سفر به هزارتوی ذهن بورخس

 

خورخه لوئیس بورخس

 

کافیست کمی کنجکاو و خیال‌پرداز باشید و به فلسفه، تاریخ و ادبیات علاقه‌مند باشید، در این صورت به شما اطمینان می‌دهم که می‌توانید با خیال آسوده دستتان را در دستان خورخه لوئیس بورخس بگذارید و به دنیای جادویی قصه‌هایش سفر کنید.

مدتیست که بورخس می‌خوانم. درواقع آشنایی‌ام با بورخس توسط یک دوست عزیزِ علاقه‌مند به داستان‌های اساطیری ایجاد شد. ایشان داستان جاودانه بورخس را به من پیشنهاد کردند و بعد از آن بود که نتوانستم دل از این نویسندهٔ آرژانتینی بکَنم. نویسنده‌ای که به گفتهٔ خودش شگردهای ثابتی را تکرار می‌کند و تمام تردستی‌اش در استفادۀ به جا از هزارتوها و آیینه‌ها و نقاب‌هاست.

اما عقیدهٔ من این است که جادوی قصه‌های مردی که تمام عمرش را صرف خواندن و نوشتن و پرسه زدن میان راهروهای‌ کتاب‌خانه‌ها کرده است، فراتر از این‌هاست. مردی که می‌دانست قرار است نابینا شود، همانطور که پدر و مادربزرگش به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مردی که آرام آرام رنگ ها و شکل ها و فرم‌ها و تمام دنیای اطرافش را از دست داد اما کتاب‌هایش را نه. شوق خواندن و نوشتن هم‌چنان در او زبانه می‌کشید و همین هم شد که هر آن‌چه از دنیا برایش باقی ماند، یعنی کتاب‌هایش، را با قوهٔ خیالش درآمیخت و قصه‌هایش را ساخت و پرداخت.

می گویند سبک بورخس رئالیسم جادویی است، البته که باید اهل فن درباره‌اش صحبت کنند اما به گمانِ من بورخس مرز واقعیت و خیال را به گونه‌ای حیرت‌انگیز نامرئی می‌کند. در داستان «جست‌وجوی ابن‌رشد»، او مخاطبش را همراه با خود به یک گردش شبانگاهی با شخصیت اصلی می‌برد و در انتها قصه‌اش را اینگونه تمام می‌کند:

«خوابش می‌آمد و کمی سردش بود. دستارش را باز کرد و خود را در آیینه‌ای فلزی نگاه کرد. نمی‌دانم چشمانش چه چیزی دیدند، چون هیچ مورخی چهره‌اش را وصف نکرده است. می‌دانم که او ناگهان ناپدید شد، مانند این‌که آتشی بدون نور او را سوزانده باشد و همراه با او ، خانه و فوارهٔ شفاف و کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها و کبوترها، جماعت کنیزهای سبزه‌رو و کنیز ترسان مو سرخ و فرج و ابوالقاسم و بوته‌های گل سرخ و شاید وادی الکویر ناپدید شده بود.»

بعد هم در ادامه دربارهٔ داستان می‌گوید:

«ابن رشد در لحظه‌ای که اعتقادم را به او از دست دادم ناپدید شد.»

یا برای مثال در قصه‌ای دیگر با عنوان «کتاب‌خانهٔ بابل»، (از بی‌نظیرترین داستان‌های کوتاهی که خوانده‌ام) که جهان را یک کتابخانه وصف کرده، در انتها سؤالی می‌پرسد و خواننده را دچار تردید می‌کند تا خواننده بتواند موقعیتش را دوباره بازیابد:

«تو که حرف مرا می‌خوانی، آیا مطمئنی زبان مرا می‌فهمی؟»

قصه‌های بورخس برای من شبیه قصه‌های هزار و یک شب است. هر شب می‌توانم یک قصه را بخوانم و معمولاً بدون ترتیب آن‌ها را می‌خوانم. برخی از قصه‌ها سرشار از نماد‌ها و اسامی خاصِ تاریخی است که قطعاً خوانندهٔ آشنا به مفاهیم تاریخی لذت بیشتری می‌برد. اما این امر مانع از آن نمی‌شود که ظرافت‌های داستانی بورخس کم شود.

بورخس مردی که بهشت را مکانی شبیه یک کتابخانه می‌داند، بدون شک برای من و امثال من شگفت‌انگیز خواهد بود.

****

همان‌طور که در ابتدا اشاره کردم، برای جدا شدن از دنیا و متعلاقاتش، کافیست دستت را در دست این نویسندهٔ آرژانتینی قرار دهی و سوار بر قالیچه‌ای جادویی به هزارتوهای ذهنش سرک بکشی و در انتهای این سفر جادویی، همچنان که معجونی از سحر و خیال و واقعیت را مزه مزه می‌کنی، به مفاهیم فلسفی و تاریخی و پرسش‌هایی که ارمغان این سفر بوده بیاندیشی.

پینوشت یک: «در جست‌وجوی ابن‌رشد» و «کتابخانهٔ بابل» نام دو داستانِ کوتاه از مجموعهٔ «کتابخانهٔ بابل و ۲۳ داستان دیگر» است که توسط کاوه سید حسینی و نشر نیلوفر ترجمه شده است.

پینوشت دو: برای آشنایی با بورخس می‌توانید این ویدیو را نیز ببینید.

 

 

4 thoughts on “سفر به هزارتوی ذهن بورخس

  1. یکی از شکل های خیلی جالب و عجیبی که بورخس توی داستان هاش استفاده می کنه، شکل “مقاله” است. مثلاً داستان “تلون، اوکبار، اوربیس ترتیوس” که یکی از داستان های مورد علاقۀ من بود، یه جوری نوشته شده که انگار خواننده داره یه مقاله می خونه.
    احمد اخوّت توی مقدمۀ کتاب فرشتگان (اگه اشتباه نکنم) نوشته بود که بورخس این سبک رو (ترکیب مقاله و داستان) علاوه بر داستان هاش، توی مقاله هاش هم انجام داده! یعنی مقاله هاش هم مقاله نیستن، و کمی داستان هستن! مثلاً گفته بود: از کتاب هایی توی مقاله هاش نقل قول می کنه که وجود خارجی ندارن، و…

    1. اون داستان رو خوندم و اتفاقاً مطلبی‌ هم در موردش مطالعه کردم. اینطور که پیداست بورخس علاوه بر ذهن بی‌نظیرش، جسارت فوق‌العاده‌ای هم داشته!
      ممنونم که نوشته رو کامل‌تر کردین.

  2. سلام
    اول بگم مرسی که نوشتی چشمم به در اینجا خشک شد.
    دوم هم اینکه همین الان کتابخانۀ بابل رو از میون کتاب‌هام بیرون کشیدم. از بس ترغیب‌کننده نوشتی.

    1. سلام
      تلافی اون روزهایی که چشم من به در وبلاگت خشک میشد:))
      جدا از شوخی ولی فکر نمی‌کردم دیگه کسی به اینجا نگاهی هم بندازه، هربار که میام فکر می‌کنم شبیه یک خونه قدیمی شده که باید یک دست به سر و روش بکشم و غبارروبی کنم. ای بابا.
      قربانتت، امیدوارم خوشت اومده باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *