ماه: تیر ۱۳۹۶

چرا زمین آدم‌‌ها؟

حقیقت برای آدم آن چیزی است که از او یک انسان واقعی میسازد.

اگزوپری

بی‌شک آنتوان دوسنت اگزوپری نه تنها نویسنده بلکه پیامبریست که رسالتش را تمام و کمال در کتاب زمین آدم ها به انجام رسانیده است. حقایقی که او در کتابش بازگو می‌کند را باید ذره ذره چشید، چرا که معتقدم جان آدمی برای دریافت تمامی آن به یکباره کوچک است.

با این کتاب اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و با فصل پایانی‌اش بیش از همه، چرا که آخرین فصل پیوند دهنده ی تمام فصل‌های دیگر و کامل کننده‌ی آن هاست. گاهی در هنگام خواندن به جایی می‌رسیدم که احساس می‌کردم نه تنها روحم در بدنم جا نمی‌شود بلکه روحم نیز گنجایش پذیرش این کلمات و حقایق را ندارد.

کتاب را می‌بستم و ساعتی گریه می‌کردم و برای خودم می نوشتم. رنج شیرینی ست این تجربه. امیدوارم که چشیده باشید.

اگزوپری در این کتاب به گونه ای سخن می‌گوید که آدمی از خودش شرمنده می‌شود. به ناامیدی می‌رسد، خودش را ناچیز می‌پندارد، اما این پایان راه نیست. او تو را اینجا رها نمی‌کند. او آن مرتبه تعالی که یک انسان باید بدانجا برسد را پیش رویش آشکار می‌سازد. او از تو می خواهد که خودت را خلق کنی و بزآیی. او مرگ مادری روستایی که پسرانش اندوهگین بر بستر مرگش گرد آمده‌اند را شکافتن پوسته‌ی زندگی می‌داند. و معتقد است با مرگ او بذرهایی برای بارور شدن آزاد می‌شوند. نسلی به نسل دیگر پیوند می‌خورد.  او وظیفه انسان را آگاهی می‌داند. آگاهی از نقش خویش در این جهان پهناور و بر این باور است: «آنچه به زندگی مفهوم می بخشد مرگ را هم معنی دار می کند.»

اگزوپری بین ضربه کلنگِ یک جبرکار که این کار مایه سرافکندگی اش است و ضربه کلنگِ یک جست‌وجوگر که این کار مایه سرافرازی‌اش است فرق می‌گذارد. اولی را زندانی می‌داند و دیگری را رها.

سیر مفاهیمی که اگزوپری در این کتاب دنبال می کند، به هم‌پیوسته و مرتب است و همین امر بر کشش وجذابیت آن افزوده است و خوانش آن را دلپذیرتر کرده است. او در فصل های ابتدایی این کتاب از انسان هایی سخن به میان می‌آورد که مسئول و متعهد هستند. از وظیفه شان آگاهند. از همگارش “گیومه” که در سخت ترین شرایط آب و هوایی در میان کوهستان های آند پنج روز بدون آب و غذا سپری کرده و کیلومترها راه رفته است. چون نگران همسرش و تامین معیشت او بوده است. او در همین میان جوانی را مثال می‌زند که به خاطر ناکامی در عشق خودکشی کرده بود و این حرکت را در مقابل عملی که گیومه انجام داده پست و فرومایه می‌داند. او گیومه را نه به خاطر شرایط طاقت‌فرسایش بلکه به خاطر مسئولیت پذیری‌اش در مقابل زندگی همسرش تحسین می‌کند.

او از “مُبارک” برده سیاهپوستی سخن می‌گوید که برخلاف برده های دیگری که دیده بود، در برابر اسارت پایداری کرد وتسلیم نشد. نام اصلی اش محمد بود و در آخر آزادی‌اش را توانست بازیابد. برده ای که اجازه نداد صاحبش شخصیت او را تسخیر کند. به تعبیر زیبای اگزوپری: «او برای آن محمد غایب، خانه ای که این یکی محمد درون سینه اش در ان مسکن داشت را حفظ می‌کرد.»

در این کتاب اگزوپری از آدم هایی صحبت می‌کند که موقعیتی خاص باعث شده حقیقت ذاتی شان را دریابند. آنچه در وجودشان بوده را بارور کنند. موقعیت هایی که سبب شده آن ناشناخته درون زاده بشود. آن انسان واقعی.

و در قسمتی پایانی کتاب چه زیبا و حیرت انگیز دلیل برگزیدن عنوان کتاب را تفسیر می‌کند؛ او به درختی اشاره می‌کند که ثمره داده و بارور شده است و تاکید می‌کند این درخت در “این زمین” ریشه های ژرف و محکمی دوانده است و نه در “زمینی دیگر” و در ادامه می گوید: «اگر وادارتان کرده باشم پیش از همه چیز به تحسین این آدم ها بپردازید، به هدفم خیانت ورزیده ام. آن چه بیش از همه تحسین برانگیز است، “زمینی” است که اساس هستی این آدم ها را شکل می دهد.»

بله، “زمینِ آدم ها” به آن ذات حقیقی اشاره دارد که درون انسان نهفته است. آن ناشناخته درون که باید زاده شود و رشد کند و ثمره دهد.

به راستی آیا اگزوپری می‌توانست زیباتر از این چنین حقیقتی را به تصویر بکشد؟

پینوشت: می دانم پراکنده نوشتم، راستش آنچنان این چندروز از خواندن این کتاب به وجد آمده بودم که می خواستم همه آنچه که دریافتم را بنویسم. و شاید این عجله سبب شد که متن منسجم و به هم پیوسته نباشد.

 

عکس لاگ

نمی‌دانم از چه زمانی عکس خوب دیدن برایم تبدیل به یک دغدغه شد اما از یک زمانی تصمیم گرفتم برای دنبال کردن صفحات اینستاگرام و تلگرام محدودیت زیادی قائل شوم. فکر می‌کنم در این زمانه ای که محتوا چه از نوع تصویری و چه از نوع دیگر به وفور برسرمان بمباران می‌شود، مهم است که گزینش اساسی در انتخابشان قائل شویم.

به همین علت تصمیم گرفتم که هر هفته مانند سری مطالب از نگاه عکاسان، مجموعه عکس های خوبی که در اینستاگرام و سایت های دیگر مشاهده می‌کنم اینجا قرار بدهم.

عکس های انتخابی معمولا از صفحه ی عکاسان کاربلد و یا سایت آن ها گزینش می شود. و ترجیح می‌دهم هر هفته یک موضوع خاص را در نظر بگیرم. این موضوع میتواند مربوط به یک سبک عکاسی یا یک احساس مانند ترس، غم، لذت و یا چیزهای دیگر بشود. فکر می کنم در نظر گرفتن این نکته هم کار را سخت تر و هم دلچسب تر می‌کند. و مخاطب هم تامل بیشتری روی عکس‌ها خواهد داشت.

درواقع این وبسایت مانند نگارخانه ای می‌شود که هر هفته یک نمایشگاه عکس در آن برپا خواهد شد. امیدوارم پایدار بماند.

ترجیح می دهم تعداد عکس ها از پنج عکس کمتر نباشد. همچنین برای آنکه تصویر با وضوح بیشتر ی در دسترس قرار بگیرد، لینک اصلی تصویر را نیز قرار می‌دهم.

موضوع اصلی این هفته، آسمانِ شب است. شما را به دیدن آن‌ها دعوت می‌کنم:)

frank.shoots@

Babak Tafreshi

Renan Ozturk

Babak Tafreshi

Juuso Hämäläinen

Babak Tafreshi

Juuso Hämäläinen

در دل صحرا

بدرود ای کسانی که دوستتان دارم. تقصیر من نیست که بدن انسان نمی‌تواند سه روز بدون نوشیدن قطره ای آب به زندگی ادامه دهد. باورم نمیشد این چنین زندانی چشمه‌ها باشم. گمان نمی‌کردم نیروی پایداری بدنم در مدتی چنین کوتاه به پایان برسد. همه فکر می کنند انسان می‌تواند همیشه به راهش ادامه دهد، همه باور دارند که انسان آزاد است…

رشته ای را که آن‌ها را به چاه‌ها ارتباط می‌دهد نمی بینند، رشته‌ای که مانند بند نافی آن‌ها را به زهدان زمین وابسته می‌می کند. اگر یک گام فراتر نهد می‌میرد.

به جز رنجی که خواهید برد، تاسف هیچ چیزی را نمی‌خورم. خوب که حساب می‌کنم، می‌بینم بهترین سهم از زندگی را داشته‌ام. اگر از این مهلکه جان به در ببرم، باز هم به این پیشه ادامه خواهم داد. نیاز به زندگی کردن دارم. در شهرها دیگر اثری از زندگی انسانی نیست.

منظورم هوانوردی نیست. هواپیما هدف نیست، وسیله است. آدم به خاطر هواپیما جانش را به خطر نمی‌اندازد. کشاورز هم به خاطر گاوآهنش زمین را شخم نمی‌زند.اما با هواپیما آدم می‌تواند شهرها و مردمان حسابگرش را ترک کند، آنگاه است که می‌تواند به حقیقتی روستایی دست یابد.

آدم کاری انسانی انجام می‌دهد و با دغدغه‌های انسانی آشنا می‌شود. آدم با باد، با ستاره‌ها، با شب، باشن و با دریا سروکار دارد، با نیروهای طبیعت نیرنگ به کار می‌برد. مانند باغبان که در انتظار بهار است، آدم منتظر سپیده دم می‌ماند. فرودگاه سر راه برایش حکم ارض موعود را دارد و حقیقتش را میان اختران می‌جوید.

شکایتی ندارم. سه روز است که راه رفته‌ام، تشنگی کشیده‌ام، مسیرهایی را در صحرا دنبال کرده‌ام و به شبنم امید بسته‌ام. کوشیده‌ام به هم نوعم بپیوندم، اما از یاد برده‌ام در کدام نقطه از این کره خاکی سکونت دارد. این است آن دغدغه خاطر زنده‌ها. نمی‌توانم آن‌ها را مهمتر از گزینش سالن کنسرتی برای گذراندن شب ندانم.

به هیچ چیز تاسف نمی‌خورم. به قماری دست یازیده و در آن بازنده شده‌ام. این جزو قوانین پیشه‌ام است. با این همه، نسیم دریا را تنفس کرده‌ام.

کسانی که یک بار این مائده را چشیده باشند فراموشش نخواهند کرد. این طور نیست، رفقا؟ البته مفهومش با خطر زندگی کردن نیست. اگر اینگونه ادعا شود خیلی خودپسندانه است. از گاوبازها خوشم نمی‌آید. خطر کردن مورد علاقه‌ام نیست. می دانم چی را دوست دارم؟ زندگی را.

قسمتی از کتاب زمین آدمها

آنتوان دوسنت اگزوپری

اگر چیزی که اگزوپری این چُنین تجربه اش کرده، نامش زندگی ست، پس آن چیزی که هر روز در جدال ماه و خورشید در حال تجربه و درک و فهمش هستم چه نامی دارد؟

آتنا و آتناها

ساعت سه بعد از ظهر است. آفتاب گرم تابستانی رحم نمی کند. در کوچه ای خلوت دو دختر چهار و پنج ساله مقابل خانه هایشان بازی می کنند. صدای خنده های دخترانه شان کوچه را پر می کند. از دور مردی با موهای سیاه و ریش های بلند سوار بر یک موتور گازی از راه می رسد. مقابل آن دو دختر می ایستد و بعد از کمی سوال می پرسد خانه فلانی کجاست. دخترها کمی من و من می کنند و جواب می دهند. نمی دانند. خانه ی خودشان را نشان می دهند و همسایه هایشان را اما از آن آدرسی که مرد خواسته چیزی نمی دانند.

مرد با آن ها گرم گفت و گو می شود. کنار خانه ی یکی از آن ها یک راهروی دالان مانند تاریکی کشیده شده است. مرد دخترها را به آنجا می کشاند. گویا آن اطراف را خوب می شناسد. یکی از آن دخترها کنار آن مرد به دیوار تکیه می دهد و دیگری مقابل آن مرد می ایستد. کمی بعد که می گذرد آن دختری که مقابل مرد ایستاده از آن دالان بیرون می رود و وقتی که دختر کناری هم می خواهد از آن دالان بیرون برود مرد او را با ضرب دستی میگیرد و مانعش می شود. دخترک ترسیده و شروع به جیغ و داد می کند. مرد سعی دارد لباس آن دخترک را در بیاورد دخترک مقاومت می کند و به جیغ  و دادهایش ادامه می دهد.  دخترک در دستان مرد تقلا می کند. ترسیده و جیغ می زند و تنها جیغ می زند. مرد گویا می ترسد همسایه ها از جیغ های دخترک بیرون بیایند. بلند میشود دست دخترک را می گیرد که با خود ببرد اما دخترک با تمام قدرتی که در یک دختر چهار ساله وجود دارد دستش را از دستان آن مرد بیرون می کشد. مرد رحم می کند یا می ترسد مشخص نیست اما دخترک را رها می کند. دخترک به خانه اش می رسد در را محکم و محکم و محکم می کوبد. مادر و مادربزرگش در را با وحشت باز می کنند. و می پرسند چی شده؟ دخترک وحشت کرده، از گریه نفسش بند می آید، هیچ حرفی نمی تواند بزند. فقط جیغ می کشد و گریه می کند.

چند روز بعد خبر در بین همسایه های نزدیک می پیچد. و مثل تمام خبرهای دیگر بعد از چند وقت از یاد همه می رود. همه فراموش می کنند. و نمی دانند که خاطره آن روز ظهر هیچ گاه دخترک را رها نمی کند.

آن دخترک چهار ساله من بودم. همه مان می دانیم این اتفاقات در اطراف ما زیاد است. اما نمی دانیم زیاد یعنی چه قدر. شاید باور نکنیم که یک دختر بیست و پنج ساله وبلاگنویس عاشق فیزیک وعکاسی هم می تواند جزو هزاران دخترکی باشد که این حادثه را از سر گذرانده اند و دست بر قضا جان سالم به در برده اند. دیگران و حتی پدر و مادرش هم آن را از سر ترس و آبرو به جایی گزارش نداده اند و آن دخترک چهار ساله تا بیست و پنج سالگی اش از آن اتفاق جایی نمی نویسد. حتی در دفتر خاطرات خودش.

اما چرا امروز تصمیم گرفتم این ماجرا را بنویسم؟

دلیل اول: خواستم بگویم این اتفاقات تلخ واقعا فراگیرتر از آن چیزی است که در روزنامه و مجله ای می خوانیم و در اینستاگرام و تلگرام بازتاب می دهیم: آمار تجاوز و آزار جنسی کودکان بالاست. این جمله را می خوانیم و باور نمی کنیم که آمار گزارش شده بالاست و چه کسی از آمار گزارش نشده خبر دارد؟

دلیل دوم: معمولا بعد از اینکه چنین اتفاقی می افتد و همه درباره آن صحبت می کنند و به این فکر می کنند که باید آسیب شناسی اجتماعی بشود و دنبال دلیل ها و راه حل ها می گردند. و بارها در رسانه های مختلف اعلام می کنند باید گزارش بدهید. اما هنوز این اتفاق نمی افتد. و چرا به دنبال دلیل اینکه چرا گزارش نمی شود نمی گردیم؟ چرا جلوتر نمی رویم؟ من نمی دانم چگونه اما می دانم این راه حل هایی که “اعلام کنید و گزارش کنید” مثل تمام راه حل های اخلاقی دیگر می ماند که بار ها در تلگرام فیلم ها و محتواهای تمسخر آمیز اش بیرون می آید. مثلا می گویند در اتفاقات و شرایط بحرانی گوشی مان را بیرون نیاوریم و فیلم نگیریم اما هم چنان که آن مشکلات حل نشده اند و ما ایرانی ها فلان و بهمان… این مشکلات هم حل نمی شود. هنوز هم خانواده های زیادی و دختران بی شماری آسیب میخورند و گزارش نمی دهند و این آسیب اگر از ذهن آن خانواده پاک بشود از ذهن آن دختر هرگز پاک نمی شود و در آینده نه تنها به یک فرد بلکه به یک جامعه آسیب می زند.

دلیل سوم: وقتی کودکی مورد آزار جنسی با هر شدت و حدتی قرار می گیرد، نطفه ی باوری تلخ و نابود کننده در ذهنش شکل می گیرد که می تواند مانند یک غده سرطانی رشد کند و رشد کند و رشد کند:

من خوب نیستم.

من از دیگران کمتر هستم.

من گناهکارم.

گناه من نابخشودنی است.

هیچ کس مرا دوست ندارد.

این نطفه را هیچ کس نمی بیند. حتی خود کودک هم به آن آگاهانه نگاه نمیکند. یک کودک چهار ساله خودش را از دیگر دوستان و دختران جدا می بیند. فکر می کند تنها برای او چنین اتفاقی افتاده است. در این شرایط وقتی دیگران به اجبار گرد فراموشی روی این اتفاق می پاشند، آن دخترک با آن ترس ها و باورها رشد می کند. هر اتفاقی را دلیل بر ناتوانی اش تفسیر می کند. دلیل بر دوست نداشتنش.

در چنین شرایطی دختر رشد میکند و باور می کند همیشه باید کسی کنار او باشد. مراقبش باشد. از بین بردن این غده سرطانی و این باور به آسانی صورت نمی پذیرد، بنابراین فکر می کنم این که همیشه مراقب آن کودک باشیم و محبت بیش از اندازه به او داشته باشیم هم راه حل مناسبی نیست. اگرچه که محبت به اندازه ای که لازم است از نکات مهم تربیتی به شمار می رود اما در این شرایط خاص تعادلِ ابرازِ محبت از سوی خانواده و اطرافیان به گونه ای که کودک نه خود را تنها بپندارد و نه خود را ناتوان بپندارد و احساس کند به دیگران نیازمند است اهمیت ویژه ای می یابد.

همانطور که این غده سرطانی طی سال ها درون کودک رشد می کند از بین بردن آن هم نیازمند زمان است. حتی زمانی که فرد از آن آگاه می شود باز هم دانستن به معنای ازبین رفتن آن غده نیست.

این ها را نوشتم تا بگویم زمانی که چنین اتفاقی می افتد و یک خانواده یا یک جامعه را درگیر می کند کسی به آینده فکر نمی کند. فکر می کنند این حادثه برای این کودک اتفاق افتاد و تمام. به فکر کودکان آینده باشیم. اما لازم است که آن کودک را هم فراموش نکنیم. به او کمک کنیم رویدادهای آینده زندگی اش را به شکلی تفسیر نکند که آن غده سرطانی رشد کند. اگر در اطرافیانتان کسی را می شناسید که دچار چنین آسیبی شده است و سال ها از آن گذشته، مطمئن باشید آن اتفاق شاید ظاهرا فراموش شده اما آن غده سرطانی در ذهن فرد جا خوش کرده است.

این روزها به این فکر می کنم چیزهای زیادی هست که در پس رگ غیرت هایی که این روزها بیرون می زند باید مورد توجه ویژه قرار بگیرد.

کودکان را فراموش نکنیم. آن ها آیندگانند.

پینوشت: دلیل دیگری هم این نوشته دارد که این روزها به آن رسیدم: خلق آدم را از رنج می رهاند.

 

دید خلاقانه در عکاسی

فکر می کنم کمتر کسی است که وارد دنیای عکاسی شده باشد اما نام برایان پترسون را نشنیده باشد. برایان پترسون عکاس خوش نام و آوازه ایست که بیش از ۳۵ سال در این زمینه فعالیت می کند. او علاوه بر کسب جوایز متعدد و کار با شرکت های معتبر و چاپ آثارش در مجلات مشهور، کتاب های پرفروشی نیز منتشر کرده است که اکثر کتاب های وی به زبان های متعدد ترجمه شده اند.

برایان پترسون اکنون ورک شاپ های زیادی در جهان برگزار می کند(+) و همچنین او موسس مدرسه مجازی عکاسی است که در آن به همراه گروهی از دوستانش کلاس های متفاوتی در زمینه عکاسی و فتوشاپ برگزار می کند.(+)

به بهانه معرفی این عکاس می خواهم در این قسمت از سری مطالب نگاه عکاسان کتاب دید خلاقانه در عکاسی ِ او را که به تازگی مطالعه کردم معرفی کنم.(+)

این کتاب که نشر پشوتن آن را منتشر کرده و مترجم آن محمدرضا شهبازی است، به نظر من از بهترین مراجع برای یک عکاس مبتدیست. در مقدمه این کتاب برایان پترسون به بزرگترین مشکلی که یک عکاس با آن روبروست یعنی “ناتوانی در دیدن” اشاره می کند و سپس ترکیب بندی را در رتبه دوم توانمندی های لازم برای یک عکاس قرار می دهد.

همچنین وی معتقد است که بهترین لنزها و کاربردی ترین برنامه های ویرایش عکس تاثیر اندکی بر عنصر خلاقیت دارند: «خلاقیت عنصر حیاتی است که می تواند یک عکس معمولی را از یک عکس خارق العاده متمایز کند»

او در این کتاب تمام روش های محافظه کارانه که یک عکاس مبتدی با آن روبروست را به چالش می کشد. معتقد است عکاس باید دید لنزهایش را کشف کند و در این راه جسارت به خرج بدهد. برای مثال میگوید «اگر فکر دراز کشیدن روی پیاده رو برایتان ناراحت کننده است چگونه خواهید توانست نمای یک پیاده روی شلوغ را به تصویر بکشید؟»

این مشکل از نظر او در روند عکاسی یک جایی سر بیرون می آورد و جلوی عکاس را می گیرد. شاید حتی سبب شود که عکاس حرفه اش را کنار بگذارد. اما تمرین و جسارت دو مولفه ای است که می تواند به عکاس در این مسیر کمک کند.

درواقع به طور کلی شما با یک کتاب که درباره تکنیک های عکاسی یا تکنیک های خلاقیت صحبت کند مواجه نمی شوید. همانطور که خود برایان پترسون تاکید دارد در این حرفه هیچ دستورالعمل و فرمولی وجود ندارد و همه چیز به مشاهده و فکر مربوط است.

در این کتاب برایان پترسون از تجربه های خودش در این زمینه صحبت می کند، بر عنصر داستان گویی در عکاسی تاکید می کند، اجزا دیزاین را معرفی می کند، به ترکیب بندی های مشهور اشاره می کند، از جادوی نور صحبت می کند و در تمام این مباحث تمرین هایی را برای کشف نقطه دیدهای متمایز به شما پینهاد می کند با این حال او در هر قسمت تاکید دارد شما می توانید شما می توانید قواعدی که او به کار بردم را بشکنید. تنها نکته پر اهمیت در دید خلاقانه، جسارت و تمرین شماست.

در این کتاب برای هر مبحث و هر نکته ای که از آن صحبت می شود چند عکس به عنوان نمونه همراه با مشخصات لنز آورده شده است که همین امر کمک شایان توجه ای به درک بهتر مفاهیم می کند.

در پایان کتاب او بار دیگر توصیه طلایی اش را برای خوانندگان کتابش بازگو می کند تا اهمیت آن را بیشتر جلوه دهد:

 «دنیا را از نقاط برتر جدیدی نگاه کنید»

در ادامه چند عکس از کارهای او و لینک های مفید را می گذارم:

وبسایت برایان پترسون

اینستاگرام برایان پترسون

School of Photography

در یک قدمی رنج ها

یک شنبه، هجده تیرماه هزار و سیصد و نودوشش

پایانه اتوبوس‌ر‌انی قم، ساعت هشت صبح

مردی با موهای جوگندمیِ کم پشت، اندامی پت و پهن، چشم های درشت و گرد که سفیدی آن ها زیر نور آفتاب صبحگاهی تابستانی برق میزند، پیرزنی را به همراه زن دیگری و یک پسربچه دوساله به داخل اتوبوس با تشر هدایت می کند.

اصرار دارد که دو ردیف جلوی اتوبوس متعلق به آنان است و گمان دارد که راننده اتوبوس می خواهند حق او را بخورد.

شروع به داد زدن و پرخاش می کند و سعی دارد حق اش را بگیرد. می گوید با سرپرست شرکت اتوبوس‌رانی صحبت کرده و به او قول داده شده که ردیف جلو متعلق به آن ها باشد.

با اینکه ساعت هشت صبح است اما گرمای اتوبوس به طرز عجیبی کلافه کننده است. اتوبوس یک ولوو قدیمیست با صندلی های سفت و سخت و رویه های خاکستری که قاعدتا باید سفید باشند اما کثیفی و ماندگی، رنگ را از آن ها گرفته و تاروپودش را در برخی قسمت ها از هم گسسته است.

راننده اتوبوس به مرد نگاهی از روی خونسردی می کند و انگار که می داند برنده ی بازی است به مرد می گوید بلیطش را تحویل بدهد. مرد شروع به پرخاش می کند که با سرپرست شرکت صحبت کرده و و از او قول گرفته و حالا نباید کسی زیر این قول بزند.

راننده اتوبوس بازهم تکرار می کند بلیط را تحویل بدهد. این بار خشم مرد رنگی از عجز و التماس را نیز به خود می گیرد و با درماندگی که بیشتر به یک بازی مصنوعی می ماند می گوید دو نفرِ همراهش مریض هستند. و راننده اتوبوس باید به او اجازه بدهد که آنجا بنشینند.

راننده اتوبوس از پرخاش های مرد کلافه میشود و می گوید شما بلیطت ساعت۹:۳۰ است و من به شما لطف کرده ام اجازه دادم اتوبوس این ساعت را سوار بشوی. مرد احساس زیر دست بودن به او دست می دهد و با پرخاشی مضاعف اعلام می کند مریض دارد و باید همینجا بنشیند. راننده اتوبوس او را به سمت پله ها راهنمایی می کند و از مرد می خواهد پیاده شود و انتظار دارد مرد رفتار مسالمت آمیز تری پیش بگیرد اما مرد این انتظار را برآورده نمی کند.

در نهایت زنِ همراهِ مرد وارد باری می شود و به مرد با لهجه شمالی تشری می زند و از راننده با لحن ملایم تری در خواست می کند که همان جا بنشینند. راننده مِن و مِن کنان قبول می کند و میگوید من با شما دعوا ندارم! من به شما لطف کردم و الا شما باید یک ساعت دیگر اینجا منتظر می ماندید.

زن تشکر می کند و دوباره به مرد تشری می زند و می گوید با همه دعوا داری! و قسمت آخر را بدون لهجه صحبت می کند. مرد تسلیم می شود یا شاید متوجه اشتباهش می شود. و از راننده معذرت خواهی می کند.

حوالی ساعت دو بعد از ظهر، پیچ و خم  های جاده  فیروزکوه

کودک دو ساله طاقتش از گرما و تکان های شدید اتوبوس طاق می شود و از خواب می پرد و شروع به گریه می کند. زن هرچه سعی می کند نمی تواند او را آرام کند. کمی خشم را چاشنی مهر مادری اش می کند و فرزند را محکم به سینه اش می چسباند تا صدایش اذیت نکند. کودک اما این مهر مادری را گویا نمی خواهد با سماجت بیشتر ناله ی عجز و ناتوانی اش را بلند می کند.

زن خسته می شود و پسرک  را به مرد می سپارد. مرد با او بازی می کند. پنجره را نشان می دهد اما گویا او هم حوصله گریه های یک پسرک را ندارد و نمی تواند آن محبت و آرامشی که کودک می خواهد را به او ببخشد. پسرک هیچ چیز به جز نسیم خنک با چاشنی محبت نمی خواهد، نیازهای طبیعی و انسانی اش را طلب می کند. اما مشخص نیست در پس چهره تکیده و چروک های پر خشم چهره مرد چه چیزی نهفته است که او را مجبور می کند یک سیلی محکم به گوش پسرک بی نوا بزند.

پسرک چند ثانیه بهت برش می دارد . گمان نمی کند جواب نیازهای انسانی اش این بوده باشد. دیگران حواسشان به او پرت می شود. سکوت میشود. برای یک ثانیه. یک ثانیه کش دار. آن مرد هنوز چهره عصبانی دارد و مردمک چشم هایش گشادتر شده و رگ های سرخ کمرنگی آن سفیدی گوشه چشمانش را خط می اندازند. پسرک می ترسد. اما نمی تواند ترسش را وصف کند. از تنها سلاحش استفاده می کند و با تمام وجودش داد می زند و گریه می کند و آن بی رحمی که در پوششی پدرانه پیچیده شده است را پس می زند. همین پسرک دوساله همه آن چیزهایی که مرد را به اینجا کشانده است، تمام ظلم هایی که به مردی شده که عنوان پدری اش را به دوش می کشد با گریه کودکانه اش، با تمام توانش، در پس آن فریاد از ژرفای وجودش محکوم می کند.

زن به خودش می آید. می بیند کودکش را. داد می زند و با گویشی که از آن چیزی فهمیده نمی شود مرد را به تسلیم وا میدارد. مرد انگار متوجه نشده باشد ، متوجه نشده باشد که درد و رنجِ بودن در این دنیا را چگونه دارد به پسرک بی نوایش تحمیل می کند، و تن نحیف و دوساله اش را از همین آغاز، از همان دوسالگی وارد بازی بی رحمانه این دنیای سیاه و کثیف می کند. مرد نا آگاه است. بیشترین تخفیفی که می توان به او داد این است که او ناآگاه است. یا رسم این دنیا را نمی شناسد یا انسانیت اش را به فراموشی سپرده است. از کودکی، از ناتوانی یک کودک، از نیاز های یک کودک، از تنها سلاح یک کودک چیزی نمی فهمد. روزگار او را مچاله کرده، آن قدر خودش را از یاد برده است که بعد از گریه پسرکی که قلب هر انسانی را تکان می دهد و می فشارد هنوز در بهت و تعجب است و می پندارد که حق دارد. حق دارد؟

زن پسرک را این بار با مهر بیشتری آرام می کند. پسرک آرام می شود. خوابش می برد. یک ساعتی در سکوت و مه و گردنه های پر پیچ و خم جاده سپری میشود. پنداری دنیا خواسته دردها و رنج های انسانی را که لابلای گریه های یک کودک در اتوبوسی اسقاط شده آشکار شده است را با سفیدی مه از نظرها دور کند. تا دیگران به زندگی در این دنیا امیدوار باشند. عروس هزار دامادی که آدمیان را اغوا می کند.

پسرک دوباره شروع به گریه می کند. او تازه پا به این دنیا گذاشته و هنوز با رسم و رسوم و سنت های آن آشنا نیست. هنوز در تقلا برای تغییر است. وقتی مرد دوباره کودک را از زن طلب می کند، زن ظاهری اعتماد برانگیز به خودش می گیرد و کودکش را به مرد می سپارد. پسرک گریه اش شدیدتر می شود و این بار مرد باز هم در کارزار انسانیت شکست می خورد. پسر بچه را آنچنان تکان می دهد که ساکت شود اما این بار شک آدمی را بر می انگیزاند که آیا او باور دارد آنچه در دستان محکم و پینه بسته اش قرار دارد یک کودک است نه یک شی نه یک عروسک نه یک مجسمه.

زن طاقتش طاق میشود و با فریادی بلندتر پسرش را می خواهد و مرد پسرک را به پیرزنی که ساکت و صامت در تماشا نشسته است تحویل می دهد. زن پسرش را از پیرزن تحویل نمی گیرد. شاید مطمئن است پیش او جایش امن‌تر است. شاید مطمئن است محبتی را که خودش نتوانسته منتقل کند پیرزن می تواند از پس آن برآید.

در بحبوحه تمام این اتفاقات، مسافران اتوبوس خاموش اند. آن ها که عقب تر نشسته اند خود را به خواب می زنند. چون بااین سروصدا قطعا خواب از چشم هرکسی ربوده می شود. دیگرانی هستند که تاسف می خورند و نچ نچ می کنند. مرد را سرزنش بار نگاهش می کنند.

دختری در گوشه سمت راست اتوبوس در صندلی فرورفته و زمین آدم های اگزوپری را می خواند و گهگاهی چشم به پنجره می دوزد تا شاهد این اتفاقات تلخ نباشد. همان زمین آدم ها برایش کافیست اما گویا باید واقعیت روابط انسانی را با تمام وجودش لمس کند. نمی تواند اشک های روان شده بر گونه هایش را کنترل کند. نمی تواند حجم عظیم احساسات و عواطفش را نادیده بگیرد. نمی تواند از ناتوانی اش شرمنده نباشد. نمی تواند مانع تصاویر رژه رفته جلوی چشمانش باشد.

کم کم تعداد مغازه های کنار جاده بیشتر می شود. گردنه ها پایان می پذیرند. شهر خودش را نشان می دهد. مسافران هریک به نوبت آماده می شوند. اتوبوس بعد از چند بار توقف به قائم شهر میرسد. پیرزن، کودک و مرد و زنی که هرکدام خشمگین تر از دیگری هستند پیاده می شوند. زن پسرش را بغل می کند، جلوتر از همه حرکت می کند.  چمدان چرخ دار را با حرص و خشم روی زمین می کشاند و مرد را هدف تشر ها و ناسزا ها قرار می دهد.

دختر کنار پنجره ردیف سوم هم پیاده می شود. آن اتفاقات آنقدر او را آزرده است که توان تحلیل و قدرت ذهنی را از دست می دهد. همین امر سبب می شود در میان راننده هایی که مسافران بابل را احاطه کرده اند، اعتمادی نابه جا کند و تصمیمی اشتباه بگیرد.

 

شکوفایی تن و جان

پیش نوشت۱: مدت هاست می خواهم درباره کتاب شکوفایی تن و جان که به تازگی از آقای ماکارنکو به لطف دوست عزیزم یاور مشیرفر خوانده ام، مطلبی بنویسم. علت طولانی شدن این زمان به نوعی به کمال طلبی من برمی گردد. می خواستم یادداشتی که می نویسم در خورِ این کتاب و آقای ماکارنکو باشد. اما دیدم هرچه می گذرد فرصت از دست می رود و من دست به قلم نمی برم. کمال طلبی را کنار گذاشتم و امیدوارم که کاستی های این مطلب را از من بپذیرید.
قطعا قدرت کلمات و تاثیر گذاری تک تک واژگان و مفاهیمی که ماکارنکو در این کتاب گنجانده بیش از توان من برای معرفی این کتاب است. بنابراین اگر حوصله خواندن این متن طولانی را ندارید همین لحظه پیشنهاد می کنم این کتاب را در فهرست خواندنی هایتان قرار بدهید.
پیش نوشت۲: پیش تر که کتاب منظومه پداگوژیکی آقای ماکارنکو را می خواندم درباره ایشان و آن کتاب نیز مطلبی نوشته بودم که می توانید آن را اینجا پیدا کنید.(+)

توصیف ماکیسم گورکی از ماکارنکو
“چه کسی می توانست تا این درجه بطرزی غیر قابل شناختن صدها کودک را که زندگی با وضعی چنین قساوت بار و تحقیرآمیز مچاله شان کرده بود تغییر دهد؟ آنتون سیمونویچ ماکارنکو بدون تردید آموزگاری پر استعداد است. شاگردان کولونی واقعا او را دوست دارند و درباره او با چنان لحنی پر افتخار صحبت می کنند که گویی آن ها خودشان ماکارنکو را درست کرده اند. او به ظاهر سخت گیر، انسان کم حرف و سنش کمی از چهل سال بالاتر است، بینی بزرگ و چشمان تیزبین و خردمند دارد، او به ٖآموزگاری نظامی و روستایی از زمره “آرمانی ها” شباهت دارد. با صدایی خفه و یا گرفته و سرما خورده صحبت می کند، با تانی حرکت می کند، برای سرکشی به همه جا فرصت می کند، همه چیز را می بیند و هریک از شاگردان کولونی را می شناسد و از هر شاگرد با پنج کلمه چنان تصویر می کشد که گویی از طبیعت و سرشتش عکس فوری برداشته است. ظاهرا در وجودش این احتیاج تکامل یافته است که ضمن عبور بطرزی غیر مشهود کودکان را نوازش کند و به هریک از آنان سخن دل انگیز بگوید و برایشان تبسم کند و بسر تراشیده شان دست نوازش بکشد…”

درک روشن از کتاب داستان پداگوژیکی
همانطور که در مطلب پیشین اشاره کرده بودم، منظومه پداگوژیکی مرا کاملا سردرگم و آشفته کرده بود. چراکه در تمام لحظات ِ خواندن آن کتاب در تردید و تحیر و تفکر بودم که چگونه آقای ماکارنکو توانسته از چند پسر بچه ی بزهکار و لجام گسیخته یک هسته قوی تربیتی برای کولونی اش ایجاد کند!
اگر بخواهم در یک کلام خلاصه کنم کتاب شکوفایی تن و جان به مانند یک دیکشنری برای کسانی که منظومه پداگوژیکی را خوانده اند عمل می کند. ماکارنکو در این کتاب به بررسی و تشریح اصول و اسلوب های تربیتی پرداخته که می توان مثال ها نمونه های آن را در منظومه پداگوژیکی به آسانی مشاهده کرد.

او در ابتدای این کتاب هدف تربیتی را از دیدگاه خویش مطرح می سازد:
“هدف تربیت از نظر من طرح شخصیت و خصوصیت بشری است. من در مفهوم خصوصیت تمام مضمون شخصیت یعنی ویژگی نمودهای بیرونی و اعتقادات درونی، تربیت سیاسی، معلومات و به طور کلی همه چشم اندازهای شخصیت بشری را وارد می سازم.”

نگرش سیستمی آقای ماکارنکو
همچنین گمان من در مورد اینکه ماکارنکو به تعلیم و تربیت نگاه سیستمی داشت، درست از آب درآمد. در این کتاب می توان موارد متعددی را مشاهده کرد که منطبق بر این نگاه است. در مقدمه این کتاب که توسط ب. کیوان نوشته شده آمده است:
“ماکارنکو با تاکید بر مساله تشکیل و صورت بندی کلکتیویته ی کودکان یادآور می شود که یکی از اصول اساسی سازمان خوب و یا یک سازمان دوام پذیر کلکتیویته ای، توجه دائمی به «قانون تحرک کلکتیویته» است. براساس این اصل کلکتیویته همواره باید هدفی دربرابر خویش قرار دهد که دستیابی به آن مستلزم کارو کوشش باشد. طرح یک سلسله از هدف ها برای شاگردان که نیل به آن ها مستلزم کوشش های سازمان یافته جمعی باشد، شرط اساسی گسترش کلکتیویته، پیوستگی و تبدیل آن به عامل تربیتی است.”
یا جای دیگری که در مورد مجموعه اسلوب تربیتی خویش به وضوح اشاره می کند:
“هیچ اسلوبی جدا از مجموع همه اسلوب های دیگر که سیستمی را تشکیل می دهند، از حیث نتیجه به تنهایی نمی تواند سودمند و یا مضر باشد.”

جایگاه زیبایی شناسی در علم پداگوژیکی
ماکارنکو در شکوفایی تن وجان در باب نکات متعدد سیستم تعلیم و تربیت از جمله اهداف آن، کار، سنت، تشکیل گروه ها، بازی. تنبیه و تشویق، زیبایی شناسی، انضباط، احترام به شخصیت فرد و البته توقع بالایی که باید از هر فرد انتظار داشت قلم می راند.
در این میان توجه ویژه ی او به امر زیبایی شناسی در نحوه پوشش کولونیست ها برایم بسیار جالب توجه بود. او در قسمتی از کتاب بیان می کند:
“من معتقدم کودکان حدالامکان باید خوش لباس باشند. به نحوی که اعجاب دیگران را بربیانگیزانند. در قرن های گذشته اشراف لباس های زیبایی می پوشیدند. این امر وسیله تفاخر و شکوه طبقه ی ممتاز بود. در کشور ما کودکان، قشر ممتاز جامعه را تشکیل می دهند و براین اساس حق دارند زیباترین لباس ها را بپوشند. من در مقابل هیچ چیز عقب نشینی نمی کنم و زیباترین اونیفورم را به مدرسه اختصاص می دهم. اونیفورم راحت و زیبا به پیوستگی اجزا کلکتیویته کمک می کند. خلاصه اینکه خوش لباسی اداره کلکتیویته را پنجاه درصد راحت تر می کند.”

نه تنها در مساله اونیفورم که موارد بسیاری از جمله تشکیل گروه، تعیین نماینده گروه و… مرا به این فکر واداشت که بسیاری از اصول تعلیم و تربیت که در مدارس امروزما به کار گرفته می شود البته فقط از جهت ظاهر شبیه آن چیزی است که آقای ماکارنکو در این کتاب درباره آن صحبت کرده است.

توقع، احترام و انضباط
ماکارنکو هم چنین اصل توقعِ توامان با احترام را در جای جای نوشته هایش به اشکال گوناگون گوشزد می کند. من فکر می کنم این باور اصلی اوست:
” توقع از فرد و احترام به او عنصر واحدی را تشکیل می دهند و دوچیز متفات نیستند. توقع های ما مبین احترام ما نسبت به نیروها و امکانات فرد است و احترام ما توقع هایمان را از فرد در خود منعکس می سازد.”

همچنین درباب انضباط، ماکارنکو بر این عقیده است که “انضباط نمی تواند مبتنی بر خودآگاه باشد. زیرا حاصل تمام پروسه تربیتی است نه برخی تدابیر مخصوص.”
“انضباط محصول مجموع فعالیت های تربیتی است که روندهای آموزش و پرورش، تربیت سیاسی، سازماندهی خصوصیت، برخوردها، درگیری ها و حل آنها در کانون کلکتیویته، روندهای دوستی. اعتماد، خلاصه همه پروسه های تربیتی من جمله روندهایی چون فرهنگ. پرورش جسم و غیره را در برمی گیرد.”
او تاکید دارد: “انضباط هرگز از راه موعظه و یا تعبیر و تفصیل اصول آن بوجود نمی آید.”
او در جای دیگری اشاره جالبی می کند: “هیچ گاه از اعضای کلکتیویته ام درخواست نکردم که دزدی نکنند، زیرا به این مساله واقف بودم که نمی توانم آن ها را قانع کنم، ولی از آن ها می خواستم که سرساعت بیدار شوند و کار را به انجام برسانند. البته آن ها دست به دزدی می زدند و من موقتا آن را ندیده میگرفتم.”

بی شک زیباترین جمله ای که از ماکارنکو خواندم و گمان نمی کنم از یادم برود، در باب همین موضوع است:
انضباط توقع بدون تئوری است. این ساده ترین کلامی است که می توان درباره انضباط گفت، بی آنکه خود را در انبوه تحقیقات روانشناسی سرگردان کنیم.

من چگونه فکر می کنم؟
من نمی دانم شما چگونه فکر می کنید اما من عقیده دارم زندگی فرصتی است برای ساختن خویش نه پیداکردن خویش. خانواده ما به عنوان یک نهاد پایه و بعدتر مدرسه وجامعه ما به عنوان نهاد گسترده تر بی نقص نبوده اند. چه بسیار آموزش های اشتباهی که منجر به باورها، رفتارها و عاداتی شده است که ما را از جاده اهداف و آینده درخشانی که د رذهن داریم منحرف می سازند.

این کتاب برای من فرصت و تاملی دوباره بود برای نگاه به خویشتن. من فکر می کنم هرکدام از ما باید آقای ماکارنکو خودمان باشیم و همانند او آن گوهرارزشمند سرشتمان را ببینیم و پرورش دهیم و به کمال برسانیم.

پینوشت: دوستان متممی خوبم اگر مایل به مطالعه این کتاب هستید. در کامنت ها به من اطلاع بدید تا براتون ارسال کنم.

از خلال نامه ها…

برای مهتاب…

تو هیچ نگفته ای اما من گمان می کنم هیچ گاه دوست خوبی نبوده ام. نه برای تو و نه برای هیچ کس دیگر. شاید از این جهت که آن زمان که باید می بودم نتوانستم باشم.
همیشه خواسته ام نامه ها و کلمات جور بی معرفتی ام را بکشند و این بار نیز هم. مهتاب سیاه و سفید که باشم، سکوت می شوم. حرفهایم رامی خورم و جمع می شوم در خودم و در تقلا می افتم که خودم را باز یابم. تمام تلاشم اینست که فرو نروم . که ویران نشوم.

برای خودم ستون های محکم و کوچکی میسازم که به آن ها وصل بشوم. و البته که محکم ترین ستونی که مرا از طوفان های زندگی نجات داده “نوشتن” بوده است. گاهی که حوصله نداشته باشم. در ذهنم می نویسم. برای تو یا آدم های دیگر. اما ظاهرم سکوت است. انگار که کلمه ها خودشان را به زحمت بکشانند تا پای گلو اما بعد من بی رحمانه و سرسختانه قورتشان می دهم. بعد هم حرف های نگفته روی گونه هایم می غلتند.
میدانی هیچ اتفاقی نیافتاده اما میزبانی اندوه که نیاز به افتادنِ اتفاقی ندارد. خودش می آید و می نشیند کنارت. دلم می خواهد همه جا جار بزنم حال این روزهایم را، که فراموش شده ام. که خودم را فراموش کرده ام اما نه. نه. نمی توانم. حتا نمی توانم این را با دوستی هم مطرح کنم. قدرت بغض را دست کم گرفته ام انگار.
مانند همیشه کنارت خواهم نشست و دل به دلت خواهم داد و نگاهت خواهم کرد. اما سکوت می کنم. شاید ناراحت کننده باشد اما میدانی مهتاب در عوض خودِ این لحظه ام هستم. حداقل پری سای دروغینی نیستم که رنج را نشناخته باشم. من همان پری هستم که مصرانه لب به کلام نمی گشاید. که می نویسد، عکس می گیرد، سیاه و سفید می شود. حداقل من همان پری سا هستم و تو می توانی به من اعتماد داشته باشی. که من در پیش تو خودم هستم مهتاب. و این خودم است که دوستت دارد.

عکاسی که چهره جنگ را به تصویر می‌کشد

وقتی واژه ی جنگ به گوشمان می خورد، بی عدالتی، ناآرامی و خشونت برایمان تداعی می‌شود. اشک ها و ضجه های عزیز از دست داده ها. نگاه های نگرانِ مادرها. ترس ها و بی تابی ها و بی قراری های کودکان .هزاران پرسش پاسخ داده نشده ای که در ذهن کودکان معصوم ، این قربانیان اصلی جنگ وجود دارد.

جنگ چهره وحشتناکی دارد. ابهتی دارد که همانقدر که ترسناک است همانقدر هم احمقانه به نظر می‌رسد. می گویم احمقانه چون می‌توان پرسید چرا بشر هنوز به نتیجه نرسیده که نمی‌شود مشکلات را با خون حل کرد؟*

در این میان رضا دقتی عکاسی ست که بیش از همه عکاسان دیگر این چهره بی رحمانه را در چشم تک تک زنان و کودکان و جوانان تازه به بلوغ رسیده و سبیل رسته ثبت کرده است. رضا دقتی فتوژورنالیست مشهوریست که از ۱۴ سالگی به عکاسی پرداخته است. او که در زمینه معماری تحصیل می‌کرد ، در زمان انقلاب با دیدن جوانی که دوربین به دست وقایع انقلاب را ثبت می‌کند مسیرش را برای همیشه تغییر می‌دهد و پابه دنیای واقعی انسان ها، احساس ها، خبرها و لحظه ها می‌گذارد. پا به دنیای جنگ. خودش می‌گوید گمان نمی‌کند کسی بیشتر از او در جنگ ها حضور مستقیم داشته باشد.

از همان ابتدا عکس هایش نظر مجلات خبری خارجی را جلب می‌کند. در سال ۱۳۶۲ کارش را با مجله newsweek آغاز کرده و بعد از آن به همکاری با مجله های معتبر تایمز، نشنال جئوگرافیک‌، نیویورک تایمز، فیگارو و دیگر مجلات ادامه می‌دهد.

او در سال های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۶ خبرنگار یونیسف در افغانستان بوده و در سال ۲۰۰۵ نشان ملی شوالیه لیاقت را از سوی دولت فرانسه دریافت کرده است. همچنین در سال ۲۰۱۰ جایزه لسی که از مهمترین جوایز عکاسی در دنیا شناخته می‌شود به وی اهدا شد.

