نامه به عکس‌ها: زندگی در پوسته‌ی رویاها

 

 

چه خوابی می‌بینی؟ خواب یک کیسه پول؟ یا رویای عروسی فرزندت یا شاید هم خریدن سیسمونی برای نوه دختری ات، همان دختری که از همه فرزندانت بیشتر دوستش داری و حالا کمتر از فرزندان دیگر باید برایش خرج کنی. چون پولت نمی‌رسد. چون هرچه قدر کار می‌کنی و هرچه قدر می‌دوی باز هم هشتت گرو نُهت است. لابد همین است دیگر. همین است که ترجیح دادی بخوابی و بعضی چیزها را در رویا ببینی. دغدغه آدمهایی شبیه تو که از صبحِ خروس‌خوان تا بوقِ سگ در خیابان هستند و گاهی یک چرت بعدازظهری هم می‌زنند همین‌هاست لابد. این از همان چین و چروک‌های صورتت هم واضح است. همان چین‌ها که من برجسته‌تر کردم تا مردم آن‌ها را بهتر ببینند. تا دقیق‌تر بشوند در چهره‌ات و فکر کنند که الان چه خوابی می‌بینی!

شاید هم هیچ کدام از این‌ها نباشد. شاید هم خواب می‌بینی که چرخ دستی نداری و اصلا شکل دیگری هستی. جای دیگری. با دغدغه‌های دیگری.

مهم است که چه خوابی می‌بینی؟ بله مهم است. رویاها چیزهایی هستند که ما دست کم می‌گیریمشان و همین است که هر چه می‌دویم به جایی نمی‌رسیم. چون راه را گم کرده‌ایم. چون رویاهایمان را فراموش کرده‌ایم. چون از بس رفتیم و قدمان نرسید ترجیح دادیم همه چیز را در رویا ببینیم. البته به گمانم این برای همه صدق نمی‌کند. می‌دانی فکر می‌کنم دیگرانی هم هستند که رویا دزد هستند. رویاهای آدم‌ها را می‌دزدند. گاهی با زور و گاهی هم با زیرکیِ تمام. می‌آیند به تو می‌گویند می‌گویند بدبخت! ضعیف! ارزش انسانی‌ات را دست کم می‌گیرند. می‌فهمی از چه حرف می‌زنم؟ از همان رویا دزدانی که در ابتدا دایه دلسوزتر از مادر هستند و ادعای کمک و همدردی دارند، همان‌هایی که وقتی برای بار اول می‌بینیشان مهربانی و دلسوزی چهره‌شان را باور می‌کنی و فکر می‌کنی آن‌ها فرشتگانی‌هستند که از آسمان برایت فرستاده شدند.

بعد که خوب این باور در وجودت ریشه دواند، آرام آرام با همان چهره ساختگی، رویاهایت را یکی یکی از تو می‌گیرند. راه ترس را نشانت می‌دهند و می‌گویند باید از این راه بروی. این راه اگرچه تو را به آن رویایی که در ذهن داری نمی‌رساند اما مطمئن‌تر است. و بعد هزاران هزار آدمی که به  همین روش گوسفند وار به این راه هدایت کرده‌اند، همان‌هایی که شبیه امروز تو هستند و از رویا برایشان تنها پوسته‌ای توخالی در ذهن و خواب و خیال باقی مانده‌ است، را نشانت می‌دهند و می‌گویند ببین همه همین شکلی‌اند. اگر رویا ندارند اما سالم‌اند. زن و فرزند و خانواده دارند، خطر نمی‌کنند.

راه‌های دیگری هم هست اما خطرناک است قدرت میطلبد، اگر ضعیف باشی که هستی دوام نمی‌آوری. از بین می‌روی. نگاه کن ببین از همه آدمهایی که آن راه را برگزیده‌اند چند نفرشان زنده‌اند؟ آن راه خطرناک است، ترسناک است. اگر در آن‌راه بروی نمی‌دانی قدم بعدی چیست. نمی‌توانی بدانی. آن‌جا همه چیز مبهم است. تاریک است. آن‌هایی که رفتند احمق‌ها و دیوانه‌هایی بیش نیستند. احتیاط شرط عقل است! حال از کدام سمت می‌خواهی بروی؟ هان! و تو خیال می‌کنی قدرت انتخاب داری؟ تو خیال می‌کنی آزاد هستی غافل از اینکه قلاده‌ای از پیش تعیین شده به گردنت بسته شده. بله تو راه اول را انتخاب می‌کنی. همان که همه انتخاب کرده‌اند. همان که بهایش از دست دادن رویاهایت است. تو بلیط ورود به آن راه را به قیمت گرانی می‌پردازی و در آن قدم می‌گذاری. هر قدمی که برمی‌داری می‌دانی بعدش چه خواهد شد. کار می‌کنی، ازدواج می‌کنی، فرزند می‌آوری، فرزندات بزرگ می‌شوند و تنها راه را می‌روی و نمی‌دانی چرا می‌روی. فقط می‌دانی باید جانب احتیاط را رعایت کرد باید قدم برداشت و برداشت و مسیر را طی کرد. دیگرانی هم که در این مسیر هستند تشویقت می‌کنند. به بیشتر دویدن. به رفتن بدون اینکه بدانی برای چه چیزی.

بعد روزی می‌رسد، البته این روز برای همه می‌رسد، که وسط کار یا خوش و احوال با خانواده‌ات یا خندیدن با رفقایت یا به آغوش کشیدن فرزندت و یا حتی در تنهایی از خودت می‌پرسی همین؟ همه‌اش‌همین بود؟ فکر می‌کنی که رویاهایت را به یاد بیاوری اما دیگر نیستند. نیستند و فقط به وقت خواب می‌توانی آن‌ها را ببینی. حالا تو یک بدبختِ ضعیف هستی که رویاهایت ربوده شده. حالا دیگر چاره‌ای نیست. حتی‌ وقتی می‌فهمی که خیلی دیر شده و توان برگشت هم نداری. جرئت و شجاعت برگشت هم نداری. به تعبیرت چیزی تا خط پایان نمانده و اگر برگردی باز هم به رویاهایت نمی‌رسی. و همین تو را قانع می‌کند که روی چرخ دستی خود بخوابی و خواب و خیالشان را ببینی. به همین راضی می‌شوی.

و من آن لحظه از تو عکس می‌گیرم و بعد به خودم می‌گویم کاش برمی‌گشتی. کاش به خواب و خیال اکتفا نمی‌کردی و بعد با خودم می‌گفتم در مسیرِ رویا مردن، حتی‌اگر به آن نرسی، بهتر از تن دادن به زندگی در پوسته‌ی خواب و خیال رویاهاست.

 

پینوشت: در ابتدا خواستم چیز دیگری بنویسم، اما به گونه‌ای دیگر پیش رفت!

 

4 thoughts on “نامه به عکس‌ها: زندگی در پوسته‌ی رویاها

  1. ممنونم از نظرت سجاد.
    راستش موقع عکس گرفتن اذیت نشدم، اما موقع نوشتن چرا. یه جورایی تمام احساسات و افکاری که اون لحظه داشتم اومد وسط و خلاصه شد آنچه شد.

  2. بخواب!
    بدون اینکه ساعتو کوک کنی
    بخواب!
    به رویاهات بپوشون از جنس حقیقت
    لباس!
    تنها جاده ایه که پیدا میکنی توش
    نجات!
    بدون اینکه ساعتو کوک کنی
    بخواب!
    متن زیبایی بود و نتیجه گیریتو خیلی دوست داشتم فقط همونطور که خودت گفتی مشخص بود که علیرغم خواسته ات متن جور دیگه ای پیش رفت…احتمالا موقع گرفتن عکس بدجوری اذیت شدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *