دسته: از کتاب ها

درباره آقای ماکارنکو

پیش نوشت: آنچه که اینجا می نویسم، برداشت ذهنی من از کتابِ داستان پداگوژیکی است  که در حال حاضر در حال خواندن جلد دوم آن هستم. البته هنوز آن را به پایان نرسانده ام و ترجیح می دهم هرشب یک فصل از کتاب را مطالعه کنم. با این حال فکر می کنم اکنون باید درباره ی این کتاب برداشتم را بنویسم و حداقل یک بار دیگر آن را بخوانم. نوشتن این مطلب می تواند معیار مناسبی باشد برای شناخت فرایند تکامل ذهنی من درباره مسائل مهمی که در این کتاب لابه لای مثال ها و اتفاقات روزمره مطرح می شود.

مقدمه: یک روز آفتابی در سال ۱۹۲۰ رییس اداره تحصیلات ملی شوروی آقای ماکارنکو را می آورد و به او می گوید شما کت و شلوار پوش ها و عینکی ها فقط از سیستم آموزش و پرورش ایراد می گیرید و به در و تخته و نیمکت گیر می دهید و از نحوه تربیت جوانان گله و شکایت دارید. بعد آقای ماکارنکو می گوید من کت و شلوار پوش نیستم. همین می شود که رییس اداره تحصیلات ملی هم چهار پنج تا پسر بچه بزهکار و یک ساختمان خرابه و مقداری پول در دستش می گذارد و می گوید پس این ها را بگیرید و انسان نوین تربیت کنید!

نکته ای که بیش از هر چیز هنگام مطالعه این کتاب ذهن مرا به خودش مشغول کرد، سیستمی بودن کولونی است. واضح است که آقای ماکارنکو تفکر سیستمی را بلد بوده است. البته طبیعتا در سال ۱۹۲۰ تفکر سیستمی در مدیریت و آموزش مطرح نبوده اما من فکر می کنم مجهز بودن آقای ماکارنکو به نگرش سیستمی او را در امر تربیت موفق کرده است.

گواه این مدعا را در انتخاب های سنجیده ی او می توان یافت، در نگرش بلند مدتش،  در فعالیت ها و وظایفی که برای نوجوانان کولونی معین می کرد، در گروه های چند نفره ای که کولونیست ها همانقدر که رهبری را یادمی گرفتند، اطاعت را هم می آموختند.در همه این ها کولونیست ها در می یافتند که برای رسیدن به اهداف مشترکشان باید بایکدیگر و به مثابه یک سیستم عمل کنند.

درواقع در نظر آقای ماکارنکو تربیت یک انسان یک فرآیند اجتماعی بود که باید با تمرین ها ی عملی، وظایف و زندگی اجتماعی آن ها همراه می شد.

ورای همه این سخت گیری ها، یک اعتماد وافری میان بچه ها و آقای ماکارنکو وجود داشت که تعجب بسیاری از بازرسان اداره تحصیلات  ملی شوروی را برمی انگیخت. بی شک این اعتماد از نگاه احترام آمیز ِ او به شاگردانش به عنوان یک انسان نشات می گرفت.

ثمره ی این اعتماد در بخش زیر از داستان کاملا مشهود است:

صبح روز بعد آنتون سورتمه را آورد. توی سورتمه کاه کثیف و کاغذ هایی ریخته شده بود. لوبوف ساویلیفنا توی سورتمه نشست و من از آنتون پرسیدم:

–  چرا توی سورتمه اینقدر کثیف است؟

آنتون سرخ شد و زیر لبی غرغر کرد:

–  فرصت نکردم.

–  برو به بازداشتگاه تا من از شهر برگردم.

آنتون گفت: چشم، -و از سورتمه دور شد- در اتاق کار؟

– بله

آنتون به اتاق کارم روانه شد و از سخت گیری من رنجیده بود، اما ما ساکت و صامت از کولونی خارج شدیم. فقط در آستانه ایستگاه راه آهن لوبوف ساویلیفنا زیر بازوی مرا گرفت و گفت:

– غیظ و غضب نشان دادن برای شما کافیست. شما کلکتیف بسیار خوبی دارید. این یک معجزه ایست. من واقعا گیج و منگ شده ام… اما شما بگویید آیا اطمینان دارید که این آنتون شما الان در اتاق کارتان به حال بازداشت نشسته است؟

من از روی تعجب به جورینسکایا نگاه کردم:

–  آنتون انسانیست که شان و وقار زیادی دارد. البته در بازداشت نشسته است.

درواقع کولونی به شکلی بود که نوجوانان به چشم اندازی که از آینده و زندگی غنی که روبرویشان ترسیم می شد بسیار امیدوار بودند. و جای بسی حیرت هم نبود که درنهایت اولین گروه از کولونیست ها توانستند به فاکولته  کارگری بروند و همین امر بیش از پیش اعتماد، اطمینان، انگیزه، تلاش و کوشش بچه ها را چندبرابر کرد.

همانطور که اشاره کردم، در فلسفه گروه ها نظام پیچیده ای از رهبری، وابستگی و اطاعت از مافوق حاکم بود. در این گروه ها که به آتریاد شناخته می شد، اگر کسی امروز سرگروه بود فردا از مافوقش اطاعت می کرد و یا برای مثال در نمایش های تئاترشان اگر کسی امروز بازیگر بود فردا باید نقش تدارکات رابه عهده می گرفت و در پشت صحنه حاضر می شد و به عکس. و به هیچ وجهی هم کسی از انجام وظیفه سرباز نمی زد.

نکته ی حائز اهمیت دیگر، اعتقاد آقای ماکارنکو به انجام وظایف است تا آنجا که می گوید: «تعیین وظایف هرچه بیشتر و احترام هرچه بیشتر به شخصیت او (نوجوان)» خلاصه روش تربیتی اش بوده است. آقای ماکارنکو اعتقاد دارد، لذت‌هایی که یک فرد می‌تواند درک کند درجات مختلفی دارد: «از احساس رضایت ساده‌‌ای که با خوردن یک قطعه نان دارچینی ایجاد می‌شود تا احساس عالی و برتر درک مسئولیت»، و این وظیفه‌ی مربی است که به نوجوان کمک کند تا مراتب والاتری از لذت را درک کند.(+) همین شده که همیشه در کولونی مسئولیتی برای به عهده گرفتن وجود داشته، چه آن زمانی که در ابتدا کولونی یک خرابه ای بیش نبوده و چه زمانی که مارش نظامی و نمایش های تئاتر  در آنجا راه افتاده است.

در انتها من فکر می کنم با این تعریفی که پیتر سنگه از سازمان یادگیرنده ارائه می دهد که «در بطن یک سازمان یادگیرنده یک تغییر ذهنیت نهفته است و در این سازمان افراد در می یابند که چگونه سازنده واقعیات هستند و چگونه می توانند آن را تغییر دهند»، کولونی گورکی یکی از مصادیق سازمان یادگیرنده محسوب می شود.

پینوشت اول: در کولونی گورکی و فلسفه و چارچوب و اسلوب تربیتی آقای ماکارنکو نکات بسیاری نهفته است، به همین دلیل فکر می کنم حتما باید یک بار دیگر این کتاب را بخوانم.

پینوشت دوم: آقای ماکارنکو یک کتاب دیگری هم دارد با عنوان “آموختن برای زیستن” که توسط نشر جوان و با ترجمه ناصر موذن منتشر شده و فکر می کنم چاپ آن تمام شده باشد. البته نسخه ی اینترنتی آن را هم پیدا نکردم. به هرحال بی تاب خواندن این کتاب و شنیدن حرف های بیشتری از آقای ماکارنکو هستم.

 

از نگاهِ فخری گلستان

مدتی است کتاب بودن با دوربین را می خوانم. در این مطلب (+) درباره ی این کتاب نوشتم.

در یک بخش از این کتاب حبیبه جعفریان با فخری گلستان ،مادر کاوه، مصاحبه می کند.

در قسمت آخر این مصاحبه آمده است:

– سوال های من تمام شد؛ اگر خودتان فکر میکنید چیزی جامانده ؟…

+ من فکر می کنم تو با اجازه خودت که به دنیا نمی آیی، پدر و مادرت را هم خودت انتخاب نمی کنی، وقتی هم به دنیا می آیی نمی دانی چه قدر وقت داری و کی و چه طور می میری؟ کاوه مگر می دانست برود عراق این طوری می شود؟ تنها چیزی که به انسان مربوط است دوره ای است که در آن زندگی می کند. پس بهتر است این یک دانه کاری که به ما مربوط است را درست اجام بدهیم. درست زندگی کنیم (مکث). به نظرم کاوه این کار را کرد. کاوه خیلی انسان بود. بدِ کسی را نمی خواست. برای مردم احترام قائل بود و به کسی توهین نمی کرد. می خواست تا آنجایی که می تواند و می شود چیزهایی که خودش می داند را به مردم هم یاد بدهد. از آدمهایی بود که آزارش به کسی نرسید. فعال بود. همیشه در حال دویدن بود. مثل اینکه می دانست فرصت زیادی ندارد و می خواست همه کارهایش را بمند که بدهکار نباشد. بچه خیلی خوب و مهربانی بود. من ندیدم از کسی بد گوید یا از کسی متنفر باشد. با کسانی که در کارش دخالت های نابه جا می کردند یا سربه سرش می گذاشتند، دادو بی داد می کرد- چون آزار زیاد دید، دوسال هم ممنوع الکارش کردند- اما در کل آدم خوبی بود.

پ.ن: کاوه گلستان در سال ۱۳۸۲ وقتی در عراق به عنوان خبرنگار بی بی سی فعالیت می کرد، بر اثر انفجار مین از دنیا رفت.