ماه: خرداد ۱۳۹۶

مشاهده گر با حوصله

دوربین ابزاری است که به افراد یاد می دهد چگونه بدون دوربین ببینند.

دوروتی لانگ

همانطور که قبلا اشاره کرده بودم،(+) نخستین درسی که لازم است یک عکاس قبل از یادگیری تکنیک ها و ترفندها بیاموزد، هنر نگریستن و به عبارتی مهارت مشاهده کردن است. بعد از طرح این مساله اولین سوالی که احتمالا به ذهن می رسد اینست: چگونه خوب ببینیم یا چگونه این مهارت را در خودمان تقویت کنیم؟

برایان پترسون از عکاسان برجسته جهان در کتاب دید خلاقانه در عکاسی می گوید قبل از ظهور  دوربین دیجیتال او باید برای ثبت عکس ها و نتیجه نهایی کارهایش تقریبا ۲۴ ساعت صبر می کرد. این انتظار کشیدن این درس را به او داد که برای مشاهده کردن و عکس گرفتن وقت بسیاری بگذارد. سوژه را از زوایای متفاوت نگاه کند، گاهی به پس زمینه عنصری اضافه یا کم کند تا در نهایت کمترین اشکال را در عکس هایش داشته باشد.

او اشاره می کند امروزه ظهور دوربین های دیجیتال در عرصه عکاسی و همچنین نرم افزارهای ویرایشی قدرتمند مانند فتوشاپ، عکاسان را بی حوصله تر کرده است. آن ها ترجیح می دهند یک ترکیب بندی معمولی ثبت کنند و در نهایت با فتوشاپ عناصر را کم یا اضافه کنند و مشکلات عکس را بپوشانند.

به اعتقاد من بیحوصلگی از جمله عواملی است که سبب ضعف مهارت مشاهده در عکاسی می شود. به بیان دیگر عکاس بیش از آنکه بر چشمان و ذهن خودش اتکا کند، به ابزار های ویرایشی و تجهیزات وابسته می شود. به طوری که اگر ابزارهای ویرایشی و تجهیزات دیجیتال را از او بگیریم قادر به خلق یک عکس با ترکیب بندی مناسب نخواهد بود.

همانطور که در مطالب قبلی اشاره کردم هنر نگریستن تنها به محدود به عکاسی نیست. در زندگی، در لابلای روزمرگی ها هم می توان با خوب دیدن لذت مضاعفی را تجربه کرد. یک مشاهده گر حرفه ای در زندگی هم حوصله به خرج می دهد. از کنار اتفاقات به ظاهر بی اهمیت به راحتی نمی گذرد و سعی می کند آن ها را با زاویه دیدِ متفاوتی بنگرد.

از تازه ترین مثال ها در این زمینه می توان به مطلب اخیر محمدرضا شعبانعلی اشاره کرد. او تقریبا یکی دو ساعت از صبح یک روز خردادماه را با کلاغ ها گذرانده و به دقت زندگی آن ها را مشاهده کرده است. مطلب او این نکته را برای من یادآوری می کند که برای تقویت مهارت مشاهده نیاز به حضور در طبیعت مسحورکننده نداریم، از لابلای همین روزمرگی ها هم می توان با دقت نظر بیشتری محیط اطرافمان را کاوید و رمز و راز های طبیعت را کشف کرد.

به نظر من در هر حرفه و سطحی که باشیم، مهارت مشاهده جز نخستین مهارت هاییست که باید مورد توجه قرار بگیرد. چه اینکه در کودکی هم با دیدن توانستیم دنیای اطرافمان را بازشناسیم و آن را تجربه کنیم و این مهارتی است که تا پایان عمر نیازمند توجه و پیشرفت خواهد بود.

 

درباره آقای ماکارنکو

پیش نوشت: آنچه که اینجا می نویسم، برداشت ذهنی من از کتابِ داستان پداگوژیکی است  که در حال حاضر در حال خواندن جلد دوم آن هستم. البته هنوز آن را به پایان نرسانده ام و ترجیح می دهم هرشب یک فصل از کتاب را مطالعه کنم. با این حال فکر می کنم اکنون باید درباره ی این کتاب برداشتم را بنویسم و حداقل یک بار دیگر آن را بخوانم. نوشتن این مطلب می تواند معیار مناسبی باشد برای شناخت فرایند تکامل ذهنی من درباره مسائل مهمی که در این کتاب لابه لای مثال ها و اتفاقات روزمره مطرح می شود.

مقدمه: یک روز آفتابی در سال ۱۹۲۰ رییس اداره تحصیلات ملی شوروی آقای ماکارنکو را می آورد و به او می گوید شما کت و شلوار پوش ها و عینکی ها فقط از سیستم آموزش و پرورش ایراد می گیرید و به در و تخته و نیمکت گیر می دهید و از نحوه تربیت جوانان گله و شکایت دارید. بعد آقای ماکارنکو می گوید من کت و شلوار پوش نیستم. همین می شود که رییس اداره تحصیلات ملی هم چهار پنج تا پسر بچه بزهکار و یک ساختمان خرابه و مقداری پول در دستش می گذارد و می گوید پس این ها را بگیرید و انسان نوین تربیت کنید!

نکته ای که بیش از هر چیز هنگام مطالعه این کتاب ذهن مرا به خودش مشغول کرد، سیستمی بودن کولونی است. واضح است که آقای ماکارنکو تفکر سیستمی را بلد بوده است. البته طبیعتا در سال ۱۹۲۰ تفکر سیستمی در مدیریت و آموزش مطرح نبوده اما من فکر می کنم مجهز بودن آقای ماکارنکو به نگرش سیستمی او را در امر تربیت موفق کرده است.

گواه این مدعا را در انتخاب های سنجیده ی او می توان یافت، در نگرش بلند مدتش،  در فعالیت ها و وظایفی که برای نوجوانان کولونی معین می کرد، در گروه های چند نفره ای که کولونیست ها همانقدر که رهبری را یادمی گرفتند، اطاعت را هم می آموختند.در همه این ها کولونیست ها در می یافتند که برای رسیدن به اهداف مشترکشان باید بایکدیگر و به مثابه یک سیستم عمل کنند.

درواقع در نظر آقای ماکارنکو تربیت یک انسان یک فرآیند اجتماعی بود که باید با تمرین ها ی عملی، وظایف و زندگی اجتماعی آن ها همراه می شد.

ورای همه این سخت گیری ها، یک اعتماد وافری میان بچه ها و آقای ماکارنکو وجود داشت که تعجب بسیاری از بازرسان اداره تحصیلات  ملی شوروی را برمی انگیخت. بی شک این اعتماد از نگاه احترام آمیز ِ او به شاگردانش به عنوان یک انسان نشات می گرفت.

ثمره ی این اعتماد در بخش زیر از داستان کاملا مشهود است:

صبح روز بعد آنتون سورتمه را آورد. توی سورتمه کاه کثیف و کاغذ هایی ریخته شده بود. لوبوف ساویلیفنا توی سورتمه نشست و من از آنتون پرسیدم:

–  چرا توی سورتمه اینقدر کثیف است؟

آنتون سرخ شد و زیر لبی غرغر کرد:

–  فرصت نکردم.

–  برو به بازداشتگاه تا من از شهر برگردم.

آنتون گفت: چشم، -و از سورتمه دور شد- در اتاق کار؟

– بله

آنتون به اتاق کارم روانه شد و از سخت گیری من رنجیده بود، اما ما ساکت و صامت از کولونی خارج شدیم. فقط در آستانه ایستگاه راه آهن لوبوف ساویلیفنا زیر بازوی مرا گرفت و گفت:

– غیظ و غضب نشان دادن برای شما کافیست. شما کلکتیف بسیار خوبی دارید. این یک معجزه ایست. من واقعا گیج و منگ شده ام… اما شما بگویید آیا اطمینان دارید که این آنتون شما الان در اتاق کارتان به حال بازداشت نشسته است؟

من از روی تعجب به جورینسکایا نگاه کردم:

–  آنتون انسانیست که شان و وقار زیادی دارد. البته در بازداشت نشسته است.

درواقع کولونی به شکلی بود که نوجوانان به چشم اندازی که از آینده و زندگی غنی که روبرویشان ترسیم می شد بسیار امیدوار بودند. و جای بسی حیرت هم نبود که درنهایت اولین گروه از کولونیست ها توانستند به فاکولته  کارگری بروند و همین امر بیش از پیش اعتماد، اطمینان، انگیزه، تلاش و کوشش بچه ها را چندبرابر کرد.

همانطور که اشاره کردم، در فلسفه گروه ها نظام پیچیده ای از رهبری، وابستگی و اطاعت از مافوق حاکم بود. در این گروه ها که به آتریاد شناخته می شد، اگر کسی امروز سرگروه بود فردا از مافوقش اطاعت می کرد و یا برای مثال در نمایش های تئاترشان اگر کسی امروز بازیگر بود فردا باید نقش تدارکات رابه عهده می گرفت و در پشت صحنه حاضر می شد و به عکس. و به هیچ وجهی هم کسی از انجام وظیفه سرباز نمی زد.

نکته ی حائز اهمیت دیگر، اعتقاد آقای ماکارنکو به انجام وظایف است تا آنجا که می گوید: «تعیین وظایف هرچه بیشتر و احترام هرچه بیشتر به شخصیت او (نوجوان)» خلاصه روش تربیتی اش بوده است. آقای ماکارنکو اعتقاد دارد، لذت‌هایی که یک فرد می‌تواند درک کند درجات مختلفی دارد: «از احساس رضایت ساده‌‌ای که با خوردن یک قطعه نان دارچینی ایجاد می‌شود تا احساس عالی و برتر درک مسئولیت»، و این وظیفه‌ی مربی است که به نوجوان کمک کند تا مراتب والاتری از لذت را درک کند.(+) همین شده که همیشه در کولونی مسئولیتی برای به عهده گرفتن وجود داشته، چه آن زمانی که در ابتدا کولونی یک خرابه ای بیش نبوده و چه زمانی که مارش نظامی و نمایش های تئاتر  در آنجا راه افتاده است.

در انتها من فکر می کنم با این تعریفی که پیتر سنگه از سازمان یادگیرنده ارائه می دهد که «در بطن یک سازمان یادگیرنده یک تغییر ذهنیت نهفته است و در این سازمان افراد در می یابند که چگونه سازنده واقعیات هستند و چگونه می توانند آن را تغییر دهند»، کولونی گورکی یکی از مصادیق سازمان یادگیرنده محسوب می شود.

پینوشت اول: در کولونی گورکی و فلسفه و چارچوب و اسلوب تربیتی آقای ماکارنکو نکات بسیاری نهفته است، به همین دلیل فکر می کنم حتما باید یک بار دیگر این کتاب را بخوانم.

پینوشت دوم: آقای ماکارنکو یک کتاب دیگری هم دارد با عنوان “آموختن برای زیستن” که توسط نشر جوان و با ترجمه ناصر موذن منتشر شده و فکر می کنم چاپ آن تمام شده باشد. البته نسخه ی اینترنتی آن را هم پیدا نکردم. به هرحال بی تاب خواندن این کتاب و شنیدن حرف های بیشتری از آقای ماکارنکو هستم.

 

همیشه قدمی برای برداشتن وجود دارد

همیشه کاری برای انجام دادن وجود دارد.

همیشه متنی برای نوشتن وجود دارد.

همیشه کتابی برای خواندن وجود دارد.

همیشه عکسی برای دیدن وجود دارد.