رضا دقتی فتوژورنالیست بزرگی ست که زندگی اش را در راه اهداف انسان دوستانه اش خرج کرده است. دوربین در این میان به گفته‌ی خودش مترجم احساسات و اندیشه ها و اهداف اوست.
اوعکاسی را شهادت دادن می‌داند و بر این باور است که چیزی حیاتی در دریافت آنچه می‌بیند وجود دارد. (+)

او در سال ۱۹۹۲ آژانس عکس Webistan را راه اندازی کرد و بسیاری از مجموعه عکس های وی در آنجا گردآوری شده اند. رضا دقتی از انقلاب ایران نیز عکس های بسیار جالب توجهی را ثبت کرده است که می توانید آن ها را در اینجا ببینید. او تنها عکاسی بوده که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در آن محل حضور داشته است.
در ادامه برخی از عکس های این عکاس را به همراه توضیحاتی که خودش درباره ی آن ها داده انتخاب کرده ام. برای دیدن مجموعه کاملتر می توانید به این سایت مراجعه کنید.


سکوت • رواندا ۱۹۹۴
«من اهل قبیله توتسی‌ام، پدر بچه‌ام هوتو بود. هوتو و توتسی درگیر جنگ شدند، من با آن‌ها فرار کردم. پدرش که مفقود شد من هم از کمپ پناهندگی رانده شدم، پسرم را در آغوش گرفتم و به روستای زادگاهم برگشتم. مردم ما را نپذیرفتند، برادرم به دروغ می‌گفت هوتوها به من تجاوز و مرا باردار و مجبور کردند دنبال آن‌ها بروم. فقط پدربزرگم ما را دوست دارد.» پدربزرگ در سکوت و غم به حرف‌های نوه‌اش گوش می‌داد.


معصومیت • افغانستان ۲۰۰۴
“خانه‌ام آن‌جاست، نزدیک روستا. روزها خاک‌بازی می‌کنم. با گل‌ها حرف می‌زنم.غریبه‌ها را که می‌بینم، به سمت خانه فرار می‌کنم. یک بار از دور دیدمشان، مثل انگشتان دست بودند. لباس‌هایشان سنگین بود، کلاه نظامی به سر داشتند. به تفنگ‌هایشان نگاه کردم، انگار دنبال چیزی بودند و می‌ترسیدند. شجاع بودم، ایستادم و نگاه‌شان کردم. سربازها به خانه‌ها حمله کردند، هیچ‌کس نفهمید برای چی آمدند، خانه‌ سربازها کجاست؟” (یکی از عکس های رضا دقتی در مجله نشنال جئوگرافیک (+))

ادای احترام به ماندلا • آفریقای جنوبی ۱۹۸۵
آپارتاید، واژه‌ای که هنوز در گوشم طنین توهین‌آمیزی دارد. در آن روزها ماندلا هنوز زندانی بود. هر روز نیروهای پلیس سیاه‌پوست و سفیدپوست درگیری‌های خونین داشتند. این مرد کوچک مغرور مرا به یاد ماندلا و مبارزه‌اش برای به رسمیت شناخته‌شدن حقوق سیاهان انداخت.

ساعد • فرانسه ۲۰۰۸
رقص شاهرخ مشکین قلم را دوست دارم. او که هم رقصنده است و هم بازیگر، تماشاگر را به تماشای سماع صوفیان می‌برد. هر روز دو ساعت عکاسی داشتیم. فضای عکاسی زیبا اما سرد بود. همیشه برای پیدا کردن مکان و نور عکاسی وقت زیادی می‌گذارم تا در انتها بگویم “خب، زمان زیادی گذاشتم تا این پرواز به آزادی، بین گذشته و حال، میان شرق و غرب را ثبت کنم. به یاد همه سربازان کشته‌ شده، به نام آزادی و عدالت.”

بچه‌های عکاس • افغانستان ۱۹۸۵
خسته، گرسنه و گرمازده به راه خود ادامه می‌دادم تا به دره‌ پنجشیر برسم و احمدشاه مسعود را ببینم. به روستا که رسیدم بچه‌ها دوره‌ام کردند، ادای عکاسی مرا درآوردند. خنده‌ها و دوستی صمیمانه‌شان خستگی‌ام را در کرد. یاد جمله‌ای از کتاب “مرد مسافر” جیمز رامفورد افتادم: «سفر به شما هدف و به قلب‌تان بال می‌بخشد.»

تلاش ناممکن • پاکستان ۲۰۰۷
در بلوچستان مادری کنار دخترش نشسته که مورد تجاوز نیروهای نظامی قرار گرفته است. خشونت جنسی برای این علیه زنان به کار گرفته می‌شد که مجبور شوند از خانه‌هایشان بروند. ژنرالی نظامی زمین را خریده بود. نظامیان دست ‌و پاهای پدر خانواده و برادران را بستند، جلوی چشم وحشت‌زده خانواده به دختر تجاوز کردند. دخترک ۱۶ ساله بود. حالا درگیری هر روزه دادگاه برای پس گرفتن زمین دزدیده شده است و رنج دختر.

کودکی به یغمارفته • کامبوج ۱۹۹۶
چانگ ۱۲ سال داشت. “ده سالم بود، پدرم سرباز بود، یک روز دنبالش راه می‌رفتم که ناگهان انفجاری رخ داد، دودها که کنار رفت در کنار جسد تکه‌پاره پدرم نشستم. مدت زیادی بی‌صدا نشستم و قول دادم انتقام او را بگیرم. حالا سربازم.” چانگ را تحویل یتیم‌خانه دادند اما او فرار کرد و به یکی از گروه‌های نظامی پیوست.

نسل‌کشی • آذربایجان ۱۹۹۲
در فوریه ۱۹۹۲ نظامی‌های ارمنستان در شهر کوچک خوجالی نسل‌کشی راه انداختند. آن‌ها که جان سالم به در بردند، روزها برمی‌گشتند و دنبال جسد عزیزانشان می‌گشتند. این زن همان لحظه جسد پسر و شوهرش را یافته بود. هنوز صدای دردناک جیغ‌های زن در گوشم هست.

روزگار جنگ • سارایوو ۱۹۹۳
سرد بود. سارایوو فقط گاهی هنگام توقف هجوم بمب‌ها نفس می‌کشید. هراز چندگاهی کسی زندگی خود را به خطر می‌انداخت و در جست‌وجوی تکه‌ای نان در خیابان‌های تحت محاصره می‌دوید. یک تکه رنگ میان زشتی جنگ. دخترک بدون این‌که حرفی بزند سرجای خود ایستاده بود. اسباب‌‌بازی‌هایش را می‌فروخت، بی‌عدالتی انسان‌ها دخترک را وادار کرده بود تا تنها دارایی‌ و همپای کودکی‌اش را بفروشد.

پینوشت: صفحه اینستاگرام رضا دقتی (+)

* کامو در جلد سوم کتاب یادداشت هایش می گوید آنچه نمی‌توانی تحمل کنی این ساده لوحی جنایت کارانه است که هنوز باور داردمشکلات بشری را می توان با خون حل کرد.