دومین قسمت از مجموعه نوشتههای من با عنوان “عبور از رنجها” را منتشر کردم. این بار هم در قالب یک فایل PDF آن را تنظیم کردم.
عبور از رنجها نام کتابیست که من با هدف رها کردن گذشته و رنجهای آن تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
یک توضیح: تمام اتفاقاتی که در این قسمت و قسمتهای آتی مینویسم، ترتیب زمانی مشخص ندارند. درواقع همهی آنها با هم و در فاصله کمی روی داد. علت آنست که به جز چند خاطره و اتفاق چیزی از آن دوران یادم نمیآید و این موضوع برای خودم هم خیلی عجیب بود. تمام نوشتههای آن دوران را از ایمیلها و گوگل کیپ پاک کردم و درنتیجه باید بگویم خیلی از جزییات فراموشم شده. به این دلیل که در نویسندگی تبحر ندارم نتوانستم آن طور که اتفاق افتاده حق مطلب را ادا کنم. اما تمام سعیام بر این بوده که با احساسات و افکار و اعتقادات آن زمان این مطالب را بنویسم. به عبارت دیگر آنچه که می خوانید و خواهید خواند طرز تفکر و نگرش من در آن زمان بوده و سعی کردم نگاه اکنون را وارد آن ها نکنم.
قسمت دوم:
قسمتِ اول: روی مرز باریک انتخاب
سلام
در نوشته ات به فیزیک اشاره کردی که باعث تغییر نگاهت شد
اگه میشه لطفا منابعی برای مطالعه در این مورد به من معرفی کن
ممنون
من برخوردم با استادم بود و نظر شخصیش. و همونطور که در قسمت قبل اشاره کردم، این یک روند بود که مدتها من درگیرش شده بودم. منتها جرات انتخابش رو نداشتم.
پریسای عزیز
من شبیه ماجرایت را از سر گذراندهام اما نه اینطور ناگهانی. بهمن سال ۱۳۸۵ با چند نفر از اقوام به سفر زیارتی سوریه رفتیم. پوسترهای نیمه برهنهٔ فیلمها بر سردر سینماها؛ خانم بیحجابی که سگ کوچکی در آغوش داشت و از نزدیکی بازار شام رد میشد و با لبخند به چهرههای حیرتزدهٔ ما زائران نگاه میکرد؛ اولین علامت سوالهای ذهنم بودند. هم ما و هم سوریه، کشورهای اسلامی هستیم، پس چرا این پوسترها و آن خانم در قسمت مذهبی دمشق آزاد و در ایران ممنوع است. چقدر قرائتهای یک دین میتواند متفاوت باشد؟
در روزهای تعطیل آغاز سال ۱۳۸۶ اولین بار که نمازم به آخر وقت افتاد، با دلشکستگی به درگاه خدا نالیدم که مرا از این حالت نیمه تمام خلاص کند. کمکم کند که تمام و کامل بندهاش باشم. آن نماز، آخرین نماز عمرم شد و از ماه رمضان آن سال روزه را هم رها کردم. با فاصلهٔ کمی چادر را هم کنار گذاشتم.
خواندن عقاید سکولارها و خداناباوران را شروع کردم و با مفهوم فرگشت آشنا شدم. نقدهای محصلین سابق حوزههای علمیه به دین را هم میخواندم. نقد قرآن، نقد عصمت و نوشتههایی شبیه اینها.
همسرم هنوز هم روزه میگیرد ولی دربارهٔ عقاید جدیدم با من جدل نکرد. پدرم (روحش شاد) سعی میکرد به نفع دین استدلال کند اما میپذیرفت که انتقادهایم بجاست. مادرم هنوز هم میگوید عقاید جدیدت را برای خودت نگه دار و آنها را تبلیغ نکن. برادر بزرگم گاهی هوس میکند مرا به راه راست برگرداند اما به او گفتهام من این راه را که به آن دعوتم میکنی، رفته و رها کردهام. کتابهایی را خواندهام که تو حوصلهٔ خواندنشان را هم نداری: سرالصلوه، چهل حدیث، تحفالعقول، …، پس برای من بالای منبر نرو. سه خواهر و برادر کوچکم با عقاید جدید من مشکل چندانی ندارند. البته آنها هم هنوز روزه میگیرند.
ببخش که با این مطلب طولانی، چشمانت را خسته کردم.
شاید تأیید این کامنت باعث دردسرهای احتمالی شود.
کبرا جان
ببخشید که کامنتت را دیر دیدم، راستش متوجه نشدم چرا اسپم شده بود! باید یک دستی به سر و دوش وبلاگ بکشم.
ممنونم از اینکه کامنت را برایم نوشتی و خوشحالم که تجربهات را با من در میان گذاشتی که قطعا برایم مفید است. راستش آن را تایید کردم، چون با چارچوبهای اینجا مشکلی نداشت.
به نظرم مهمتر از هر چیز موضع خانواده و به خصوص پدرت بود. خوب است که حمایتشان را ازت دریغ نکردند.
من طرد شدم. و حرفهایی شنیدم که دلم را شکست. حرفهای تلخ… در قسمتهای بعدی دربارهاش مینویسم. این روزها نوشتن از گذشته سخت تر شده. امیدوارم به قولم پایبند بمانم.