- “بیا خواهر کوچکم، الیزابتا، تو روزی میخواستی بدانی زندگی یعنی چه، آیا باز هم میخواهی بدانی؟
- آره زندگی یعنی چه؟
- چیزیست که باید خوب پرش کرد. بدون آنکه لحظهای از آن را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پرش میکنیم بشکند.
- و اگر بشکند؟
- دیگر به هیج دردی نمیخورد. به هیج دردی. و همین. آمین.”
کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ
اوریانا فالاچی
چرا این کتاب را خواندم؟
وقتی تصویر روی جلد این کتاب را دیدم که عکسی مشهور از اَدی آدامز است و یک پلیس ویتنام جنوبی به نام ژنرال لون را نشان میدهد، در حالی که به مردی با دستهای بسته شلیک میکند. عکسی که جنجال مهمی برپا کرد و جایزه پولیتزر و ورلدپرس گرفت و میگویند در پایان این جنگ اثر گذاشت. (+)
اما فقط این عکس نبود. کنجکاوی من به داستان جنگ ویتنام از عکسی دیگر شروع شد. عکسی که در آن دخترکی نه ساله که تماما برهنه است، روی جادهای با گروهی از دیگر از همسن و سالانش به سمت عکاس میدوند. و در پشت سر آنها یک بمب ناپالم منفجر شده است و بچهها با ترس و وحشت بسیار گریه و شاید بهتر است بنویسم ضجه میکنند. (اگر خواستید عکس را میتوانید از اینجا ببینید)
یادم است آن عکس را که دیدم، بسیار متاثر شدم و صورتم خیس شد. حال خوبی نداشتم اما انگار نمیتوانستم رهایش هم بکنم. این عکس برای من دری به سوی گذشتهی ویتنام و جنگ نابرابر آن بود. و میخواستم بیشتر و بیشتر از آن بدانم. همین شد که وقتی تصویر روی جلد کتاب را دیدم و در سخنرانی تداکس لیلی گلستان متوجه شدم که این کتاب مربوط به جنگ ویتنام است، به دنبالش در دستفروشهای انقلاب گشتم تا نسخه اصلی آن را پیدا کنم.
خواندم. و در زمان خواندنش نتوانستم کتاب دیگری را در دست بگیرم. اوریانا فالاچی که یک خبرنگار است برای یافتن پاسخ پرسشی روانه جنگ ویتنام میشود. پرسشی که خواهرش الیزابتا مطرح میکند و آن اینست زندگی یعنی چه؟ و او در ابتدا پاسخ میدهد که زندگی فاصلهایست بین زمانی که به دنیا میآییم و زمانی که میمیریم اما از پاسخ خودش راضی نیست. به جنگ میرود تا پاسخ را بیابد.
در جایگاه یک خبرنگار این جز وظایف کاری و ماموریتهای او احتمالا بوده است که به جنگ برود. هرچند میتوانسته آن را نپذیرد. اما در مقام یک انسان این کار شجاعانهایست. روبرو شدن با مرگ برای اینکه بفهمی زندگی یعنی چه.
این کتاب چه چیزی را به من یاد داد؟
یک: وقتی در لحظهی مرگ قرار میگیری، وقتی با زنده ماندن و نماندن تنها چند ثانیه فاصله داری، دیگر اهمیت ندارد که طرف مقابل تو دشمنت است یا حتی دوستت، گناهکار است یا بیگناه، مردی تنومند است یا یک دختر نوجوان کم سن و سال. تو فقط میخواهی خودت را نجات دهی. در این کتاب بارها از زبان سربازان در گروههای مختلف خواندم که میگویند اگر چه که خیلی خجالت آور است اما بعد از اینکه خمپاره یا گلوله به دوستم خورد و به من اصابت نکرد، خوشحال شدم. خوشحال شدم که او مُرد و من زنده ماندم. خود اوریانا فالاچی هم چنین چیزی را تجربه میکند وقتی در یک هلیکوپتر به سمت مردمان محلی شلیک میکند، و در معرض شلیکهای آنان قرار میگیرد دعا میکند، خودش زنده بماند و دیگران بمیرند تا او را نکشند.
فکر میکنم این جز غرایز طبیعی بشر است، تلاش برای بقا و انسان دست به هر کاری میزند تا زنده بماند. و این به حرفها و سخنان آدمهایی که در بیرون گود نشسته اند و سربازان را تقبیح میکنند و در مقابل افراد بیدفاع جبهه میگیرند ربطی ندارد. وقتی در گود باشی، همه ایدئولوژیها، همه حرفها، سخنها، افکار و همه چیز ناپدید میشود و به موجودی تبدیل میشوی که میخواهد جانش را حفظ کند و برای مدت زمان اندکی، بیشتر زنده بماند. (مطلب خشونت در ذات ماست و مطلب محک نگه داشتن ادرار در مقابل شکلات را بخوانید)
دو: هیچ گاه قطعیت وجود ندارد. نه در زندگی و نه در نفس بشر. در کتاب قسمتهایی به نقل از پاسکال آورده شده است که دوست دارم آن را بنویسم:
“ما حقیقت را آرزو میکنیم وغیر از تردید چیزی در خود نمیبینیم.”
در جنگ نمیتوان مشخص کرد که چه کسی خوب است و چه کسی بد. اصلا چنین تشخیصی اشتباه است. نمیتوان گفت ویت کنگ ها که جز افراد محلی و عضو جبهه آزادی ملی ویتنام هستند، خوبند یا آن افسر پلیس ویتنام جنوبی (ژنرال لون) یا اصلا آن آمریکایی که به بهانه تمدن و آزادی به ویتنام تعرض کرده است. ویتکنگها میتوانند دزدانه وارد شهر شوند و در یک غافلگیری آن را با خاک یکسان کنند و ژنرال لون میتواند به خبرنگاری اعتراف کند که اشخاص بیگناهی را دستگیر کرده و فورا آزادشان کند. قدرت میتواند دست آمریکاییها باشد چون ابزارها و تجهیزات فراوانی دارند و با اینحال از ویتکنگهایی که هیچ چیز به جز تاکتیکهای جنگیشان ندارند و تجهیزاتشان به گرد پای آمریکاییها نمیرسد، شکست بخورند. قطعیت وجود ندارد.
پاسکال میگوید:
“بشر نه فرشته است و نه حیوان، و بدبختی برکسانیست که بخواهند فرشته باشند و حیوان از آب درمی آیند. و خطرناک است اگر بکوشیم به بشر نشان دهیم که اعمالی نظیر حیوانات دارد، بدون آنکه عظمتش را یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر بخواهیم عظمتش را بدون انکه پستی او را نشانش دهیم، به او یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر نگذاریم که متوجه این هردو موضوع بشود. و خوب است اگر این هر دو را برایش تشریح کنیم”
در جایی دیگر:
“و اگر به خود ببالد، من او را پست میدانم و اگر خود را پست بدارد، من به او میبالم، و پیوسته حرفهایش را رد میکنم، تا آنکه او بفهمد غولی نافهمیدنیست”
و همچنین دوست صمیمی فالاچی در بارهی این ژنرال لون، جایی اشاره میکند:
“او تمام خوبیها و تمام بدیهای یک بشر را دارد: که بوسیلهی جنگ عمق بیشتری پیدا کردهاند. نه فرشته و نه حیوان، ولی فرشته و حیوان…”
اگر از من بپرسید که یعنی چه؟ پس درباره شرورترین آدمها چه میتوان گفت! آیا میتوان گفت که آنها هم در ذاتشان فرشتهای هنوز هست و اگر هست پس چگونه آنها شرورترین آدمها شدهاند و میتوانند بدترین اعمال را انجام دهند؟ در این کتاب از این افسر پلیس و اعمال او که قطعا خوشایند نیستند سخن زیادی به میان آمده است. فکر نمیکنم نویسنده و دوست صمیمی او، فرانسوا، که کتاب تفکرات پاسکال را به او معرفی میکند و حتی خود پاسکال هم قصد داشته باشد با این نوشته، بشر را از اعمال بدش تبرئه کند! فکر میکنم قصد بر این بوده که مطلق گرایی را از خواننده دور کنند. تردید همیشه و همجا حضور دارد. و شاید اگر سالها بعد بازگردیم و بپرسیم که چه کسی اشتباه میکرده نتوانیم پاسخ درستی بدهیم.
سه: و زندگی یعنی چه؟
با این که شاید بیش از یک هفته از خواندن این کتاب گذشته ومن چند بار دست به قلم شدم تا درباره آن بنویسم و نوشتم و منتشر نکردم، باید بگویم این کتاب بیش از آن که درباره زندگی باشد، درباره بشر است. درباره شناخت آدمهاست. مصاحبهها و نامههایی که در این کتاب به جا گذاشته شده، تصویری از افکار، معلومات، احساسات، انگیزهها و معنای زندگی آدمها و خیلی چیزهای دیگر را برای خواننده مشخص میکند.
در پایان کتاب، فالاچی برای خواهرش میگوید زندگی یعنی چه ( آن را در ابتدای این مطلب آوردهام). با خواندن آن و به پایان رساندن کتاب باید بگویم که معنای متفاوتی از عنوان کتاب برایم تداعی شد و اگر بپرسید که چگونه؟ نمیتوانم بگویم چون به نظرم آدم باید تمام این کتاب را بخواند تا بشر را بشناسد و زندگی را.