دست‌ها

صابر ابر نوشته:

عکس را باز کنید و موسیقی را تا انتها روی تصویر نگاه کنید، به تمامِ عکس، به تکه تکه عکس…
رفته ها و نرفته های عکس و کسانی که در آن بودند و نیستند…

عکس همانست که می‌بینید و موسیقی هم اینجا برایتان گذاشته ام، با هدفون آن را تا انتها گوش دهید و ببینید و غرق شوید.

 

شاید هم دلتان بخواهد برای خودتان چیزی بنویسید، من نوشته ام:

می دانم در ابتدا چشمانت متوجه آن سنگ عنابی خوش رنگ و لعاب می‌شود. اما فریب چشمانت را نخور. از دورترین نقطه عکس شروع کن. و تمام عکس را ببین. از آن جایی که در عکس محو شده است. از آن خاطراتی که محو گشته اند لابلای انگشت‌ها، از آن جا شروع کن.

با نگاهت انگشتان را نوازش کن. از سر انگشتان بیا بالا و صفای آن ها را لمس کن. آن گرمی صمیمانه که در دوران کودکی آرامش‌بخش وجودت می‌شدند را به یاد بیاور. حالا که دستت نمی‌رسد. نه به این دست‌ها و نه به دستان مادربزرگ خودت. پس با دقت تمام عکس را ببین. ببین آن ها را که روزی روزگاری چه جوان و زیبا و دل فریب بوده اند. مگر همین دست‌ها نبودند که ظرافت زنانه شان دلِ پسرِ جوانِ عاشق پیشه‌ی معلم را ربوده بود؟  همان مردی که از او اکنون تنها یک قاب به دیوار مهمان‌خانه به یادگار مانده است.

نگاهت را بچرخان روی تمام عکس. روی تمامِ خطوطِ صمیمانه دست‌ها. هنوز عطر بنفشه‌های حیاط را از خود می‌پراکنند. حظ می‌بری؟ نگاه کن که چه شکل‌های رازآمیزی ساخته شده است؟ ببین که چگونه رنج زیرکانه لابلای آن پنهان شده است. آن‌ها را که دنبال کنی می‌بینی آبشارِ خطوط و چین شکن های دلفریب مقصدش همان انگشتر است. تحفه‌ای که این دنیا برایش به جا گذاشته است. این انگشتر پاداش همه رنج هاست. پاداش همه صبوری‌ها، دردها، از دست دادن‌ها. حرف مردم ها. خونِ دل خوردن‌ها. معامله خوبیست لابد. اما فقط انگشتر نیست که نمی توان از آن چشم برداشت. تنها انگشتر دلربایی نمی کند. بالاتر از آن انگشتر چیزی وجود دارد که چشم را ساکن می‌کند و به فکر فرو می برد. آن جا که پوست آب رفته است. آن جا که خالی شده است. آنجا که تختِ پادشاهیِ رنج در آن جاخوش کرده است. آن جای خالی…. امان از رنجها …آخ از دست‌ها  …آخ.

 

پینوشت: عکس از صابر ابر است و اگر موسیقی را دوست داشتید آن را از اینجا دانلود کنید.

 

 

8 thoughts on “دست‌ها

  1. “ببین که چگونه رنج زیرکانه لابلای آن پنهان شده است ” خیلی زیبا نوشتی پریسا جانم…

  2. “بالاتر از آن انگشتر چیزی وجود دارد که چشم را ساکن می‌کند و به فکر فرو می برد. آن جا که پوست آب رفته است. آن جا که خالی شده است. آنجا که تختِ پادشاهیِ رنج در آن جاخوش کرده است. آن جای خالی…. امان از رنجها …آخ از دست‌ها …آخ.”

    این دست ها و این نوشته من رو یاد مادربزرگم میندازه.
    همین دیروز به دست بوسش رفتم.

    1. پوریا جان ببخشید که انقدر دیر جواب دادم.

      وقتی این عکس رو دیدم فقط یاد مادربزرگم افتادم. چه قدر خوب که رفتی دست بوسش، خدا حفظشون کنه.

    1. زهرا جانم
      بله خیلی دلگیر بود. این عکس برای چند روز پیش است. بارها آن را نگاه کردم. بارها با دیدنش صورتم خیس شده. حتی وقتی که داشتم آن را می‌نوشتم…
      وقتی که هرچه نگاه می‌کردم سیر نمی‌شدم، وقتی که دلم این دست‌ها را می‌خواست، لمس کردنشان را. و چه دورند… چه دوررر…

  3. محبت واژه‌ایست که با اولین نگاه به ذهنم می‌رسد. اما بیشتر که نگاه می‌کنم بی‌قراری می‌بینم در این دست‌هایِ رویِ میز. انگار صاحبشان می‌خواهد زود بلند شود برود یک چای برایِ عکاسشان بریزد. این دست‌ها هیچ‌گاه آرام و قرار ندارند. دائم برایِ بخشیدن بی‌قراری می‌کنند.
    پریسایِ عزیزم لازمه بگم که چه قدر خوب می‌نویسی و من چه قدر برات خوشحالم؟ 🙂

    1. سارا جانم
      ممنونم از نوشته دلنشینت. بی قراری اشاره خوبی بود. این دست‌ها هیچ گاه آرام و قرار ندارند…
      خوشحالم کردی و امیدوارم حالت خوب باشد. من هر روز صبح به یادت هستم دوست عزیزم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *