در یک قدمی رنج ها

یک شنبه، هجده تیرماه هزار و سیصد و نودوشش

پایانه اتوبوس‌ر‌انی قم، ساعت هشت صبح

مردی با موهای جوگندمیِ کم پشت، اندامی پت و پهن، چشم های درشت و گرد که سفیدی آن ها زیر نور آفتاب صبحگاهی تابستانی برق میزند، پیرزنی را به همراه زن دیگری و یک پسربچه دوساله به داخل اتوبوس با تشر هدایت می کند.

اصرار دارد که دو ردیف جلوی اتوبوس متعلق به آنان است و گمان دارد که راننده اتوبوس می خواهند حق او را بخورد.

شروع به داد زدن و پرخاش می کند و سعی دارد حق اش را بگیرد. می گوید با سرپرست شرکت اتوبوس‌رانی صحبت کرده و به او قول داده شده که ردیف جلو متعلق به آن ها باشد.

با اینکه ساعت هشت صبح است اما گرمای اتوبوس به طرز عجیبی کلافه کننده است. اتوبوس یک ولوو قدیمیست با صندلی های سفت و سخت و رویه های خاکستری که قاعدتا باید سفید باشند اما کثیفی و ماندگی، رنگ را از آن ها گرفته و تاروپودش را در برخی قسمت ها از هم گسسته است.

راننده اتوبوس به مرد نگاهی از روی خونسردی می کند و انگار که می داند برنده ی بازی است به مرد می گوید بلیطش را تحویل بدهد. مرد شروع به پرخاش می کند که با سرپرست شرکت صحبت کرده و و از او قول گرفته و حالا نباید کسی زیر این قول بزند.

راننده اتوبوس بازهم تکرار می کند بلیط را تحویل بدهد. این بار خشم مرد رنگی از عجز و التماس را نیز به خود می گیرد و با درماندگی که بیشتر به یک بازی مصنوعی می ماند می گوید دو نفرِ همراهش مریض هستند. و راننده اتوبوس باید به او اجازه بدهد که آنجا بنشینند.

راننده اتوبوس از پرخاش های مرد کلافه میشود و می گوید شما بلیطت ساعت۹:۳۰ است و من به شما لطف کرده ام اجازه دادم اتوبوس این ساعت را سوار بشوی. مرد احساس زیر دست بودن به او دست می دهد و با پرخاشی مضاعف اعلام می کند مریض دارد و باید همینجا بنشیند. راننده اتوبوس او را به سمت پله ها راهنمایی می کند و از مرد می خواهد پیاده شود و انتظار دارد مرد رفتار مسالمت آمیز تری پیش بگیرد اما مرد این انتظار را برآورده نمی کند.

در نهایت زنِ همراهِ مرد وارد باری می شود و به مرد با لهجه شمالی تشری می زند و از راننده با لحن ملایم تری در خواست می کند که همان جا بنشینند. راننده مِن و مِن کنان قبول می کند و میگوید من با شما دعوا ندارم! من به شما لطف کردم و الا شما باید یک ساعت دیگر اینجا منتظر می ماندید.

زن تشکر می کند و دوباره به مرد تشری می زند و می گوید با همه دعوا داری! و قسمت آخر را بدون لهجه صحبت می کند. مرد تسلیم می شود یا شاید متوجه اشتباهش می شود. و از راننده معذرت خواهی می کند.

حوالی ساعت دو بعد از ظهر، پیچ و خم  های جاده  فیروزکوه

کودک دو ساله طاقتش از گرما و تکان های شدید اتوبوس طاق می شود و از خواب می پرد و شروع به گریه می کند. زن هرچه سعی می کند نمی تواند او را آرام کند. کمی خشم را چاشنی مهر مادری اش می کند و فرزند را محکم به سینه اش می چسباند تا صدایش اذیت نکند. کودک اما این مهر مادری را گویا نمی خواهد با سماجت بیشتر ناله ی عجز و ناتوانی اش را بلند می کند.

زن خسته می شود و پسرک  را به مرد می سپارد. مرد با او بازی می کند. پنجره را نشان می دهد اما گویا او هم حوصله گریه های یک پسرک را ندارد و نمی تواند آن محبت و آرامشی که کودک می خواهد را به او ببخشد. پسرک هیچ چیز به جز نسیم خنک با چاشنی محبت نمی خواهد، نیازهای طبیعی و انسانی اش را طلب می کند. اما مشخص نیست در پس چهره تکیده و چروک های پر خشم چهره مرد چه چیزی نهفته است که او را مجبور می کند یک سیلی محکم به گوش پسرک بی نوا بزند.

پسرک چند ثانیه بهت برش می دارد . گمان نمی کند جواب نیازهای انسانی اش این بوده باشد. دیگران حواسشان به او پرت می شود. سکوت میشود. برای یک ثانیه. یک ثانیه کش دار. آن مرد هنوز چهره عصبانی دارد و مردمک چشم هایش گشادتر شده و رگ های سرخ کمرنگی آن سفیدی گوشه چشمانش را خط می اندازند. پسرک می ترسد. اما نمی تواند ترسش را وصف کند. از تنها سلاحش استفاده می کند و با تمام وجودش داد می زند و گریه می کند و آن بی رحمی که در پوششی پدرانه پیچیده شده است را پس می زند. همین پسرک دوساله همه آن چیزهایی که مرد را به اینجا کشانده است، تمام ظلم هایی که به مردی شده که عنوان پدری اش را به دوش می کشد با گریه کودکانه اش، با تمام توانش، در پس آن فریاد از ژرفای وجودش محکوم می کند.

