زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت

مارکت- اندی وارهول- قوطی سوپ کمپل
قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول هنرمند پاپ آرت

پیش‌نوشت: این یادداشت با آن تیتر پرمدعایش ممکن است توجه بسیاری را جلب کند اما درواقع کلماتی که در آن کنار هم ردیف کرده‌ام تماما آلوده به تجربه‌ی شخصی و جهان‌بینی من هستند. افکاری که در پس این کلمات وجود دارد حاصل چندین سال زندگی در جامعه‌ایست که هر روز بیشتر و بیشتر به ناعادلانه ‌بودنش پی بردم. از این جهت می‌توان گفت این مطلب از احساس شکست و شکافی که میان آرمان‌هایم و آنچه که در دنیای واقعی با آن رو‌به‌رو شدم نشئت گرفته است. احساسی که سبب شد برای بعد از بیست و هفت‌سالگی‌ام برنامه‌ی متفاوتی برای زندگی داشته باشم.

****

برای کسی که اولین معیار زندگی‌اش برخلاف اغلب افراد، پول نیست، زندگی سخت‌تر است. او مدام در پی باورهاییست که عقیده دارد باید جدی گرفته شوند تا بشر تکامل پیدا کند. اما هر روز که می‌گذرد متوجه می‌شود قواعد جهان برمبنای چیز دیگری ساخته شده و مقصد این قطار، اتوپیای ذهنی او نیست.

شاید به نظر خیلی منطقی برسد، قاعدتن هیچ وقت دنیا آن طور که ما می‌خواهیم رفتار نمی‌کند. اما پذیرفتن این گزاره برای من هزینه‌ی سنگینی در پی داشت. تا همین چند ماه پیش من مدام در پی تغییر جهان بودم. حال که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم مهمترین دلیل ترک دانشگاه برای من نه تنوع‌طلبی‌ام و علاقه‌ام به یادگیری رشته‌های جدید بلکه سیستم مارکت‌محوریست که در فضای آکادمیک جریان دارد.

 کسی که در فضای دانشگاه نفس کشیده باشد می‌داند که شما باید دائم در حال تولید مقالات و کار کردن روی موضوعاتی باشید که به اصطلاح بورس است. شما باید در رقابت با همکارانتان باشید که مبادا اسم شما، دومین اسم پدید‌آورنده‌ی مقاله باشد. که در این صورت رتبه‌ی پایین‌تری برایتان در نظر می‌گیرند.

شما نمی‌توانید روی موضوعات دلخواه‌تان کار کنید، بلکه باید در مسیری حرکت کنید که «مارکت دانشگاهی» (دقیقن نمی‌دانم این عبارت قابل تعریف است یا نه) از شما می‌خواهد.

همین شد که من از دانشگاه بیرون آمدم. چون می‌خواستم پژوهشگری مستقل باشم و پژوهشگر مستقل نمی‌تواند در فضای آکادمیک رشد پیدا کند. حضور در فضای آکادمیک یعنی مطابق میل و سلیقه‌ی دیگران بودن. یعنی مطابق ارزش‌ها و سیاست‌های مارکت‌‌محور مدیر گروه و دانشگاه و جهان علم حرکت کردن.

شاید شما بگویید افرادی را می‌شناسید که در فضای آکادمیک بودند و درگیر این جریان‌ها نشدند. بله من هم چندین نفر از این بزرگواران را دیدم و مشاهده کردم. اما بنابر دیده‌ها و شنیده‌های من آنها افرادی نبودند که بتوانند تصمیم‌ساز و جریان‌ساز محافل دانشگاهی باشند. آنها کنار کشیده‌اند. یا کنار گذاشته شدند. چون در زندگی مسائل مهمتری هم وجود دارد.

البته عده‌ی نادری هم خارج از دانشگاه به شکلی دیگر توانستند موثر باشند و بدرخشند. اینگونه افراد از نظر من بسیار قوی هستند. کسی که به بهای سلامتی‌اش تلاش می‌کند که چرخشی در سیستم دانشگاهی ایجاد کنند از نظر من بسیار تحسین‌برانگیز است. متاسفانه من جزوشان نیستم. شاید چون من هم مانند آن افرادی که کنار می‌کشند معیارهای باارزش‌تری دارم!

من از سیستم دانشگاهی رخت بستم چون نمی‌خواستم که درگیر این جریان بشوم. گمان می‌کردم زندگی در پناه هنر می‌تواند برای من هم ارزش بیافریند و هم دغدغه‌های مالی‌ام را رفع و رجوع کند. این شد که به عکاسی رو آوردم. اوایل که عکاسی می‌کردم به فکر فروش عکس‌هایم بودم. به فکر برپایی نمایشگاه و هزاران ایده‌ی دیگری که یک تازه وارد به دنیای هنر به ذهنش می‌رسد.

اما رفته رفته با مشخص شدن علاقه‌ام به دنیای مستند متوجه شدم باز هم، همان دام به شکل دیگری پهن است. عکاس یا هنرمند زمانی مطرح می‌شود و می‌تواند از حرفه‌اش کسب درآمد کند که رزومه‌ی پر و پیمانی داشته باشد، با برپایی نمایشگاه‌های متعدد و فروش آثار هنری‌اش. در اینجا هم او باید در جشنواره‌های داخلی و خارجی شرکت کند و مطابق سیاست‌های آنان پیش برود. باید در گالری‌ها نمایشگاه بگذارد و بر مبنای ارزش‌های نهادهای هنری، آثارش را تهیه کند تا از این طریق بتواند مطرح شود، اعتبار کسب کند و در نتیجه به درآمد برسد.

اینجا هم توجه مخاطب حرف اول را می‌زند. هنرمند به توصیه‌ی گالری‌دار! شکل آثار هنری خود را تغییر می‌دهد چرا که گالری‌دار می‌داند این فرم خریدار بیشتری دارد.

افرادی را دیده‌ام که حاضر نشدند وارد سیستم دلخواه جامعه‌ی هنری بشوند و به ناچار کنار رفته‌اند. نمایشگاه‌هایشان غلغله نیست و به طبع فروش چندانی هم ندارند. افرادی که دل به آرمان‌های دنیای هنری‌شان بسته‌اند و به زندگی متوسط خود رضایت داده‌اند.

بله شاید این تجربه‌ها و بهتر است بگویم شکست‌ها بود که مرا به سمت قلب سیستم مارکتینگ سوق داد. طراحی رابط کاربری را از این سو به عنوان شغل خود برگزیدم که دیگر نخواهم به فکر آرمان‌هایی بیش از آنچه که جامعه برای من تعیین می‌کند باشم. اما عجیب هم نیست که هنوز هم ارتقای سطح سلیقه‌ی بصری مخاطب برای من از توجه مخاطب باارزش تر بوده و گاهی با توسعه‌دهنده‌ها در این رابطه بحث می‌کنم.

بله، زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت که در دنیای معاصر ما بر تمام جهان گسترانده شده، دشوار است. برای من که شکل دیگری فکر میکنم و زندگی می‌کنم و رفتار می‌کنم دشوارتر! هرجا که می‌خواهی از آن فرار کنی باز به دامش می‌افتی، گویی گریزی از آن نیست.

پیش از بیست و هفت سالگی، مدام در پی موفقیت بودم. موفقیت و دیده شدن در جامعه. از کودکی رویایی که برای خودم می‌بافتم بدست آوردن جایزه نوبل بود. نه به دلیل مقاله‌ی مهمی که این جایزه را برای من به ارمغان بیاورد، بلکه به خاطر خودِ آن جایزه و اعتباری که برای من به همراه دارد.

بعدها دلم خواست نویسنده‌ی ممتازی بشوم و در جهان ادبیات و هنر بتازم و بدرخشم. منتقدی که نقد می‌کند و جدی گرفته می‌شود و یادداشت‌ها و کتاب‌هایش مدام چاپ می‌شود. اما اکنون همه این آرزوها به واقع رنگ باخته چون حاضر نیستم به بهای درخشیدن و دیده شدن از برخی باورهایم چشم‌پوشی کنم. نه که آدم والااندیشی باشم، نه. چه بسا که این گونه زیستن و اندیشیدن در دنیای معاصر ما احمقانه‌ترین شکل ممکن است!

من هم مانند بسیاری از استادانم در دنیای فیزیک و هنر که زمانی منتقدشان بودم که چرا حرکتی انجام نمی‌دهند و مقابل تصمیم‌های نادرست نمی‌ایستند، پذیرفتم زور بازوی غول مارکت از من و باورهای من بیشتر است و یا لااقل من توان مقاومت ندارم.

به همین دلیل است که از بیست و هفت سالگی به بعد به چیزهایی که می‌توانم بدست بیاورم و به مقصد نمی‌اندیشم بلکه فکر میکنم چگونه می‌خواهم زندگی کنم و چه نوع زندگی من را راضی می‌کند. بعد از بیست و هفت‌سالگی می‌خواهم تجربه کنم و اشتباه کنم.

شاید نقل قولی از رولان بارت حسن ختام مناسبی برای این دردودل باشد:

مسلما خواست نویسنده بودن ادعای داشتن یک موقعیت نیست، بلکه قصد زیستن است.

****

پی‌نوشت یک: تصویر ابتدایی قوطی سوپ کمپل اثر اندی وارهول، هنرمند پاپ‌آرت است. هنر پاپ به معنای هنر مردمی یا هنر توده بود که در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی رواج پیدا کرد و اندی وارهول از پیشگامان این جنبش به شمار می‌رود. اندی وارهول زمانه‌اش را خوب درک کرده بود و در آن دوران که رسانه‌های جمعی به شدت فراگیر شده بودند، او با بازتولید پوسترهایی که مشابه عکس بودند، نوع تفکری که آن زمان جریان داشت و اثرگذار بود را در آثار هنری‌اش منعکس کرد.

پی‌نوشت دو: اگرچه که این یادداشت دردودلی بود که مدت‌ها به نوشتن آن فکر می‌کردم اما همچنان می‌توان درباره آن گفتگو کرد و من هم مشتاق شنیدن و اندیشیدن به نظرات و نوع دیدگاه شما به دنیای معاصر هستم.

 

 

11 thoughts on “زندگی در سایه‌ی سنگین و تاریک مارکت

  1. یادداشتی بود؛ حاوی یک زاویه دید، پشت این زاویه دید، لحن ملایم صدایی خاص، فروتنانه، و البته حیران و جست و جوگر دنیایی زیبا و صد البته زیبایی شناسی زندگی و هنر!
    او به روایتِ «سیزیف واری» از انگاره های سیمانی یک اتمسفر مه آلود می پردازد! و در نهایت رسیدن به این جبر چدنی جغرافیا؛ که درها اکثراً برای بسته شدن، باز می شوند! یادداشتی نه صد در صد عمیق و فکری، بلکه صرفاً در رشد عرضی، عمق پیدا می کرد.
    و اما، که عالی بود! من اتفاقی و به خاطر یک کتاب عکاسی سرچ دادم، خواندم و بی تعارف، خوشحالم که وقتم با خواندن این نوشته گذشت!
    موفق باشید بانوی گرامی

  2. سلام
    نوشته شما، واقعا حرف نگفته ما بود.
    من اوایل که ارشد می خواندم خیلی دوست داشتم یک مقاله نو و با دید خودم بنویسم ولی الان روی پایان نامه ای کار می کنم که با نظرات استاد هر بیشت درحال شبیه شدن به پایان نامه های دانشگاه است. الان خودم هم در دوراهی خواندن دکتری هستم یعنی مطمئنم که بدون دکتری هم می شود آگاهی کسب کرد و این اگاهی را به اشتراک گذاشت ولی مثل جلال جراتش را ندارم که نفس این دکتری گرفتن را بکشم. متاسفانه در شرایط حاضر خیلی از چیز ها تبدیل به روح زمان شده، مثل همین دکتری گرفتن و خیلی چیز های دیگر. فقط آدم های معدودی مثل شما می توانند از دست انها رهایی پیدا کنند.
    یک مشکل دیگر هم که فکر می کنم به طور زیر پوستی در متن شما به آن اشاره شده بود مسئله نخبه پروری هست. الان در ایران فقط میگن باید رشد کنی باید رتیه بیاری باید و باید و باید. من شخصا خودم آدم عادی هستم یعنی در همه چیز متوسطم و به قول معروف تاپ نیستم ولی اینقدر فشار میارند که از همین خودم بدم میاد یعنی همش می خواهند درجه یک باشم. به نظرم مگه عادی بودن چه عیبی دارد.
    ممنون از نوشته خوب شما که ما را هم سر ذوق آورد حقیقتش شاید نتوانستم مطالب را خوب ادا کنم و بیان درونیات از مشکلترین کار ها است.

    1. سلام متشکرم از توجهتون به نوشته و زمانی که برای مطالعه‌اش گذاشتین.
      شاید تنها چیزی که به نظرم میرسه در رابطه با کامنتتون اینه که گاهی آدم باید فکر کنه، یک بار بیشتر زندگی نمی‌کنه و برای این یک بار زندگی کردن بهتره خیلی به حرف مردم توجه نکنه. و نکته‌ی دیگه این که به ارزش‌های خودتون اهمیت بدین. شاید من و شما و هزاران نفر دیگه به جای دیده شدن و اعتبار کسب کردن در یک زمینه، علاقه‌مند به بخش‌های دیگر زندگی باشیم. و این هیچ اشکالی نداره. تنها ارزش‌های ما و دیگرانه که متفاوته. دنیا به همه جور آدمی نیاز داره.

  3. سلام و خسته نباشید.
    مطلب خوب و قابل درکی بود برای من، چه اینکه خودم برای فرار از همان رقابت های پوشالی و مد روز در دانشگاه، همان چند بار که هوس کردم «کارشناسی» ام را «ارشد» کنم ،خیلی زود پشیمان شدم. راستش از آنطور کارشناس شدن! هم راضی نیستم. تصمیم گرفتم از خیرش بگذرم تا چندان شناور و دست و پا زن در این سیلاب که به گرداب می رود نباشم.
    این روزها بخشی از تلاش من برای شکستن قالبهایی ست که در همان دوره برای یادگیری یادمان دادند؛ که البته این هم می رود پای حساب همان هدر رفتن های جسم و جان برای هیچ ! از همین که باید با سرعت و تنها در همان چهارچوب های محدود در ذهن صاحبان و استادانش یاد گرفت، گریزانم. اینکه نمی شود شیوه ی شخصی و تنها در نگاه کردن و دیدن داشت، اینکه یادگیری و پیشرفت و بعد دادن به ذهن بعد از اتمام تحصیلات رسمی کاری بیهوده است، اینکه هر چه در آن سود مادی نباشد بیهوده است، اینکه هنوز مفهوم «کار» در این فرهنگ یک امر ساده انگارانه است، اینکه این سیستم علیرغم اسمش، آدم ها را با کرختی و میل ناخودآگاه به تنبلی و میانبر زدن بار می آورد، و…و بسیار از اینها که دلیل های خوبی هستند تا آدم هیچ وقت و هیچ کجا اینگونه نباشد.
    به نظرم کار واقعی، کاری که کار باشد و راهی نو در ذهن و زندگی آدم باز کند، همیشه جدا از مد و خواست عمومی و سنت های منجمد است. و همیشه هم امر فردی به اسم مزخرفاتی مثل ضد اجتماع بودن نهی شده، اما امر و مسیر فردی اگر پویندگان بیشتری داشته باشد و بیابد جامعه را هم می تواند تکان دهد و به سمت و سوی بازتر و بهتری ببرد.

    1. سلام و ممنونم از توجه و وقتی که برای مطالعه گذاشتید.
      کامنت دلگرم‌کننده‌ و قابل تأملی بود و فکر می‌کنم همینطور هست که شما می‌گویید.
      سپاس.

  4. سلوکِ شخصی و دیگر چه چیزی جز این؟
    نه که دنیا و آدم ها همه بروند به درک! نَه! گمانم یک طریقتِ شخصی سازی شده است اگرچه با درخشش همراه نباشد پریسای حسینی. شاید برای من اینگونه باشد و تیزِ تیغی هم در نوشته ات هست اما بر دُمل ها که بیرون می ریزد انگار
    از نوشتن بازنایست
    شاد باشی

    1. حقیقتن خوشحال می‌شوم کامنتت را در وبسایتم می‌بینم.
      شاید همین باشد که می‌گویی، یک طریقتِ شخصی‌سازی شده.

      ممنونم از توجه و مهربانیِ همیشگیت همید جان

  5. یکی از خصوصیات دوران روشنگری که برای من خیلی جذابه، و بعد از دوران روشنگری هم از بین رفت، نقش تعیین کنندهٔ آماتورها در پیشرفت علمه. اون موقع حقیقتاً باور این بود که باید جهان رو تغییر داد، و باید علم رو پیشبرد، و همین باعث می شد هر کس خودش رو موظف بدونه که بدونه. همین هم باعث شد مثلاً دکارت که شغل رسمیش سپاهیگری بود، در اوقات فراغت کارهای بزرگ هندسی و ریاضی بکنه، یا هیوم سیاستمدار بود اون همه کتاب فلسفی سرنوشت ساز بنویسه، یا کانت که استاد فلسفه بود، اون همه تحقیقات فیزیکی بکنه، یا فلان کشیش که اسمش یادم نیست کارهای مربوط به ژنتیک بکنه و و و… هر فرد روشن‌اندیش، چه آکادمیسین چه غیر اون، هم خودش رو موظف به دونستن می‌دونست، هم موظف به پیش‌بردن دانش.

    این آرمانی بود که توی دوران مدرن با تخصص‌گرایی و آکادمی‌گرایی (خودم الان ساختم این اصطلاح رو و نمی دونم معادلی داره یا نه) از دست رفت. ولی من هنوز فکر می کنم بخشی از چاره کار همینه و خودم تا حدی به این طریق عمل می کنم. یعنی چیزهایی که می خونم و کارهای هنری و غیر هنری که می کنم، الزاماً ارتباطی با حوزهٔ تخصص و کارم ندارن.

    البته خیلی قبول دارم که آماتورگرایی به معنای بی تخصص کار کردن نیست (مثل عکاس های اینستاگرامی که فقط اسماً عکاس هستن)، بلکه منظور خارج از چهارچوب رسمی و حرفه ای کار کردنه.

    1. ممنون بابت وقتی که برای مطالعه گذاشتین و اطلاعات خوبی که دادین.
      من هم به این بخش فکر می‌کنم، یعنی اینکه شغلم رو از حرفه‌ام و تخصصم جدا کنم. شاید هم راه درستش همین باشه ولی مشکل عمده‌ای که در این مورد وجود داره بحث زمانه. به هر حال منابع ما محدود هستن. مخصوصن در این دورانی که تغییرات با سرعت سرسام‌آوری اتفاق می‌افته.
      با این حال در این مورد فکر می‌کنم بیشتر خود شخص لذت می‌بره. به این دلیل که به موضوعات مورد علاقه‌اش می‌پردازه اما به این دلیل که بخشی از زمان صرف مشغله‌ها میشه، چه قدر میشه گفت اون شخص اثرگذاره؟ به نظرم میزان اثرگذاری در جامعه وقتی علاقه ات رو به صورت تمام وقت دنبال نکنی پایین میاد.

      1. بله، این دغدغهٔ راسل هم هست توی «در ستایش فراغت» که معتقده جوامع باید به سمتی برن که ساعات کاریِ هر چه کمتر، به آدم ها اجازه بده فعالیت های انسانی و فرهنگی داشته باشن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *