کمی دورتر، دورتر از شهر، شلوغی و دنیای آدمها، مکانیست که در ابتدا زیباییِ فریبندهاش مسحورت میکند. مکانی با رنگهای تند و آتشین و درختان ردیف شده در دامنِ کوهها و طرحهای پیچیدهی گلسنگهای تیره که نقش زدهاند به روی سنگها تا تو پاییز را با تمام حواسِ پنجگانهات درک کنی و این طبیعتِ سحرانگیز را در دلت تحسین کنی.
مکانی با سکوتی دلچسبْ که تنها در رویا دستیافتنیست و البته همراه با سمفونی تند و تیزِ باد به وقتِ عبور از پیچ و خمهای مسیر.
مکانی که برای هرچه بیشتر کشف کردنِ زیباییهایش باید بیشتر و بیشتر بروی، از لابلای سنگها عبور کنی، روی آنها بلغزی، از میان معابر باریک بگذری و گاه انگشتانت به شاخهی بوتههای روییده در کنار گذرگاهها گیر کند. انگار که طبیعت دلش نخواهد تو وارد قلمرواش بشوی. انگار که دوست نداشته باشد دستِ بشر گوشههایی از تن و بدن بیجانش را لمس کند.
همین است که گاه با سماجت راه را برایت باریک و باریکتر میکند و در مسیرت چالههای عریض و عمیق ایجاد میکند. اما به هرحال همیشه این بشر بوده که زور و توان و دانش و کنجکاوی انسانیاش طبیعت را مورد حمله قرار داده و با چوب و سنگ و سیمان سختترین تمهیداتِ او را بی اثر کرده، جادهها را دلش باز کرده و به درونش خزیده است.
برای چه؟
در خوشبینانهترین حالت برای دمی آسایش، برای لحظهای از خود بی خود شدن، برای دورشدن از همهمه و هیاهوی همنوعانش و سکنا گزیدن در دلِ طبیعت؛ به سانِ جنینی درون شکمِ مادر.
برای آن که ثابت کند شهربندِ شهر نیست و به ارادهای میتواند خودش را از بندِ آن برهاند.
***
به هرحال از استعاره و تشبیه و تمثیل که دور شویم باز هم نمیتوان نقشِ طبیعت را در زندگی انسان نادیده انگاشت. چه اینکه هرچه فکر میکنم مکانی آرامش بخشتر از طبیعت نمییابم. جایی که بتوان پا به درونِ خود گذاشت و به آرامشِ درون رسید و برای زیستن جنگید.
عکس های زیر را از سَنگان با موبایل گرفتهام.
سلام…
چه عکسهایِ زیبایی پریسا جان..مخصوصا این عکس اخری که یه لحظه دلم خواست که اونجا باشم:)):))
سلام سهیلا جان
ممنونم از لطفِ همیشگیت. واقعا من هم گاهی وقت ها دلم میخواهد دوباره آنجا باشم.
چرا نمینویسی؟ چقدر بیایم و دست خالی برگردیم؟
زهرا جانم
در دفترچهٔ آبی رنگی که در همایش متمم به من هدیه دادی، روزانه می نویسم. تخته وایت برد اتاقم هم پر است از موضوعاتی که باید دربارهشان بنویسم. با این حال دست به کیبُرد که میشوم، پشیمان میشوم. نه به خاطر اینکه خوب نیست یا از این دست موارد. نمیدانم چرا. بلافاصله میخزم روی تخت. اما به وبلاگنویسی منظم بازخواهم گشت، قول میدهم، حتا شاید از همین امروز.
فعلا پستِ داغی نوشتهام که مپرس:)