قصه چشم‌هایی که قاب نشدند

 

قصه چشم‌هایی که قاب نشدند-چشمانش

 

پیش‌نوشت: این قصه واقعیست و در اتوبان قم تهران اتفاق افتاده است.

چشمانش را به من دوخته بود. وقتی سر برمی‌گرداندم که از سکونِ بیابان خلاص شوم، در میانه راه  نگاهم به او برخوردم. چشمانش مرا متوقف کرد. با یک نگاه سریعا او را ورانداز کردم. جمع شده بود روی صندلی اتوبوس و تمام بدنش را پیچانده بود در چارقدی مشکی. چادر کمی پایین‌تر از شقیقه‌ی سمت چپ تا گونه‌ی راستش ادامه داشت و مقنعه مشکی‌اش به اندازه یک نیم دایره از پیشانیش را در معرض دید قرار می‌داد.

با این‌حال تنها چشم‌ها بود که خودنمایی میکرد. چشمانی افسون‌گر که به ناخوداگاه اسیرت می‌کردند. در یک لحظه نقطه قوی چشمانش برایم جالب شد. در همان حال دوربین را اندکی بالا آوردم. نباید می فهمید وگرنه همه چیز خراب می‌شد. باید ماهرانه نقطه قوی چشمانش را در خط یک سوم قرار می‌دادم. عجب عکسی می‌شد. مخاطب را قطعا پای عکس میخکوب می‌کرد. همانطور که با من این کار را کرده بود. دوربین را که کمی بالاتر آوردم، ترسیدم. نه. عکس گرفتن در این حالت اشتباه بود. خوب نمی‌شد. تیزی نگاهش آن‌چنان بُرنده بود که قدرت هرگونه حرکتی را از من سلب کرده بود. ناگزیر شدم اسلحه ام را پایین بیاورم. او چون شکارچی مصمم مرا می‌پایید و نمی‌گذاشت حرکت اضافی دیگری انجام بدهم. در چشمانش خیره شدم و خواستم با لبخند کم‌رنگی، چاشنی صمیمیت را به فضای‌ بین‌مان اضافه کنم. شاید این ‌طوری می‌شد نقش‌مان را عوض کنم. من بشوم شکارچی و او طعمه  و در نهایت لمس کردن دکمه دوربین موبایل و تمام. اما نشد. سمج بود و قدرت زنانه‌ی خاصی داشت که جذابش می‌کرد. تعجب می‌کردم. نُه سالش بیشتر نباید باشد. یک کودک در چنین سنی چگونه می‌توانست مرا این گونه به بازی دهد و پریشان و حیرانم کند؟

این قدرت زنانه از چه کسی به او ارث رسیده بود؟ از کجا یادگرفته بود؟ فکر می‌کردم بزرگتر که بشود، چه زنی از آب درمی‌آید! قطعا هیچ مردی نمی‌توانست در برابر این چشمانِ به رنگ شب تاب بیاورد.

خسته شده بودم، معذب بودم، گیر افتاده بودم، نمی‌توانستم از بند چشمانش رها بشوم. هیچ راهی پیش پایم نبود. لبخند هم که آخرین حربه‌ام بود سودی نداشت. نه تنها صمیمت را اضافه نکرده بود، که چهره‌ام را مضحک‌تر هم کرده بود.

اما بخت تصمیم گرفت با من یار باشد.

آرام آرام چشمهایش گرم شد. پلک‌هایش روی هم افتاد. گاهی به زور آن‌ها را باز می‌کرد تا ببیند طعمه‌اش در چه وضعیتی است. می‌خواست مرا بپاید که از دست او نگریخته باشم. فرصت را غنیمت شمردم. تصمیم گرفتم در یک لحظه که پلک‌هایش را بست، نگاهم را برگردانم و دیگر به او نگاه نکنم. پلک اول طولانی شد، پلک دوم طولانی تر، لعنتی، من هنوز او را نگاه می‌کردم. ناتوان شده بودم. چرا نمی‌توانستم او را نگاه نکنم؟ چرا از فرصت استفاده نمی‌کردم؟ درست مثل وقتی که در کابوس هستی و و با تمام قدرت  سعی می‌کنی فریاد بزنی و خودت را خلاص کنی، اما نمی‌شود. حالا هم نمی‌شد. جادوی چشمانش افسونم کرده بود.

در یک لحظه تمام توانم را در پلک‌هایم خلاصه کردم، آن‌ها را چند ثانیه بستم و بعد به سمت پنجره چرخیدم. پلک‌هایم را که باز کردم. بیابان بود. خالیِ خالی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *