حقیقت برای آدم آن چیزی است که از او یک انسان واقعی میسازد.
اگزوپری
بیشک آنتوان دوسنت اگزوپری نه تنها نویسنده بلکه پیامبریست که رسالتش را تمام و کمال در کتاب زمین آدم ها به انجام رسانیده است. حقایقی که او در کتابش بازگو میکند را باید ذره ذره چشید، چرا که معتقدم جان آدمی برای دریافت تمامی آن به یکباره کوچک است.
با این کتاب اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و با فصل پایانیاش بیش از همه، چرا که آخرین فصل پیوند دهنده ی تمام فصلهای دیگر و کامل کنندهی آن هاست. گاهی در هنگام خواندن به جایی میرسیدم که احساس میکردم نه تنها روحم در بدنم جا نمیشود بلکه روحم نیز گنجایش پذیرش این کلمات و حقایق را ندارد.
کتاب را میبستم و ساعتی گریه میکردم و برای خودم می نوشتم. رنج شیرینی ست این تجربه. امیدوارم که چشیده باشید.
اگزوپری در این کتاب به گونه ای سخن میگوید که آدمی از خودش شرمنده میشود. به ناامیدی میرسد، خودش را ناچیز میپندارد، اما این پایان راه نیست. او تو را اینجا رها نمیکند. او آن مرتبه تعالی که یک انسان باید بدانجا برسد را پیش رویش آشکار میسازد. او از تو می خواهد که خودت را خلق کنی و بزآیی. او مرگ مادری روستایی که پسرانش اندوهگین بر بستر مرگش گرد آمدهاند را شکافتن پوستهی زندگی میداند. و معتقد است با مرگ او بذرهایی برای بارور شدن آزاد میشوند. نسلی به نسل دیگر پیوند میخورد. او وظیفه انسان را آگاهی میداند. آگاهی از نقش خویش در این جهان پهناور و بر این باور است: «آنچه به زندگی مفهوم می بخشد مرگ را هم معنی دار می کند.»
اگزوپری بین ضربه کلنگِ یک جبرکار که این کار مایه سرافکندگی اش است و ضربه کلنگِ یک جستوجوگر که این کار مایه سرافرازیاش است فرق میگذارد. اولی را زندانی میداند و دیگری را رها.
سیر مفاهیمی که اگزوپری در این کتاب دنبال می کند، به همپیوسته و مرتب است و همین امر بر کشش وجذابیت آن افزوده است و خوانش آن را دلپذیرتر کرده است. او در فصل های ابتدایی این کتاب از انسان هایی سخن به میان میآورد که مسئول و متعهد هستند. از وظیفه شان آگاهند. از همگارش “گیومه” که در سخت ترین شرایط آب و هوایی در میان کوهستان های آند پنج روز بدون آب و غذا سپری کرده و کیلومترها راه رفته است. چون نگران همسرش و تامین معیشت او بوده است. او در همین میان جوانی را مثال میزند که به خاطر ناکامی در عشق خودکشی کرده بود و این حرکت را در مقابل عملی که گیومه انجام داده پست و فرومایه میداند. او گیومه را نه به خاطر شرایط طاقتفرسایش بلکه به خاطر مسئولیت پذیریاش در مقابل زندگی همسرش تحسین میکند.
او از “مُبارک” برده سیاهپوستی سخن میگوید که برخلاف برده های دیگری که دیده بود، در برابر اسارت پایداری کرد وتسلیم نشد. نام اصلی اش محمد بود و در آخر آزادیاش را توانست بازیابد. برده ای که اجازه نداد صاحبش شخصیت او را تسخیر کند. به تعبیر زیبای اگزوپری: «او برای آن محمد غایب، خانه ای که این یکی محمد درون سینه اش در ان مسکن داشت را حفظ میکرد.»
در این کتاب اگزوپری از آدم هایی صحبت میکند که موقعیتی خاص باعث شده حقیقت ذاتی شان را دریابند. آنچه در وجودشان بوده را بارور کنند. موقعیت هایی که سبب شده آن ناشناخته درون زاده بشود. آن انسان واقعی.
و در قسمتی پایانی کتاب چه زیبا و حیرت انگیز دلیل برگزیدن عنوان کتاب را تفسیر میکند؛ او به درختی اشاره میکند که ثمره داده و بارور شده است و تاکید میکند این درخت در “این زمین” ریشه های ژرف و محکمی دوانده است و نه در “زمینی دیگر” و در ادامه می گوید: «اگر وادارتان کرده باشم پیش از همه چیز به تحسین این آدم ها بپردازید، به هدفم خیانت ورزیده ام. آن چه بیش از همه تحسین برانگیز است، “زمینی” است که اساس هستی این آدم ها را شکل می دهد.»
بله، “زمینِ آدم ها” به آن ذات حقیقی اشاره دارد که درون انسان نهفته است. آن ناشناخته درون که باید زاده شود و رشد کند و ثمره دهد.
به راستی آیا اگزوپری میتوانست زیباتر از این چنین حقیقتی را به تصویر بکشد؟
پینوشت: می دانم پراکنده نوشتم، راستش آنچنان این چندروز از خواندن این کتاب به وجد آمده بودم که می خواستم همه آنچه که دریافتم را بنویسم. و شاید این عجله سبب شد که متن منسجم و به هم پیوسته نباشد.