زن به خودش می آید. می بیند کودکش را. داد می زند و با گویشی که از آن چیزی فهمیده نمی شود مرد را به تسلیم وا میدارد. مرد انگار متوجه نشده باشد ، متوجه نشده باشد که درد و رنجِ بودن در این دنیا را چگونه دارد به پسرک بی نوایش تحمیل می کند، و تن نحیف و دوساله اش را از همین آغاز، از همان دوسالگی وارد بازی بی رحمانه این دنیای سیاه و کثیف می کند. مرد نا آگاه است. بیشترین تخفیفی که می توان به او داد این است که او ناآگاه است. یا رسم این دنیا را نمی شناسد یا انسانیت اش را به فراموشی سپرده است. از کودکی، از ناتوانی یک کودک، از نیاز های یک کودک، از تنها سلاح یک کودک چیزی نمی فهمد. روزگار او را مچاله کرده، آن قدر خودش را از یاد برده است که بعد از گریه پسرکی که قلب هر انسانی را تکان می دهد و می فشارد هنوز در بهت و تعجب است و می پندارد که حق دارد. حق دارد؟

زن پسرک را این بار با مهر بیشتری آرام می کند. پسرک آرام می شود. خوابش می برد. یک ساعتی در سکوت و مه و گردنه های پر پیچ و خم جاده سپری میشود. پنداری دنیا خواسته دردها و رنج های انسانی را که لابلای گریه های یک کودک در اتوبوسی اسقاط شده آشکار شده است را با سفیدی مه از نظرها دور کند. تا دیگران به زندگی در این دنیا امیدوار باشند. عروس هزار دامادی که آدمیان را اغوا می کند.

پسرک دوباره شروع به گریه می کند. او تازه پا به این دنیا گذاشته و هنوز با رسم و رسوم و سنت های آن آشنا نیست. هنوز در تقلا برای تغییر است. وقتی مرد دوباره کودک را از زن طلب می کند، زن ظاهری اعتماد برانگیز به خودش می گیرد و کودکش را به مرد می سپارد. پسرک گریه اش شدیدتر می شود و این بار مرد باز هم در کارزار انسانیت شکست می خورد. پسر بچه را آنچنان تکان می دهد که ساکت شود اما این بار شک آدمی را بر می انگیزاند که آیا او باور دارد آنچه در دستان محکم و پینه بسته اش قرار دارد یک کودک است نه یک شی نه یک عروسک نه یک مجسمه.

زن طاقتش طاق میشود و با فریادی بلندتر پسرش را می خواهد و مرد پسرک را به پیرزنی که ساکت و صامت در تماشا نشسته است تحویل می دهد. زن پسرش را از پیرزن تحویل نمی گیرد. شاید مطمئن است پیش او جایش امن‌تر است. شاید مطمئن است محبتی را که خودش نتوانسته منتقل کند پیرزن می تواند از پس آن برآید.

در بحبوحه تمام این اتفاقات، مسافران اتوبوس خاموش اند. آن ها که عقب تر نشسته اند خود را به خواب می زنند. چون بااین سروصدا قطعا خواب از چشم هرکسی ربوده می شود. دیگرانی هستند که تاسف می خورند و نچ نچ می کنند. مرد را سرزنش بار نگاهش می کنند.

دختری در گوشه سمت راست اتوبوس در صندلی فرورفته و زمین آدم های اگزوپری را می خواند و گهگاهی چشم به پنجره می دوزد تا شاهد این اتفاقات تلخ نباشد. همان زمین آدم ها برایش کافیست اما گویا باید واقعیت روابط انسانی را با تمام وجودش لمس کند. نمی تواند اشک های روان شده بر گونه هایش را کنترل کند. نمی تواند حجم عظیم احساسات و عواطفش را نادیده بگیرد. نمی تواند از ناتوانی اش شرمنده نباشد. نمی تواند مانع تصاویر رژه رفته جلوی چشمانش باشد.

کم کم تعداد مغازه های کنار جاده بیشتر می شود. گردنه ها پایان می پذیرند. شهر خودش را نشان می دهد. مسافران هریک به نوبت آماده می شوند. اتوبوس بعد از چند بار توقف به قائم شهر میرسد. پیرزن، کودک و مرد و زنی که هرکدام خشمگین تر از دیگری هستند پیاده می شوند. زن پسرش را بغل می کند، جلوتر از همه حرکت می کند.  چمدان چرخ دار را با حرص و خشم روی زمین می کشاند و مرد را هدف تشر ها و ناسزا ها قرار می دهد.

دختر کنار پنجره ردیف سوم هم پیاده می شود. آن اتفاقات آنقدر او را آزرده است که توان تحلیل و قدرت ذهنی را از دست می دهد. همین امر سبب می شود در میان راننده هایی که مسافران بابل را احاطه کرده اند، اعتمادی نابه جا کند و تصمیمی اشتباه بگیرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *