر حرفهای و ادامه دادن و یادگرفتن و حرکت کردن در آن، حتی اگر آن حرفه حکم سرگرمی را برای ما دارد، باید با دو عصا راه رفت. عصای آموزش و تجربه، توأمان با هم. یادگیری زمانی اتفاق میافتد که بیاموزی و همزمان از آموختههایت بهره ببری و اشتباه کنی.
این درس مهمی است که فراموش کردن آن میتواند هزینههای بزرگی برای ما متحمل شود. از هزینههای مالی، جانی و یا حتی عزت نفسمان که جزء سرمایههای مهم هر فرد است.
یادمان باشد معلم سختگیری با چوب بلندش کمی دورتر ایستاده تا درسهایی که خوب یادنگرفتیم را دوباره و چندباره در اشکال متفاوت برایمان تکرار کند! و نگران هزینههایش هم نیست. پس بهتر است شاگرد خوبی باشیم:)
ممنون که نوشتی پریسا. هر چند مطمئن نبودی که عالی میشه یا نه (اصلا مهمه مگه؟)..
استعاره دو عصا که آخر گفتی رو دوست داشتم. من رو به فکر فرو برد و احتمالا تو روزهای آینده هم بارها بهش فکر کنم.
مرسی که همراهی میکنی محمدرضا.
راستش تقریباً دو هفته درگیرش بودم و چند بار نوشتم و پاک کردم، اما به نظرم درس مهمی بود که باید مینوشتم تا یادم نره:)
خودم فکر میکردم استعارهٔ جالبی نباشه اما زا همون اول یک چنین چیزی تو ذهنم بود.