همیشه لحظه ای برای ثبت کردن وجود دارد.

همیشه موسیقی برای شنیدن وجود دارد.

همیشه جمله ای برای دوباره خواندن وجود دارد.

همیشه لبخندی برای شادی بیشتر وجود دارد.

همیشه کلامی برای همراهی وجود دارد.

همیشه خیابانی برای یک پیاده روی کوتاه وجود دارد.

همیشه یک نرمش کوچک برای سلامتی وجود دارد.

همیشه هدیه ای برای خوشحالی بیشتر وجود دارد.

همیشه کاری هست.

همیشه قدمی برای برداشتن وجود دارد.

کافیست دقیق تر بنگری.

پینوشت: شما هم بنویسید.

پینوشت بعدی: الهام گرفته از نوشته ی محمدرضا شعبانعلی (فقط یک گام بیشتر)

ایران از نگاه یک توریست وعکاس ویتنامی

آقای Etienne Bossot یک عکاس ویتنامی است که من از سایت لنزک با او آشنا شدم. مقاله او درمورد ترکیب بندی هایی که  عکس هایمان را خلاقانه تر می کنند و به ما کمک می کنند که داستان پنهان در سوژه ها را به کمک ترکیب بندی مناسب آشکار کنیم بسیار عالی و قابل تامل بود. (لینک مقاله)

بر حسب عادت ابتدا اینستاگرام و سپس وبسایت او را دیدم. متوجه شدم او در زمینه عروسی و تجاری عکاسی می کند اما مدتیست که تصمیم گرفته به عکاسی در سفر و به خصوص جنوب شرقی آسیا بپردازد. او سفرهای زیادی رفته و از جمله توانسته یک تور عکاسی در Hoi An در ویتنام را رهبری کند و علاوه بر لذت عکاسی تجربیاتش را با آن ها به اشتراک بگذارد.

اما نکته ای که توجه مرا به خودش جلب کرد و سبب شد این مطلب را بنویسم چه بود؟

وارد وبسایتش که شدم با پست اخیرش مواجه شدم که مربوط به سفر عکاسی او از ایران (حدود یک سال پیش) بود. درواقع ایشون یک سال پیش به ایران آمده و از مناظر، مردم، معماری و طبیعت ایران عکاسی کرده بود.

نکته های جالبی در سفرش وجود داشت که تصمیم گرفتم چند تا از آن ها را اینجا بنویسم.

مهمان نوازی های سخاوتمندانه

 معمولا توریست ها از مهمان نوازی ایرانی ها بسیار تعریف می کنند. آقای اتین هم از این قاعده مستثنی نبود. بعد از توصیف های زیبایش از مناظر دیدنی جزیره هرمز، کردستان، روستاهای پلنگان و اورامان و عکس های بی نظیرش، توضیح داده بود او در طول سفر سه هفته ای اش تنها پنج روز در هتل خوابیده و باقی زمان ها را در خانه های مردم بوده است. او از این حجم مهمان نوازی آنقدر شگفت زده بود که در چند جای نوشته اش به آن اشاره کرد. همچنین او نقل می کند که گاهی برای داشتن زمان کافی برای عکاسی از بعضی دعوت های سخاوتمندانه مردم طفره می رفت. (شبیه همان کاری که گاهی ما خودمان انجام میدهیم. به زبان عامی خودمان می پیچانده:) )

در جای دیگری هم نوشته بود مردم ایران از به اشتراک گذاری تجربه هایشان با توریست ها بسیار خوشحال می شوند و احساس می کنند نیاز هست تا به آن ها نشان بدهند کشورشان همه ی آن چیزی نیست که در رسانه ها دیده می شود. (من فکر می کنم ما هم باید به کشورهای دیگر مسافرت کنیم و ببینیم چهره مردمان آن جا با آن چیزی که در رسانه های ما نشان داده می شود چه قدر تفاوت دارد!)

شانسِ آقای اتین

آقای اتین متاسفانه از نعمت شانس این بار بهره ای نبرد چرا که سفرش مصادف با ماه رمضان بوده و در نتیجه به گفته ی خودش تمام رستوران ها بسته بودند. او نوشت یک هفته از سفرش را با رژیم غذایی نون و پنیر و عسل و گردو گذرانده بود. همچنین او اذعان دارد  به خاطر تاریخ غنی، ایران از جمله کشورهایی است که شگفت انگیزترین غذاها را در سیاره زمین دارد. و او فکر می کند در سفر بعدی اش به ایران کمی وزن اضافه می کند.

عکاسی در ایران یک تجربه ی متفاوت

او تجربه ی عکاسی در ایران را یک تجربه ی متفاوت با سفرهای دیگرش می داند. برای مثال او می گوید به خاطر مذهب سخت گیرانه شان زنان دوست نداشتند از آن ها در فضای عمومی عکس بگیرد . با این حال روابط مردم و بازاری ها به خصوص در  آذربایجان و کردستان آن قدر با او صمیمانه و دوستانه بوده که نظرش درباره چیزهایی که قبل از سفر شنیده کاملا عوض شده است. چیزهایی از این قبیل که نباید از ایرانی ها عکس بگیرد یا اگر عکس بگیرد او را حبس می کنند. به نظر او جو آرامی بود.

در کل این سفر آن قدر به آقای اتین خوش گذشته که تصمیم گرفته ده اکتبر امسال با یک گروه شش نفره دوباره به ایران بیاید و ضمن اشتراک گذاری تجربه های عکاسی در سفرش، ایران و مناظر دیدنی و مردم مهمان نوازش را به آن ها نشان دهد.

امیدوارم سفر خوب و خاطره انگیز دیگری برای او و دوستانش رقم بخورد و شانس بهتری در این سفر نصیبش شود.

عکسی که گذاشته ام از کارهای آقای اتین بوده و در اصفهان گرفته شده است.

این گزارش و عکس های او از ایران را می توانید در سایت خود آقای اتین ببینید.

همچنین عکس های دیدنی در اینستاگرامش منتظر نگاه شما هستند.

خواندن این سفر و بالاپایین کردن وبسایت و کارهایش اگرچه زمان زیادی برد اما برایم بسیار لذت بخش بود که ایران را از نگاه یک توریست و عکاس ببینم. هرچند این احساس تاسف را هم برایم به ارمغان گذاشت که آنچه او از ایران دیده را من هنوز ندیدم!

 

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

پیش نوشت: این مطلب شامل چندروایت کوتاه است.

سبک زندگی من؟ تجربه

این روزها خودم را پرت کرده ام میان دنیای کتاب ها. از نظریه انتخاب تا همشهری داستان و از آقای ماکارنکو و تئوری پداگوژیکی اش تا جاناتان آقای باخ و کاوه گلستان. درباره همه شان هم نوشته ام. به جز البته نظریه انتخاب.

این روزها مدام در اتاقم راه می روم و در هر لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که چه طوری؟ چه طوری باز هم سفر بروم؟ سفر آدم را با خودش می برد، به قول دوستی جاده برای آدم بی خانه و کاشانه وطن است. به خودم می قبولانم که نه سبک زندگی من سفر نیست. دلم برای این کنجِ دنج تنگ می شود. اما دوست دارم آنی بزنم زیر همه سبک ها و عقیده ها و باورها و نتیجه گیری هایم. یک کوله جمع کنم از چند کتاب و دفترچه و دوربینم و فقط دور بشوم. بدون موبایل. بدون آنکه نشانه ای باشد که کسی بتواند از من سراغی بگیرد. به این فکر می کنم که اصلا سبک زندگی من تجربه است. خود زندگی برای من تجربه است.

روایتِ یک قدم کوچک

چندی نمی گذرد که دوباره سوال ها به ذهن سرکشم هجوم می آورد. چه طوری عکس بگیرم؟ این روزها که ماه رمضان است و شهرما هم که هرم هورش مثال زذنیست در گرما. همین شده که حبس شدنِ اجباری حس خوبی به من نمی دهد و انگار دست و پایم را بسته اند. و حالا این منم دختری در آستانِ تابستانی گرم که با خودم فکر می کنم، یک قدم کوچک باید بردارم و این یک قدم چه قدر سخت و دشوار است!

تصمیم گرفتم که یک لنز ۵۰ پرایم بخرم. از همان لنزها که مثل چشم خود آدم می ماند. از همان ها که زوم نمی کند و سرش را داخل زندگی مردم فرو نمی کند و خیال همه را راحت نگه می دارد. از همان ها که کمکم می کند بیرون بایستم و آدم ها را نگاه کنم و آن لحظه تاریخی را ثبت و روایت کنم.

گفتم روایت یاد کاوه گلستان افتادم. جایی در کتاب گفته شده بود که کاوه یک مجموعه عکس روسپی، کارگر و مجنون جمع آوری کرده و به نمایش گذاشته. بعد هم فرح پهلوی آمده و دیده و عصبانی شده که ای آقا چرا سیاه نمایی می کنید و فلان. به کاوه گفته تو عکاس خوبی هستی. بیا من به تو پول می دهم برو از تهران و بافت شهری و معماری اش عکاسی کن، کاوه هم قبول نکرده. دست آخر کار را دادند به یک عکاس دیگر و او هم رفته از بازار تجریش عکس گرفته. کاوه هم گفته نگاه کن رفته از تربچه عکس گرفته!

نگاه کاوه به انسان را دوست دارم. به این که خواسته آدم ها را نشان دهد. ببیندشان. همان آدم هایی که هیچ کس به سراغشان نمی آید و تا کسی به آن ها نگاه می کند، از خجالت لپشان گل می اندازد.

آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها!

به آقای ست گادین فکر می کنم و شیبش. راستش قرار نبود اینطوری بشود. دلم می خواهد به او بگویم آقای ست گادین این شیب بیخ گلوی ما را گرفته ها! گفتی شیب است، گفتی ولش نکنید موفق می شوید. گفتی فرق بازنده ها و موفق ها این است که آن ها آن یک قدم را می روند. گفته بودی این یک قدم همان شیب است اما نگفته بودی آن که توی دست نوشته های کتابت با خودکار آبی لابد کشیده بودی، فقط یک منحنی بوده و شیب در صحنه ی واقعی زندگی اصلا شبیه منحنی نیست!

به این فکر می کنم که آقای ست گادین از عمد این طوری در کتابش نوشته و تعریف کرده تا آدم ها را در عمل انجام شده قرار بدهد. لابد چون می دانسته اگر واقعیتش را بگوید هیچ کس طرف کتابش نمی رود. همین شده دختری مثل من که چند خط از کتابش تعریف شنیده و از سر ذوق و هیجانش پلک روی هم نزده و کتاب را یکی دوبار خواندن که چه عرض کنم بلعیده، حالا هی شیب زندگی اش را با این منحنی درون کتاب از زوایای متفاوت مقایسه می کند و هرچه می بیند به این نتیجه می رسد که نخیر! تناقض دارد. این اصلا شبیه همان نیست. تازه بماند که چه نکات مرموز دیگری از شیب و زندگی هم مانده که ایشان از خیر گفتنش گذاشته یا به عنوان تمرین زندگی آن را به خواننده اش سپرده. خدایش خیر بدهد!

خیلی دور، خیلی نزدیک

به قول فیلم سازها شاید الان کلوزآپ کرده ام روی گوشه ای از زندگی. همین است که این شیب و قدم کوچک برایم خیلی هراس آور شده! شاید کمی بهتر باشد بروم آن دورها نمای لانگ شات زندگی را ببینم و کمی دلگرم تر شوم. شاید اصلا برای همه این هاست که می نویسم.